iran-emrooz.net | Mon, 05.02.2007, 10:56
درپاسداری ازآنچه که مرا ازایرانی بودنم شرمسار نمیکند
محمد امینی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پیشینه ایران را با همه نیک و بدش، همه سویه بسنجیم و یک سویه به قاضی نرویم و به ستایش هرآن چه را که از اروپا و غرب برخاسته و انزجار از هر آن چه را که از سرزمین ما است، ننشینیم. تاریخ ایران و پی آمدهای آن برای امروز و فردای ما، بسی گسترده تر از آن است که به اعتبار جملهای از کتابی و یا با اشاره به رفتار خونریزانی فرمانروایی، همه را پلید شماریم و رستگاری آینده ایران را از تاریخ آگاهی خویش به این «پلیدی»ها آغاز کنیم.
در میان داوریهای بی پایه و نادرستی که در سالهای گذشته رواج یافته، یکی هم این داوری است که تاریخ شرق و به ویژه ایران، یکسره تاریخ کشتار، خونریزی، خودکامگی، تبعیض، جنگ ایلی و ستیز دینی بوده است و پی آمد آن زشت کاریها، نا امنی شهروندان، فقدان فرهنگ شهروندی گری، مدارا و بردباری است که گویا در میان اروپاییان سخت رواج داشته و ما از آنها بی بهره مانده ایم. سیمای هزاره گذشته و هزارههای پیش ازآن را چنان ترسیم میکنند که گویی ماندگاری چندهزارساله ایران را گروهی قداره بند خونریز، با کشتار و بیم، فراهم آورده اند؛ گویی از این سرزمین، جزپَـلـَشـتی ارمغان دیگری به روزگار کنونی و نیز به جامعه بشری نرسیده است. پس چارهای نیست که هم نشانههای شرم تاریخی خویش را از دانش آموختگان غرب بیاموزیم و هم راه کار آینده خویش را از ایشان بجوییم.
آن چه در ایران، افغانستان و عراق در سالهای اخیر گذشته، زمینه بارور کردن این گونه داوریهای یک سویه را افزایش داده است. کسانی نیز در میان «صاحب نظران» غربی، با انگیزههایی دیگر، میگویند و مینویسند که یگانگی کنونی ایران از راه زور به دست آمده و مردم ایران با پیشینههای قومی و ایلی گوناگون، به ناچار در کنار هم مانده اند. و یا درهمین روزهای جنگ و خونریزی درعراق که برانگیزندگان اصلی آن، پاسداران دروغین دموکراسی و «ارزشهای غربی» بوده اند، میگویند و مینویسند که تمامی تاریخ این دیار، تاریخ ستیز خونریزانه شیعه و سنی بوده است و آن چه که امروزهم در عراق میگذرد، برخاسته از همین واپس ماندگی تاریخی و نابرد باریهایی است که ایران ما نیز گرفتار آنها بوده و هست! این کمترین، هرچه به تاریخ ایران نگریست، نشانی از آن گونه خون ریزیهای میان شیعه و سنی را که بتواند به گـَردِ پای خون ریزیهای چندین سد ساله میان کاتولیکها و پروتستانها در اروپا برسد، نیافت!
شوربختانه این که بسیاری از دانش پژوهان و نظریه پردازان امروزین ما که در پاک نیتی ایشان جای گفتگو نیست، شاید به دلیل نا آگاهی از تاریخ و فرهنگ ایران و ارزشهای برخاسته ازآن، همان داوریهای یک سویه و مغرضانه را چونان حقیقتی میپذیرند و با تکرار آنها، به جستجوی راهکاری برای رهایی ایران و ایرانیان از پیشینه خونریزانه شان میپردازند! گرفتاری نخست این داوریهای یک سویه در این است که پایه در راستی و تاریخ پژوهی درست کارانه ندارند. اما گرفتاری بزرگ تر این است که طراحان این داوریهای نادرست، برپایه آن گونه «تاریخ پژوهی»ها، ارزیابیهای بی پایه تری را در باره گرفتاریهای جامعه امروز ایران عنوان میکنند که آکنده از ناامیدی ، یأس و بدبینی است.
یک نمونه برجسته از این گونه داوریها که بی گمان از نا آشنایی و یا تازه آشنایی نویسنده آنها به تاریخ ایران برمی خیزد و نه غرضی دیگر، نوشتههای نویسنده ارجمند، دکترمهرداد مشایخی است که زیر نام وزین «مشکلات فرهنگی ناامنی، بدگمانی و ضعف همکاری درایران» هم درهفته نامه ایرانیان و هم در روزنامه اینترنتی ایران امروز به چاپ رسانده و با بهره گیری از آن تاریخ پژوهی یک سویه و سُست بنیاد، به کرسی داوری درباره ریشههای گرفتاریهای امروزین جامعه ایران نشسته اند.
مشایخی گرامی، انگیزه خویش را از این نوشتهها چنین خلاصه میکند که «در چند سال اخیر شماری از مشکلات فرهنگی ـ اجتماعی ما ایرانیان ذهن مرا به خود مشغول داشته است. اگر نیک بنگریم ذهنیت جمعی ایرانیان از دیرباز معطوف اینگونه مشکلات و معضلات بوده است؛ اما توجه به آنها معمولا در محدوده «خصوصی» و غیر علمی باقی مانده و به ریشهیابی سیستماتیک نیانجامیده است. بهعنوان مثال، در مورد عارضههای بههم مرتبطی همچون بدگمانی، بیاعتمادی و ضعف همکاری (در عرصههای مدرن)، تا آنجا که اطلاعات نگارنده اجازه میدهد، هیچ پژوهش منظم متکی بر روشهای علوم اجتماعی در ایران صورت نگرفته است.» از این روست که این نویسنده ارجمند برآن میشوند که گوهره ناکامیهای امروزین ایران را در پیشینه تاریخی این سرزمین دنبال کند. داوریهای ایشان نیز پس از چند بخش نظری کلی، در بخشهای چهارم و پنجم، سَرِ خودرا مینمایاند.
گرفتاری نخست من با این نوشتههای آقای مشایخی و نوشتههایی از این دست، در متدولوژی ایشان است. در این متدولوژی، پژوهش راستین و حقیقت جویانه، جای خودرا به دستچین کردن عباراتی پراکنده برای اثبات یک پیش فرض میدهد. اقای مشایخی که در بخش نخست نوشتههای خویش خـُرده میگیرند که در راستای موضوع مورد نظرایشان «هیچ پژوهش منظم متکی بر روشهای علوم اجتماعی در ایران صورت نگرفته است»، خود همه داوریهای «منظم» خویش را پیرامون تاریخ پرفراز و نشیب ایران در هزارههای پیشین، بر بنیاد چهار یا پنج کتاب که از سوی دیگران نوشته شده استوار میکند و رنج یک پژوهش گسترده را در منابع دست اول تاریخی در زمینهای که به داوری ایشان آشکار کننده گرفتاریهای امروزین ما است، به خود هموار نمیکند. ازهمین رواست که عباراتی را که از خواجه نظام الملک نقل میکند نه از کتاب «سیاست نامه» او که از نوشته دیگری است که خود آن نویسنده نیز حق مطلب را ادا نکرده و عبارتی را خارج از متن کلی سیاست نامه آورده است.
در همان نوشته، به ترکمانان آق قویونلو و قراقویونلو (سیاه گوسپندان و سپید گوسپندان) با عبارت « آققونیلو و قره قونیلو» اشاره شده که امیداوارم تنها یک اشتباه نوشتاری باشد. یا در حالی که چندین کتاب و سند تاریخی دست اول پیرامون رفتار خونریزانه شاه اسماعیل صفوی در گسترش شیعه در شهرها و سرزمینهای سنی مذهب وجود دارد و بی آنکه مثلا به «احسن التواریخ»، «تاریخ عالم آرای عباسی» و یا «عالم آرای صفوی» (عالم آرای شاه اسماعیل) که با امانت از رفتار خونریزانه پادشاه چهارده ساله صوفی صفوی به گاه آمدن به تبریز و دیگر رفتارهای او نقل کرده اند، اشاره کند، همه را به کنار مینهد و رفتار شاه اسماعیل را از قول «یک تاجر ونیزی» که آن هم در نوشته دیگری آمده، بازگو میکند. مراد ایشان هم از آن تاجر ونیزی باید نویسنده گمنام «سفرهای یک سوداگر به ایران» باشد که در بخشهای دیگری از یادداشتهای خود از دلاوریهای شاه اسماعیل و قدرت رهبریش در سن سیزده سالگی تعریف کرده و اورا مردی فوق العاده بر شمرده است!
نویسنده ارجمند در نقل از هرودوت نیز باز همان شیوه نقل یک سویه را به کارمی برد و مینویسد: «هرودوت، مورخ یونانی، در نوشتههایی که در مورد ایران و مقایسه آن با یونان به رشته تحریر درآورده به تفاوت شکل حکومت در دو سرزمین اشارات فراوانی داشته و نوع حکومت ایران را متکی بر استبداد و بیقانونی دانسته است.» سپس، بی آنکه به نمونهای اشاره کند میافزاید که «همچنین بسیاری از مورخان ایرانی و عرب در این باره قلم زدهاند!» مشایخی به این اشاره نمیکند که که به داوری بیشتر پژوهندگان ایرانی و غیر ایرانی تاریخ ایران باستان، هرودوت، کینه توزانه به تاریخ ایران پرداخته است. دراین جا نیز یک سویه بودن پژوهش ایشان به پایهای است که کتاب «cyropaedia» (کورش پروری) نوشته یونانی دیگری به نام گزنفون را که با نام «سیرت کورش کبیر» به فارسی برگردانده شده است مورد استناد قرار نمیدهد و نمینویسد که آن چه را که گزنفون گفته، از بنیاد باپارهای از داوریهای یک سویه هرودوت در باره فرمانروایی در ایران متفاوت است. بگذریم که داوری هرودوت که در پی ورزی اش نسبت به فرهنگ و شکل حکومتی یونان جای تردید نیست، از آن چه که نویسنده ارجمند به او نسبت میدهد، متعادل تر است! هرودوت، کورش را پیشوای آسیا میخواند که «با رعایا سلوک مشفقانه و پدرانه مینمود.» با اینکه ازاکباتانا یا همدان پیشتر نرفته بود و بسیاری از داوریهایش در باره ایرانیان، آکنده از دادههای نادرست و آمیخته با افسانه سرایی است (ازجمله بنگرید به شرح تولد کورش در تاریخ هرودوت)، درباره ساختار حکومت ایران مینویسد که تا آن هنگام که شاهانی چونان کورش و داریوش برکار بودند، مدارا و دادگری در میان ایشان رواج داشت و پس از آن جامعه به انحطاط رفته و خودکامه شده است.
چنین داوری را در باره یونانیان نیز میتوان کرد! از آن فرهنگ دموکراسی پرورانه سرزمین هرودوت، اسکندر مقدونی برخاست که اگرچه نزد سقراط آموزش دیده بود، نخستین کارش پس از شکست شورشیان در یونان، ویرانی شهر «تب» و کشتار ساکنان آن بود. پس از چیرگی بر تخت جمشید، دوسوم اهالی پایتخت ایران را کشت و آن شهر را ویران کرد و کاخ شاهی را به آتش کشید و در درازای هفت سال پس از آن، بسیاری از شهرهای ایران و بسیاری از سرزمینهای شرقی را ویران کرد و مردم بسیاری را کشت و اسکندر کبیر نامیده شد! رفتار او در کوشش به تحمیل فرهنگ یونانی بر مردم سرزمینهای مغلوب، با رفتار مداراگرانه کورش به گاه فتح بابل و اندرز او به فرماندهان و سربازانش در آزاد نهادن مردم در باورهای دینی شان، آشکارا متفاوت است. چرا سفاکیهای خونریزانه اسکندر که ازبالکان آغاز میشود وتا دره سند گسترش مییابد، نشانی از فرهنگ یونان و معیاری برای قضاوت درباره ساختار فرمانروایی در جامعه یونان نیست، اما رفتار بسی مداراگرانه تر شاهان هخامنشی حتی پس از کوروش، این اجازه را به ما میدهد که به یکباره بر داوری نشینیم که در قیاس با امپراتوریهای روم و یونان، «حکومت در ایران بر بی قانونی و استبداد متکی بوده است!» در حالی که داوری بیشتر خاور شناسان و پژوهش گران ایرانی جز این است. و از جمله ریچارد فرای، استاد پیشینهاروارد که زنده یاد دهخدا به او «ایران دوست» لقب داده بود، دولت هخامنشی را یکی از بی تعصب و مدارا گرایانه ترین دولتهای تاریخ میداند و مینویسد که ناگسستگی ساختارهای دولتی و سنتهای اداری (دیوانسالاری) هخامنشی از دولت پیشین ماد در تاریخ بی سابقه بوده است. از خودکامگی ایرانیان همین پس که یک سال پس از چیرگی بر بابل، برای درگذشت پادشاه سرزمین مغلوب عزای عمومی اعلام کردند!
چگونه میتوان با توسل به ارزشها و ساختارهای دموکراسی که پدیدهای کاملا مدرن و امروزین است، به تاریخ ایران تاخت و نوشت که «متفکران اروپایی» بر استبداد و بی قانونی «درساختار حکومتهای شرقی مُهرتأیید نهاده اند!» گویا ساختارهای حکومتهای غربی تا پیش از دوران جدید، ساختارهایی قانون گرا و دموکراتیک بوده اند! کدام بخش از تاریخ خونریزانه اروپا، چنین مینمایاند؟ برپایه کدام پژوهش مستقلی، شما این داوریهای یکسویه را میپذیرید و آن را بنیاد ارزیابی از خـُلق و خوی و روان شناسی مردم امروز ایران قرار میدهید؟
یکی از ناپسند ترین رفتارها، آن هم به نام پژوهشگری، این است که از عباراتی خارج از متن و دستچین شده برای اثبات یک داوری و آن هم یک داوری بی پایه، بهره گیریم و این رنج را به خود هموار نکنیم که سند اصل را برسی کنیم و به خواننده، تصویری واقع بینانه از اندیشه کسی که سدها سال از مرگش میگذرد و توان دفاع از خودرا ندارد، بدهیم. نویسنده محترم عبارتی را از قول آقای حسن قاضی مرادی از ابن طقطقی نقل کرده و چنین القا میکند که این خردگرای پیراسته، هوادار خودکامگی در رفتار شاهان بوده است! ناگفته پیداست که نویسنده محترم، اصل کتاب را در دست نداشته و آن را نخوانده است. محمدبن علی بن طباطبا، معروف به ابن طقطقی، که نقیب عرب تبارعلویان شیعی مذهب در حله، نجف و کربلا بوده، کتاب «تاریخ فخری در آداب مُـلکداری و و دولتهای اسلامی» را در سال 701 هجری، به نام فخرالدین عیسی، حاکم موصل نوشته است. هم اواست که در این کتاب، درباره خردمندی مداراجویانه برمکیان که وزیران ایرانی دستگاه خلافت بودند مینویسد که دولت ایشان «نوری در پیشانی روزگار و افسری بر تارک زمانه» بوده است. برخلاف برداشت نویسنده ارجمند، در فصل اول کتاب «درامور سلطنت و سیاست مُـلکداری» در باب «خصالی که شایسته» پادشاه است مینویسد که «یکی عقل است.. زیرا با عقل است که دولتها و بلکه ملتها تدبیر و اداره میشوند... دیگر عدل است... دیگر دانش است... دیگر عفو از گناهان و درگذشت از لغزشهاست.» از این هم فراتر رفته و از قول ابن طاووس، فقیه برجسته شیعی مینویسد که «سلطان کافرعادل، بر سلطان مسلمان ستمکار بر تراست.» مینویسد که: «پادشاه هرگاه از خدا بترسد، بندگان خدا از جانب وی ایمن اند.»
آیا ناشایسته نیست که برای اثبات یک نظریه، کسی را که خردمندانه مینویسد «خطای با مشورت بهتر است از صواب با استبداد و خودکامگی»، چنان نمایاند که گویا هوادار خودکامگی و ظلم بوده است؟
امام محمد غزالی برای دورانی دراز، با خردگرایی فلسفی دشمنی داشت و چند گاهی نیزبه کانون دولت سلجوقی راه یافت. اگرچه در داوریهای مذهبی اش سوی تعصب را میگرفت و از جمله فتوا داده بود که نوروز و جشن سده باید کنارنهاده شوند، هیچگاه از توسل به عقل در جستجوی حقیقت دور نشد و در «المنقض من الضلال» پایبندی مجدد خویش را به عقل نشان داد. با این حال نمیتوان با نقل عبارتی کوتاه از آن همه نوشتههای او، چنین اندیشمندی را«توجیه گر خودکامگی و حکومت استبدادی» خواند. نویسنده گرامی به جای توسل به چنین عبارتی و آن هم برپایه نوشتهای دیگر، روابود که بخش دهم از کتاب «کیمیای سعادت» اورا « در رعیت داشتن و ولایت راندن» میخواند و آن گاه داوری میکرد که او توجیه گر خودکامگی و استبداد بوده است: «بدان که ولایت داشتن کاری بزرگ است؛ و خلافتِ خدای باشد بر زمین چون بر سبیل عدل رود، و چون از شفقت و عدل خالی باشد، خلافت ابلیس بود....هیچ عبادت و قربت نزدیک خدای، بزرگ تر از ولایت داشتن با عدل نیست....سلطان عادل را هر روز عمل شصت صدیق مجتهد در عبادت رفع کنند... والی، هرچه خودرا نپسندد، دیگر مسلمانان را نپسندد.» از این هم فراتر میرود و مینویسد که کافی نیست که فرمانروا ظلم نکند، بلکه باید از زورگویی زیردستانش هم بر مردم دوری جوید: «قاعده نهم: آنکه بدان [فرمانروا] قناعت نکند که خود ظلم دست بدارد لیکن، غلامان، چاکران و نایبان را مهذب کند و به ظلم ایشان رضا ندهد که وی را از ظلم ایشان بپرسند.» (یعنی جوابگوی ظلم ایشان نیز هست.)
دراین نوشته کوتاه مجال آن نیست که به «سیاست نامه» یا «سیرالملوک» ابوعلی حسن توسی، مشهور به خواجه نظام الملک که نویسنده گرامی به نقلی خارج از متن از آن بسنده کرده بنگریم. اندیشه و رفتار دیوانسالاران ایرانی را در روزگار شکل گیری نخستین دولت ترکمان تبار سراسری ایران نمیتوان با بهره گیری از عبارتی بررسی کرد. نویسنده سیاست نامه همان وزیری است که هنگامی که ملکشاه سلجوقی به او پیغام داد که «بفرمایم که دوات از پیش تو بردارند» یعنی تورا برکنار کنند، خردمندانه پاسخ داد که «دولت آن تاج به این دوات بسته است. دوات از من برداری، آن تاج بردارند!» یعنی دولت تاج و شاهی تو تنها به شمشیرنمانـَد و نیازمند خردگرایی و مدیریت ساختار دیوانسالاری گسترده و ماندگار ایران است. نویسنده نامدار «حبیب السیر»، غیاث الدین خواندمیر، کتابی دارد به نام «دستورالوزراء» که دربرگیرنده زندگی وزیران ایران در دوره هزار ساله از آغاز اسلام تا پایان دولت تیموری است. نگاهی به این کتاب بر خواننده آشکار میکند که به رغم خونریزی و جنگ و ستیز در میان اشراف ایلی که بر ساختارفرمانروایی چیره بوده اند، روند دیگری نیز در کنار ساختار فرمانروایی ایلی رواج داشته که بر تدبیر، خردمندی و سازندگی دیوانسالاران ایران گواهی دارد. اگرچه در میان دیوانسالاران ایران نیز، رقابت، حسد و حتی کشتن مخالفان رواج دارد، اما اندرز بیشتر اینان به شاه یا امیر متبوعشان، بردباری، عدالت و سازندگی است و نه خودکامگی و کشتارشهروندان. حتی در سیاه ترین روزگار خونریزی مغولان و تیموریان، درایت شهروندانه دیوانسالان ایرانی که از فرهنگ ماندگار این سرزمین برخاسته بودند، تیغ تیز ایلخانان و امیران تیموری را کـُند کرد و آنان را به ملایمت فراخواند وبسیاری از ایشان را نیز به پذیرش فرهنگ بردبارانه و مداراجوی ایرانی کشاند.
نویسنده ارجمند در جایی دیگر به استناد عباراتی از کتاب «استبداد در تاریخ ایران» سیمای غریبی را از جامعه ایران ترسیم میکند. از جمله اینکه مهاجرت مهاجمانه و سازمان یافته قبایل ترکمان را به فلات ایران در سدههای چهارم و پنجم هجری که به تشکیل دولت سلجوقی، نخستین دولت سراسری ایران پس از اسلام انجامید و دوره مهمی از شکوفایی فرهنگی و سیاسی و گسترش تجارت را درایران به دنبال داشت، با هجوم صحرا نشینان به شهرها یکسان انگاشته و از جمله مینویسد که هجوم «قبایل صحرانشین هراز گاه به شهرها و روستاها.... از جمله عوامل مهمی بود که مانع از رشد و گسترش تجارت و بسط شبکه اقتصادی در ایران گردید.» مراد ایشان کدام دوره تاریخی است؟ آیا به راستی ساختار اجتماعی ایران در هزارسال گذشته، گواهی از هجوم قبایل صحرا نشین در شهرها و تخریب تجارت و سوداگری درایران دارد؟ چـُنیـن داوری بر پایه کدام پژوهش گسترده و «منظمی» استوار است؟ در کدامین دورهای از تاریخ ایران، هجوم «صحرا نشینان» به شهرها و روستاهای ایران، زندگی جامعه ما را مختل کرد؟ اگر مراد از صحرانشینان، ترکمانان مهاجر به ایران باشد که اینان دولتهای اسکان یافته و شهرنشین غزنوی، خوارزمشاهی و سلجوقی را بنا نهادند. اگر مراد ایشان مغولان باشد که ایلغار سازمان یافته ایشان را به ایران و تباهیهایشان را نمیتوان ساده انگارانه با «هجوم صحرانشینان به شهرها و روستاهای ایران» یکی دانست. همان هجوم خانمان برانداز مغول نیز در دور دوم، مغولان بیابان گرد و بی فرهنگ را چنان مجذوب جامعه پیشرفت تر ایران کرد که ارغون خان از اردوی زرین برید و خودرا شاه ایران خواند و نوادگان هولاکو و تیمور، پاسداران فرهنگ ایران شدند.
پیشینه آکادمیک آقای مشایخی برایشان حکم میکند که به گاه درج چنین نتیجه گیریهای گستردهای درباره گستره تاریخ ایران بر پایه یک کتاب، توجه نمایند که کتاب منبع مورد اشاره ایشان را دانشمند آینده نگر آقای شیرزاد کلهری نوشته اند که رشته تخصصی ایشان تاریخ پژوهی نیست. ایشان دکترای خویش را در رشته Microwave radiation and electron capture in molecular reactions در سال 2003 از دانشگاه استکهلم کسب کرده اند و در همان دیباچه کتابشان نیز صادقانه میگویند که «به سبب دسترسی نداشتن به کتابها و منبعهای مورد نیاز در خارج کشور، نتوانسته ام به همه جنبههای موضوع مورد بررسی بپردازم. از جمله به موضوع شهرسازی و مسئله شهر و روستا و روستا عمدتا [یا عمداً؟] نپرداختم زیرا نخواستم از موضوعی بدین بزرگی آسان بگذرم و طرحی کلی و ناپخته از آن به دست هم.» چنین کتابی، با همه امانت نویسنده آن در نقل تاریخ از قول دیگران، نمیتواند سند مرجوعه اصلی برای چنان داوری گستردهای از سوی آقای مشایخی باشد.
راستی را این است که ایران یکی از پیشرفته ترین کشورهای تاریخی جهان در راستای زندگی شهری بوده است. برخلاف سرزمینهایی مانند عربستان یا مغولستان که دو بزرگترین و خونریزترین تهاجم به ایران از آن دو دیار برخاسته است، چهره غالب جامعه ایران زندگی شهری یا اسکان یافته غیر شهری بوده است و نه زندگی کوچنده و صحرانشینی. مهاجمان هم پس آمدن به ایران، در امنیت نسبی ایران اسکان یافتند و نه تنها ایرانی شدند، که خود، پرورندگان و گسترندگان فرهنگ و اندیشههای ایرانی گشتـند.
فلات ایران جایگاه پارهای از قدیمی ترین شهرهای جهان است. پیشینه شهر نشینی در دوره مادها آغاز شد و پس از آن در روزگار ساسانیان، زندگی شهری بالاگرفت. گذشته ازهگمتانه یا همدان که یکی از کهن ترین شهرهای جهان است، پیشینه شوش، استخر، فیروزباد، نیشابور، شوشتر، تبریز، اردبیل، ارومیه، رشت، ری، شیراز، یزد، کرمان و دهها شهر دیگر ایران به پیش از اسلام باز میگردد. یکی از پی آمدهای ماندگار این پیشینه درازپای شهر نشینی، اسکان روستاییان در پیرامون این شهرها است. از این روی، زندگی شهری و زندگی اسکان یافته پیرامون شهرها و سوداگری میان شهرهای ایران نه تنها پیشینهای تاریخی دارد، بلکه یکی از وجوه ماندگار اقتصاد و جغرافیای سیاسی ایران است. ازاین رواست که به کار بردن واژه صحرانشینی در باره تاریخ ایران، یا نابخردانه است و یا ناشی از نا آگاهی از تاریخ و پیشینه شهرنشینی و فرهنگ شهری درایران.
همان مورد اسپاهان یا اصفهان که آقای مشایخی بدون ذکر مأخذ، یک نمونه غلوآمیز درباره آن ذکر میکند که در پی آمد هجوم افغانان غلجایی به ایران «جمعیت اصفهان از حدود ۶۰۰ هزار نفر به ده هزار نفر تقلیل پیدا کرد!»، نمونه برجستهای از ماندگاری زندگی شهری در ایران است. نخست این که کشتار مردم اصفهان به دست افغانان فاتح، نه موردی ویژه است و نه نشانی از ناامنی شهرنشینان به دلیل هجوم «صحرانشینان». رسم پلید کشتار شهرنشینان به دست سپاه فاتح، پس از شکست شاه یا امیری که آن شهر را در دست داشته، رسمی است که در اروپای «متمدن» نیز گسترش داشته است. همین شهر اصفهان نخست به دست اعراب در همان سالهای نخست پس از اسلام به بهانه شورش مردم این شهر ویران شد و بسیاری از ساکنانش کشته شدند. با این حال، به زندگی و رشد خویش ادامه داد و در دوره سلجوقی که به اعتبار آن گونه داوریهای یاد شده، از شمار صحرانشینان مهاجم بوده اند، اصفهان رونق یافت و یکی از مراکز دولت سلجوقی شد. به کوشش پادشاه ترکمان تبار خوارزمشاهی، جلال الدین منکبرنی، حتی از گزند کشتار مغولان برکنار ماند. تیمور از سر هفتادهزارتن مردم اصفهان هرَم ساخت و با این حال اصفهان هم چنان پای برجای باقی ماند و پس ازاین که شاه عباس، این شهر را پایتخت خویش ساخت، چنان شکوهی یافت که «نصف جهان» شد و شاردن که در سده هفدهم میلادی از آن دیدن کرده، این شهر را با لندن هم ردیف میشمارد. کشتار یادشده از سوی آقای مشایخی نیز به دلیل هجوم صحرا نشینان نبود. نیروهای دولتی پادشاه صفوی در «گلون آباد» از سپاه محمود افغان شکست خوردند و او به انتقام و به رسم رایج، بسیاری از مردم آن شهر را کشت. با این حال، ماندگاری زندگی شهری در ایران به گونهای بود که همان شهر پایتخت افغانان شد و باز رونق یافت و همچنان تا به امروز که یکی از بزرگ ترین شهرهای ایران است، پایدار مانده است.
این پایداری زندگی شهری و فرهنگ شهروندی درایران یک رویداد تصادفی و استثنایی نیست و من در بخش دیگری از این نوشته به آن خواهم پرداخت.
اما، گرفتاری بنیادین من با نوشتههایی از این دست در این است که چهرهای یک سویه و نادرست از تاریخ ایران ترسیم میکنند و برپایه چنان داوریهای یک سویه، نتیجه میگیرند که تاریخ ایران، جز خون ریزی و خودکامگی و سفاکی، توشهای برای ما بر جای ننهاده است. خواننده این گونه نوشتهها را چارهای جز این نیست که بپذیرد که ما مردم نگون بخت ایران، برخاسته از پیشینهای یکسره خون ریزانه و بی فرهنگیم و از جمله باید بپذیریم که مثلاً به گفته آقای حسن قاضی مرادی در کتاب خودمداری ایرانیان، پی آمد آن گذشته خودکامه، خونریز و بی قانون در روان شناسی امروزین ما این است که مردمی هستیم ریاکار و دروغ گوی و فراری از فردگرایی و مداراجویی غربی و بیگانه با نخستین ارزشهای دموکراسی! راهی جز این نیست که از خداوند متعال بخواهیم که یا به این شوربختی تاریخی ما پایان دهد و سرزمین مارا نیز چون «سدوم و عموره» از میان بردارد و یا آفتاب رهایی بخش اندیشههای انسان دوستانه غرب را که از هنگام آفرینش حضرت آدم گهواره انسان دوستی، فردگرایی و دموکراسی بوده است برما بتاباند و مارا رستگار سازد!
نه این است که آن غرب پیشرفته و برادر دوست، جنگهای صلیبی را بر انگیخت؛ نه این است که این غرب صلح طلب و مداراجو و فردگرا، دو جنگ جهانی را به ما ارمغان آورد و بیش از هفتادملیون نفر را در همین سد ساله گذشته پرپر کرد. فراموش نکنیم گه در آن هنگام که بیش از شش میلیون یهودی، تنها به دلیل پیشینه نژادی شان در کورههای آدم سوزی اروپای پیشرفته و دموکراتیک میسوختند و کلیسای کاتولیک در برابر چنان فاجعه ای، سکوتی شرم آور در پیش گرفته بود، درایران «عقب مانده» و «ایلیاتی»، خون یهودیان و مسیحیان به دلیل پیشینه دینی و نژادی شان بر زمین ریخته نشد و حریم ایشان کم یا بیش در امان بود. در آن هنگام که در اروپای سده نوزدهم، یهودیان همچنان از مالکیت بر زمین محروم بودند، در ایران «بی فرهنگ»، دولت یکی از همان شاهان خودکامه قاجار، خرج مدارس یهودیان را میپرداخت و نخستین رئیس نظمیه (شهربانی) ایران پس از انقلاب مشروطه، یک ارمنی بود.
گرفتاری بزرگ این گونه «پژوهش »ها و داوریهای برخاسته از آنها در این است که تاریخ ایران را در راستای رفتار فرمانروایان جستجو میکنند و ارزشهای فرهنگی و اجتماعی این سرزمین را که در درازای زندگی پراز فراز و نشیب یکی از ماندگارترین کشورهای جهان شکل گرفته است، با رفتار ساختارهای فرمانروایی در هم میآمیزند. از همین رواست که مهمترین جنبههای تاریخ و زندگی اجتماعی ایران و ارزشهای برخاسته از آن، «فراموش» میگردد و چهرهای از تاریخ اجتماعی ایران ترسیم میشود که جز خون ریزی و کشتار، نشانی دیگر درآن نیست. دراین گونه «پژوهش»ها، فرهنگ حاکمیت و فرهنگ اجتماعی، هم پیاله میگردند.
جای گفتگو نیست که ستیز خونین ایلی و خاندانی برای فرمانروایی بر تمام یا گوشهای از ایران، از وجوه برجسته و ماندگار تاریخ سرزمین ما بوده است. نه تنها انتقال قدرت از دودمانی به دودمانی دیگر، باخونریزی و کشتار همراه بوده، که حتی جانشینی پادشاهی از همان دودمان نیز با آرامش و مراسم جشن و سرور صورت نمیگرفته است. از دوره غزنوی که نخستین دولت ترکمان تبار ایران بوده، به این سوی، بسیاری از شاهان ایران، پس از کشتن پدر، عمو، عمو زادگان و یا برادران خویش بر تخت نشسته اند. ایلغار مغول، این فرایند خونریزانه را افزایش داد و رسم برادرکشی مغولی را به ایران ارمغان آورد. این کونه رفتار، فرهنگ یا رسم چیره بر فرمانروایی درایران بود.
اما اینها تنها یک سوی روند تاریخ ایران است. در این راستا، تاریخ ایران، تـفاوت چندانی با تاریخ دیگر کشورهای جهان ندارد. تاریخ بشریت، تاریخ خونریزی و کشتار بر سر فرمانروایی است. اما روند تاریخ اجتمایی ایران، سویههای دیگری نیز دارد که نه تنها ایران را از بسیاری از کشورهای جهان و از جمله کشورهای اروپایی امروز متمایز میسازد، بلکه دلایلی از ماندگاری تاریخی ایران را نیز به ما مینمایاند که با فرهنگ اجتماعی ایران و ساختارهای دیگری که در کنارساختار فرمانروایی ایلی وجود میداشته، پیوستگی دارند.
یکی از این ساختارها، دیوانسالاری کهن سال ایران است که نظریه پردازان یاد شده، به آسانی از کنار آن میگذرند و گاه نیز، بی آنکه رنج پژوهشی را بر خود هموار کنند، آن ساختار را یکسره با شاهان و امیران ایلی یک کاسه میکنند و یا شوربختانه، اندیشمندان و کارکنان دیوانسالاری ایران را «توجیه گران» استبداد میخوانند. من در نوشتار دیگری به این پرداخته ام که «به داوری من، بنیاد یگانگی ایران، ساختار نیرومند و ناگسسته دیوانسالاری ایران است. این ساختار شهروندانه دیوانسالاری که از روزگار پیش از اسلام برخاسته، با همه دگرگونیهایش در فراز و نشیبهای تاریخ ایران پای برجای مانده و به تدریج به نهادی بنیادین درتاریخ پُرآشوب ایران پس از اسلام تحول یافته است. و این دیوانسالاری ایران و فرهنگی که در پیوند با آن بالندگی یافته است که در همه فرایندهای خونین انتقال قدرت از شاهی به شاهی و از سلسلهای به سلسلهای و در گیرودارهای ستیزهای ایلی، از ناگسستگی تاریخ و ماندگاری ایران پاسداری کرده است. گسترش زبان فارسی و پرورش فرهنگ ایرانی نیز ازجمله از این رواست که زبان فارسی، زبان دیوانسالاری ایران بوده است.»
در راستای ساختار فرمانروایی درایران که کم یابیش بر ستیز و هم پیمانی ایلی و سرانجام چیرگی گروهی از دستههای ایلی بر دیگران استوار بوده است و به رغم این که در بار شاهان ایران، دربار اشراف یک یا چند ایل چیره بر ساختار فرمانروایی بوده است، در هیچ دورهای از تاریخ ایران، یک تبار قومی، به دلیل پیشینه قومی اش، برتر از اقوام دیگر ایرانی و یا ایلهای اقوام مهاجر به ایران نبوده و از امتیاز ویژهای دربرابر دیگران برخوردار نشده است. به رغم جنگ و ستیز بر سر فرمانروایی، ایران، سرزمین آمیزش و همزیستی قومی و ایلی بوده و یکی از تواناییهای جامعه ایران نیز همین آمیزشهای ایلی و قومی است که در دویست سال گذشته با افزایش شهرنشینی شتابان تر شده است.
در راستای جداماندن ساختارهای دینی از ساختارهای دیوانی و دولتی و عدم مداخله دربار و دیوان در دین که اندیشه گوهرین سکولاریسم کنونی است، تاریخ ایران تجربهای پیشرفته تری از اروپا داشته است. در هیچ دوره تاریخ ایران، قدرت و نفوذ مستقل ساختارهای دینی به پایهای نرسید که نهاد دین مانند کلیسا در اروپا به ثروت و نیروی نظامی مستقلی از دولت دست یابد و یا به راستی دولتی در دولت گردد. در اروپا، کلیسا و شخص پاپ، جانشین قدرت شاهان بود. برپایه همین قدرت کلیسا است که پاپ اوربانوس دوم به بهانه رفتار ترکان مسلمان با مسیحیان، اشراف اروپا را به آغاز جنگهای صلیبی برانگیخت. ناگفته نماناد که در اوج دوره چیرگی کلیسای کاتولیک بر ساختارهای فرمانروایی و فرهنگی اروپا، ایران در گیرودار یک رستاخیز بزرگ فرهنگی بود. درآن هنگام که ساختارهای مدنی اروپا تابع ساختارها و چالشهای دینی آن دیار بودند، درایران، نشانی از سیادت یک سویه ساختارهای دینی بر ساختارهای فرمانروایی و فرهنگی به چشم نمیخورد.
یکی دیگر از جنبههای مهم تاریخ ایران که بخش مهمی از فرهنگ اجتماعی ایران است و در آن گونه بررسیهای یک سویه یاد شده، از نظر میافتد، بردباری و تسامح نسبی میان شهروندان با باورهای دینی گوناگون است. تردیدی نیست که در تاریخ ایران نیز میتوان نمونههایی از رفتار زشت گروهی از پیروان یک مذهب را با پیروان مذاهب یا ادیان دیگر یافت. از جمله میتوان به کشتار مزدکیان در دورههای پایانی حکومت ساسانی پرداخت و به درستی نتیجه گرفت که در آن روزگار، ساختارهای افراطی دینی بر ساختار فرمانروایی چیره گردیده و یکی از دلایل عدم تمایل عمومی در پاسداری از آن دولت به گاه آمدن اعراب نیز شاید همین گونه رفتار بوده است. و یا میتوان به لشگرکشی سلطان محمود غزنوی به ری و کشتن گروهی از شیعیان اشاره کرد. تحمیل شیعه دوازده امامی از سوی شاه اسماعیل صفوی و آن جنایات هولناک اورا از یاد نمیتوان برد. آن فتاوی آخوندهای دوره پایانی صفویه در باره نجس بودن یهودیان و مسیحیان نیز بسی شرم آور است. آخرین نمونه برجسته چنین رفتاری نیز کشتن بابیان در روزگار قاجاران است.
با این حال و به رغم همه این نمونهها، روند غالب بر جامعه ما، بردباری و همزیستی پیروان ادیان بوده است. جایگاه والای یهودیان در فرهنگ و اقتصاد ایران از گاه آزادی ایشان در بابل به دست کورش انکار ناپذیر است. برخلاف سنت خونریز ستیز دینی ماندگار در اروپا، جز دورانهایی گذرا، ستیز میان پیروان مذاهب اسلامی به پای ستیز میان پیروان مذاهب مسیحی نرسیده است. گواه برجسته این مُدارای مذهبی در شعر و ادب و نوشتارهای تاریخی ایران است. نه فردوسی و ابن سینای شیعی مذهب سر ستیز با سنـّی مذهبان را دارند و نه سعدی و حافظ سنـّی مذهب به شیعیان و باورهای ایشان تاخته اند. مولانای سنـّی مذهبی که تبار خویش را به یکی از خلفا میرسانده، آنگاه که به علی بن ابی طالب میپردازد اورا «فخر نبی» میخواند. در بیش از یکسد دیوان شعر و دفتر و کتاب که از میانه سده سوم تا پایان سده نهم هجری نوشته شده، نشانی از ستیز گسترده مذهبی میان پاسداران و پرورندگان فرهنگ ایرانی یافت نمیشود.
اگر در شرق اسلامی و به ویژه در ایران، تکفیر مخالفان دینی، در انحصار روحانیون متعصب و متکلمان بود، در غرب مسیحی، پس از ارتقاء مسیحیت به مذهب رسمی در آغاز سده چهارم میلادی، تکفیر دگراندیشان صورتی قانونی و دولتی یافت و تا سده یازدهم به تشکیل دادگاههای تفتیش عقاید انجامید و سرانجام در پایان سده پانزدهم به جنایت علیه بخشی از بشریت تحول یافت. فردیناند و ایزابل، یهودیان و اعراب را از خاک اسپانیا که در آن هنگام نیرومندترین امپراتوری اروپا بود بیرون راندند و دادگاههای داغ و درفش را برای پاسداری از پیرایش کاتولیسم برپاداشتند. در تمام این دروان هزارساله، نمونهای از چنین رفتاری را در ایران نمییابیم. در سرتاسر تاریخ ایران نمونهای از آن رفتار شرم آوری را که دادگاه رسمی کلیسا با پشتیبانی همه ساختارهای مدنی رم با گالیله کرد واو را واداشت که از داوری علمی خویش تبری جوید، در رفتار با یک دانشمند ایرانی نمییابیم. نهایت این بود که مجتهدی بر یک دانشمند خِرَدگرا چونان ابن سینا تهمت کفر میزد و کار به همان جا پایان مییافت. حتی پزشک، شیمی دان و دانشمند برجسته ایرانی، زکریای رازی را هم که به دینی پایبند نبود، آزاری نرسید و دادگاهی اورا تفتیش نکرد.
سوی دیگری از فرهنگ اجتماعی و شهروندانه ایران، جایگاه خِرَد در این سرزمین است. خردگرایی و علم گرایی ایرانی به اسلام نیز راه یافت و نخستین نماینده آن واصل بن عطاء و جنبش معتزله بود که به داوری دکتر امیرحسین خنجی «این مكتب .... آزادانديشترين و مترقی ترين مذهب اسلامی شناخته شده است، و تمامی رهبرانش ايرانيان مسلمانشده ساكن بصره بودند.» عبدالکریم سروش چنین تاکید میکند که «چنانكه ميدانيم يكی از مهمترين ابعاد و تعليمات مكتب كلامی معتزله اين بود كه اخلاق و ارزشهای اخلاقی مستقل از دين وجود دارند و مستقل از دين تعريف و شناخته ميشوند. اين مكتب در مقابل اشاعره قرار ميگرفت كه معتقد بودند كه خوب و بد از فرمان الهی برميخيزند و بيرون از فرمان الهی و بيرون از دين، خوب و بدی وجود ندارد.» آیا در مسیحیت اروپایی تا به گاه دوره رفرماسیون و روشنگری، شما با چنین عقل گرایی و شکاکیتی روبرویید؟
درآن هنگام که خردگرایی و اندیشههای فلسفی ایرانی درجامه برداشتهای نوگرایانه از اسلام، پا میگرفت، اروپای مسیحی به دوره سیاه فرمانروایی خودکامه کلیسا پای مینهاد. سده یازدهم میلادی، آغاز دوران تاریکی و تباهی اندیشه در اروپا بود. در آغاز همین سده (برابر با سده چهارم هجری) رشد و پيشرفت علوم عقلى، حكمت و فلسفه در ایران بالا گرفت و بیش از سی سد سال دوام یافت. در آن هنگام که کلیسای مسیحی چیرگی خویش را در حوزه سیاسی برقرار میساخت و برداشتی واحد از اندیشه مسیحی را روان میساخت و تردیدکنندگان به آن داوری خشک اندیشانه را از کلیسا بیرون میراند، ایران در تب و تاب شبهات و شکاکیت بود و پنجاه و دو رساله عرفانی، فلسفی و علمی انجمنی سری متشکل از گروهی از دانشمندان که به انجمن «اخوان الصفا» شهرت یافتند، همه بنیادهای فکری آن زمان را به نقد کشید و مُهر خویش را برداوریهای سدههای آینده د ر راستای سازش پذیری اسلام با دیگر باورها و سنتهای عقلانی کوبید.
اندیشههای خردگرایانه کسانی مانند ابوسلیمان بستی مقدسی، علی زنجانی، ابواحمد محمد نهرجوری مهرجانی، ابوعبید جوزجانی و ابوالحسن عوفی با داوریهای فلسفی و علمی اندیشمندانی بسی برجسته تر از ایشان دنبال شد. عین القضات همدانی که به فتوای متکلمان متعصب به قتل رسید و بهمنیار مرزبان، خوارزمی، ابونصرفارابی، ودود تبریزی، شیخ اشراق سهروردی، رجب علی تبریزی و نادره فیلسوف شرق بوعلی سینا که به کفر متهم گردید و ناصرخسروی خردگرایی که میگفت «درخت تو گر بار دانش بجوید، به زیر آوری چرخ نیلوفری را»، خیام و مولانا، از جمله خردگرایان و دانش مندان دوره اعتلای اندیشه درایران بوده اند. این که نام، شعر، نوشته و اندیشههای کسانی چون فردوسی، حافظ، خیام، بیرونی، فارابی، سعدی، بیهقی، ابن سینا و دهها تن دیگر از شمار ایشان، در فرهنگ اجتماعی ایران و حتی در میان کسانی که زبان مادریشان جـُز فارسی دری بوده است، به یاد مانده و اندیشهها و نوشتههای ایشان به بخشی از خاطره فرهنگی مشترک مردم ایران تبدیل شده است، ولی کسی خون ریزیهای قلیچ تُمخاج خان، قلیچ ارسلان، چِغرتکین، علا الدین اَتسِز، طُغای بوقاشیج، طغرلبیک میکاییل سلجوقی، اَلَب ارسلان چِغری، ابوبکر ایلدگز، اَلَب ارغون خان، قزل ارسلان اوزبک، جلال الدین منکبرنی، گورخان قراخَتایی و سدها چون ایشان را نمیخواهد که به یاد آورد، نشانی از ماندگاری خردگرایی، رایزنی، مداراجویی شهروندی و بیزاری ماندگار جامعه و مردم ایران از خون و انتقام و کشتار و تعصب است. همین رفتار است که به گاه انقلاب مشروطه، بلوغ جامعه ایرانی را نشان داد.
شوربختانه است که ما اینک این جنبههای ماندگار و پیشرفته تاریخ اجتماعی ایران را یکسره به کنار نهیم و مانند نویسنده ارجمند، داوری کنیم که «در دوره قاجار نیز شرایط چندان متفاوت نبود. در مورد بی رحمیهای آغا محمد خان قاجار بسیار گفته و شنیده شده است. هم چنین، در این دوره، از فلک کردن کدخداها و اعدام کلانتر و پوست کندن متمردان و نافرمانان از جمله روشهای ارعاب در عصر قاجار بود. دقیقا در دورهای که اروپا و آمریکای شمالی وارد مدار حکومت قانون، دموکراسی و امنیت اجتماعی میشدند، ایران هم چنان با فرهنگ و مناسبات خودکامگی قبیلهای دست به گریبان بود.» آیا مراد از امنیت اجتماعی اروپا کشتار دوره ترور انقلاب فرانسه است و یا جنگ داخلی آمریکا که یکی از خونریز ترین جنگهای تاریخ بشر بود؟ چرا آن چه را که آنان میکنند کوششی است در راه ساختاری سازی دموکراسی و تجربهای را که ما میکنیم، واپس گرایی و خونریزی و شرم؟
فراموش نکنیم که در کمتر از یک سد و پنجاه سال پس از آن رفتار بی رحمانه آغامحمد خان قاجار، انقلاب مشروطه روی داد که به راستی نخستین انقلاب مخملین جهان بود. خودکامگی قاجار نه در برابر توپ و تفنگ، که دربرابر خیزش مسالمت مردم در کوی و برزن، در برابر شب نامه نویسیها، تلگراف، بست نشینی و سخنرانی و رایزنی شهروندانه به زانو درآمد. مداراگری جامعه مدنی ایران بود که شاهزادگان اصلاح طلب قاجار و روحانیون مشروطه خواه را در کنار بازرگانان، میرزاها، طلاب و واعظان بیدار دل، روشنفکران درس خوانده در اروپا و سرانجام توده تهیدست شهرهای ایران که از ظلم، نابرابری، نبود امنیت و خودکامگی به جان آمده بودند، قرار داد. مقاومت مسلحانه مردم ایران نیز هنگامی آغاز شد که پادشاه خودکامه قاجار، مجلس را به توپ بست و مشروطیت را تعطیل کرد. در این رویداد نیز، باردیگر جامعه مدنی ایران بلوغ و بردباری خویش را به جهانیان نشان داد. پس از ماهها محاصره تبریز و جانفشانی مشروطه خواهان و به شکرانه دلاوری گردان آذربایجان، هنگامی که نیروی مجاهدین آذربایجان و رشت و بختیاری، آخرین سنگرپشتیبانان محمدعلی شاه را درهم شکستند و به تهران وارد شدند، نه خانهای غارت شد و نه هزاران تن به خون خواهی آن جنایات پادشاه قاجار کشته شدند. مشروطه به درایت و بر پایه قانون به تشکیل دادگاه انقلابی برخاست. شماراعدام شدگان نیز از شمار انگشتان دو دست تجاوز نکرد. کدام تجربه اروپای مداراگر و شهروند، هم سنگ چنین رفتاری است؟
مراد من این است که پیشینه ایران را با همه نیک و بدش، همه سویه بسنجیم و یک سویه به قاضی نرویم و به ستایش هرآن چه را که از اروپا و غرب برخاسته و انزجار از هر آن چه را که از سرزمین ما است، ننشینیم. تاریخ ایران و پی آمدهای آن برای امروز و فردای ما، بسی گسترده تر از آن است که به اعتبار جملهای از کتابی و یا با اشاره به رفتار خونریزانی فرمانروایی، همه را پلید شماریم و رستگاری آینده ایران را از تاریخ آگاهی خویش به این «پلیدی»ها آغاز کنیم.
این رشته سر دراز دارد و من در بخشهای آتی این نوشته، به یکایک جنبههایی که دراین جا به گونهای گذرا به آنها اشاره کردم، خواهم پرداخت.