iran-emrooz.net | Wed, 11.07.2007, 9:07
نقش غرب و بریتانیا در برآمدن بنیادگرایی
بابک جاودان خرد
دو سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، گاندی بزرگ رهبر جنبش استقلال طلبی هند به بریتانیای کبیر رفت تا دربارهی طرح استقلال شبه قارهی هند با مقامات این کشور گفتگو کند. بریتانیا که علاقهی دیرپایی به این کلنی بزرگ و قدیمی امپراتوری داشت و دل کندن ازآن را برنمیتافت - همچنانکه ایران نفتی ما را با چنگ و دندان چسبیده و سرجدایی ازآن نداشت- زمانی که پافشاری گاندی را برای رسیدن به چیزی نه کمتر از استقلال کامل دید، به ترفند پلیدی روی آورد که اکنون 60 سال پس از آن دیدار تاریخی،چوبش را با شدت تمام از درون مرزهای سرزمینی خود میخورد- چوبی که برخلاف "چوب خدا" صدای رسایی هم دارد! ترفند انگلیسیها، برانگیختن نفاق در رهبری جنبش استقلال طلبی با تاکید بر وجود جمعیت نسبتا بزرگ مسلمانان هند و "وظیفه"ی دولت بریتانیا در حفظ حقوق آنها بود. بریتانیا البته به مراتب ِ جاهطلبی و فزونخواهی محمدعلی جناح، که ریاست جناح مسلمانان حزب کنگرهی هند را به عهده داشت، آگاه بود و در واقع از پیش بر روی گرایشات تجزیه طلبانهی وی حساب باز کرده بود.
به این ترتیب "تخم لقی" بنام بیمسمای پاکستان (سرزمین پاکان!) با دو بخش غربی و شرقی (بنگلادش کنونی) کاشته شد. گاندی با خیانت جناح و خباثت انگلیسیها در برابر عمل انجام شده قرار گرفت و در نهایت با اکراه تن به جدایی این دوپارهی مسلمان شرقی و غربی میهن داد، و خود نیز قربانی این دسیسه شد و به دست یک هندوی متعصب که اورا خیانتکار میدانست به قتل رسید. بنا براین از1947 ببعد، کشوری "یگانه" بنام پاکستان بر روی نقشهی جهان ظاهر شد که یگانگی اش درآن بود که صرفا بربنیاد دین مردم آن شکل گرفته بود، چنانکه از همان آغاز"جمهوری اسلامی پاکستان" نامیده شد و درعین حال آبشخوری برای پرورش انواع نگرش های افراطی به اسلام سنی وتاحدی شیعی گردید. اما در دوران پس از این تولد شوم، جهان وارد فازجنگ سرد و رقابت همه جانبهی آمریکا و شوروی شد، که همه چیز، از جمله این رویداد مهم، تحت الشعاع آن قرار گرفت. پاکستانی که از همان بدو تولد از دمکراسی و رواداری حاکم برجامعهی بزرگ هند بینصیب مانده و حکومت را هرچند سال یکباربه نظامیان سپرده بود، در اردوگاه غرب "دمکرات" قرار گرفت و با پیوستن به پیمان سنتو در کنار ایران، ترکیه و عراق (تا کودتای قاسم در 1958)، نقش مهمی در سیاستهای نظامی- امنیتی غرب در آسیای جنوب غربی عهدهدار شد. غرب و بویژه بریتانیا که در دوران جنگ سرد اسلام و اسلامگرایی را متحد استراتژیک خود در برابر رقیب تازه نفسی بنام کمونیسم میدید، شکلگیری نطفههای شوم بنیادگرایی اسلامی در پاکستان را به دیده نگرفت، سهل است به گسترش آن نیز میدان داد.
پاکستان که سه دهه از موجودیت خودرا (تا اواسط دههی 1970) در کشاکش ارضی با هند گذرانده و طی آن در دو نوبت، بخشهایی از کشمیر و کل پاکستان شرقی را از دست داده و به اصطلاح غرور (نداشتهی) ملیاش جریحهدار شده بود، در 1977 (دو سال پیش از انقلاب اسلامی) با کودتای نظامی ژنرال اسلام پناه، ضیاءالحق، روبرو شد. وی رسما قبای اسلام پوشید، قوانین شرع را در پاکستان با قوت تمام جاری ساخت ، و ذوالفقار علی بوتو، نخست وزیر قانونی پاکستان را که با کودتا برکنار ساخته بود برغم همهی مخالفتهای داخلی و خارجی اعدام کرد.
اما نقش بنیادگرایانهی پاکستان در کنار انقلاب اسلامی ایران و در دهههای 1980 و 1990 در افغانستان نمایان شد که با حمله و اشغال اتحاد شوروی روبروشده بود. افغانستان دههی 1980 بهترین آزمایشگاه برای محک این جرثومه بود که در کوتاه مدت کمک موثری به غرب در شکست و اخراج شوروی کرد. پاکستان که مهمترین پشت جبههی نیروهای جهادی افغانستان بود، پرورشگاه موجودیت دورگهای بنام "عرب افغانها" شد که هسته مرکزی بنیاد گرایان سنی (سلفی) را تشکیل میدادند. اما غرب که این جرگه را اهرمی در خدمت منافع خود برای مبارزه با کمونیسم شوروی میدید، پس ازخروج شوروی از افغانستان و فروپاشی بعدی آن، کار را پایان یافته تلقی کرد و با مرگ "خرس"، خود به خواب خوش زمستانی فرورفت، تا اینکه با صدای مهیب انفجار هواپیماهای انتحاری در نیویورک و واشینگتن، با هدایت عربهای آموزش دیده در افغانستان و پاکستان، بیدار شد، بیداری یی که "مع الاسف" با هشیاری توام نبود. آمریکا و بریتانیا که ازاین ضربه سخت تکان خورده بودند، پس از آگاهی از این خیرهسری و "نمکدان شکنی" دستپروردگان پیشین، خودرا در وضعیت تراژیک و درعین حال کمیکی یافتند. غافلگیری و حجم بزرگ خسارات جانی و مالی وارده و ضایعات روحی- روانی بجا مانده از این بزرگترین رویداد تروریستی تاریخ، چارهای جز یک اقدام سریع و روحیهبخش را طلب نمیکرد. بنابراین پس از روشن شدن جزییات حادثه و نقش گروه "افغان عرب" القاعده در سازماندهی و اجرای آن، آمریکا و بریتانیا افغانستان را هدف گرفته و عملیات آزادسازی افغانستان از سیطرهی بنیادگرایان طالبانی- القاعدهای را در نوامبر2001 آغازکردند.
آنگلوساکسونها که نمیخواستند آشکارا به نقش قابلگی- دایهگی خود در زایش و پرورش این جرثومه در مرزهای پاکستان- افغانستان اذعان کنند، بیآنکه به افکار عمومی خود توضیح دهند که چگونه یک هم پیمان 50 ساله بنام پاکستان بناگاه "خصم مادرزاد" از کار درآمد، صرفا افغانستان نگونبخت را هدف گرفته و پاکستان اتمی شده در دوران خواب زمستانی غرب را بدون بازخواست و گوشمالی درخور رها کردند، و حتا با وعدهی کمکهای مالی هنگفت ظاهرا به جبههی ائتلاف ضد تروریستیاش کشاندند. غرب چنان با این فرزند ناخلف راه مدارا و بخشش در پیش گرفت،که حتا با فاش شدن شبکهی قاچاق هستهای عبد القدیرخان، به اصطلاح دانشمند و در واقع قاچاقچی اتمی سرزمین "پاکان"، و نقش آن در تجهیز اتمی جمهوری اسلامی ، لیبی و کره شمالی در سال 2004، گرهی هم بر ابرو نینداخت و کشور "پاکان" بنیادگرا را کماکان متحد استراتژیک خود دانست. در عوض اما، بوش و بلر،در بحبوحهی جنگ با بنیادگرایان در افغانستان، ناگهان کشف کردند که صدام حسین کافر هم با القاعده سروسرٌ دارد و عنقریب است که سلاح کشتار جمعی در اختیار آن قرار دهد، و..... لذا اوست که در مرحلهی بعد "نابود باید گردد!"
آری پسران بیخرد آلبیون و سام به استدلالهای عنان، شیراک، شرودر و حتا عتاب مایکل مور ترتیب اثر نداده و با حملهی نابخردانه و ناموجه به عراق دل بنیادگرایان شیعی و سنی را شاد و فضای تنفس و مانور گسترده ای برای آنان در عراق، افغانستان، ایران و دیگر نقاط منطقه فراهم کردند. و طنز تلخ روزگار اینجاست که تروریستهای پدید آورندهی 11سپتامبر هنوز در مرزهای افغانستان وپ اکستان زندهاند و جولان میدهند و صدام حسینی که ربطی به آن ماجرا نداشت و اصولا "گروه خونی"اش به بن لادن و برادران نمیخورد، و مهمتر از همه خاری در چشم بنیادگرایان شیعی حاکم بر ایران بود، از بین رفته است. "مسگر" به مسگری مشغول و "آهنگر" سرش را از دست داده است. و جالب و تاسفبار اینکه گروهی از همین "مسگران" در همین لحظه مسجدی را در سرزمین "پاکان"، که نام خودرا از سرخی "خون" گرفته، با صد ها زن و بچه در اختیار گرفته و میخواهند با هدایت آنان به " شهادت"، انقلابی در این سرزمین "یگانه" برپا سازند.
اما بریتانیای (نه دیگر) کبیر پس از بمب گذاریهای ژوئن 2005 درلندن و روشن شدن نقش شهروندان پاکستانی تبارش در آن فاجعه انگار بیدارشده و دریافته که "بادی" که 60 سال پیش در شبه قاره کاشت، اکنون به "توفان" سهمگینی بدل شده که مکرر میوزد و ویرانی ببارمیآورد،و با تاسف پایانی برآن متصور نیست. توگویی آه گاندی بزرگ که با واژهی "راما" پس از سوء قصد و پیش از مرگ بر زبانش جاری شد، دامن "کبریایی" بریتانیا و غرب را گرفته است.