iran-emrooz.net | Fri, 22.06.2007, 8:55
لبخند مردمِ ايالات متحده
ناصر كاخساز
جمعه ۱ تير ۱۳۸۶
بعد از پنج هفته اقامت در امريكا، سوار هواپيمائی شديم كه ما را از نيويورك به كلن میبرد. بر صندلی كنار ما يك دختر آلمانی نشسته بود. وقتی فهميد ايرانی هستيم با مهربانی پرسيد چرا در آنجا نمیمانيد؟ معلوم بود خودش از سفر به آمريكا به وجد آمده است. میگفت چند دوست ايرانی دارد. شايد به همين دليل از رغبت ايرانيان به زندگی در آنجا آگاهی داشت. گفتم از زندگی در آمريكا خوشم نمیآيد. آمريكا خيلی بزرگ است. همه چيز در آنجا بزرگ است. ابعاد مصرف هم بزرگ است. و بعد به او گفتم البته در آمريكا زيبائیها هم فراوانند. رشتهی گفتگوی ما چندان به درازا نكشيد اما كلاف انديشهی من در بارهی آمريكا باز شد. به نقش درجهی اول واژهی آمريكا در حيات سياسیام انديشيدم. يادم آمد كه با گسترش تجاوز آمريكا به ويتنام، من، و اساسا نسل دوم چپ، به پهنهی سياست وارد شديم. سياستی كه به تراژدی كشيد. و بياد آوردم كه از نقض گستردهی حقوق بشر توسط سياست رسمی آمريكا چه آفتی به جان انديشهی دموكراسی در كشور من افتاد. و از سقوط مصدق كه بنياد راستين انقلاب اسلامی در ايران بود. و به تهاجم آمريكا به عراق انديشيدم كه بنيادگرائی مذهبی از آن چه سود كلانی برد.
آدم هنگامی آزاد است كه در جهتِ شناخت واقعيت بتواند آن را تجزيه و تفكيك كند. هرچه برخورد آدم قالبیتر و يكدستتر و قاطعتر باشد، بيشتر در بند قالبی كه برای برخورد خود درست میكند اسير میشود. روشنفكران حق دارند از سياست جهانی آمريكا آزرده شوند و بخشم بيايند. ولی حق نيست كه اين آزردگی و خشم نگاه بیطرف آنها را به جامعهی آمريكا زير تاثير خود بگيرد.
سيستم دو حزبی و فقدان يك حزب سوم نيرومند پاشنه آشيل دموكراسی آمريكائی است. ميان رئيس جمهور و پارلمان موازنهی قدرت وجود ندارد. و پارلمان نسبت به رئيس جمهور در موقعيتی ضعيفتر قرار دارد. اين پاشنه آشيل در سالهای اخير سبب افت دموكراسی، حقوق بشر و اخلاق سياسی در آمريكا شد. تا جائی كه میتوان گفت در اين دوره، در كشوری كه نمونهی درخشانی از جدائی دين و دولت بوده است، يك جريان شبه بنيادگرا حكومت كرده است. رئيس جمهور كنونی با محافل مذهبیای نزديك است كه هنوز هم از بايكوت نظريهی تكامل و داروينيسم در آموزش و پرورش طرفداری میكنند. و در صدد تحميل نظريهی خلقت بر دانش زيست شناسیاند. اطلاعرسانی گوگل را نيز در اينترنت در اين جهت كنترل میكنند. با اين همه انقلاب بزرگ آمريكا و مواريث دموكراتيك آن توانسته است در برابر اين بهمن عظيم مقاومت كند و در حال به حاشيه راندن آن است.
به دختر آلمانی گفته بودم ولی زيبائیهای آمريكا هم كم نيستند. اين كه يك خارجی يا يك تازه وارد- چون آنجا خارجی معنای چندانی ندارد- قبل از هر تجربهی ديگری لبخند مردم ايالات متحده را تجربه میكند. لبخند ”ديگری“ به ”من“ نه تنها در غربت، ولی بويژه آن جا، آستانهی ورود من به آزادی است. چون درك مرا از آزادی و از استبداد دگرگونه میكند. با لبخند رابطهی من با ديگری از حصار قهر و فضای بیتفاوتی و بیگانگی بيرون میآيد. پياده عرض خيابان را طی میكنی رانندهای كه از خيابان عبور میكند ترمز میكند تا تو بگذری و چند ثانيهای هم بيشتر میماند تا تو با آرامش قدم بر پياده رو بگذاري. بعد برميگردی به راننده نگاه میكنی، تلاقی دو لبخند. تا لبخند در كوچه و خيابان گسترده نشود ارتباط ميان انسانها اينترسوبژكتيو نمیشود.
جائی كه در كوچه و خيابان لبخند جاری میشود مناسبات ميان انسانها پسا حقوقی میشود. و اين پی آمد رشد تكنولوژی در حد معينی است. اينجا قانون وفاق آدمها را تضمين نمیكند؛ وفاق آدمها قانون را تضمين میكند. بر اين بستر و در اين متن، جامعه موفق میشود تا اپيدمی كشيدن سيگار را، با اين معيارِ پسا حقوقی كه رعايت كردن ديگری با آلوده كردن فضای تنفسی ديگری ناساز است، درمان كند. وگرنه با قانون نه تنها در ايران، در آلمان فدرال هم نمیتوان تعارض بين كشيدن سيگار در اماكن عمومی و رعايت حقوق ديگری را نشان داد.
چند سال پيش در يك مصاحبهی تلويزيونی در واشنگتن سيگار كشيده بودم. دو ايرانی، با گرايش چپ، در پاسخ به دوستی كه از آنها نظرشان را در بارهی حرفهای من پرسيده بود، بجای هر اظهار نظر ديگری به سيگار كشيدن من هنگام مصاحبه اشاره كرده بودند. اين برخورد روی من اثری مثبت گذاشت.
جاذب بودن فرهنگ آمريكا تنها از همين موارد ناشی نمیشود، مصرف انبوه هم- حتا به رغم غير عقلائی بودناش، اقتصاد ملی را رشد میدهد و طبقهی متوسط نيرومندی را بوجود میآورد كه ميزبان گرم متخصصين خارجی است و آنها را بسرعت به خود جذب و در خود حل میكند. غلبه يافتن بر حس خارجی بودن را تنها در اين جاست كه میتوان تجربه كرد.
مردم ايالات متحده به دو بخش تقسيم میشوند. بخشی كه فرهنگ تكنولوژيك را بر شانههای خود به پيش میبرد و بخشی كه ستون تبليغات و سياست خارجی آمريكاست؛ و عامی و تحريك پذير است. بخش اول، كمتر تحريك میپذيرد و غير فعالتر است. يعنی عقلائیتر است. رشد دموكراسی در داخل به بخش اول تكيه میكند و سياستهای تهاجمی و تبليغی به بخش ديگر. با اين همه حس ملی، آنها را يكدست میكند و به تفاهم ملی تبديل میشود.
لبخند زدن و رعايت ديگران در شهر و خيابان و نكات ظريفی از اين دست به چشم چپها و مذهبیهای دگم همچون كفی است كه در سطح مناسبات میگذرد. به پندار اينان در ژرفا مناسبات به گونهای ديگر است. اگر هم مثلا سياه و سفيد و نژادهای گونهگون با تفاهم در محيط كار بسر میبرند، نبايد به آن پر بها داد اين روابط سطحی و كوتاه مدتاند كه عمق و ژرفائی ندارند. پس از خروج از محل كار هريك به راه خود میروند و با هم نمیآميزند.
به اينان بايد گفت در جامعهای كه ميزان سرعت در آن هردم افزوده میشود، لحظههای كوتاهِ تفاهم شناسهی زندگی اجتماعی است. تفاهم انسان مدرن و پسا حقوقی با ديگری را درست در همين لحظههای كوتاه در كوچه و خيابان است كه بايد ديد. زيرا او حريم مناسبات خصوصيش را برای خودش نگه میدارد. برعكس انسان سنتی در اين محيطِ تلاقی، يعنی در كوچه و خيابان، با ديگری غريبه است و ميان غريبهها دليلی برای تبادل لبخند وجود ندارد. او برای مبارزه با غربت خود و نشان دادن تفاهم با ديگری، ناچار است حريم مناسبات خصوصیاش را به روی ديگری بگشايد. درِ اين حريم كه گشوده میشود تعارض و دوگانگی و اخلاق مضاعف رشد میكند. زيرا در اين حريم نمیتوان برای مدت طولانی از منافع خود بخاطر ديگری گذشت. نمیتوان در منزل و مسكن كسی بيش از مدت معقولی اطراق كرد و به تفاهم آسيب نرساند.
سرعت، و تكوين شخصيت انسان در اين جهت، سرنوشت جامعهی پسا تكنولوژيك است. و اين آيندهی همهی بشريت است. سوسياليسم نيز با اين سرعت پسا تكنولوژيك هماهنگ میشود اگر قرار است روزی سوسياليسم پيروز بشود در امريكا پيروز میشود نه در ايران و اتيوپی و پاكستان و افغانستان. در اين كشورها تنها كمونيسم میتواند به پيروزی برسد.
لنين هم كه دموكراسی را دور میزد، شرط گذار آرام به سوسياليسم را اوج پيش رفت تكنولوژی میدانست. تنها اين را نميدانست كه تمدن تكنولوژيك به كمك فرهنگ پسا حقوقی كه نقطه اتكای آن در يك طبقهی متوسط بسيار گسترده و نيرومند است، به سوسياليسم ره خواهد برد، و نه با نفی اين طبقهی متوسط در جهت گسترش طبقهی پرولتاريا.
يك جامعهی سوسياليستی كه ره آورد اين پيشرفت است زير حاكميت دائمی سوسياليستها نمیتواند باشد. وگرنه پلوراليسم دوباره جای خود را به وحدت میدهد. در اين سوسياليسم سرمايه داری آزاد است و حقوق بشر مقدم بر حقوق طبقاتی است. و ساختمان پلوراليستی جامعهی سرمايهداری در آن محفوظ میماند. شناسهی سوسياليسم تامين رفاه اقشار پائين و برگشت ناپذير بودن حقوق اجتماعی آنهاست. در اين چارچوب، سرمايهداری تقدمِ ساختار سوسياليستی را میپذيرد و اين به سازش ملی كه بنياد دموكراسی است معنای تازه ای میدهد. مشروط كردن جامعهی سوسياليستی به از ميان رفتن سرمايه داري، پلوراليسم، دموكراسی و سازش ملی را بیمعنا میكند. و بشر را به خارج از تاريخ میراند.
بسياری از انتقادهای سوسياليستهای سنتی به دموكراسی درستاند. آنچه نادرست است اين است كه ضعفها و انحرافها بیطرفانه ديده نمیشوند. ديده بر آنها خيره میشود تا حقانيت سوسياليسمِ بسته بندی شده را از آنها بيرون بياورد. و اين يعنی باور داشتن به سوسياليسمی بيرون از دموكراسي؛ سوسياليسم بعنوان آلترناتيو دموكراسی.
پی آمد سوسياليسم بستهبندی شده، پيدائی شخصيت ضد امپرياليستی است كه ويژگی روانشناختی و اخلاقی آن فرا رفتن فرد از مخالفتِ به حق با امپرياليسم است. مخالفتی كه قائم به ايدئولوژی نيست. تجليات امپرياليستی در اين برش از زمان شيوهی مبارزهی ضد امپرياليستی رايج را توجيه نمیكند. حضور نظامی آمريكا در شصت كشور جهان محصول يك سياست شبه امپرياليستی است. (شبه امپرياليستی و نه امپرياليستی زيرا با موافقت دولتهای محلی همراه است.) ولی مخالفت با آن تنها در چارچوب دموكراسی پلوراليستی شكل میگيرد. در حاليكه هدف مبارزه ضد امپرياليستی رايج، دموكراسی در حرف و ديكتاتوری در عمل است. كه با يكی از سه پسوندِ: سوسياليستي، مذهبی يا خلقی تجربه شده است.
امروز ديگر با نظريهی ضد امپرياليستی نمیتوان خالق يك جريان جنبشی و ملی شد. گروههائی كه با خصوصيت ضد امپرياليستی به منظور ايجاد يك جريان جنبشی به دور هم گرد میآيند و پس از مدتی دچار بحران میشوند، راز شكست خود را كه يك تناقض ريشهای است نمیتوانند بشناسند. اين جريانها در برخورد با جمهوری اسلامی چنان راديكالاند كه ايرانيان مقيم خارج را در دو دسته از هم جدا میكنند: آنهائی كه سابقا پناهنده بودند و اكنون به ايران رفت و آمد میكنند؛ و آنهائی كه استفاده از امكان رفت و آمد به ايران را، كه دست آورد مبارزه و فشار داخلی و جهانی است، نادرست و افتادن به دام فريبهای جمهوری اسلامی میدانند. اما مبارزهی جنبشی ناچار بايد گروه بسيار وسيعی را در بر بگيرد. پس نبايد كسانی را كه تنها گناهشان سود جستن از عقب نشينی جمهوری اسلامی و استفاده از حقوق خودشان است، طرد كند. از سوی ديگر اين جريان نمیتواند هم اين گروه را بخود جلب كند و هم ضد امپرياليست بماند. ضديت با امپرياليسم- آمريكا- هم تبلور و هم خاستگاه راديكاليسمی است كه يك جلوهی ديگر آن بد گمانی به گروه بسيار وسيعی از ايرانيان است. اين بد گمانی يك ويژگی غير جنبشيِ اين گروههاست كه سكتی میمانند، هرچند در كلام هدفی جنبشی را دنبال كنند.
سمبل امپرياليسم برای چپهای جهان سومی، آمريكا، و برای مذهبیها، اسرائيل است. و نگرش آنها نسبت به اين دو كشور سخت، يك بعدی و سكتی است و با حركت جنبشی نا همخوان. از همين رو برخورد آنان با ثروتهای مادی و معنوی اين دو كشور، كه با تمدن بشری در هم تنيده شده است، آزاد، و بی طرفانه نيست.
در گذشته جنبشهای ضد امپرياليستی، مسلكی يا مكتبی نبودند؛ در رابطه با منافع ملی – مانند نفت- بود كه پيروان جنبش ملی با آمريكا يا انگليس تضاد پيدا میكردند و گرنه شخصا و به اعتبار فرد، انديشهی ضد امپرياليستی نداشتند. چون اين جنبشها ملی و سراسری بودند، تضادشان با آمريكا مطلق نبود بلكه مشروط و نسبی بود. مشروط و نسبی بودن تضاد آنها با امپرياليسم موجب میشد كه نگرش آنها به غرب و فرهنگ آن آلوده به پيش داوری نباشد و با دموكراسی مخالفت مسلكی پيدا نكنند. رهبران اين جنبشها با همخواهی با دموكراسی غربی از پلوراليسم مذهبی و سياسی در كشور خود دفاع میكردند.
يعنی جنبش ضد امپرياليستی در گذشته قبل از اينكه ضد امپرياليستی باشد يك جنبش ملی بود و تضادش گردِ اختلاف مشخص میچرخيد- مانند مورد كانال سوئز. به دليل مشخص بودن مورد اختلاف است كه حركتهای جنبشی و فرا مسلكی اند. برعكس، مبارزهی ضد امپرياليستی چون انتزاعی است خصلت ملی خود را از دست میدهد. ضد امپرياليستها كه در داخل نمیتوانند ريشه بگسترانند، به همكيشان خود در خارج از مرزها متكی میشوند. اين گرايشِ فوق ملی، آنها را در داخل بسته و در خود فروكاهنده میكند.
يكی از عواملی كه مبارزهی ضد امپرياليستی را در تنگنا قرار میدهد اين است كه تهاجم آمريكا به كشورهائی همچون عراق را از تعارض ميان دموكراسی غربی و استبداد اعتقادی خيلی هم نمیتوان جدا كرد. مبارزهی گروههای مذهبی در عراق عليه تهاجم آمريكا، هرچند بر ضد تهاجم امپرياليستی است، ولی در همان حال ويژگی ضد دموكراتيك هم دارد؛ مبارزهای است به منظور استقرار استبداد و خفقان؛ و دست اندركاران عمدهی آن بی فرهنگ و ارتجاعی اند.
يكی ديگر از عواملی كه نظريهی ضد امپرياليستی را در وضع دشواری قرار میدهد اين است كه اين نظريه بر بنياد ايدئولوژيكِ دفاع از محرومين مبتنی است و اين راديكاليسم مذهبی را با راديكاليسم چپ در يك موقعيت مشترك قرار میدهد. ابتكار مبارزهی ضد امپرياليستی هم، بر خلاف گذشته، در دست بنيادگرائی مذهبی است و اين به تضعيف چپ در فرهنگ آزاديخواهانه میانجامد.
واژههای آمريكا و امپرياليسم هنگامی كه واژههائی ايدئولوژيك میشوند خرد پيروان خود را قفل میكنند. هم در شيوهی نگاه به مسائل روزمره بیطرفی و روشنبينی آنها را میگيرند و هم آنها را مخالف دموكراسی در كشور خود میكنند. و از اين راه مانعی بزرگ در راه تشكيل يك حزب گستردهی سوسيال دموكراتيكِ غير ايدئولوژيك بوجود میآورند. حزبی كه میتواند راه جنبش ملی و سراسری را برای استقرار دموكراسی در كشور ما بگشايد.
ناصر كاخساز
ژوئن 2007