iran-emrooz.net | Thu, 29.03.2007, 11:14
افسون نانِوشته بابل (٢)
مزدک بامدادان
جهان همچنان به گرد ما میگردید. خاندانهای هزارساله فرو می افتادند و شهرهای هزاران ساله فرو می ریختند و آنچه برجا می ماند نامها بودند و بس، نامهائی که گاه به نفرین و گاه به آفرین بدست دبیران چیره دست آرامی و ایلامی و بابلی بر سنگ نوشته ها و گل نوشته ها می نشستند، و دیگر هیچ. جهان جایگاه گذر بود و آنکه نامیرا بود و این همه را روز بروز و سال بسال و سده به سده و هزاره به هزاره می دید، خدایان بودند و ارته استونه و دبیری خُرد از سیماش، و از هزاره ای به هزاره دیگر خدایانی چند نیز از یاد و دل مردمان می رفتند و سرگشته و بی خانمان جهان می سپُردند و باز آنچه که برجا می ماند، نامها بودند، نامهائی که به آرامی و ایلامی و بابلی بر سنگ و گل نبشته می شدند، و دیگر هیچ. نگونبخت خدایانی بودند که از یاد و دل دبیران می رفتند، آنان را دیگر حتا بر سینه سنگنبشته ها نیز جائی نبود.
جهان همچنان به گرد ما می گردید، من هزاره ای را در مهر ارته استونه زیسته بودم، بی آنکه واژه ای بر سنگ بنشانم. من چنان در دریای خوشبختی خود غوطه ور بودم که آن هزاره را چون روزی می دیدم و نه بیشتر، جهان ولی هر روز با شتابی فزونتر بگرد ما می چرخید. آن هزاران هزاری که در آن روز زیبای بهاری بر کرانه رود تیگرا تماشاگر افسون زیبائی ارته استونه بودند، سده ها بود که چهره در خاک درکشیده بودند و فرزندان آنان و نوادگان و نبیرگان آنان نیز، ارته استونه، شاهبانوی جان و روان و پندار من را دیگر کسی بیاد نمی آورد، آری! من، "گیرَه نَم تَمَتی" پسر "کوتیک این اَنشان"، دبیری خُرد از سیماش، هزار سال دست می داشتم و سرخوش از باده مِهرش کار را هر روز به فردا وامی گذاشتم، تا غرقه در شگفتی دریابم که هزاره ای بر ما و جهان گذشته است و انگشت افسوس بدندان بگزم. من آن دبیری بودم که باید نام ارته استونه و افسانهِ افسونش را بر سنگ می نبشتم تا آیندگان را یادگاری باشد، ارته استونه و جادوی آن روز بهاری را دیگر کسی بیاد نداشت، و من، که هزاره ای را در سرخوشی و بیهُشی سپری کرده بودم، باید به پادافراه این گناه دست از بختِ خوش خویش می شستم و از هزاره ای تا هزاره ای تنها دل بیاد آن افسون و آن افسانه خوش می داشتم، بالهای پندار درهم شکسته بودند و من، بی ارته استونه باز بر زمین فروآمده بودم.
- «از آن سه چیز نیکو که مردمان را بایسته است، برترینش را از یاد بردی» این را "زرته وشتره" پسر "اسپیته مه"(1) دانای دانایانِ پارس با من گفت.
- «آن سه چیز کدامند و برترینشان چیست؟» دانای دانایان پارس با مهربانی در من نگریست و گفت:
- «آنچه که بدست تو انجام یابد، از آنچه که گفته و اندیشیده ای برتر است» و تنهایم گذاشت. من مانده بودم و هزار سال پندار و گفتار نیک، و کرداری که به انجام نرسیده بود، من مانده بودم و یاد زنی که خدایان هزار سال پیش بدیدن رخسارش دست از خوراک و نوشاک و پایکوبی و دست افشانی شسته بودند و همراه با شاه بابل و آن هزاران هزار مرد و زن از هفتاد و هفت کشور، هزار بهار در چهره زیبایش نگریسته بودند، یاد ارته استونه، دختر اَشَه اَمَرتَم و اَپَم پاتَه.
هزاره ای را به شادخواری و کامجوئی از کف داده بودم، و اینک در سرآغاز هزار و یکمین بهار، من بودم، بر زمین نشسته و بی ارته استونه، که باید هزار سال دیگر چشم براهش می نشستم، تا مگر در این هزار سال پیشِ رو، افسون بابل را بسرایم و بر سنگ و گِل پخته فرونگارم. اکنون می باید از یاد خود یاری می جستم، دانای دانایان پارس گفته بود که روان مردمان را چهار نیرو است؛ خِرَد، هوش، بخت و یاد. من هوش و خِرَدم را هزار سال پیش و در یک روز دل انگیز بهاری به جادوی نگاهی باخته بودم. بخت، هزاره ای را در هستی من خانه کرده بود و اکنون که از انجام آن کِردار نیک باز مانده بودم، از من گریخته و بَر شده بود، پس چاره ایم نبود، جز آن که از "یاد" یاری بجویم و افسون بابل را بسرایم. هزار سال دیگر را سر در اندرون خود فرو بردم و گوشه گوشه جان و روانم را درجستجوی یادمانی از ارته استونه کاویدم. در درون من هیچ نمانده بود، از خود تهی گشته بودم و نه در گوشم صدائی از او بود و نه در چشمم پیکره ای، نه در تاروپودم لرزشی بود و نه در ژرفنای دلم آتشی. تهی شده بودم. در پایان آن هزار سال و در آستانه هزاره پس از آن، بوی دل انگیز پیکر ارته استونه به در خانه ام رسید و از پنجره ام سر فرا کشید و پنجه بر در سائید و من باز همان "گیرَه نَم تَمَتی" شدم، دبیری خُرد از سیماش، پسر "کوتیک این اَنشانِ" آمارگر، و تا به خود بیایم و در دریای بی کرانه آن افسون دل انگیز غوطه ور شوم، روز کهنه رفته و روز نو بازرسیده بود و دستان من تهی بودند، باز هم بمانند آن هزار سال دیر رسیده بودم و ارته استونه رفته و هوش و خِرَد و بخت مرا برده بود، مرا تنها یاد بر جای مانده بود که از هر یادمانی تهی بود.
هزار سال را در پندار بسرآوردم، می دانستم که در پایان این هزاره و در سالگشت آن روز بهاری که در آن خدایان به بابل درآمدند و با مردمان باده گساردند و رقصیدند و هوش خود را به نگاه زنی باختند و هزار سال در زیبائی چشمانش خیره ماندند، باز به نزدیک من خواهد آمد و می دانستم اگر بتوانم پیش از آنکه روز کهنه سپری شود و روز نو فرا رسد، آن افسون نانوشته را بر سنگ بنویسم، از این تُهیگی رهائی خواهم یافت و ارته استونه، ستون جاودانه راستی در خانه من خواهد شد. پس هزار سال چشم در راهش دوختم و در آستانه هزار و یکمین روز باز بوی دل انگیز پیکرش یادم را انباشت و آتش سرکش هزاران ساله را از زیر خاکستر بدرآورد و در ژرفنای دلم برافروخت، و باز همان دیوانه سودائی شدم و آگاه از اینکه اگر افسون نانوشته بماند، باز هزاره ای را سر در گریبان و چشم در راه خواهم ماند، تن و جان و روان را به ارته استونه بخشیدم و خود را به دست نامهربان سرنوشت سپاردم، تا جادوی آن یک دم، آن یک دم میان زمستان و بهار ، آن یک دم میان کهَن روز و نوروز، چون هزاران سال پیش آتش در هستی ام درافکند و چه باک اگر که بهای افسون آن یک دم، هزار سال سرگشتگی باشد ؟ و چنین بود که هزاره ها از پی هم گذشتند و من حتا واژه ای را بر دل سنگ کوفتن نتوانستم.
خدایان یکی از پس دیگری از یاد مردمان می گریختند و پس از آن جایگاهشان دیگر تنها در جهان میرائی و نیستی بود. دیگر کسی افسانه های کهن را نمی شناخت، دیگر کسی نمی دانست که چگونه بیماری انکیدو دل گیلگمش را هزارپاره کرد، دیگر کسی نمی دانست میان ایشتار و مردوک چه رفته بود، کسی از نیرنگهای بی پایان انگره مینو(2)، و جنگ هزار ساله اش با مَزدَه اهورَه برای سروری بر جهان چیزی بیاد نداشت ، کسی تیشتر و انلیل و اینانا را نمی شناخت، کسی افسانه ریباس و آفرینش گیو مَرتَه را بیان نمی آورد. روزگار خدایان بسر رسیده بود، و آنان یک بیک جهان می سپاردند و چهره در خاک در می کشیدند. و تنها ارته استونه که اکنون در یاد من می زیست، به هر هزار سال یکبار زنده می شد، تا جادوی خود را بیاد من آرد و بخت خود را بیازماید، تا مگر دوباره زندهِ نامیرا شود و افسونش از دل سنگ نبشته های من سرازیر شود و یاد همه مردمان را پُر کند، تا ستون راستی در جهان جاودانه شود.
از آن همه افسون و خدایگی هیچ چیز بجای نمانده بود، مگر دمی کوتاه در هر هزاره ای، چرا که از آن هزاران هزار این من بودم که یاد ارته استونه را زنده نگاه می داشتم. افسون و جادو و خدایگی از جهان رخت بربسته بود و خدایان نیز، و بر تخت بی جانشین آنان تَکخدائی تُرُشروی نشسته بود که نه به بابل فرومی آمد و نه با مردمان به میگساری می نشست و نه دست افشانی و پایکوبی می دانست و نه رامشگران و خنیاگران و پیکرتراشان و چامه سُرایان را دوست می داشت، خدایی که هراس از کینه جوئی اش نام او را بر روان مردمان جهان، جاودانه فروکوفته بود، خدائی که خود را ستمگر و کینه جو می نامید. پس بابل نیز فروریخت و نابود گشت، که بابل، یا آنگونه که زیباترین زن سرزمین من به زبان سُریانی می گفت، باب-ئیل، دروازه خدایان بود و اکنون که خدایان همه درگذشته بودند، پس دروازه آنان نیز برای همیشه بسته می بایست، با مرگ واپسین خدا، نه از برج بابل چیزی بجای ماند و نه از آن خانه های پر شکوهِ به زر و گوهر آراسته، دروازه خدایانی که می رقصیدند و مهر و کین می ورزیدند و باده گسار و شادخوار بودند، برای همیشه بروی مردمان جهان بسته شد، و از آن پس هیچ خدائی در هیچ کجای جهان با مردمان زمین همپیاله نشد.
در واپسین روز هزاره هفتم، هنگامی که بوی دل انگیز پیکر ارته استونه به در خانه ام رسید و از پنجره ام سر فرا کشید و پنجه بر در سائید، پیش از آنکه دل و جان و تنم را بدو بسپارم، یاد، این واپسین نیروی بازمانده در روانم را گریزاندم، آنگاه باز او همان زنی شد که خدایان بابل در شگفتی از زیبائی اش هزار سال خاموش گشتند و من، باز "گیرَه نَم تَمَتی"، که اینبار سبکبار بود و تهی از هر چیزی، مگر از افسون بابلی، دبیری که هر چه اش بود بباخته بود و هوسی جز یک افسون دیگر برایش بنمانده بود، و در پگاهان روز نو، منِ یادباخته و تهی از جان و روان، جادوی نانوشته بابل را نوشتم، تا مردمان را یادگاری باشد و از آن افسانه ها و افسونها یادآرند.
من، "گیرَه نَم تَمَتی"، دبیر ایلامی از شهر سیماش، پسر "کوتیک این اَنشانِ" آمارگر، باز زندانی افسون ارته استونه ماندم و بمانند این هفت هزار سال دیر رسیدم، ولی این افسانه دیگر زندانی یاد من نیست و مرا واگذاشته و در جهان سرریز شده است. افسون بابل دیگر نانوشته نیست و آنَک واژه ای، تا که به پایان رسد، من افسانه ارته استونه را به روز سوم از هزاره هشتُم فرونگاشتم، تا هزار سال دیگر چشم براه بدوزم و درست در دمی که بوی دل انگیز پیکر او بدر خانه ام می رسد و از پنجره ام سر فرا می کشد و پنجه بر در می ساید، با آن تکواژه ای که بر زبانش روان می شود بپایانش برم، با آنچه که در واپسین افسونش در گوش من فرو خواند، با صدائی که از فراز به فرود می افتاد و ناشنودنی می شد؛
- «تا افسانه بابل را،
دمی پیش از دمیدن بهاران به پایان بری،
در آن دمی که شب فرو افتاده،
و روز فرانیامده است،
من،
اَرتَه استونَه، دختر اَشَه اَمَرتَم و اَپَم پاتَه،
ستون جاودانه راستی و درستی در سرزمین تو،
...
تا همیشه ...
...
به روزی نو ...
...
نوروز ...
...»
و من، "گیرَه نَم تَمَتی" دبیر خُردی از سیماش، آن تکواژه واپسین را هزار نوروز دیگر چشم در راه خواهم نشست.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتادوشش
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
--------------------
1 . زرتشت اسپیدمان
2 . اهریمن