iran-emrooz.net | Fri, 31.08.2007, 19:04
اشکهای درشت حسنای هشت ساله
انصافعلی هدایت
روزنامهنگار آزاد و مستقل
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
"حسنی را دیدم. خیلی ترسیده بود. بچه ی هفت هشت ساله. مثل یک بچه گنجشک، بی پناه شده بود. دستگیری و نگرانیهای مادرش را دیده بود. شاهد یک روز تمام، کشمکش میان مادرش و نیروهای اطلاعاتی بوده است. چنان ترسیده بود که از همه میترسید. چنان ترسیده بود که من را هم نشناخت. ترسید... با مهربانی، دستش را در دستم گرفتم. سرد بود. میلرزید. رعشه ی اندامش، از دستهای لاغر و استخوانیش، به دستان من، منتقل میشد. میترسید به من نگاه کند. خودم را معرفی کردم. وقتی نام ... را شنید، انگار حافظه اش را که از دست داده بود، دوباره باز یافت. من را مثل مادرش، در آغوش کوچکش کشید. بغض و عق انباشته در گلویش، باز شد. گریه سر داد. هق هق میکرد و در حالی که قطرههای اشگهای درشتش، از گونههای لاغر و استخوانیش جاری میشدند، همه ی دردهایش را به من میگفت. خوب! بچه بود دیگه. بزرگتری را پیدا کرده بود. شکایت میکرد. از همه چیز شکایت میکرد. اما اشگهایش، امانش نمیدادند. بریده بریده، حرف میزد."
" خاله! ... مامانم را گرفتند ... زدند ... چهار نفر، خیلی آمده بودند ... پشت در بودند ... میخواستند مامان را ببرند ... کاغذ نیاروده بودند ... مامان میگفت: حکم دادگاه را بیاورید ... مامان در را به رویشان باز نمیکرد ... مامان به دوستانش خبر داد ... به همه خبر داد که میخواهند او را بگیرند ... هنوز شب نشده بود که مامان را بردند ... خاله!... تو میدانی مامانم را به کجا بردند؟ ... چرا مامانم را بردند ... حالا، من و مامان بزرگ، چی بخوریم؟ ... من مامانمو میخوام ... خاله! من میترسم ... از وقتی مامانم نیست ... شبها ... نمیخوابم ..."
این خانم که برای اطلاع از خبر دستگیری خانم شهناز غلامی به در خانه ی او رفته بود، اضافه میکند: " بچه، مثل این که مادرش را بعد از مدتها، پیدا کرده بود، به من چسبیده بود. گریه میکرد. من هم نتوانستم، گریه نکنم. مثل یک بچه، گریه کردم. اما نمیخواستم، متوجه بشود. آخه چه طور یک مادر را دستگیر میکنند؟ او را از کودک خرد سالش جدا میکنند؟ اگر اسلام این دستور را داده باشد که با یک مادر، این جور رفتار بکنند، من آن اسلام را قبول ندارم. این ..." این خانم میانسال هم نمیتوانست احساسات خودش را کنترل کند...
ادامه میدهد:" ... وقتی حسنی، کمی آرام شد، از من جدا شد. وقتی میخواستم از او جدا شوم، من را بوسید و با همان زبان شیرینش کودکیش گفت: خاله به ... سلام برسان!! ... به ... هم خیلی سلام برسان!! ... به آقای ... بگو، مامانم میگفت، به کمک شما نیاز دارم ..."
بعد از دستگیریهای گسترده ی مردان فعال عرصههای سیاسی و حقوقی بشر در آذربایجان ایران، اکنون، نوبت به دستگیر و زندانی کردن فعالان زن عرصههای سیاسی و حقوق بشر، در این منطقه از ایران رسیده است.
بنا به اخبار موثقی که از منابع گوناگون دریافت کرده ام، خانم " شهناز غلامی" 9 روز قبل، توسط نیروهای اداره اطلاعات استان آذربایجان شرقی، دستگیر و جهت بازجویی به مکان نامعلومی منتقل شده است.
من، به عنوان یک روزنامهنگار، این زن جسور را نمیشناختم. روزی، یکی از زنان فعال سیاسی و ناشر تبریز، با من تماس گرفت. او شهناز غلامی را به عنوان زنی که توسط اداره اطلاعات، شکنجه شده بود، معرفی کرد و از من خواست تا در افشای شکنجههای رژیم، با او مصاحبهای بکنم.
در آن زمانها، من، هر دو سه هفته یکبار- به طور غیر رسمی- و " دوستانه" توسط بازجویان اداره کل اطلاعات استان آذربایجان شرقی، بازجویی میشدم. در یکی از این بازجوییها، از آخرین کارهایی که میکنم، پرسیدند. توضیح دادم که بر روی پروندهای کار میکنم که گفته میشود، توسط شما شکنجه شده است.
بازجویان من، دو شاخ را بر سرشان رویاندند و از وجود شکنجه در دستگاه خود،هاشا رفتند. در اثر اصرار من بر وجود چنان کسی که شکنجه شده است، از من مقداری اطلاعات خواستند تا در مورد این موضوع، تحقیق کرده و من را در جریان نتیجه ی تحقیقات خودشان، قرار دهند.
بعد از این که قول دادند که در سایه ی دولت آقای محمد خاتمی؛ رئیس جمهور وقت ایران، هیچ کاری نمیتوانند با او بکنند، نام کوچک خانم غلامی؛" شهناز" را بر زبان آوردم. یک هفته ی بعد، در ملاقات دیگری، این اطلاعات را در مورد شهناز خانم به من دادند:
" نام او؛ " شهناز"، نام فامیلش؛ " غلامی" و زاده ی شهر " اهر" است. یک دختر هم دارد. در اوایل انقلاب، به عضویت سازمان منافقین( سازمان مجاهین خلق ایران) در آمده بود. در همان زمان بحبوحه ی ترورهای خیابانی، شهناز هم دستگیر و زندانی شد. سه چهار سالی در زندان بود تا آزاد شد. اما تعادل روانی نداشت. بعدها با مردی ازدواج کرد که استاد دانشگاه تربیت معلم تبریز بود. اما به خاطر همین عدم تعادل روانی او، با هم مشکل داشتند. اکنون، با شوهرش در یکی از شهرهای نزدیک به تبریز و در زیر زمینی کرایهای خانه ای، زندگی میکنند."
بعد از این خلاصه در باره ی خانم شهناز، بازجو با تاکید به من سفارش کرد:" به خاطر عدم تعادل روانی شهناز، به شما توصیه میکنم که با او ملاقاتی نداشته باشید. ممکن است، شری برای شما درست بکند. ولی اگر به حرف من گوش ندادی و خواستی با او ملاقاتی داشته باشی، به خانه ی او نرو. او را در خیابان یا پارک، ملاقات کن."
به دنبال این سخنان، برای دیدن این زن جوان و فعال سیاسی، حریص تر شدم. شماره تلفن منزل او را بدست آوردم. به او تلفن کردم. کمی با هم حرف زدیم. اما ملاقات ما میسر نشد. مدتها گذشت. تا این که دو روز قبل از وقوع زلزله ی " بم"، برای شرکت در کنفرانس " علامه دیهجی"، به شهر زنجان رفتم. در این سمینار بود که برای اولین بار، شهناز غلامی را دیدم. دختر چهار – پنج سالهای به همراهش داشت." آقای هدایت، این هم دختر من؛ حسنی است."
حسنی، دختر بسیار نازی بود. هم چون مادرش، به من اعتماد کرد. هر چه از بازجویان اداره ی اطلاعات در رابطه با شهناز خانم شنیده بودم را به خودش هم گفتم.
شهناز خندید و گفت: " اینها، از چه راههایی میخواهند یک آدم فعال را خراب کنند. ولی بخشی از سخنانشان هم راست است. من را در اوایل سالهای ترور و وحشت، دستگیر کردند. به اعدام محکوم شدم اما چون خیلی کوچک بودم، اعدام نشدم. ولی خیلی شکنجه شدم. چهار سال در زندان ماندم. از درس و مدرسه و هم سالانم، بسیار عقب افتادم. تلاش کردم تا وارد دانشگاه شوم. در رشته کتابداری به دانشگاه پذیرفته شدم. اما بعد از مدتی، از دانشگاه اخراج شدم ..."
دوستی میان من و شهناز خانم، از همان جا آغاز شد. او هر از گاهی به خانه ی ما میآمد. رابطه ی بین او، دختران و همسر من، رابطه ی بسیار گرمی بود و است. این روابط، ادامه یافت. اکنون هم گاهی با هم صحبت میکنیم.
خانم غلامی، برای مدتها در تهران زندگی میکرد. در آن جا به همکاری با نیروهای " ملی – مذهبی" پرداخت. سپس با دفتر خانم طالقانی؛ دختر آیت الله طالقانی، همکاری میکرد. در نشریه ی آنها کار میکرد. در همان زمان بود که به عضویت " انجمن روزنامه نگاران زن ایران"( رزا) درآمد.
سپس، دوباره به تبریز بر گشت. ایمان آورده بود که " ما آذریها بیشتر از دیگران مظلوم هستیم. حقوق اولیه ی انسانی ما آذریها را بیشتر از فارس زبانان ایرانی، از ما دریغ کردهاند. فشارهای سیاسی و اجتماعی در آذربایجان، قابل مقایسه با تهران نیست. تهرانیها ، نسبت به ما بسیار راحت ترند. در نتیجه، زنان ما آذریها هم بیشتر تحت ستم هستند. باید برای آموزش زنان آذربایجان، برای گسترش آگاهی از حقوق زنان در چهارچوب همین قانونی که هست، دهها برابر بیشتر فعالیت کرد."
اینها، عقایدی بودند که او به تجربه آموخته بود. ولی نه تنها فعالیت سیاسی، بلکه هر نوع فعالیت اجتماعی و حقوق بشری در آذربایجان ایران، سخت تر و دشوارتر است. کارهایش به کندکی پیش میرفت. ولی شهناز خسته نمیشد.
از چند ماه قبل، گروهی از زنان تبریز، دور هم گرد آمدهاند تا برای گسترش حقوق زنان آذربایجان، فعالیتهای منسجم تری داشته باشند. یکی از این زنان، خانم شهناز غلامی است که در این رابطه، چندین مقاله با عنوان " چشم انداز مشارکت سیاسی – اجتماعی زنان" ، " فقر زنانه" و " همسران خدمتکار یا کار خانگی زنان" را منتشر کرده است که در سایتهای اینترنتی هم قابل دسترسی هستند.
این، تنها خانم شهناز غلامی نیست که به خاطر فعالیتهای انسان دوستانه و حقوق بشری زنان آذربایجان ایران، دستگیر و زند انی شده است. بلکه خانم" لیلا حیدری" هم در دیگر شهر آذربایجان ایران؛ زنجان- از دو سه روز قبل- دستگیر و زندانی شده است. خانم حیدری، صاحب یک کتابفروشی است که در آن جا سی دیها، نوارها، کتابها و پوسترهای قانونی و مجوزدار را میشود. ولی چون کتاب فروشی این خانم در زنجان است و زنجان یکی از شهرهای بسیار مهم آذربایجان به شمار میرود که مردم آن به زبان ترکی صحبت میکنند، اغلب محصولات کتاب فروشی او، ترکی هستند که در ایران و با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر شدهاند.
خانم لیلا حیدری، مانند خانم شهناز غلامی، بیوه نیست. شوهر او جزو آن دسته از مردانی هم نیست که به مسایل اجتماعی اطراف خود، بی تفاوت باشد. بلکه به مسایل جامعه و حقوق انسانی انسانها، میاندیشد و موضع گیری میکند. برای همین هم کارهای علنی او، از دید ماموران اطلاعاتی دولت، مخفی نمانده است. چرا که شوهر خانم حیدری به پنهان کاری، اعتقادی ندارد. فعالیتهای علنی و شفاف را بر فعالیتهای غیر قانونی و زیر زمینی، ترجیح میدهد.
اما جمهوری اسلامی، مانند دیگران، به او هم مارک و برچسب زد و او را از سه ماه قبل، دستگیر کرده و به نقطه ی نامعلومی منتقل کرده است. در این سه ماه، گرچه برای کسب خبر از شوهرش تلاش فراوانی کرده است اما هیچ خبری بدست نیاورده بود که " بهروز" توسط کدام یک از نیروهای امنیتی یا نظامی، دستگیر شده و در کدام شهر و زندان یا سلول انفرادی، نگهداری میشود.
بعد از سه ماه اضطراب و نگرانی بسیار شدید از سرنوشت شوهرش، نه تنها از شوهرش؛ آقای " بهروز صفری "، خبری دریافت نکرد، بلکه خود خانم لیلا را هم دستگیر کرده و به محل مامعلومی منتقل کردند.
بنا به اخبار رسیده، نیروهای اطلاعاتی برای دستگیری خانم" عطیه طاهری"؛ همسر آقای سعید متین پور، به محل زندگی وی رفتهاند. اما چون در آن لحظهها، وی در منزل نبوده است، برادر شوهر او را دستگیر کرده و با خود بردهاند. گفته میشود که خانم طاهری، تحت تعقیب است.
گر چه، همسر آقای صالح کامرانی؛ یکی از وکلای فعالان سیاسی آذربایجان ایران، هنوز دستگیر نشده است اما در شرایطی به سر میبرد که دست کمی از دستگیری ندارد. نیروهای اطلاعاتی و امنیتی به خانم" مینا کامرانی" اجازه نمیدهند تا با شوهرش دیداری داشته و در جریان وضعیت او قرار بگیرد که بر اساس شنیدهها؛ در زیر فشارهای جسمی و روانی سنگینی قرار دارد.
در عوض، اقای صالح کامرانی را مجبور کردهاند تا به خانه و همسرش تلفن کرده و از او بخواهد تا سکوت کند. در باره ی همسرش، به جستجو نپردازد. با رادیوهای فارسی زبان یا ترکی زبان، مصاحبه نکند و ...
وقتی مینا خانم به زندان یا به اداره کل اطلاعات، مراجعه کرده است، به او گفته اند: " همسرت ممنوع الملاقات است. نه تنها نمیتوانی او را ملاقات بکنی، بلکه در پی استخدام وکیل هم نباش! چون نمیتواند او را ملاقات کند. چرا که پرونده اش در مرحله ی تحقیقات و بازجویی است."
لازم به یاد آوری است که وکیل اقای کامرانی، بنا به دلایل اعلام نشده، از پذیرش دفاع از این پرونده ی او، خودداری کرده است.
در همین حال، به همسر آقای عباس لسانی اجازه ندادهاند تا در جلسه ی رسیدگی به اتهام جدید شوهرش، در صحن دادگاه حضور داشته باشد. او را از صحن دادگاه اخراج کردهاند تا رسیدگی به اتهامهای آقای لسانی در پشت درهای بسته، به طور غیر علنی، بدون حضور وکیل و هر نوع شاهدی، برگزار شود تا از نشت هر نوع اطلاعات در آن مورد، جلوگیری کنند.
لازم به یاد آوری است که تا کنون دهها تن از زنان آذربایجان که برای به دست آوردن حق اولیه ی تحصیل به زبان مادری خود؛" ترکی" تلاش میکردند، دستگیر و زندانی شده بودند. در میان این فعالان عرصههای مختلف سیاسی و هویت طلب آذربایجان، خانم " پریسا بابایی فرد" یا ماهنی زنگانلی، شاعر و نویسنده ی آذربایجان ایران هم قرار دارد که بعد از بارها دستگیر، محاکمه و تحمل زندان، از ایران خارج شده و در ترکیه زندگی میکند.
خانم " زهره وفایی" هم از جمله زنان فعال در زمینه ی حقوق زن و حقوق کودک در شهر تبریز است که دارای انتشارات" زینب پاشا" است. این خانم، فعال سیاسی، فعال حقوق بشر و مترجم است و آثار زیادی در باره ی فرهنگ، زبان و تاریخ آذربایجان ایران منتشر کرده است. تا کنون، بیش از ده بار کتاب فروشی و انتشاراتی او را برای مدتها، پلمپ کردهاند. در بسیاری از موارد، محصولات فرهنگی منتشر شده او را هم ضبط کرده و بردهاند.
در پایان، یاد آوری میکنم که هم اکنون، دهها تن از فعالان سیاسی و حقوق بشر در شهرهای آذربایجان ایران در زندانهای جمهوری اسلامی به سر میبرند که کمترین اطلاعات در رابطه با آنها از رسانههای رادیوئی، تلویزیونی و اینترنتی فارسی زبان خارج از کشور منتشر میشود.
کانادا – تورنتو
30.08.2007