iran-emrooz.net | Sun, 10.06.2007, 8:51
چرا علی شاکری دستگیر شد
دکتر محمد برقعی
يكشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۶
علی از مدافعان سرسخت اصلاحات بود. او هرگونه برخورد خشن، هر شیوه براندازی حکومت و هر نوع قهر کردن بازی را رد میکرد. پس از شکست دولت اصلاحطلب آقای خاتمی، بسیاری از طرفداران سرسخت اصلاحات در ایران از این سیاست ناامید شدند و بر آن شدند که نه تنها اصلاحات در ایران شکست خورده بلکه هرگونه مبارزه مدنی و سیاسی در ایران در چهارچوب حکومت یک خوشخیالی و سادهاندیشی است و شعار معروف حجاریان که «اصلاحات مرد، زنده باد اصلاحات» را یک ترفند و نیرنگ و در بهترین وجه ممکن خود یک خامطبعی محافظهکارانه دانستند و بسیاری از سیاسیون طرفدار اصلاحطلبان چون دکتر کاظم علمداری و دکتر مهرداد مشایخی نیز راه اصلاحات را بیحاصل و بیفایده دانستند و حتی در حلقههای سیاسی چون «اتحاد جمهوریخواهان» که مشهور به باور به شیوه مبارزه مسالمتآمیز سیاسی هستند و از این بابت از سوی بسیاری انگ همکاری با جمهوری اسلامی را میخورند، نیز بسیاری این شیوه مبارزه را ناکارا و بیحاصل دانستند و بالاخره عموم کسانی که معتقد به شرکت در انتخابات ـ حتی انتخاباتی که اصول اولیه دموکراسی در آن مراعات نمیشد ـ بودند هم در انتخابات انجمنهای شهر و روستا حکم به تحریم آن دادند. در چنین جوی علی همچنان به اصلاحات مومن باقی ماند و جزو معدود افرادی بود که از هر بلندگویی که به دستش میرسید ـ از جلسات سخنرانی تا مصاحبههای رادیو تلویزیونی ـ میگفت میبایست فعالانه در همین انتخابات ناقص و ناسالم شرکت کرد و بر آن بود که تحریم یعنی میدان را خالی کردن و دست انحصارطلبان را که از حضور مردم به هر شکل آن در صحنه نگران هستند در ایجاد خفقان بیشتر باز گذاشتن است. جالبتر آنکه او در فضایی میزیست که عکسالعمل به هر یک از این سخنان صدها اتهام و انگ زدن بود. و بعضی وی را عامل جمهوری اسلامی، محافظهکار، خوشخیال و سازشکار میخواندند. آخر او در لوسآنجلس زندگی میکرد، دیاری که کمتر کسی از فعالین سیاسی و حتی مردم عادی آن امید به امکان اصلاح نظام جمهوری اسلامی دارند و سکه رایج سکه انقلاب و سرنگونی نظام است. علی از این بابت چنان زیر فشار بود که بسیاری از یاران دیرین او به او پشت کرده بودند و بر او تهمتها میزدند. اما علی بیدی نبود که به این بادها بلرزد و کسی نبود که برای خوشآیند مردم و حتی نزدیکانش در باورهایش کوتاه بیاید.
گاه او را از این همه فشار اطرافیان دلخسته و افسرده مییافتم. اما میدیدم که در زیر همه فشارها مردانه میایستاد و همچنان با شور و شوق گاه تا نزدیک به دو ساعت تلفنی از شرکت در انتخابات و یا پیروی از راه و روش سیاست مسالمتآمیز دفاع میکرد. سرسختانه امید به تحول داشت و با ایمان قاطع بر آن بود که راه دموکراسی راهی است سنگلاخ و سربالایی و نفسگیر و مسیری است که باید گام به گام به پیش برد و خیالهای واهی معجزه و تغییر یکشبه را از سر بیرون کرد.
علی با وجود آنکه همیشه از ضرورت سازماندهی و فعالیت جمعی سخن میگفت اما در عمل تاب هیچ حزب و دستهای را نداشت. روشنفکر و فعال سیاسیای بود که عادت کرده بود اندیشههایش را حتی بیش از پخته شدن به صدای بلند بگوید. آنقدر انرژی و شور داشت که تاب در خود فرو رفتن و یا سکوت کردن به خاطر ضرورت همکاری با جمع را نداشت. انجمنها و جلسات بسیاری را دایر میکرد اما مهارت بازی در جمع و بالا رفتن از پلههای قدرت را نداشت. با صدای بلند میاندیشید و همین ویژگی در بسیاری از موارد مانع قدرتیابی و رهبری او در جمع میشد. همین شور و انرژی بسیارش سبب میشد که کلمات یکریز و تند بر زبانش جاری شود و بسا آن که راز کم نوشتن او و بسیار گفتنش در همین بیتابی او بود. فکری که به سر او میرسید به سرعت بر زبانش جاری میشد و تحمل ایستادن در ذهن و فرصت یافتن انسجام لازم برای نوشتن را نمییافت. به همین سبب آدم پیچیدهای نبود و حرف دلش را به آسانی از زبانش میشد شنید.
علی از ماهها قبل از رفتنش به ایران با هیجان از جزء جزء برنامه سفرش میگفت. اینکه میرود مادر مریض و پیرش را پیش از آنکه چشم از جهان فرو ببندد، ببیند. که چه خوب شد برای این دیدار آخر یک دو هفته فرصت یافت و مادر را پیش از آنکه برای همیشه دیده بر جهان فرو ببندد دید. اما صحبت از مادر را پس از چند لحظه به سخن از هیجان دیدن انقلاب و جامعه انقلابی میکشانید. از انقلابی که سخت به آن باور داشت و بر آن باور بود که با همه کجراهههایی که میرود ایران را به پیش میراند. انقلابی که خواب صدها ساله ایرانیان را آشفته کرده است. و حال این جامعه بیدار شده و پریشان میکوشد به سوی آیندهای برود که چندان هم نمیشناسدش. با خشم، باامید، با نگرانی، با خام طبعی، با هزاران سئوال بیپاسخ در ذهن گام میدارد. او از عقدهها و سرخوردگیها و مشکلات سیاسی و اجتماعی انباشته در قرنهای جامعه میگفت. از پوستههایی که یکی پس از دیگری شکافته میشود و از پس هر شکافتن خون و جراحت و عفونت کهنه روان میشود. ولی همین جریان خون و عفونت وی را به آینده ایران امیدوار میکرد و برعکس عموم مردم که از این آلودگیها و عوارضی که سراسر پیکر جامعه را گرفته مینالند او وجود آنها را نشان روییدن گوشت و پوست نو و بازیافتن سلامت جامعه میدانست.
همین نگاه و جهانبینی بود که علی را از بسیاری از یاران منتقد سیاسیاش متمایز میکرد و با وجود دیدن این همه تلخی و مرض و نابسامانی در جامعه نه تنها وی را به آینده امیدوار میکرد بلکه بر آن میداشت که بگوید امکان یافتن سیاست تحمل همین دردها و رنجها و یافتن تدریجی درمانها است. یک روز به تفصیل از مشکلات جامعه و روند ناسالمی که میرود شکایت میکردم: از انگلهایی که بر قدرت نشستهاند و عوارض اخلاقیای که جامعه را چنان درهم ریخته که عمیقترین پیوندهای خانوادگی هم غیرقابل اعتماد شدهاند، از فرصتطلبی، سودجو شدن، خودپرست شدن، رشوه خواری، فساد جنسی و دهها مسئله دیگر جامعه ایران. سکوت او را حمل بر همدلی کرده و حدود یک ساعت همچنان گرد و خاک میکردم و اسب شکایت و خشم را در میدان نقد میتاختم. در آخر با یک جمله از سرگود مارشال، قاضی سیاه دیوان عالی آمریکا و مبارز به نام حقوق بشر پاسخم گفت: «آن کس که از شخم زدن میهراسد بهتر است که فکر کشاورزی کردن را از سر بیرون کند» و افزود با شخم زدن کرمها و آشغالها و پوسیدگیها و لجنها همه بر آفتاب ریخته میشوند و چه بسیار گیاهان باطراوت و گلها نیز ریشهکن میشوند. اما بدون این همه کشتی نخواهد بود و امید محصولی.
کوتاه کنم خاطرات را که قصه از بیان این همه برای آن بود که بگویم چرا هر کس که علی را میشناسد هیچ دلیلی برای دستگیری او نمییابد. حتی خود مقامات امنیتی جمهوری اسلامی هم نتوانستهاند موردی برای اتهام به او دست و پا کنند. اگر با سرهمبافی و داستانسازی و آسمان و ریسمانبافی معمول برای اسیران دیگر چون خانم هاله اسفندیاری و آقای کیان تاجبخش اتهام جاسوسی و انقلاب مخملی و همکاری با اسراییل و عامل توزیع ۷۵ میلیون دلاری و خیال توطئه براندازی نظام را سرهم کردهاند، برای او حتی همین دروغها را هم نتوانستهاند سرهمبندی کنند؛ زیرا او با هیچ طرحی و سازمانی کار نمیکرد. از هیچ کجا حتی به عنوان کارمند حقوق نمیگرفت. هیچ دیدار محرمانهای نداشت. شرکت خودش را داشت و کارش هم به هیچ نوعی با سیاست و دولت و سازمانهای سیاسی و حتی تحقیقاتی ربطی نداشت. همه دیدارهایش بر طبق عادت همیشگیاش قبل از انجام به اطلاع همه دوستانش میرسید. آدم شلوغی چون او که تاب تحمل در دل نگهداشتن را نداشت. سوابق فعالیتهای دیرینه او در کنفدراسیون دانشجویی و بعد هم مبارزات ضد جنگ و در حمایت از حقوق بشر و غیره هم همیشه او را در جناح مقابل قدرت آمریکا قرار داده بود. یک روشنفکر و فعال سیاسی معترض که اربابان قدرت در آمریکا چه افراد و چه سازمانهای دولتی اینگونه افراد را دشمن و حداقل مخالف خود میدانند.
با خواندن مطالب بسیاری که در مورد دستگیری او و چند نفر دیگری که در این ماهها گرفتهاند و همه ایرانی ـ آمریکایی هستند و همه مدافع سیاست اصلاحطلبی و مخالف براندازی؛ و برای سیاست حاکم بر رابطه آمریکا و ایران بالاخره جواب سئوال را حداقل به تصور خود چنین یافتم.
این که همه جناحهای قدرت در ایران خواستار نوعی رابطه با آمریکا هستند نظری است که به دهها زبان سالهاست در ایران و آمریکا گفته شده است. در حدی که همه سیاسیون و حتی مردم عادی نیز به آن باور دارند و برای رسیدن به این منظور دو سیاست متفاوت سالهاست که در ایران به موازات هم مطرح میشوند یکی بر آن است که این رابطه در چهارچوب روابط سیاسی و عرف بینالمللی ممکن است که آقای رفسنجانی و آقای خاتمی و یارانشان هرکدام به نوعی بر این باورند و دیگری بر آن است که رابطه آمریکا و ایران رابطه گرگ و میش است و آمریکا به ویژه در اثر تحریکات اسراییل به هر طریقی که با ایران رابطه برقرار کند و به هر زبانی که سخن از رابطه با ایران به میان آورد، همیشه به دنبال فرصت ضربه زدن به ایران است و در دل نابودی ایران را میخواهد هر چند بر زبان از حسن رابطه سخن بگوید و رابطه در قالب گفت و گوی از سر ضرورت دو دشمن باید انجام گیرد. آقای خامنهای و دولت آقای احمدینژاد پیروان این نظر هستند. به همین سبب پیروان نظریه دوم تمام سیاستهای دسته اول را در این راستا رد میکند. حتی زمانی که آقای کلینتون کوشید که در سازمان ملل ترتیب دیدار تصادفی با آقای خاتمی را بدهد و خانم آلبرایت، وزیر امور خارجه او، برای این مقصود کودتای ۲۸ مرداد را خطای آمریکا اعلام کرد، دسته دوم این راه را سد کرد و تمام تلاشهای مقامات آمریکا و ایران را در این رابطه نقش بر آب کرد.
دولت آقای احمدینژاد که بر سر کار آمد و در عمل پیروان نظر دوم همه قوای مملکت را به دست گرفتند در آمریکا اعلام شد که حال امکان برقراری رابطه بیشتر شده است. اما زمانه دیگر شده بود و دولت آقای بوش حاضر به مذاکره با ایران نبود.
اما همانطور که همگان میدانند جریانات عراق و افغانستان به نفع ایران تمام شد و دولت آقای بوش با همه مخالفتهایش برای مذاکره با ایران، بالاخره ناگزیر شد که به این رابطه تن در دهد. در اینجا بود که آقای خامنهای و دولت آقای احمدینژاد بر آن شدند که سیاست آنها بر حق بوده و قبول آمریکا برای مذاکره نه حاصل سیاستهای غلط آمریکا در منطقه بلکه حاصب سیاست درست آنان بوده است و از آنجا که هر سیاستمداری در نهایت توجه اصلیاش دعوای قدرت در داخل کشور است لذا این پیروزی را به حساب درستی سیاست خود گذاشته و این ادعا را وسیلهای برای تثبیت قدرت خود و سرکوب رقیبان اصلاحطلب خود کردند و نشانی از درستی راه و نظر خود و خامی رقیبان خویش دانستند. به ویژه که فارغ از آنکه چه راهی برای مذاکره با این تنها ابرقدرت جهان گزیده شود هر جناحی که آن را عمل کند امتیاز بزرگی به دست آورده است و مدعی داشتن برگ برندهای در مقابل رقیب سیاسی خود میشود؛ آن هم با توجه به روحیه مردم ایران که حتی مردم کوچه و بازار جهان هم میدانند که آنان از رابطه با آمریکا نهایت استقبال را میکنند. امری که تقریبا در هیچ یک از کشورهای خاورمیانه وجود ندارد.
اما جناح آقای خامنهای و احمدینژاد این قدرت را از طریق بهرهبرداری از خشم مردم منطقه و مسلمانان جهان نسبت به آمریکا به دست آوردهاند و به عنوان قهرمان مبارزه با آمریکاست که در عراق و افغانستان و کشورهای دیگر نفوذ بسیار پیدا کردهاند و همین نفوذ برگ برنده آنان شده است و انگیزه آمریکا برای پذیرش رابطه با ایران. رابطهای که به شدت مورد نفرت آقای بوش و به ویژه یاران نومحافظهکار او و از همه بالاتر دولت اسراییل و لابی نیرومند آن است.
بدین ترتیب همان عاملی که عامل قدرتیابی ایران در این مذاکره است عامل جلوگیری و مانع اصلی در برقراری این رابطه نیز هست. زیرا ایران تا زمانی از این قدرت در مذاکره میتواند استفاده کند که به مردم مسلمان خشمگین از آمریکا و عامل قدرت حکومت ایران نشان دهد که رهبری مخالفت و مبارزه با آمریکا را در دست دارد و قهرمان ستیزه با آمریکا و ایستادگی در برابر قدرت آن است.
به این ترتیب راه مطلوب برای حاکمان موجود ایران در این رابطه، راه استخوان لای زخم نگه داشتن است. یعنی داشتن رابطه در عین ستیزه و پرخاشگری؛ و این ممکن نمیشود مگر در یک رابطه غیرشفاف و پنهانکارانه و به قول معروف رفیق دزد و شریک قافله شدن. همان رابطهای که در ماجرای گروگانگیریها با دولت آقای ریگان عملی شد. با آنکه آقای کارتر همه امتیازاتی را که ایران میخواست و حتی بیش از آن هم حاضر شده بود به ایران بدهد به دستور آقای خمینی این رابطه رد شد اما در مقابل رابطه با ریگان مدعی ریاست جمهوری را پذیرفت که هم امتیازات بسیار کمتری را میپذیرفت و هم برعکس کارتر لحظهای از حمله تبلیغاتی علیه ایران دست برنمیداشت. دلیل رجحان آقای ریگان بر کارتر مثل همین وضعیت زمان این حال بود که رابطه دولت کارتر یعنی پذیرش رابطه شفاف و داشتن حسن رابطه با آمریکا و این یعنی نفی همه شعارهای ضدآمریکایی آقای خمینی، در حالی که رابطه با دولت ریگان یعنی حفظ خصومت و دشمنی، چماقی که آقای خمینی برای سرکوب معترضین و مخالفین ایرانی در داخل و جلب حمایت مردم مسلمان در خارج از ایران به آن نیاز داشت.
اما دوره داشتن اینگونه رابطه به مقدار به زیادی سر آمده است. نه در ایران رهبر فرهمندی چون آقای خمینی بر سر کار است که با یک اشارت او همه دهانها بسته شود و اگر کسی چون هاشمی هم جسارتی کند و راز را بر ملا کند آن چنان سرکوب شود که حتی در راه این سرکوب آقای منتظری هم از بالاترین مقام کشور یعنی قائممقامی ولی فقیه حذف شود. و نه آمریکا با تجربه دوران ریگان جسارت رابطه پنهانی را دارد. به ویژه که آقای بوش به سنت دیرینه اعتماد مردم آمریکا به گفته رییس جمهورشان ضربه سنگین زده است و از این پس مطبوعات و رقیبان سیاسی وی به دقت هرگونه رابطه دولت آمریکا با ایران را زیر نظر دارند.
به این ترتیب از سویی دولت آقای بوش تن به مذاکرهای داده که در اولین فرصت میخواهد از انجام آن سر باز زند. آن هم مذاکرهای که ناگزیر باید علنی و آشکارا باشد و از سوی دیگر همین دولت آمریکا و لابی اسراییل در طول چند سال گذشته از آقای احمدینژاد و دولتش هیولایی ساختهاند که او را همردیف هیتلر کرده است. هیولایی که سرکوب آن از سرکوب صدام حسین مشروعتر است. حال چگونه آقای بوش مردم خود را که چند سال است میکوشد برای جنگ و حمله به ایران آماده کند، میتواند قانع کند که مذاکره با چنین دولتی را بپذیرند. حتی اگر مردم این مذاکره را ناگزیر و چون داروی تلخ پذیرا شوند باز دولت آقای بوش محکوم میشود که راهی را رفته که حال باید تن به مصالحه با چنین شیطانی بدهد که بمب اتمی میسازد و نابودی اسراییل از روی زمین را میخواهد و تمام حملات علیه آمریکا را در دنیا هدایت و رهبری میکند. چگونه ملت مغرور و سرافرازی که ادعای تنها ابرقدرت جهان را دارد میتواند بپذیرد که آنچنان اسیر دست یک کشور جهان سومی مسلمان شده که باید با وجود تمام نفرتش از آن، جام زهر گفت و گو را سرکشد.
لذا راه نجات آقای بوش از این معرکه مذاکره با نیروهای اصلاحطلب است. کسانی که سالها خواستار رابطه مسالمتآمیز با آمریکا بودهاند؛ کسانی که از دید مردم آمریکا رقیبان و حتی دشمنان دولت آقای احمدینژاد و رهبر مذهبی مسلمان لجوج آنان یعنی آقای خامنهای هستند. و این نه نکتهای پنهانی است و نه راز سیاسی سر به مهری و نه نکتهای که در مطبوعات آمریکا نباشد و نه نکتهای که از چشم دولتمردان ایران مخفی مانده باشد.
با توجه به این مطالب دغدغه اساسی آقای خامنهای و به ویژه دولت آقای احمدینژاد آن است که لحظهای غفلت این امتیاز بزرگی که در سطح سیاست خارجی نصیب آن شده است و بر آن هست که از آن برای تثبیت قدرت داخلی خود بهره فراوان ببرد، تبدیل به ابزاری شود برای سست کردن پایههای قدرت آنان و نیروهایی که در روند انتخاب آقای احمدینژاد از صحنه بیرون شدند و در طول این چند سال هم مرتب سرشان را به سنگ کوبیدهاند دوباره چون مار یخزدهای که به آفتاب آمده جان بگیرند. از جمله آقای رفسنجانی که روزگاری رقیب و بلکه بالاتر از آقای خامنهای بود؛ حال کارش به جایی رسیده که برای بقایش در قدرت نیازمند توجهات و حمایت مقام رهبری شده است، دوباره کمر راست کند و آقای خاتمی که آقای احمدینژاد گناه همه مشکلات موجود اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را به گردن حکومت او میاندازد، دوباره میداندار شود و برای او رقیبتراشی کند.
از این روی تا دیر نشده باید هم به آمریکا و اروپا و هم به رقیبان داخلی با قدرت کامل و قاطعیت اعلام شود که تنها کسانی که حق مذاکره دارند آقای خامنهای و دولت در دست اوست و همه بدانند که آنان اجازه هیچگونه بهرهبرداری از این شرایط را به اصلاحطلبان نخواهند داد و در این راه تا مرزی میروند که به قول معروف «دیگی که برای من نمیجوشد بگذار سر سگ در آن بجوشد.»
بهترین و کمخرجترین طریقه اعلام این سیاست آن است که مهرههایی را که بهطور مشخص و بدون هیچ تردیدی در خط اصلاحطلبان هستند و سابقه فعالیت در آن راستا را دارند دستگیر کنند. مقدمه این جریان دستگیری آقای رامین جهانبگلو بود که از سوی همین مرکزی که خانم هاله اسفندیاری مسئولیتش را دارد بارها دعوت شده بود. خانم نازی عظیما هم کارمند «رادیو فردا» است که به رادیوی اصلاحطلبان مشهور میباشد. به ویژه که خانم عظیما در جمع همکارانش جزو اصلاحطلبترینهاست و به همین سبب هم مرتبا به ایران سفر میکند.
این روند به کندی و نامنظم ادامه مییابد تا به زمان مذاکره رسمی بین سفیر آمریکا و مقامات ایران در عراق نزدیک میشویم. زمانی که هر دو سوی مذاکره قبل از نشستن بر سر میز رجزخوانیهای خود را میکنند. در یک سو حجتالاسلام صدر ناگهان از مخفیگاه به در میآید و در نماز جماعت شعارهای تند برای خروج آمریکا از عراق میدهد و همزمان شیخ نصرالله، رهبر شیعیان لبنان، نطق کوبندهای علیه آمریکا میکند و آقای احمدینژاد لگام زبان را رها میکند و آیتالله خامنهای در مشهد خط و نشان میکشد و از سوی دیگر آمریکا ناوگان خود را در خلیج فارس فعال میکند و آقای دیک چینی برفراز آن ایران را تهدید میکند. یکی دیگر از برگهایی که در سر میز مذاکره باید بر زمین گذاشته شود هم همین اعلام موضع هشدار در مورد تعیین طرف مذاکره است و آقایان علی شاکری و کیان تاجبخش و خانم هاله اسفندیاری هم همین ورق بازی هستند. نفراتی که نه به خاطر رفتار و کارهای سیاسی خودشان بلکه به خاطر نوع بازی سیاست حاکم دستگیر میشوند و به زندان میروند و آزار و شکنجه میشوند و خانوادههاشان زجرها میکشند. همه به خاطر آن که برای این بازی به توپ نیاز است و توپ در طول بازی لگدها میخورد، فقط خدا کند که پاره پاره نشود که نه علی شاکری جوان است و نیرومند و نه هاله اسفندیاری.
و کلام آخر آن که برای ایجاد نهایت رعب و وحشت در داخل و قویتر کردن پیام در خارج بهترین شیوه آن است که ضعیفترین و بیگناهترین مهرهها برای قربانی کردن گزیده شوند تا بر همگان معلوم گردد که «گر حکم شود که مست گیرند در شهر هر آن که هست گیرند» و به قولی اعلام شود که «چون که صد آید نود هم پیش ما است». لذا برای ارسال پیام، قربانیهایی را برمیگزینند که کمترین توجیه برای دستگیریشان وجود دارد. از یک پژوهشگر فیلسوف که معروف است به پیروی از فلسفه ضدخشونت گاندی شروع میکنند و سپس سراغ یک خانم مسن نویسنده میروند که سالهاست آشکارا هنرمندان و نویسندگان ایران را به سمینارهای موسسهاش دعوت میکند و بسیاری در جمع این از دعوتکنندگانش از مقامات دولتی بودهاند و تمام دعوتهای او با تصویب مقامات دولتی بوده است و به دنبالش استاد دانشگاهی را دستگیر میکنند که چند سال است کارش را در آمریکا رها کرده و ساکن وطن شده و همه کارهایش با اجازه دولت بوده و بالاخره یک فعال سیاسی را در آخرین لحظه خروج در فرودگاه گرفته و به زندان میبرند که مشهور به ضدیت با هرگونه سیاست براندازی است بدون هیچگونه سابقه همکاری با هیچ نهاد دولتی آمریکایی یا فعالیت در هیچ پروژهای که مستقیم و غیر مستقیم در رابطه با سیاست آمریکا حتی موسسات خیریه آن باشد و در طول اقامتش هم در ایران، همه دیدارهایش رسمی و روشن باشد و حتی زمان خروجش را نیز از روزها قبل دوستان و آشنایانش میدانستند. (۱)
-------------------------
توضیحات:
(۱) ـ پس از تهیه مطلب، روزنامه «کیهان»، چاپ تهران، گزارشی در مورد علی شاکری داد که بر طبق معمول سراپا دروغ و بی خبری بود. از جمله نمیدانست علی شاکری که به ادعای کیهان گویا با داریوش همایون اعلامیه مشترک داده و با حسن ماسالی در کنفدراسیون همراه بوده، از مبارزان سابق کنفدراسیون بخش جبهه ملی است که پس از انقلاب هم به همین سبب با شاپور بختیار در پاریس همکاری میکرد و بین این فرد هیچ تشابهی جز تشابه اسمی نیست. واقعا شرمآور است که نظامی همین اطلاعات اولیه را در مورد قربانیانش ندارد و این خود شاهدی است بر ادعای متن که دستگیری علی شاکری هیچ ارتباطی به رابطه و عملکرد سیاسی او ندارد و صرفا وی قربانی شرایط سیاسی روز شده است.
نقل خبر از کیهان برای آن بود که معلوم شود مقامات اطلاعاتی ایران چقدر بی مسئولیت و بی اخلاق هستند، نه تایید مطلب کیهان که به دروغ گویی مشهور است. در ضمن آقای علی شاکری زند که از مبارزان دیرین و بنام هستند اطلاع دادند که هیچ اعلامیه ای را با آقای داریوش همایون امضا نکرده اند.