مجله فارین افرز
۲۲ ژانویه ۲۰۲۵
برخی ناظران با دیدی مثبت ادعا کردهاند که دولت دوم ترامپ نوید احیای رئالیسم در سیاست خارجی آمریکا را میدهد. رابرت اوبراین، که در دولت اول ترامپ مشاور امنیت ملی بود، در مقالهای در نشریه «فارین افرز» با اشتیاق وعده «بازگشت رئالیسم با طعمی جکسونی» را داد.
این دیدگاه به شدت اشتباه است. رئالیستها اغلب در مورد بهترین مسیر اقدام اختلافنظر دارند، گاهی حتی به شدت، بنابراین نمیتوان به آسانی تعریف کرد که یک «سیاست خارجی رئالیستی» دقیقاً چیست. اما میتوان به آسانی گفت که چه چیزی نیست – و «اول آمریکا»ی دونالد ترامپ قطعاً رئالیستی نیست.
رئالیسم با این فرض آغاز میشود که در سیاست جهانی، هرجومرج حاکم است: هیچ مرجع نهاییای وجود ندارد که بتواند منازعات را حل کند یا محدودیتهایی را تضمین نماید. در این زمینه، لازم است نسبت به تواناییهای دیگران و تهدیدات بالقوهای که ممکن است ایجاد کنند، هوشیار بود. رئالیستها همچنین با مجموعهای مشترک از فرضیات درباره قدرت و درگیری شناخته میشوند. آنها منازعات بین دولتها را معمولاً نه سوءتفاهم، یا اختلافاتی که به سادگی قابلحل باشند، بلکه تجلی جاهطلبیهای متضاد میدانند.
رئالیسم فرض میکند که در سیاست جهانی، هیچچیز هرگز به طور کامل حلوفصل نمیشود؛ کشورها به طور بیوقفه برای موقعیت و مزیت رقابت میکنند. پس از پایان یک سری از منازعات سیاسی، چالشهای جدیدی ظهور میکنند: برای مثال، پس از جنگ جهانی دوم، جنگ سرد آغاز شد. این دیدگاه باعث میشود که رئالیستها به غریزهای برای احتیاط تمایل پیدا کنند، زیرا اگرچه نمیتوان فراتر از افق را دید، تقریباً قطعی است که حتی پس از قاطعترین پیروزیها، منازعات سیاسی جدید و اغلب غیرمنتظره در فاصلهای نهچندان دور به وجود خواهند آمد.
به همین دلیل، رئالیستها به مسأله جنگ تنها با این پرسش که «آیا پیروز خواهیم شد؟» نمیپردازند (یعنی آیا اهداف سیاسی که برای آن وارد جنگ شدیم محقق شدهاند یا خیر)، بلکه حتی در صورت موفقیت نیز میپرسند: «روز بعد از آن چه اتفاقی میافتد؟»
این رویکرد به رهبران اجازه میدهد تصمیمات سختگیرانه و گاه حتی دردآوری بگیرند، به نحوی که منافع خاص رهبران فردی یا گروههای مورد علاقه را کنار بگذارند و در خدمت منافع ملی باشند: محافظت در برابر تسخیر نظامی خارجی، حفظ خودمختاری سیاست داخلی، و پرورش یک محیط بینالمللی که فرصتها را ایجاد کرده و خطرات را کاهش دهد.
دستورکار «اول آمریکا»ی ترامپ بر اساس این اصول و فرضیات اساسی رئالیستی شکل نگرفته است. به همین دلیل، رویکردهای احتمالی او به مهمترین مسائل پیش روی واشنگتن – رقابت با چین، جنگ روسیه در اوکراین، ثبات اقتصادی جهانی، و درگیریهای خاورمیانه – احتمالاً هیچ شباهتی به یک سیاست خارجی رئالیستی نخواهند داشت.
واقعگرا باشید
اگرچه هرگز سیاست خارجی واحدی بهعنوان «سیاست خارجی رئالیستی» وجود نخواهد داشت، اما گرایشهای مشخصی از رئالیسم قابل شناسایی است. رئالیستها عموماً نسبت به توان بازدارندگی حقوق بینالملل بدبین هستند، در اغلب موارد (البته نه در همه موارد) از قضاوت قاطع در مورد ادعاهای اخلاقی طرفهای متخاصم در منازعات بینالمللی پرهیز میکنند و معمولاً نسبت به طرحهای بلندپروازانه برای حل منازعات دوردست از طریق استفاده از زور محتاط هستند. از این گرایشها مجموعهای از اصول اساسی استخراج میشود. این اصول میتوانند دامنهای از انتخابهای سیاسی را پیشنهاد دهند. اما آنچه قابل توجه است، میزان بیاعتنایی ترامپ به این اصول است.
رئالیسم ممکن است خونسردانه و سختدلانه عمل کند، اما نه بهطور غریزی خشونتآمیز است و نه نسبت به پیامدهای اخلاقی انتخابهای سیاسی بیتفاوت. بازیگران سیاست جهانی که از زور بهطور بیرحمانهای استفاده میکنند، گاهی بهعنوان رئالیست شناخته میشوند (و گاه مورد تحسین قرار میگیرند). اما همانطور که کلاوزویتس آموزش داده است، استفاده از زور تنها زمانی موفقیتآمیز تلقی میشود که اهداف سیاسی برای آن تعریفشده را با هزینهای قابلقبول محقق کند. او میگوید: «هیچکس جنگی را آغاز نمیکند – یا بهتر است بگوییم، هیچکس در عقل سلیم خود نباید این کار را بکند – بدون اینکه ابتدا کاملاً روشن کند که قصد دارد از آن جنگ چه چیزی به دست آورد. هدف، هدف سیاسی است.»
سیاست خارجی یعنی دستیابی به خواستههای خود در عرصه جهانی. برداشتی سطحی از ماکیاولی ممکن است به این نصیحت گزینشی منجر شود که «برای یک شاهزاده بهتر است که مورد ترس باشد تا مورد محبت»، اما در سیاست جهانی، تنها یک احمق میخواهد مورد نفرت باشد. توانایی بهکارگیری نفوذ سیاسی و استفاده خردمندانه از آن، عامل کلیدی موفقیت یا شکست در دستیابی به اهداف در عرصه بینالمللی است. اما «اول آمریکا»ی ترامپ در سیاست بینالملل عملکرد چندان خوبی ندارد.
به رقابت ایالات متحده با چین توجه کنید. در دوران جنگ سرد، آخرین رقابت بزرگ میان قدرتها که واشنگتن با آن مواجه شد، دیپلمات جورج کنان چالشی که ایالات متحده با آن مواجه بود و اهداف آن را سیاسی توصیف کرد، نه نظامی. تهدید اصلی این نبود که اتحاد جماهیر شوروی بلافاصله اروپای غربی را از طریق فتح به امپراتوری خود اضافه کند، بلکه این بود که به مرور زمان کل قاره به حوزه نفوذ شوروی تبدیل شود. و صرفنظر از اینکه آیا روابط ایالات متحده و چین امروز یک جنگ سرد جدید محسوب میشود یا خیر، ارزیابی کنان همچنان معتبر است.
تهدید اصلی این نیست که چین با بیپروایی و حماقت وارد تلاشهای خودویرانگر برای هژمونی منطقهای از طریق حملات پیدرپی به همسایگان خود شود؛ بلکه خطر این است که چین ممکن است به سلطه سیاسی بر شرق آسیا دست یابد.
از دیدگاه رئالیستی، اگرچه آمادگی نظامی ایالات متحده مهم است، سنگ بنای یک پاسخ هوشمندانه به چالش چین، ایجاد شراکتهای سیاسی نزدیک (و اتحادهای متعهدانه) با بازیگران کلیدی در منطقه است. با این حال، ترامپ نسبت به اتحادها نگرشی عجیب نشان میدهد و آنها را نه بهعنوان سازوکاری برای تقویت احساسات مشترک، بلکه عمدتاً بهعنوان طرحهایی برای ضرر مالی و پر از همپیمانانی ناسپاس میبیند که از سخاوت آمریکا بهرهبرداری میکنند. اکنون آن کشورها باید ارزیابی کنند که آیا واشنگتن شریک سیاسی قابل اعتمادی خواهد بود یا خیر. اگر ایالات متحده غیرقابل پیشبینی یا غیرقابل اعتماد به نظر برسد، چین ممکن است منطقه را تحت سلطه خود درآورد – نه از طریق فتح نظامی، بلکه به دلیل محاسباتی که نشان دهد هیچ جایگزین عملی دیگری جز تسلیم به خواستههای آن وجود ندارد.
بیزاری ترامپ از اتحادها احتمالاً بر تصمیمات او درباره جنگ اوکراین نیز تأثیر خواهد گذاشت. از دیدگاه رئالیستی، به نفع منافع ملی ایالات متحده است که در جهانی زندگی کند که در آن جنگهای تهاجمی توسط قدرتهای اقتدارگرای جاهطلب شکست بخورند، نه اینکه موفق شوند. حتی بهتر است اگر بتوان آن شکست را با هزینهای نسبتاً پایین تسریع کرد و در عین حال اتحادها را محکمتر کرد. دقیقاً همین امر پس از تهاجم اولیه روسیه در سال ۲۰۲۲ رخ داد – و به همین دلیل است که تمایل ظاهری ترامپ به پایان دادن به جنگ بر اساس شروط روسیه بهعنوان یک عمل رئالیستی خویشتندارانه تعبیر نمیشود، بلکه صرفاً یک حماقت محض است.
از دیدگاه رئالیستی، زمان آن فرارسیده است که ضمانتهای امنیتی ایالات متحده در خلیج فارس، که ممکن است نیم قرن پیش منطقی بوده باشد، بازنگری شوند، زیرا اکنون آشکارا منسوخ شدهاند. همچنین دشوار است تصور کرد که ارائه چک سفید به اسرائیل برای سیاستهای توسعهطلبانهاش در کرانه باختری چگونه میتواند به نفع منافع ملی ایالات متحده باشد. با این حال، در ارزیابی دوستان و متحدان دیرینه واشنگتن، ترامپ به نظر میرسد به ادامه آغوش باز واشنگتن نسبت به بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، رضایت دارد.
ترامپ همچنین نسبت به تعهدات نظامی ایالات متحده در خلیج فارس بیتفاوت به نظر میرسد و لحن تندی در مواجهه با دشمن اصلی واشنگتن در منطقه، یعنی ایران، اتخاذ کرده است. اما ایالات متحده اکنون بزرگترین صادرکننده انرژی در جهان است و با تهدیدهای فزایندهای در سایر مناطق روبهرو است. یک رئالیست واقعی پیشنهاد میداد که واشنگتن به شکلی ظریف خود را از وعدههای دفاع از خلیج فارس خارج کند و هشدار میداد که تلاش ایالات متحده (یا یک اقدام تحت حمایت ایالات متحده) برای نابودی برنامه هستهای ایران با زور، اشتباهی فاجعهبار خواهد بود.
دهان گشاد
رئالیسم در تصور عمومی اغلب با سختگیری و قاطعیت همراه است. و اگرچه گاهی ضروری است که این قاطعیت بهویژه در خلوت به دشمنان منتقل شود، رئالیستها وقت خود را برای رجزخوانی تلف نمیکنند و بهندرت خودنمایی میکنند.
در تضاد آشکار با این رویکرد، ترامپ در هفتههای اخیر بسیار پر سر و صدا بوده است. علاوه بر تهدیدهای مکرر برای تصاحب کانال پاناما، او در یک پیام کریسمس، نخستوزیر کانادا را تحقیر کرد و اظهار داشت که کاناداییها اگر کشورشان به ایالت پنجاه و یکم آمریکا تبدیل شود، شرایط بهتری خواهند داشت. اما رئالیستها تمایلی ندارند یکی از بزرگترین مزیتهایی را که ایالات متحده مدتها از آن بهعنوان یک قدرت جهانی بهره برده است – روابط بهطور غیرمعمول گرم با نزدیکترین همسایگانش – تضعیف کنند.
ترامپ همچنین بهطور آشکار درباره استفاده از تاکتیکهای اجباری علیه یک متحد برای جذب گرینلند صحبت کرده و ادعا کرده است که این منطقه «برای امنیت ملی ایالات متحده ضروری است.» اگرچه رئالیستها معمولاً اهمیتی به لفاظیها نمیدهند، اما چنین صحبتهایی میتواند تأثیر منفی داشته باشد – با شکلدهی به انتظارات بینالمللی درباره نیات آمریکا به شکلی که به ضرر منافع ایالات متحده تمام شود. تصور کنید اگر رهبر تازه منصوب یک قدرت بزرگ دیگر اظهارات مشابهی را مطرح کند. گفتار ممکن است ارزان باشد، اما اغلب میتواند نتیجه معکوس دهد.
این امر بهویژه در لفاظیهای ترامپ درباره نقش بینالمللی دلار آمریکا مشهود است. او در جریان کارزار انتخاباتی ۲۰۲۴ مدعی شد، «بسیاری از کشورها در حال کنار گذاشتن دلار هستند.» و با افتخار گفت، «آنها با من دلار را کنار نخواهند گذاشت.» او افزود: «من میگویم، اگر دلار را کنار بگذارید، دیگر نمیتوانید با ایالات متحده تجارت کنید، زیرا ما بر کالاهای شما ۱۰۰ درصد تعرفه اعمال خواهیم کرد.»
اما در نهایت، آینده دلار بهعنوان یک ارز بینالمللی عمدتاً توسط انتخابهای جمعی بازیگران خصوصی غیرهماهنگ تعیین خواهد شد، که شناسایی بسیاری از آنها غیرممکن خواهد بود. پول بینالمللی بر اساس اعتماد عمل میکند: مردم از آن استفاده میکنند زیرا میخواهند از آن استفاده کنند (و اغلب از گزینههای دیگر، از جمله پول رایج محلی خود، فرار میکنند). تلاش برای اجبار دیگران به استفاده از دلار در واقع باعث میشود آنها کمتر بخواهند از آن استفاده کنند و اعتبارش را تضعیف میکند.
با توجه به اولویتی که کشورها برای حفظ استقلال سیاسی و پیشبرد منافع خود قائل هستند، رئالیستها معتقدند که دولتها ترجیح میدهند تحت فشار قرار نگیرند و هرگاه بتوانند در برابر قلدری ایستادگی خواهند کرد. تکبر و اعمال زور غیرضروری رئالیسم نیست. فیلسوف ریمون آرون به ماهیت خودتخریبگر چنین رفتارهایی اشاره کرد که ناگزیر «ترس و حسادت دیگر دولتها را برمیانگیزد»، در نتیجه، جایگاه ملی را تضعیف کرده و موجب «تغییر متحدان به بیطرفی یا بیطرفها به اردوگاه دشمن» میشود.
توسیدید نیز پدیده مشابهی را در آغاز جنگ پلوپونز مشاهده کرد و از «خشم گسترده علیه آتن» گزارش داد. او نوشت که به دلیل سالها تکبر آتنیها، «احساسات مردم بسیار بیشتر به سوی اسپارتیها متمایل بود.» آتن شکست خورد.
یکی از اصول برجسته ایده «اول آمریکا»ی ترامپ، به این پویایی توجه نمیکند: تحمیل حمایتگرایی اقتصادی، چه به خودی خود و چه بهعنوان یک تاکتیک مذاکره برای مجبور کردن دیگران به تبعیت از خواستههای آمریکا. حمایتگرایی ایالات متحده باعث اقدام تلافیجویانه میشود که بهشدت به اقتصادی که سالانه حدود ۳ تریلیون دلار کالا و خدمات صادر میکند و حتی برای تولید داخلی خود به محصولات واسطهای وارداتی وابسته است، آسیب میرساند. همچنین باعث افزایش شدید قیمت کالاهای قابل تجارت در داخل کشور میشود.
در ماه دسامبر، اتحادیه اروپا با چهار کشور آمریکای جنوبی یک توافق تجاری امضا کرد و یکی از بزرگترین مناطق تجاری جهان را تشکیل داد. چین نیز به همین ترتیب در حال ایجاد نفوذ اقتصادی مهمی در نیمکره غربی است. سیاستهای تجاری تهاجمی ترامپ، حتی اگر بتواند امتیازات اکراهآمیزی از دیگران بگیرد، اهداف گستردهتر سیاست خارجی ایالات متحده (مانند محدود کردن نفوذ سیاسی چین) را تضعیف میکند، به بحران اقتصادی جهانی دامن میزند و دیگر کشورها را نسبت به تلاش بعدی واشنگتن برای زورگویی محتاط و در حالت دفاعی قرار میدهد.
یک رویکرد شکستخورده
در اندیشیدن به سیاست خارجی، اغلب رئالیستها با دیپلمات و دانشمند آرنولد وولفرز همنظر هستند، کسی که اصطلاح «اهداف محیطی» (milieu goals) را ابداع کرد. وولفرز نوشت که اگرچه دولتها باید بقای خود را در اولویت قرار دهند، اما آنها «فقط در موارد نادری با مسئله بقا مواجه میشوند.» همچنان که همیشه بوده است، رئالیستها در مورد تاکتیکهای خاصی که بهترین نتیجه را برای دستیابی به اهداف محیطی فراهم میکند، اختلافنظر دارند، اما آنها بهخوبی درک میکنند که همبستگی با دوستان به همان اندازه برای امنیت ملی ضروری است که قاطعیت مدبرانه با دشمنان.
در اینجا نیز، «اول آمریکا» تأکید رئالیستها بر دوراندیشی را رد میکند: این رویکردی کوتهبینانه، معاملهمحور و بهشدت خودمحور است. ترامپ هر تعامل با دیگر کشورها – چه دوستان و چه دشمنان – را بهعنوان یک تقابل با حاصلجمع صفر میبیند که در آن هدف، کسب بیشترین سهم ممکن از سودهای قابل مشاهده است.
واشنگتن پیشتر این رویکرد را در سالهای میان دو جنگ جهانی امتحان کرده بود. درخواستهای کوتهبینانهاش برای بازپرداخت بدهیهای جنگی، به شکنندگی مالیای دامن زد که به بحران مالی جهانی ویرانگر سال ۱۹۳۱ منجر شد. حمایتگرایی اقتصادیاش (که در پی آن صادراتش حتی بیش از وارداتش کاهش یافت) فروپاشی تجارت جهانی را بهطور کلی تشدید کرد. هر دو سیاست به رکود جهانی دامن زدند و آن را عمیقتر کردند – رکودی که عامل مهمی در به قدرت رسیدن فاشیستها در آلمان و ژاپن بود.
نسخه اصلی «اول آمریکا» در آن زمان شاید در ظاهر هوشمندانه به نظر میرسید، اما در واقع از نظر استراتژیک بسیار اشتباه و پرهزینه بود، و قطعاً بر مبنای رئالیسم شکل نگرفته بود. نسخه ترامپ نیز چنین است – و نتایج آن بار دیگر میتواند فاجعهبار باشد.
■ مقاله سعی دارد ثابت کند که رویکرد “اول آمریکا” به ضرر منافع آمریکاست، که صحیح است و تا حدود زیادی نیز به یک درک عمومی در میان اقشار تحصیلکرده تبدیل شده. بی دلیل نیست که طرفداران پروپاقرص ترامپ:
۱- اگر آمریکایی باشند، عمدتا از اقشار به حاشیه رانده شده هستند که احساسات و هویتشان خدشه دار شده.
۲- اگر غیر آمریکایی باشند، دارای احساسات ضد غربی ضد آمریکایی، ضد لیبرالی هستند و از ضربه خوردن آمریکا باکی ندارند.
خود آقای ترامپ اگر چه یک رهبر پوپولیست نمونه است ولی سواد چندانی برای درک منافع استراتژیک ندارد و نمیدانم این خط سیاست خارجی را چگونه کشف کرده ؟ اما میدانم آقای پوتین بسیار از رویکرد ایشان راضی و ممنون است. لحظه ای که ترامپ “سلطان” گونه اسم خلیج مکزیک را تغییر داد هیلاری کلینگتون به جای ۱۳۰ میلیون مکزیکی پوزخند زد.
بطور خلاصه: آمریکا کشوری است با بیشترین حجم نقدینگی و اوراق قرضه در کل تاریخ بشری. پس نیاز حیاتی دارد به رابطه حسنه با تمام دنیا و حوزه های نفوذ بسیار، در غیر این صورت در درون خودش غرق میشود. سوال مهم اینجاست که چه میزان ضربه به دیگر ملل و جهان آزاد میزند.
روز خوش، پیروز