iran-emrooz.net | Fri, 16.03.2007, 6:24
مشکلات فرهنگی ناامنی، بدگمانی و ضعف همکاری در ایران
دکتر مهرداد مشایخی
رقابت خشن و حذفی احزاب سیاسی
در این بخش بحث خود را درباره اجزاء دیگر «فرهنگ بدگمانی» ادامه میدهیم. تا اینجا، از نومیدی و بدبینی نسبت به جامعه و آینده، تقدیرگرایی و دیگرنمایی در فرهنگ عمومی و فرهنگ سیاسی ایران سخن راندیم. سایر عناصر مهم این فرهنگ، عبارتند از:
منجیگرایی و قهرمانپروری
در اسطورههای فرهنگی ایرانی، همچون قیام کاوه آهنگر و ضحاک ماردوش، بیشک جلوههای بسیاری از نوع نگرش ایرانیان به قدرت، نقش قهرمان، دینی بودن مفاهیم و نگاهها وجود دارد. در شاهنامه فردوسی، منجی ایرانیان، کاوه آهنگر، به این شکل توصیف میشود:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کین مهتر آهرمن است
جهانآفرین را به دل دشمن است
به هر رو، کاوه رهبر بسیج تودههای مظلوم میشود ولی خود سودای پادشاهی ندارد. بدیل پادشاهی همان فریدون است که به جای ضحاک بر مسند شاهی مینشیند. نقش برجسته قهرمان و رهبر و نقش منفعل مردم در این اسطوره بارز است.
از سوی دیگر، از تاثیرات برخی آموزههای شیعه در شکلگیری تفکر منجیگرایانه نباید غافل شد. بر این مبنا، شیعیان باید چشم به راه ظهور امام زمان (مهدی موعود) باشند تا عدل و عدالت را در جامعه بگستراند. جامعهشناسان دین، این نگرش در اسلام شیعه را با تفکر رایج در میان مسیحیان که عیسی مسیح پس از یک هزار سال باز خواهد گشت (تفکر هزارگرایانه)، مشابه میدانند و جنبشهای سیاسی اینگونه را «نهضت هزارهای» (Millener) خواندهاند (محمدرضا شریف، «انقلاب آرام»). ولی اختلاف نظری در میان مفسران وجود دارد که آیا منجیگرایی به انفعال سیاسی میانجامد و یا بر عکس به عمل فعال سیاسی، برای زمینهسازی، ظهور مهدی میرسد. در فرهنگ تاریخ سیاسی ایران، هر دو گرایش، موجود بودهاند.
پژوهشگران با مطالعه جنبشهای متاثر از مهدیگرایی شیعه شباهتهای زیادی بین این جنبشها و فلسفه «ظهور مجدد» در سایر ادیان خاورمیانه مثل آیین زرتشت (نقش سوشیانت) و یهودیت و مسیحیت میبینند. (عباس امانت، جنبش باب را نیز در این چهارچوب بررسی میکند). شکی نیست که بسیاری از اینگونه جنبشهای سیاسی در ایران و در خاورمیانه، با الهامگیری از نگرش مهدیگرایانه، دست به فعالیت زدهاند. جنبش حسن صباح، جنبش حروفیه و جنبش مشعشعیه نمونههایی از چنین نهضتهایی هستند که همگی با رهبر مشخصی هویت مییافتند.
قرنها سرکوب و اعمال ظلم، توده مردم را از یک سو در شرایط انفعال و کنار آمدن با قدرت حاکم و از سوی دیگر آماده دنبالهروی از منجی موعود، در شرایط «مناسب»، نموده است. مشکلی که این گرایش فرهنگی ـ سیاسی میآفریند عدم اتکاء مردم به خود و ظرفیتهای خلاق و سازندهشان است. «منجی» بنا بر قاعده، متفاوت از مردم عادی و دارای «سرشت دیگری» فرض میشود. در جریان انقلاب ۱۳۵۷، بخشهای وسیعی از جامعه تودهوار ایران، همین نقش را برای آیتالله خمینی آفرید. رویت تصویر خمینی در ماه، پذیرش فوری لقب «امام» و به دنبال آن پذیرش نهاد «ولایت فقیه» در فقدان امام زمان، همگی متاثر از اینگونه فرهنگ سیاسی است.
فرقهگرایی و چندپارگی فرهنگی ـ سیاسی
در بخشهای پیشین مقاله به تفصیل در مورد ساخت اجتماعی جامعه ایرانی، در طول تاریخ، به ویژه پراکندگی روستاهای نیمه خودکفا و شهرها، فاصله نسبتا طولانی میان آن ها و اصولا بافت ایلی ـ قبیلهای آن، سخن گفتیم. از تاثیر این عامل در فرهنگ سیاسی ایران و نظام سیاسی آن نباید غافل شد. یکی از صاحبنظران دراین باره مینویسد:
«فرهنگ گذشته ایران، به طور قطع، فرهنگ قبیلهای بوده است با اقتصاد بسته. بدون شک عناصر زیادی از این فرهنگ در زیر ساختار جدید مصرفی امروز ایران به حیات خود ادامه میدهند. جامعه ایران امروز با فشار عناصر خارجی، بافت قبیلهای خود را از دست داده است، ولی چون این تغییرات را خود انجام نداده و از طرف دیگر، فاصله زیادی با فرهنگ قبیلهای اصیل ندارد... از این رو، بهتر میتواند با گذشته رابطه برقرار کند.» (علی رضاقلی، جامعهشناسی خودکامگی).
ساختار اجتماعی پراکنده و چند پاره جامعه ایران در زمینه جعرافیایی، شیوههای گوناگون زندگی (شهری، روستایی، ایلی)، اختلاف زبانی، تفاوتهای مذهبی ـ دینی (شیعیان در برابر سنیها، غیرمسلمانان ارمنی، آسوری، بابی و بهائی، یهودی و زرتشتی) و سرانجام دستهبندیهای درون شیعه در گذشته در محلات گوناگون شهرها نمود مییافت. به قول آبراهامیان «ساختار اجتماعی ایران مجموعهای درهم آمیخته و پیچیده است که هر جزء کوچک آن دارای شکل، بافت و رنگ متفاوتی است و اگر برای توصیف این جمعیت بتوان کلمهای انتخاب کرد، همانا واژه «تنوع» است.» وی در ادامه این توصیف میافزاید: «جامعه ایران به واحدهای کوچک با سازمانهای اجتماعی جداگانه خود تقسیم میشد که هر کدام در درون محدوده و سنن خود زندگی میکردند. به زبانهای گوناگون سخن میگفتند و غالبا با همسایگانشان در کشمکش بودند. همواره در راس هر یک از این اجتماعات شخص متنفذی قرار داشت و در راس همه این اجتماعات کوچکتر شاه.» (استبداد شرقی: بررسی ایران عصر قاجار، در کتاب «مقالاتی در جامعهشناسی سیاسی ایران»).
سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن»
پراکندگی موجود در بافت اجتماعی ایران دست کم تا دوره رضا شاه که ایران در راستای «همبستگی ملی» تحول یافت، زمینه مناسبی را برای حکومتگران فراهم میآورد تا با اعمال نفوذ در واحدهای محلی، قومی، عشیرهای و مذهبی از اختلافات تاریخ میان آنها حداکثر بهرهبرداری را نموده و در عین کنترل سیاسی آنها، منازعات واقعی یا کاذب میان آنها را تقویت نمایند. دبود (De Bode) نامی در خاطرات خود از شیراز، در میانه قرن نوزدهم، مینویسد: «شاه و وزیرش امیدوارند که اقتدار خود را با زنده نگه داشتن دشمنی بین دو گروه رقیب حفظ کنند و در این زمینه فقط از سیاستی پیروی میکنند که در تمام کشور تعقیب میشود و به نظر میرسد که از دیرباز روش حکومت در ایران چنین بوده است.» (آبراهامیان، همانجا).
با ادغام ایران در نظام جهانی (از قرن نوزدهم به بعد)، عامل جدیدی در توضیح پویایی جامعه ایران افزوده میشود: قدرتهای جهانی. جالب آن که، این دولتهای قدرتمند اروپایی نظیر روسیه، انگلیس، آلمان و بعدها، ایالات متحده آمریکا، با ادامه همان سیاست قدیمی حکومتهای ایران، از ابزار «تفرقه بیانداز و حکومت کن» به نحو مطلوبی در جهت منافع خود استفاده کردند؛ این امر، فرهنگ سیاسی متکی بر فرقهگرایی و چندپارگی را بیش از پیش تقویت کرده است. پژوهشگران جوامع خاورمیانه، جیمز بیل و اسپرینگبورگ، این ویژگی نهادینه شده در جوامع خاورمیانهای را «تضادهای متوازن» (Balanced Conflict) نام میگذراند و ترویج آن را متوجه رهبری سیاسی از نوع پدرشاهی (Patrimonial) میدانند. به باور آنها «رقابتهای فردی به درجهای در ساخت اجتماعی جوامع خاورمیانهای نفوذ کرده است که خود را در تمامی نهادهای اجتماعی، از خانواده گرفته تا بوروکراسی سطح کشوری، نمایان میسازند.» (Politics in the Middle East). رهبری سیاسی آن جوامع، صرفا از طریق به کارگیری اهرمهایی که ساخت اجتماعی برایشان مهیا کرده است، مانع از قدرتگیری یک فرد یا یک گروه و یا یک جناح سیاسی در حکومت میشوند. از جمله نمونههای آن کنترل محمدرضا شاه بر ارتش و ممانعت کردن از قدرتگیری یکی از امرای ارتش به منظور کاهش خطر کودتاست؛ و یا توازنی که خمینی میان جناحهای مختلف نظام اسلامی برقرار میساخت و مانع از قدرتگیری بیش از حد یکی از آنها میشد. برعکس، صدام حسین، در این زمنیه چندان موفق عمل نکرد. وی با افزونخواهی و حداکثر نمودن امتیازات سنیها، به ویژه قبیلهاش، خشم و احساس نارضایتی شیعیان و کردها را در عراق برانگیخت.
بنابراین، فرهنگ سیاسی چندپاره ایرانی، در درجه اول ناشی از بافت اجتماعی متنوع ایرانی است که در قرن بیستم در ایدیولوژیها و مکتبهای سیاسی گوناگون بازتاب یافته است. در عین حال، حکومتها هم به سهم خود با استفاده از سیاست «تفرقه بیانداز و حکومت کن» از این تخاصمات تاریخی به نفع خود بهره گرفتهاند.
از اواخر قرن نوزدهم، و نفوذ فرهنگ و ایدیولوژیهای سیاسی غربی در ایران، ابعاد تازهای به چند پارگی فرهنگی ـ سیاسی ایران اضافه گردید. اگر منازعات تاریخی بیشتر حول تقسیمبندیهای ایلی - قبیلهای، مذهبی و زبانی صورت میگرفت و از دو منبع فرهنگی عمده (اسلام شیعه و فرهنگ و سنت تاریخی ایران پیش از اسلام) تغذیه میشدند، از اواخر قرن نوزدهم و تحت تاثیر نوگرایی و تاسیس برخی نهادهای مدرن در ایران، نگرش فرهنگی و سیاسی متاثر از مکاتب اروپایی هم مزید بر علت شدند. شکاف جدید «سنت» در برابر «مدرنیته» هم پویایی تازهای یافت. ولی در چهارچوب مدرن، ایدیولوژیهای سیاسی گوناگونی وارد ایران شدند و هر یک مخاطبانی یافتند: مارکسیسم، لیبرالیسم، ناسیونالیسم، فاشیسم و نظایر آن. اگرچه، این ایدیولوژیهای سیاسی، در جوامع خود. کمتر زمینهساز مخاصمات بنیادی و خشونتبار میشدند (مگر به صورت استثنایی)، در ایران اما به چند دلیل، اینها به تضادهای پردامنه و جدی انجامیدند:
۱ ـ شکاف میان توده مردم و حکومت در ایران بسیار گسترده و عمیق بوده است. به همین خاطر، هر فرهنگ سیاسی که حکومتگران با آن هویت مییافتند، بلافاصله مورد حمله و طرد توده قرار میگرفت. بهعنوان مثال، حکومت محمدرضا شاه هیچگاه موفق نشد ایدیولوژی خود را که تلفیقی از فرهنگ پیش از اسلام و مدرنیسم غربی بود بر جامعه مسلط کند.
۲ ـ خرده فرهنگهای سیاسی دیگر در قرن بیستم، مثل سوسیالیسم انقلابی، اسلام انقلابی و ملیگرایی لیبرال اگرچه همگی در برابر حکومت پهلوی صفآرایی کردند ولی فاقد ساز و کارهای مناسب برای ایجاد ارتباط منظم و گفتوگوی آرام و انتقادی و همکاری میان هواداران خود بودند. جامعه ایران، به خاطر این نقیصه، بهای بسیار گزافی پرداخته است. دو مورد اخیر آن، رابطه خصمانه میان حزب توده ایران و جبهه ملی در مقطع ملی شدن صنعت نفت تا کودتای ۲۸ مرداد، و دیگری رابطه مشابه میان احزب چپ و لیبرال در سالهای ۵۹ ـ ۱۳۵۷ بود، که به تحکیم جمهوری اسلامی یاری رساند.
ممکن است به این بحث خرده گیرند که در تمام جوامع میان احزاب گوناگون و ایدیولوژیهای آنها شکاف و فاصله هست و این مختص ایران نیست. در پاسخ باید گفت که در جوامع پیشرفته صنعتی و دموکراتیک، احزاب گوناگون ساز و کار دموکراسی را پذیرفتهاند و به همین خاطر از فرهنگهای سیاسی که جنبه ایدیولوژیک (به ویژه ایدیولوژیهایی که تام و مطلق هستند و برای تمامی پدیدههای جهان پاسخی مهیا دارند) داشته باشند، به مرور فاصله گرفتهاند. آخرین نمونه اینگونه ایدیولوژیها در اروپا، فاشیسم و نازیسم بودند که دیگر محلی از اعراب ندارند. این امر صرفا جنبه فرهنگی و ذهنی ندارد و در عین حال بیانگر تحولاتی است که در بافت اجتماعی این جوامع در عصر مدرن به وقوع پیوسته است.
در جوامع پیشرفته صنعتی، خانواده گسترده، عشیره و قبیله و محله و مذهب فاقد آن جاذبه هویتی هستند که در گذشته از آن برخوردار بودند. در ایران قرن بیستم، اما، توسعه مناسبات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی مدرن به میزانی نرسید که آن هویتهای پیش مدرن را در خود جذب کند. شکافهای قومی ـ زبانی، قبیلهای، مذهبی، فرقهای، شهری، خانوادهای ـ عشیرهای همچنان حضوری بارز دارند. ذهنیت ایرانیای که هنوز با چنین هویتهایی دست به گریبان است هنگامی که وارد عرصه سیاست میشود نیز فرهنگهای سیاسی و مکاتب فکری را به صورتی اعتقادی / ایدیولوژیک جذب میکند؛ یعنی، به جای پذیرش آنها به صورت یک چهارچوب عمومی سیاسی به منظور یافتن راه حلهای عملی برای معضلات جامعه، هر مکتب را به مثابه یک دستگاه فکری دینی و جزمی جذب میکند.، بدین ترتیب، رابطه با سایر مکاتب سیاسی و یا احزاب سیاسی به صورت یک رقابت خشن و حذفی انجام میگیرد و نه یک رقابت دموکراتیک. در فرهنگ سیاسی ایران، پیروزی یک جریان سیاسی، به طور تاریخی، به معنی حذف دیگر رقیبان از عرصه سیاست بوده است. در حالی که در نظامهای دموکراتیک، پیروزیهای انتخاباتی موقتی هستند و همکاری میان احزاب گوناگون، در سطوح مختلف، همواره میتواند در دستور کار قرار داشته باشد.
در فرهنگ سیاسی چندپاره ایرانی، هواداران گروههای سیاسی مختلف فاقد ابزارها و روشهای حل اختلاف با دیگران هستند؛ و این به معنی فقدان همکاریهای عادی و جاری در مناسبات سیاسی است. همکاری در عرصه سیاسی ایران، معمولا در شرایطی صورت گرفته که «دشمن خارجی» تهدیدی در برابر استقلال ملی باشد. در آن صورت، همچنان که در مقطع انقلاب ۱۳۵۷ شاهد بودیم، مارکسیستها و مجاهدین و نهضت آزادی و جبهه ملی و اسلامگرایان انقلابی فقاهتی، در برابر خطر امپریالیسم و «پایگاه داخلی» آن وارد اتحاد عمل و اشکالی از همسویی شدند.
ادامه دارد