iran-emrooz.net | Sun, 07.01.2007, 18:58
مشکلات فرهنگی ناامنی، بدگمانی و ضعف همکاری در ایران
دکتر مهرداد مشایخی
دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۵
كاربرد نظريههای روانشناختی
در بخش پیشین تعریفی از مفاهیم کلیدی این نوشتار، همچون «فرهنگ»، «جامعه» و «همکاری» به دست دادیم. همچنین در مورد مجهول اصلی این نوشته، یعنی «ضعف همکاری در عرصه مدنی» در ایران، کند و کاو کردیم و تفاوتهای میان آن و همکاریهای رایج در بافت سنتی را باز نمودیم. در خاتمه، متذکر شدیم که محور نظری بحث ما را ارتباط تاریخی میان ناامنی محیطی و ضعف همکاری (به واسطه فرهنگ بدگمانی) تشکیل میدهد. حکومت خودکامه نیز، به سهم خود، این شرایط را تقویت میکند.
در بخشهای آینده، به توصیف و توضیح عناصر متشکله این رابطه زنجیرهای خواهیم پرداخت. اولین جزء این رابطه را «ناامنی» (کمبود امنیت) تشکیل میدهد.
پیش از آن که به تبین جامعهشناسانه عامل ناامنی در شرایط تاریخی ایران دست زنیم، بد نیست نیمنگاهی به برخی نظریههای روانشناختی در مورد «رشد اولیه کودک» و نقش امنیت عاطفی در این مورد بیاندازیم. البته این رویکرد را نباید اینگونه تعبیر کرد که ناامنی اجتماعی (در سطح کلان) همان ادامه احساس ناامنی فردی است. برعکس، اگر رابطهای میان آن دو در کار باشد عمدتا ناشی از شرایط اجتماعی نابسامان و تاثیر آنايجاد اختلال در رشد فردی است دلیل این استدلال را در بخشهای قبلی توضیح دادم: جامعه همان جمع جبری افراد (به صورت تک و منزوی) نیست، بلکه پدیدهای بس وسیعتر و گستردهتر از افراد است. جامعه متشکل از افرادیست که درگیر روابط دراز مدت در شکل گروهها، سازمانها، نهادها و ساختارهای اجتماعی هستند. بنابراین، اگر شرایط اجتماعی ـ گروهی دارای اختلالات کارکردی باشند، از طریق این گروهها به افراد نیز منتقل خواهد شد و هنگامی که افراد دچار اختلالات روانی ـ رفتاری شوند، به نوبه خود، بر کارکرد نهادهای اجتماعی اثر تشدیدکننده و متقابل خواهند داشت.
رشد اولیه کودک و نقش دلبستگی (Attachment)
از دیدگاه روانشناسان، رابطه اولیه میان پدر و مادر و فرزند عامل نیرومندی است که بر فرایند دراز مدت رشد کودک تاثیر تعین کننده بر جای میگذارد. در مورد این رابطه، نظریه موسوم به «دلبستگی» توضیحات قانعکنندهای ارایه داده است. طبق تعریف جان بولبی (J. Bowlby) دلبستگی یک نیاز بنیادین و بیولوژیک است که سبب نزدیکی میان کودک و فرد مورد علاقه او (معمولا مادر یا پدر) میشود. شکلگیری دلبستگی نتیجه یک ساز و کار دفاعی بشری است که در جستجوی امنیت (security) است. تحقیقات بولبی و پس از او اینزورث (Ainswororth) حاکی از آن است که کودک خردسالی که رابطه نزدیک و سرشار از محبت را با مادرش تجربه نکرده باشد، در مراحل بعدی زندگی از آشفتگیهای مهم شخصیتی رنج میبرد.
سالها بعد، روانشناس دیگری به نام هری هارلو، برای بررسی نظریات بولبی، آزمایشهای مشهوری در مورد بچه میمونهایی موسوم به «دیسوس» انجام داد. آن دسته میمونهایی که در تنهایی پرورش یافته بودند، به میزان زیادی، از آشفتگی رفتاری رنج میبردند. در مجموع، این پژوهشها نشان میدهند که «آنچه برای امنیت کودک اهمیت دارد به وجود آمدن الگوهای پایدار دلبستگی عاطفی نخستین است.» (آنتونی گیدنز، جامعهشناسی).
دلبستگی، حداقل، دارای چهار کارکرد برای کودک است: ۱ ـ تامین حس امنیت ۲ ـ تنظیم احساسات و تحریکات عاطفی، ۳ ـ بیان احساسات و ارتباطگیری، ۴ ـ ایجاد پایهای برای کاوش محیط.
سایر تحقیقاتی که در مورد شکلگیری دلبستگی عاطفی پایدار (secure) انجام گرفتهاند نشان میدهند که در کنار نقش مادر و پدر، سایر متغیرهای اجتماعی، چه درون خانواده، و چه در سطح جامعه و فرهنگ، نیز نقش بازی میکنند. بهعلاوه، اثرات الگوهای گوناگون دلبستگی بر رفتار کودک (پایدار و یا ناپایدار) تا سالهای زیادی باقی میماند. بهویژه، دلبستگی عاطفی پایدار، کودک را متقاعد میسازد که در طول زندگی با محیط خود با اعتماد و محبت برخورد کند. برعکس، کودکی که از این حیث ارضاء نشده باشد، به جهان پیرامون و اطرافیان با دیده شک و تردید مینگرد. در واقع همین بیاعتمای به محیط پیرامون است که سبب میشود کودک، بعدها در برقراری روابط نزدیک و بادوام با دیگران (فرایند اجتماعی شدن) با مشکلاتی روبهرو شود.
تحقیقات روانشناسان نشان داده که کودکانی که در یک سال اول زندگی دارای دلبستگیهای پایدار با اولیاء خود بودند، در سنین چهار و پنج سالگی (پیش از ورود به مدرسه) در مناسبات اجتماعیشان با همسالان خود، بیشتر درگیر بودند، نگاه مثبتتری به رابطه داشتند و اصولا دوستان بیشتری داشتند. برعکس، کودکانی که در ابتدای زندگیشان دلبستگیهای ناپایدار داشتند، دارای رفتار خشن و منفی نسبت به همسالان خود بودند و از آنها فاصله میگرفتند (داگلاس دیویز، رشد کودک). تحقیقات اریک اریکسون در کتاب «کودکی و جامعه» نیز در این مورد، بهویژه شکلگیری حس اعتماد، بس آموزنده است.
کاربرد نظریههای روانشناختی در تبین ضعف همکاری
همان طور که پیشتر نیز متذکر شدم، نظریههای روانشناختی را نمیتوان به طور بلاواسطه به تمامی جامعه تعمیم داد. نظریهها و روشهای تحقیقی روانشناسی و جامعهشناسی (بهویژه جامعهشناسی کلان) تفاوتهای چشمگیری با هم دارند. روانشناسی از مطالعه فرد آغاز میکند و به طور غیرمستقیم آن را به بشریت تعمیم میدهد (روش استقرائی یا Inductive)؛ در حالی که جامعهشناسی کلان از شرایط اجتماعی (ساختارها، نهادها) آغاز میکند و امیدوار است که از این رهگذر، سطح خرد روابط اجتماعی و خصوصیات روانی فرد را توضیح دهد (روش قیاسی یا Deductire). روانشناسی اجتماعی و جامعهشناسی خرد (Micro) در فضای میانی مابین روانشناسی فردی و اجتماع یعنی محدوده «گروه» به تحقیق میپردازند: در واقع، بررسی رابطه میان فرد با گروههای کوچک اجتماعی.
در بررسی مساله ناامنی و تاثیر آن بر رفتار و روانشناسی اجتماعی ایرانیان نیز باید در چگونگی استفاده از تحقیقات و نظریههای روانشاسی جانب احتیاط را گرفت. به دلایل زیر توجه بفرمایید:
۱ ـ در نظریه روانشناختی «دلبستگی»، رابطه کودک با مادر یا والدین است که عامل تعیینکننده و دلیل نهایی سایر رفتارها و نگرشها، از جمله حس اعتماد، بیاعتمادی، احساس امنیت، و رفتار با جامعه است؛ در حالی که در نظریههای جامعهشناختی، نقطه شروع بحث و نقطه عزیمت تحلیل، فقدان امنیت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی در جامعه و تاثیر آن بر فرهنگ و رفتار اجتماعی است. اگر بخواهیم بر اساس نظریه روانشناختی «دلبستگی» به تبین روانشناختی احساس عدم امنیت و بیاطمینانی برسیم باید فرض کنیم که در ایران گذشته (و همچنین تداوم تاریخی آن) خانوادههای ایرانی (بهویژه مادران) قادر نبودهاند که دلبستگی عاطفی مکفی برای فرزندانشان فراهم آورند! شواهد اولیه تاریخی و جایگاه مهم خانواده، قبیله و ایل و دیگر گروههای اولیه، اما، حاکی از آن است که چنین کمبودی نمیتواند به عنوان یک توضیح قانعکننده به کار گرفته شود. در ایران، خانواده همواره یک نهاد مهم و عاطفی بوده است. حداقل، باید منتظر نتایج پژوهشهای تاریخیای باشیم که عکس این استنباط را نشان دهند.
۲ ـ مگر آن که بتوانیم نشان دهیم که مشکل دلبستگی عاطفی در خانواده ایرانی نه از کمبود دلبستگی به اولیاء که از دلبستگی افراطی و مداخله بیش از حد اولیا در زندگی کودک نشأت میگیرد. مطالعات روانشناختی در این شکل از رابطه نیز (علیرغم کفایت دلبستگی و پیوند) مشکلاتی را در شخصیت کودک و رابطه او با محیط یافتهاند. ولی، حتی در این صورت نیز احساس بیامنیتی و بیاعتمادی در ایرانیان را نمیتوان در درجه اول با این فرایند روانشناختی توضیح داد: زیرا باید دلیل چنین رویکردی را یافت. شاید بتوان چنین استدلال کرد که جامعهای که از بیامنی و از حکومت نیرومند و خودکامه در طول تاریخ خود برخوردار بوده است، به طور ناخواسته، افراد جامعه را هرچه بیشتر محتاج حمایت افراطی گروههای اولیه (به ویژه خانواده) کرده است. در چنین شرایطی، خانواده، در عین محبت به کودک، عامل کنترل و دخالت سختگیرانه بر او نیز بوده است. شاید، این راهی باشد برای استفاده تکمیلی از توضیحات روانشناختی در توضیح رفتار ایرانیان.
۳ ـ برای بهرهگیری از نظریههای روانشناختی در توضیح رفتار ایرانیان میتوان از نظریه «شخصیت خودکامه» آدورنو نیز کمک گرفت. پس از چیرگی فاشیسم در آلمان، آدورنو تلاش کرد که میان نظام سیاسی و شخصیت فردی آلمانها ارتباط برقرار کند. وی پس از پژوهشهای طولانی، به این نتیجه رسید که گونهای از شخصیت به نام «شخصیت خودکامه» (Authoritarian Personality) در میان آلمانها فراوان یافت میشده و این عامل روانی، بهتر از دیگر گونههای شخصیتی، پذیرای نظام فاشیستی بوده است. در مقیاسی چند بعدی کمه آدورنو برای شخصیت خودکامه قایل شد، نه خصلت شخصیتی قرار داشتند که در مجموع، فرد را به پذیرش افکار و تبلیغات ضد دموکراتیک سوق میدادند. توضیح تمامی این خصلتها از حوصله این بحث خارج است. ولی تمرکز روی یکی از آنها ـ گرایش به فرافکنی یا Projectivity - ضروری است مطابق این مبحث، افرادی که دارای شخصیت خودکامه هستند معمولا در این مورد نیز خصلت قوی و بارزی دارند؛ بدین معنی که آنها معمولا جهان را محل ناامن و خطرناکی مییابند که در آن وقایع خشن و غیرقابل پیشبینی اتفاق میافتند. آدورنو این گرایش را محصول گرایشهای روانی و ناخودآگاه فرد میداند که تمایلات درونی را در جهان خارج بازتاب میدهند (فرافکنی).
اگر پژوهشهای تجربی روانشناختی بتواند حضور این گرایش را در مقیاس گسترده نشان دهد، در آن صورت میتوان استدلال کرد که رابطه متقابلی میان نظام سیاسی خودکامه در ایران و شخصیت خودکامه در ایران موجود بوده است. در نتیجه، گرایشی به ناامن و خطرناک دیدن جهان در میان ایرانیان حضور دارد که (مطابق این دیدگاه) ظاهرا از درون روان و شخصیت اکثریت ایرانیها بر میخیزد!
جمعبندی
با توجه به مبحثی که درباره دیدگاههای روانشناختی در مودر بیاطمینانی ـ بدگمانی ارایه گردید، در این نوشته نمیتوان عامل روانی را پایه قرار داد. نقطه عزیمت نگارنده، همچنان عامل ناامنی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی در ایران در درازای تاریخ، است. این عامل جامعهشناختی که به دلایلی که در بخش بعدی ارایه خواهد شد، به وفور در ایران حضور داشته است زمینهساز شکلگیری یک فرهنگ مبتنی بر بدگمانی و سوءظن به اغیار و یک روانشناسی اجتماعی متاثر از احساس بیامنیتی بوده است. در واقع، برای درک پدیده امروزی ضعف همکاری، باید به عوامل فرهنگی ـ روانشناختی به عنوان عامل میانجی نگریست. در بخش بعدی به توصیف شرایط و اشکال ناامنی در تاریخ ایران خواهیم پرداخت.
ادامه دارد