ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 26.04.2025, 19:44
مرزهای نادیده: وقتی مراقبت مرگ را مشروع می‌کند

سیامک نوروزی

رنج، گاهی بی‌صدا بر جان آدمی چنگ می‌اندازد، بی‌آنکه فریادش به جایی برسد. قصه‌ی پدر و پسری که در برلین به پایان زندگی‌شان رسیدند، نمونه‌ای عمیق و تکان‌دهنده از این رنج‌های بی‌صداست. روایتی که فراتر از یک حادثه‌ی فردی، ما را به تأملی روان‌شناختی، اجتماعی و فرهنگی دعوت می‌کند؛ بر مرزهای نادیده‌ای که میان مراقبت، فداکاری و مرگ کشیده می‌شود.

زنده‌یاد حسن عرب‌زاده، پدری که چهار دهه از عمر خود را وقف نگهداری از فرزند بیمارش کرده بود، در لحظه‌ای که ناتوانی جسم و روان بر او غلبه کرد، تصمیمی گرفت که نه تنها به زندگی خود، بلکه به زندگی فرزندش نیز پایان داد. تصمیمی که در لایه‌های عمیق روان، تنها به عنوان یک تراژدی فردی قابل فهم نیست، بلکه آینه‌ای از نارسایی ساختارهای مراقبتی، فشارهای بینافردی و مکانیسم‌های دفاعی ناخودآگاه است.

درک این ماجرا نیازمند توجه به چند سطح هم‌زمان است:

سطح فردی:
در روان پدر، روندی تدریجی شکل گرفت؛ همذات‌پنداری شدید با رنج فرزند، که به مرزهای فردی آسیب زد. پدر، مرز میان خود و دیگری را گم کرده بود. رنج فرزند دیگر فقط رنج او نبود؛ به درون او خزیده و بخشی از هویت پدر شده بود. این فروپاشی مرزها در نهایت به مشروعیت‌بخشی ناخودآگاه به «رهایی از طریق مرگ» انجامید؛ مکانیسمی دفاعی که در آن پایان دادن به حیات، همچون رحمتی تلقی می‌شود برای خود و دیگری.

سطح بینافردی:
رابطه‌ی طولانی و فرساینده‌ی مراقب و مراقبت‌شونده، زمینه‌ای برای شکل‌گیری پویایی‌های عمیق هیجانی است. از یک سو وابستگی عاطفی شدید، از سوی دیگر احساس مسئولیت بی‌پایان، و از سویی دیگر خستگی مزمن مراقب. در چنین رابطه‌ای، مراقب ممکن است به نقطه‌ای برسد که تصمیماتش دیگر بر مبنای واقعیت بیرونی نباشد، بلکه از دل یک روان زخمی و فرسوده بجوشد.

سطح خانوادگی و اجتماعی:
تنهایی این خانواده در مواجهه با بار عظیم مراقبت، نشانه‌ای از ضعف ساختارهای حمایتی بود. در کشوری با یکی از پیشرفته‌ترین نظام‌های بهزیستی، این واقعیت تلخ، یعنی از دست رفتن این خانواده، نشان می‌دهد که دسترسی به خدمات به معنای استفاده‌ی مؤثر از آنها نیست. موانع فرهنگی، احساس شرم یا وفاداری سنتی به خانواده، و ترس از قضاوت اجتماعی، ممکن است مانع از پذیرش کمک حرفه‌ای شوند.

سطح فرهنگی:
در بسیاری از جوامع باقی‌ماندن فرزندان بیمار در آغوش خانواده نشانه‌ی تعهد، فداکاری و عشق قلمداد می‌شود. انتقال عزیزان به مراکز مراقبتی، هنوز در ذهن بسیاری به معنای رها کردن و بی‌وفایی است. این ارزش‌های فرهنگی، گرچه از عشقی عمیق ریشه می‌گیرند، اما گاهی به قیمت فرسایش کامل روان مراقبان و کاهش کیفیت زندگی مراقبت‌شونده تمام می‌شوند.

برای درک عمیق‌تر این تضاد، می‌توان به تجربه‌ی دیگری نگاه کرد؛ اسطوره‌ی فوتبال ایران، پرویز قلیچ‌خانی، که این روزها در یکی از مراکز مراقبت تسکینی بستری است. برخلاف نگاه انتقادی بخش‌هایی از جامعه، بستری شدن این قهرمان به معنای رها شدن او نیست، بلکه پاسخی انسانی و مسئولانه به نیازهای ویژه‌ی اوست؛ مراقبتی حرفه‌ای، توأم با احترام به کرامت انسانی.

این مقایسه نشان می‌دهد که مراقبت واقعی همیشه به معنای “در کنار خود نگاه داشتن” نیست. گاهی پذیرش کمک از ساختارهای حرفه‌ای، فداکارانه‌تر و انسان‌دوستانه‌تر از اصرار بر مراقبتی است که در عمل، هم مراقب و هم مراقبت‌شونده را به مرزهای ناتوانی و فرسودگی می‌رساند.

مرزهای نادیده: یک داستان چندوجهی
با اندوهی عمیق، به داستان زنده‌یاد حسن عرب‌زاده و فرزندش محسن می‌نگریم. پدری که پس از سال‌ها مراقبت عاشقانه از فرزند معلول خود، در لحظه‌ای پر از استیصال و فرسودگی، تصمیم به پایانی تراژیک گرفت. مرگی که در نگاه او، شاید رحمتی ناگزیر بود، اما در واقع، فاجعه‌ای چندلایه بود که در بستر رابطه‌ی درهم‌تنیده‌ی فردی، خانوادگی، اجتماعی و ساختاری شکل گرفت.

در دل این روایت، مکانیسم‌های روانی نیرومندی کار می‌کنند: همذات‌پنداری کامل پدر با رنج فرزند، تا جایی که مرز میان خود و دیگری فرومی‌ریزد. پدری که ناتوانی، درد و وابستگی فرزندش را چون زخمی بر جان خود حس می‌کند و در ناخودآگاه خویش، رهایی از این رنج را تنها در مرگ می‌بیند. مشروعیت‌بخشی به مرگ، به عنوان رحمتی که از مسیر شفقت عبور می‌کند، مکانیسمی است که در چنین شرایطی فعال می‌شود. تصمیم پدر به پایان دادن به زندگی فرزند، و همزمان پایان دادن به زندگی خودش، نشان‌دهنده‌ی گسیختگی مرزهای خود و دیگری است؛ گسیختگی‌ای که در روابط طولانی مدت مراقبتی، به‌ویژه بدون حمایت ساختاری و روانی کافی، بسیار رایج و خطرناک است.

از سوی دیگر، غیبت مادر در این تصمیم، خود لایه‌ی دیگری از این تراژدی است. مادر، که سال‌ها در کنار پدر در مراقبت از محسن سهیم بود، از این تصمیم حیاتی کنار گذاشته شد. این حذف، نه فقط نشانه‌ی فردی بودن تصمیم پدر، بلکه بازتاب تنهایی ژرف او در تجربه‌ی فرسایش روانی و جسمی نیز بود. شاید در ناخودآگاه پدر، پایان دادن به رنج فرزند و خود، نوعی نجات برای مادر هم تصور شده باشد؛ اقدامی که به گمان او، می‌توانست همسرش را از بار کمرشکن مراقبت خلاص کند. اما این تصمیم به جای کاستن از رنج، بار درد بی‌پایانی را بر شانه‌های مادر گذاشت.

شریک بودن اجتماع در خودکشی
خودکشی، اگرچه کنشی فردی است، اما هرگز در خلأ اتفاق نمی‌افتد. خودکشی در بستر اجتماعی، فرهنگی و تاریخی رخ می‌دهد. هر جامعه‌ای، به میزانی که نتواند ساختارهای حمایتی مؤثر ایجاد کند، به میزانی که نتواند خانواده‌های فرسوده از مراقبت را شناسایی و حمایت کند، در خودکشی‌های رخ‌داده شریک است. در این پرونده‌ی غم‌انگیز نیز، سهمی از مسئولیت بر دوش نهادهای درمانی و رفاهی آلمان سنگینی می‌کند.

زنده‌یاد حسن و همسرش سال‌ها در مراقبت خانگی از فرزندشان کوشیدند، اما در این مسیر از دریافت حمایت‌های کافی بازماندند. شاید بی‌اعتمادی به سیستم‌های مراقبتی، ریشه‌گرفته از تجربیات تبعیض‌آمیز یا تفاوت‌های فرهنگی، بخشی از این ماجرا باشد. اما تنها خانواده‌ها به تنهایی بار این مسئولیت را بدوش نمیکشند. این وظیفه‌ی نهادهای مراقبتی و درمانی نیز است که با حضور فعال، با ارائه‌ی مشاوره‌های روانی مستمر، با ایجاد پل‌های اعتماد فرهنگی، به خانواده‌های فرسوده از مراقبت نشان دهند که واگذاری مراقبت به مراکز حرفه‌ای، خیانت به عزیزانشان نیست، بلکه عین انسانیت و شفقت است.

فرهنگ فداکاری مطلق و ایده‌ی مقدس نگه داشتن بیمار در خانه، بدون درک محدودیت‌های انسانی و بدون لحاظ کیفیت واقعی زندگی، به عنوان ارزش غالب در بسیاری از خانواده‌ها، در اینجا نقش‌آفرین شده است. ترس از «انداختن عزیز به دست بیگانگان» و حس شرم یا گناه از واگذاری مراقبت، مانعی روانی ایجاد می‌کند که حتی در زمان فرسودگی کامل، خانواده‌ها را از تصمیم به سپردن عزیزانشان به مراکز تخصصی بازمی‌دارد.

صداهای گمشده
در این میان، چیزی که بیش از همه غایب بود، صدای خود محسن بود. انسانی که سال‌ها با بیماری زیست، اما در تصمیمی که به پایان زندگی او منتهی شد، امکان ابراز خواسته‌ها و نیازهایش را نیافت. حق زندگی و حق تصمیم‌گیری، حتی برای کسانی که توان کامل ابراز را ندارند، باید جدی گرفته شود. حضور سیستماتیک مشاوره‌های بین‌رشته‌ای روانی، حقوقی و اجتماعی می‌توانست چنین فجایعی را پیشگیری کند.

در نقطه‌ی مقابل، به ماجرای اسطوره‌ی فوتبال ایران، که امروز در مرکز مراقبت‌های ویژه‌ی پایان زندگی (palliativ vård) بستری است، می‌توان نگاهی انداخت. در این مورد نیز موجی از احساسات جامعه برانگیخته شد: چرا باید قهرمان تنها باشد؟ چرا عزیزانش او را به مرکز مراقبت سپردند؟ اما واقعیت این است که این بستری شدن، نشانی از بی‌وفایی یا ترک کردن نیست؛ بلکه تلاشی آگاهانه برای حفظ کرامت انسانی در آخرین روزهای زندگی است. انتخابی آگاهانه و انسانی که برخاسته از شناخت محدودیت‌های مراقبت فردی و ضرورت سپردن مراقبت تخصصی به کسانی است که با مهر و دانش، روزهای پایانی را برای بیمار قابل‌تحمل‌تر می‌کنند.

دو داستان، دو سرنوشت متفاوت
یکی در هم‌آمیختگی بی‌مرز عشق و درد، تا جایی که مرگ را راه رهایی می‌بیند.

دیگری در پذیرش محدودیت‌ها و واگذاری مسئولیت مراقبت به جمعی آگاه.

هیچ‌یک آسان نیست. هیچ‌یک خالی از درد نیست. اما شاید پذیرش ناتوانی‌های انسانی و اعتماد به نهادهای حمایتی، راهی باشد که هم رنج فردی را بکاهد و هم از فاجعه‌های جبران‌ناپذیر پیشگیری کند.

رنج‌های بی‌صدا باید شنیده شوند. باید جدی گرفته شوند. باید به مراقبین خسته فرصت داده شود که قبل از فرسودگی کامل، کمک بطلبند ـ و این کمک نه نشانی از شکست، بلکه نشانی از عشق آگاهانه باشد.


سیامک نوروزی، روان‌درمانگر و مشاور اجتماعی، استکهلم
۲۶ آوریل ۲۰۲۵