رهبران توتالیتر در نگاهشان به جهان، به هستی و خودشان نکات مشترک زیادی دارند. نارسیسیسم (خودشیفتگی)، پارانویا (سوءظن بیمارگونه به دیگران)، کیش پرستش شخصیت، توهم برگزیده بودن برای نجات بشریت (از «قوم پلید یهود»، «بیماران اجتماعی همجنسگرا»، «ریویزیونیستها، مرتدها و شکاکها»)، دشمنتراشی و داغ نگاه داشتن فضای جنگی خودساخته، نگاه آخرالزمانی و باور به ابدی بودن آنچه بنا کردهاند، از جمله مشغولیت ذهن بیمار آنهاست. این گونه رهبران نکات افتراقی هم از هم دارند که ناشی از فرهنگ و زمینۀ تاریخ جامعهای است که در آنها ظهور میکنند. مثلا مائو: رهبری توتالیتر در یک جامعۀ روستایی (مجهز کردن هر میدان و خانه به تنور ذوب آهن، با قاشق و چنگال و قابلمه، جهت خودکفایی و مبارزه با امپریالیسم)، هیتلر: رهبری توتالیتر با نظم ریاضیگونۀ آلمانی، موسولینی: شبه توتالیتر ایتالیایی، استالین (تزار سرخ): رهبری توتالیتر در سرزمینی به جا مانده از امپراتوری تزاری و علی خامنهای: رهبری توتالیتر با ذهنیت بدویِ تروریستی، امتپرور، نهضت و شهادت در سرزمینی با پیشینه و عارضۀ مذهبی.
از آنجایی که رهبران توتالیتر ساکنان جزایر دور افتاده و بیگانه با واقعیتهای زمینیاند، دیر یا زود، اما بدون استثنا، سرزمین خود را به باد فنا میدهند و از این رهگذر باعث مرگ میلیونها انسان میگردند.(۱)
در ادامۀ مقالۀ پیشین، به بازخوانی زندگی سوتلانا و به استالین، یکی از رهبران توتالیتر و دوران او میپردازیم: دوران پراضطراب و سرگیجهآور، دوران کیش پرستش شخصیت، فاجعۀ اشتراکی سازی، دورۀ وحشت، دشمنان خلق، دستگیریها، تبعیدها، اعترافات اجباری، اعدامها و...
سوتلانا در سالها بعد، در یادآوری از دوران گذشته نوشت: «نابودی مستمر همۀ آن چیزهایی بود که مادرم به وجودشان آورده بود؛ سالهای نابودی نظاممند حالوهوایی که او ایجاد کرده بود.» آدمهایی که سوتلانا عاشقشان بود و دوران کودکیاش را امن و شاد کرده بودند، حالا جملگی نیست و نابود شده بودند. دیواری از سکوت دور تا دور چیزهایی را احاطه کرده بود که حرف زدن در بارۀ آنها خیلی خطرناک بود. موقعی که سوتلانا از مادربزرگش پرسید چه اتفاقی برای قوم و آشنایانش افتاده، اولگا گفت: «اتفاقیست که افتاده و کاریش نمیشه کرد. سرنوشت چنین بوده است.» دایۀ سوتلانا هم توصیه کرد: «سوآل نکن!»
سوتلانا در چهارده سالگی با شوروشوق بسیار بر استقلالش پافشاری میکرد. او در نامهای از سوچی به پدرش نوشت که دیگر بچه نیست: «سلام پدر عزیزم، من دیگر منتظر هیچ دستوری از شما نخواهم بود. من بچه نیستم که این جوری سرگرم بشوم.» و چند هفته بعد، در بیست و دوم اوت ۱۹۴۰، اما این بار با طنازی یک «کدبانو» کوچولو، نامۀ دیگری نوشت: «پاپوشکای عزیزم، روزگار را چگونه میگذرانید؟... من بدجوری دلم برای شما تنگ شده. مدام منتظرم که بیایید و شما هم که مدام نمیآیید... حالا در مورد جغرافیا، دوباره افتضاح شده است... از آنجایی که ما جغرافیای اقتصادی اتحاد شوروی را داریم، مطالب بسیار زیادی در این کتاب درسی ما غایب است. مزخرفات زیادی هم در این متن هست؛ مناظر سوچی [محل تولد استالین]، ماتستا، مناطق تفریحی متفاوت که کلا هیچ کسی به تصاویر آنها نیاز ندارد... پاپوشکای عزیزم، با همۀ وجودم شما را میبوسم. به امید اینکه دوباره همدیگر را ببینیم. ارادتمند شما، سوتلانا»
واکنش استالین را به دختر چهارده سالۀ زباندرازش که از کتاب درسی جغرافیاش ایراد میگرفت و آن را پر از مزخرفات میدانست، میتوان پیشبینی کرد. استالین به شدت زنستیز بود. سوتلانا یک بار ناخواسته صحبت برادرش را با پدرش در بارۀ زنها شنیده بود. واسیلی میگفت، او زنی را ترجیح میدهد که حرفی برای گفتن داشته باشد. و پدر زده بود زیر خنده: «نگاش کن، آقا زن فهمیده میخواد!هاهاها! ما از این زنهام دیدهایم؛ مثل ماهی ساردینی که روشنفکر باشه! یه مشت پوست و استخون!»
سوتلانا در شرف تبدیل شدن به زن جوان فهمیدهای بود؛ عاشق ادبیات بود و برای فرهنگهای نامتعارف، به اصطلاح اگزوتیک ارزش زیادی قائل بود. اما پدر چنین علایقی نداشت. او هیچ علاقهای به دیگر فرهنگها نداشت و از مسافرت بدش میآمد. او پس از اینکه به قدرت رسید، فقط دو بار کشورش را ترک کرد، و هر دو بار هم برای شرکت در کنفرانس صلح متفقین بود.
صاعقۀ جنگ
ناگهان جنگ جهانی دوم چون صاعقهای بر شوروی عارض شد؛ هرچند که بیهشدار قبلی نبود. در ساعت چهار سپیده دم ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱، استالین روی کاناپهاش در داچا (ویلا)ی کونتسوو خواب بود که مارشال گئورگی ژوکوف، رئیس ستاد ارتش، به وی زنگ زد و خبر داد که هواپیماهای آلمان نازی شهرهای کییف، ویلنیوس، سواستوپول، اودسا و چند شهر دیگر را بمباران کردهاند. در مجموع ۱۴۷ لشکر آلمانی از مرزهای شوروی عبور کرده و با سرعتی زیاد در حال پشتسر گذاشتن اوکراین و حرکت به سوی مسکو بودند.
استالین طی ماههای گذشته گزارشهایی از مأموران اطلاعاتی شوروی و بریتانیایی دریافت کرده بود؛ مبنی براینکه هیتلر قصد دارد در ۲۲ ژوئن عملیات تهاجمی گسترده زیر نام «عملیات بارباروزا» آغاز کند. استپان میکویان بعدها در خاطرات خود نوشت که دقیقا چند ساعت قبل از آغاز حمله، برای چندمین بار به استالین گفته شده بود که به زودی عملیات آلمانیها آغاز میشود. استالین در حالی که آناستاس میکویان (پدر استپان) و چند عضو دیگر دفتر سیاسی حضور داشتند، اطلاع پیدا کرد که یک سرباز فراری آلمانی که چند ساعت پیش دستگیر شده، میگوید که حملۀ سراسری به خاک شوروی در ساعات اولیۀ صبح فردا آغاز خواهد شد. اما به قول استپان میکویان: «طرز نگرش استالین به دادههای اطلاعاتی، بازتاب دهندۀ بیاعتمادی بسیار زیاد او به آدمها بود.» موقعی که مأموران اطلاعاتی استالین در آلمان و دیگر مناطق، «گزارشهای هشدار دهنده» برایش فرستادند، او دستور داد آنها را به مرکز فراخوانده و سپس به اردوگاههای کار اجباری بفرستند تا در آنجا «خرد و خاکشیر» شوند. (به جرم «تشویش اذهان عمومی»؟)
استالین مصرانه بر این باور بود که هیتلر به پیمان عدم تعرض سال ۱۹۳۹، پایبند خواهد ماند. او میگفت که شوروی نباید عمل تحریکآمیزی بکند که جنگی را در پی داشته باشد. استالین خوب میدانست که ارتش شوروی هنوز برای جنگیدن آماده نیست. پاکسازیهایی که او در ارتش کرده بود بسیار عمیق و گسترده بود و این ارتش برای ترمیم فرماندهان لایقی که در جریان پاکسازیها از دست داده بود، به زمان بیشتری نیاز داشت. حالا اوضاع در جبههها به شدت دستخوش هرجومرج بود. سپاهیان شوروی از همه سو در حال فرار بودند.
استالین در ۲۹ ژوئن که آلمانیها ۴۰۰ هزار سرباز روسی مدافع مینسک در بلاروس را محاصره کرده و در حال پیشروی به سوی مسکو بودند، قبل از سوار شدن به ماشینی که در محوطۀ کرملین منتظرش بود، رو کرد به رهبران حزب و گفت: «همه چیز از دست رفته است. لنین میراث عظیمی برای ما به جا گذاشت. ما وارثانش اما، به همۀ این میراث گه زدیم.» آنگاه سوار ماشین شد و در بین راه یک بند فحش داد، و وقتی به داچایش در کونتسوو رسید، گفت از تمام مقامها و مسئولیتهای حزبی و حکومتیاش استعفا میدهد. او دو روز در داچایش ماند و سکوت اختیار کرد. رفقای حزبی، رهبرشان را به خوبی میشناختند و میدانستند که او در این دو روز پس از اعلام استعفا، در پی آزمودن رفقایش در رهبری حزب است و میخواهد ببیند آنها چه واکنشی به این بحران نشان میدهند؛ آیا به او وفادار خواهند ماند یا برای تسخیر مسند خالی به رقابت خواهند پرداخت.
برخی از وزیران از جمله بریا، میکویان و مولوتوف عازم کونتسوو شدند تا از استالین بخواهند که به سر کارش برگردد و ریاست «کابینۀ اضطراری جنگ» را به عهده بگیرد. آنها معتقد بودند که بدون استالین مشکل بتوان جنگ را مدیریت کرد. میکویان بعدها گفت: «صِرف نام استالین نیروی عظیمی برای برانگیختن روحیۀ مردم بود.»
استالین در سیزدهم ژوئیه خود را به عنوان «فرمانده کل قوا» اعلام کرد و خطاب به مردم گفت در «جنگ کبیر میهنی، دور حزب لنین و استالین» جمع شوند. او همچنین هشدار داد: «در این نبرد بیرحمانه، همۀ بزدلها، فراریان، شایعهپراکنها و هراسافکنها» بیرحمانه لهولورده خواهند شد.
سوتلانا بعدها گفت که پدرش حاضر نبود بپذیرد هیتلر به او رودست زده است: «او خود را خطاناپذیر و شم سیاسیاش را بیهمتا تلقی میکرد.» او در خاطراتش نوشت که پدرش بعد از جنگ همیشه میگفت: «حیف! ما و آلمانیها با هم، میتوانستیم شکستناپذیر باشیم.» و اضافه میکرد: «آیا آنها گمان میکردند که میتوانند سر استالین کلاه بگذارند؟»
فرمان شماره ۲۵۰
استالین در شانزدهم اوت، «فرمان شماره ۲۵۰» را صادر کرد. بنا به این فرمان «نظامیانی که به دشمن تسلیم شده یا به اسارت گرفته شدهاند باید به عنوان “خائنان به سرزمین مادری” محکوم شده و همسران آنها دستگیر و زندانی شوند.» در این زمان یاکوف، پسر بزرگتر استالن در جبهۀ جنگ به واحد توپخانه پیوسته بود. در دوازدهم ژوئیه ۱۹۴۱، واحد زرهپوش یاکوف در ویتبسک در بلاروس به محاصرۀ آلمانیها درآمد و مورد حمله قرار گرفت. فرمانده واحد از منطقۀ نبرد گریخت و یاکوف که از بقیۀ افراد جدا افتاده بود، دستگیر و اسیر شد. فرماندهی ارتش آلمان به اطلاع استالین رساند که یاکوف اسیر شده و عکسی از او در حالی که اونیفورمی بدون کمربند و سردوشی به تن داشت، از طریق هواپیما بر سر سپاهیان شوروی ریخت.
یولیا، همسر «یاکوف خائن» پیرو «فرمان ۲۵۰» استالین، بعد از اسارت شوهرش دستگیر و در یکی از سیاهچالهای لوبیانکا زندانی شد. بازجویی (راستی، برای کدام جرم؟) از یولیا یک سال و نیم طول کشید و سرانجام در بهار ۱۹۴۳، بدون ارائۀ دلیل یا توضیحی از زندان آزاد شد. استالین بعد از اسارت یاکوف، به سوتلانا گفته بود که در این باره به یولیا چیزی نگوید، زیرا فکر میکرد که یاکوف و یولیا دارند به کشورشان خیانت میکنند.
رابطۀ استالین با یاکوف همیشه پرتنش بود. استالین پسر ارشدش را تحت فشار قرار میداد و او را سستعنصر و ناقابل مینامید. استالین با ازدواج اول یاکوف مخالفت کرد و این ازدواج ناگزیر به طلاق منجر شد؛ یاکوف بیست ساله هم از فرط نومیدی سعی کرد با شلیک گلولهای به زندگیاش پایان دهد. اما گلوله فقط سینۀ او را خراش داد. استالین وقتی از قضیۀ خودکشی ناموفق پسرش مطلع شد، قاه قاه خندید و به تمسخر گفت: «هاهاها! او حتا نتوانست درست به خودش شلیک کند!»
یاکوف به خاطر آشتی با پدرش شغل مهندسی خود را کنار گذاشت و در ۱۹۳۵، در «آکادمی نظامی فرونزه» در مسکو ثبت نام کرد. او در ۱۹۳۶، با یولیا ازدواج کرد. استالین به خاطر تبار یهودی یولیا حاضر نشد این ازدواج را تایید کند. به قول سوتلانا: «دلیل مخالفت پدرم با ازدواج دوم یاکوف، یهودی بودن همسرش یولیا بود. پدرم هیج وقت یهودیها را دوست نداشت.» (در ادامه به پیامد نفرت استالین از یهودیها بیشتر میپردازیم.)
یاکوف چند سال بعدی را در اردوگاههای مختلف نازیها به سر برد تا این که آلمانیها در بهار ۱۹۴۳، بعد از شکست سنگین سپاهشان در استالینگراد، به مقامات شوروی پیام دادند که حاضرند در ازای آزادی فیلد مارشال فریدریش پائولوس، یکی از فرماندهان آلمانی اسیر در دست روسها، یاکوف را آزاد کنند، اما استالین این پیشنهاد را رد کرد.
آی.ای. سروف معاون وزیر کشور شوروی، در ۱۹۴۵، ماموریت یافت تا در آلمان در بارۀ سرنوشت یاکوف تحقیق کند و گزارش دقیقی ارائه دهد. او به این نتیجه رسید: زمانی که زندانیان در محوطۀ اردوگاه اسیران جنگی مشغول ورزش بودند، یاکوف وارد محدودۀ ممنوعه شده و به طرف سیمهای خاردار متصل به برق میدود. موقعی که نگهبانان هشدار میدهند: «ایست! ایست!» یاکوف پیراهن خود را پاره کرده و فریاد میزند: «شلیک کنید رذلها!» درست زمانی که یاکوف به یک قدمی سیمها میرسد، نگهبانان به او شلیک میکنند. پیکر یاکوف بیست و چهار ساعت از ردیف اول سیمها آویزان میماند و روز بعد نگهبانان آمده و پیکر بیجان او را به کورۀ جسدسوزی منتقل میکنند.
در ۲۸ ژوئیه ۱۹۴۲، استالین «فرمان حکومتی شمارۀ ۲۲۷» را صادر کرد. در این فرمان، که در میان مردم به «فرمان عقبگرد ممنوع!» معروف شد، آمده بود: «هراسآفرینان و بزدلان باید به محض برگشت اعدام شوند!» و در پی این فرمان «بریگاردهای تنبیهی سربازان فراری» به جبهههای جنگ اعزام شدند تا فراریان درجا اعدام شوند. در ۱۹۴۵، اسرای شوروی که از اردوگاههای آلمانی آزاد شدند و به کشور خود برگشتند، به اتهام تسلیم شدن به دشمن، به ده تا بیست سال زندان محکوم شدند و بلافاصله به اردوگاههای کار اجباری در سیبری فرستاده شدند.
استپان میکویان، همبازی دوران کودکی و دوست بعدی سوتلانا معتقد بود: «به گمانم یاکوف میدانست که بازگشت به کشورمان پس از پایان جنگ اصلا برایش عاقبت خوشی نخواهد داشت.» سوتلانا هم معتقد بود که برادر ناتنیاش «قهرمان خاموش و بیسروصدایی بود؛ قهرمانگرایی او همانقدر فداکارانه، شرافتمندانه و متواضعانه بود که کل زندگیاش.» رابطۀ سوتلانا با یاکوف، برادر ناتنیاش، صمیمانهتر از برادرش واسیلی بود.
در گرماگرم جنگ، استالین به سوتلانا توصیه کرد، حالا که بریتانیا و آمریکا هم پیمان روسیه شدهاند، بهتر است که زبان انگلیسیاش را بهبود بخشد. سوتلانا به همین خاطر همۀ مجلههای انگلیسی یا آمریکایی را که به دستش میرسید، مطالعه میکرد. در یکی از روزها به مقالهای در بارۀ پدرش برخورد: «حالا همه این واقعیت را میدانند که نادژدا علیلویوا، همسر استالین، در شب هشتم نوامبر ۱۹۳۲، خودکشی کرده است.» سوتلانا شوکه شد، او مثل خیلیها، تا آن روز فکر میکرد که مادرش به خاطر عوارض ناشی از یک عمل جراحی ناموفق مرده است. حالا مطمئن شد که پدرش مسئول اصلی خودکشی مادرش بوده است. او تا آن روز فکر میکرد شک کردن به پدرش، «استالین کبیر»، «رهبر خطاناپذیر خلق» و «قهرمان پیروز جنگ» نوعی ارتداد است، اما حالا به باورهای خود شک میکرد. سوتلانا اکنون در تاریکترین لحظات روحی و روانیاش اعتقاد داشت که اگر مادرش زنده میماند، مثل عموها، داییها و خالهها یکی از قربانیان پدرش میشد.
ازدواج
تحصیلات سوتلانا در بهار ۱۹۴۳، در «مدرسۀ نمونۀ ۲۵» به پایان رسید. پدرش او را به داچای کونتسوو فراخواند و پرسید: «خوب، حالا میخواهی در دانشگاه در چه رشتهای تحصیل کنی؟» موقعی که سوتلانا گفت «ادبیات»، پدرش با تمسخر گفت: «لابد تو هم میخواهی یکی از آن روشنفکران لاابالی بشوی!» و سپس اضافه کرد: «نه، ادبیات خوب نیست. تو باید در رشتۀ تاریخ دانشگاه مسکو ثبت نام بکنی.»
سوتلانا همیشه امید داشت که روزی نویسنده شود. در دانشگاه رشتۀ تاریخ معاصر آمریکا را انتخاب کرد. این رشته شامل درسهایی در بارۀ جغرافیا، تاریخ عمومی و اقتصاد آمریکا بود. در آن زمان آمریکا متحد شوروی در جنگ بود، از اینرو خواندن این درسها از حیث ایدئولوژیک مانعی نداشت. سوتلانا در سالهای تحصیل، مقالاتی در بارۀ اصلاحات اقتصادی روزولت، روابط سیاسی آمریکا و شوروی در دهۀ ۱۹۳۰، اتحادیۀ کارگری در آمریکا و سیاستهای خارجی آمریکا در آمریکای جنوبی و اروپا نوشت. دایرۀ اطلاعات سوتلانا در پایان تحصیلات دانشگاهیاش، بیشتر و گستردهتر از دانشجویان آمریکایی و اروپایی بود.
در ماه دسامبر، سوتلانا از پدرش خواست که محافظ او را مرخص کند زیرا از اینکه مدام تحت تعقیب باشد، احساس حقارت میکرد و میخواست خودش به تنهایی در خیابانها قدم بزند. اما پدرش برآشفت: «برو به جهنم! اگه دوست داری کشته شی، برو کشته شو! این دیگه به من مربوط نیس، خودت خواستی!»
سوتلانا حالا بیشتر اوقاتش را با یکی از دوستان دانشجویش به نام گریشا (گریگوری) ماروزوف میگذراند. نام خانوادگی گریشا در واقع ماروز بود، اما خانوادهاش به خاطر پنهانکاری تبار یهودیشان، به ماروزوف تغییر داده بودند. گریشا از دوستان واسیلی بود. او چهارده سال از سوتلانا بزرگتر بود، آنها از زمان تحصیل در دبیرستان همدیگر را میشناختند و گاهی باهم به تئاتر یا سینما میرفتند.
ظاهرا سوتلانا از شر محافظ خصوصیاش خلاص شده بود، اما دیری نگذشت که ژنرال ولاسیک، مسئول امور امنیت شخصی استالین و خانوادهاش به سوتلانا تلفن کرد و محکم و قاطع پرسید: «شما اخیرا با جوان یهودی رفتوآمد میکنید، چه رابطهای بین شما وجود دارد؟» سوتلانا جواب داد: «چه گفتی؟ یهودی؟» و گفت که گریشا را از زمان دبیرستان میشناسد، همین و بس. تبار یهودی گریشا اهمیتی برای سوتلانا نداشت؛ او عاشق ماروزوف نبود و هنوز هم دلباختۀ کاپلر، نویسنده و بازیگر معروف بود. در واقع او دنبال راهی میگشت که مستقل باشد و زندگی بیرون کرملین را تجربه کند، بنابراین، زمانی که ماروزوف در یکی از تلفنهایش پیشنهاد ازدواج کرد، سوتلانا موافقت کرد: «گریشا فرد دوستداشتنی بود. من تنها بودم و او عاشقم بود.» سوتلانا به گریشا گفت که باید نظر پدرش را بپرسد.
سوتلانا به کونتسوو، داچای پدرش رفت تا اجازۀ پدرش را برای ازدواج کسب کند. پدرش عصبانی شد و داد زد: «صهیونیستها این آدم را به تو قالب کردهاند!» و در برابر اصرار دخترش بیشتر عصبانی شد: «برو به جهنم، هر کاری دوست داری بکن!» و برای کسب اطلاع بیشتر با ولاسیک تماس گرفت: «دختر کوچولوی ما میخواهد ازدواج کند!» ولاسیک نگفت که چندی قبل به خواهش سوتلانا برای معافیت ماروزوف از خدمت سربازی اقدام کرده است، اما اطمینان خاطر داد: «ما طرف را میشناسیم. او کمونیست خوبیست و هیچ مشکلی ندارد.» استالین ناگزیر اجازه داد اما گفت که هرگز با ماروزوف دیدار نخواهد کرد؛ سر حرفش ایستاد و هرگز حاضر به دیدن دامادش نشد و به خاطر جریان جنگ، جشن ازدواج هم گرفته نشد.
سوتلانا پس از نقل مکان از کرملین به مجتمع مسکونی «خانۀ خاکریز»، مستقلتر شده بود و در آپارتمانش مهمانیهایی برای دوستان ادبیاش راه میانداخت. آنها در این مهمانیها، قصهها و شعرهایشان را میخواندند و در بارۀ موضوعهای ادبی روز بحث میکردند. موقعی که دوستانش در راه بودند، تابلوی پدرش را که روی دیوار بود، پشتورو میکرد. دیری نگذشت که سوتلانای هجده ساله حامله شد.
در نهم مه ۱۹۴۵، خبر پایان جنگ در اروپا از رادیو پخش شد. مردم مسکو به خیابانها ریختند و پایان جنگ را جشن گرفتند. جورج کنان سفیر آمریکا، از روی بالکن سفارتخانه شاهد شادمانی هزاران نفر اهالی مسکو بود که به خاطر کمکهای آمریکا در جنگ، از تسلیحات تا مهمات جنگی و کنسرو ژامبون «درود بر آمریکا» سر داده بودند. او به آنها دست تکان داد و با صدای بلند گفت: «روز پیروزی بر شما مبارک! متحدان شوروی به این پیروزی افتخار میکنند!» هرچند در آن لحظه، ذهن او درگیر موضوع دیگری بود: آلمان و ایتالیای فاشیست شکست خورده بودند، اما «یک حکومت توتالیتر سوم مترصد تسلط بر بخش اعظم جهان پسا جنگ است.» و گذر زمان نشان داد که دلنگرانی جورج کنان دور از واقعیت نبوده است.
سوتلانا به پدرش زنگ زد: «بابا تبریک، من همین الآن از رادیو شنیدم. جنگ تمام شد!» استالین جواب داد: «بله، از تو بسیار متشکرم. بله، ما پیروز شدهایم.» او از سوتلانا و شوهرش دعوت نکرد تا در جشن پیروزی شرکت کنند، اما آنها در آپارتمانشان به مناسبت این پیروزی مهمانی راه انداختند.
جنگ تمام شد، اما بهایی که شوروی پرداخت بسیار گزاف و حیرتآور بود. از حدود ۳۵ میلیون مرد و زن که برای جنگ بسیج شده بودند، ۸۴ در صد کشته، مجروح یا اسیر شده بودند. در مجموع حدود هشت میلیون و ششصد هزار نظامی جان باختند. برخی از گمانهزنیها از ۲۳ میلیون کشته هم حکایت میکرد. دستکم، ۱۷میلیون افراد غیر نظامی کشته شدند. آمار رسمی مرگهای ناشی از گرسنگی و قحطی هرگز معلوم نشد، زیرا این تعداد جزو تلفات جنگ به حساب نیامدند. هیج بخشی از کشور از آسیبهای گستردۀ جنگ در امان نمانده بود؛ این «فاجعۀ قرن» بود.
جوزف، پسر سوتلانا و گریشا دو هفته بعد از پایان جنگ به دنیا آمد. جوزف علاوه بر پدر سوتلانا، نام پدر گریشا هم بود. در اوت آن سال، سوتلانا نوزاد را به کونتسوو برد تا پدر بزرگش را ببیند. آن روز مصادف بود با بمباران اتمی هیروشیما از سوی آمریکا. سوتلانا بعدها نوشت: «خبر اصلی در آن روز برای پدرم ماجرای بمباران هیروشیما بود نه خبر بچهدار شدن من. من به خانه برگشتم.»
طلاق
گریشا مازاروف مرد جوان و جذابی بود و ازدواجش با سوتلانا آغاز خوبی داشت و در دورۀ دانشجویی، زندگیشان ساده و شاد بود. اما بعدها سوتلانا شوهر جوانش را برای دخترش اولگا (از ازدواج دوم) اینگونه تعریف کرد: «گریشا از نوع آدمهای “پیراهن پاره کن” بود؛ هر وقت از دست چیزی عصبانی میشد، سر من فریاد میکشید و پیراهنی را که به تن داشت پاره میکرد.» اما سالها بعد به یکی از دوستانش نوشت: «حالا که به آن سالهای جستوجو و تجربه نگاه میکنم، در نهایت صداقت به تو میگویم که باید در کنار همان شوهر جوان اولم میماندم. او هیچ عیب و ایرادی نداشت. ما آنقدر جوان و احمق بودیم که معنای زندگی را نمیدانستیم و این من بودم که همیشه ناراضی بودم و میکوشیدم از آن زندگی مشترک فرار کنم تا شاید در جای دیگری «چیزی بهتر» بیابم. زندگی مشترک سوتلانا و گریشا در ۱۹۴۷، به پایان رسید.
استالین از خبر طلاق دخترش خشنود شد. او حالا در داچای تازهاش کنار دریا در آبخازستان زندگی میکرد. آندری ژدانف، لاورنتی بریا و گئورگی مالنکوف که آن دوروبر زندگی میکردند، مدام به استالین سر میزدند و در مهمانیهای شبانهاش حضور مییافتند. معمولا اینگونه مهمانی تا ساعت چهار صبح طول میکشید. گاهی سوتلانا هم به اصرار پدر در مهمانی حاضر میشد. زمانی که پدرش متوجه میشد که دخترش از شوخیهای دور از لطافت وی ناراحت شده و یواشکی از اتاق بیرون رفته است، پشت سرش با صدای بلند میگفت: «رفیق کدبانو! چرا ما مخلوقهای تاریکفکر را بدون ارائۀ هیچ رهنمودی تنها گذاشته و رفتهاید؟ حالا ما نمیدانیم کجا باید برویم! ما را هدایت کن! راه را به ما نشان بده!» این رجز خوانی در واقع یادآور شعار«رفیق استالین، ما را در مسیر هدایت کن!» بود که برای سالهای متمادی در مهمانیهای شام استالین تکرار میشد. استالین در این شبها، مهمانهای خود را سیاه مست و مدهوش میکرد تا در عالم مستی از وفاداری یا عدم وفاداریشان مطمئن شود. سوتلانا بعدها در این باره نوشت: «مهمانهای سیاه مست پدرم، قبل از این که دمدمای صبح به دست محافظانشان سپرده و روانۀ خانههایشان شوند، مجبور بودند مدتی را هم در دستشویی داچای پدرم به استفراغ کردن بگذرانند.»
پردۀ آهنین
وینستون چرچیل در ماه مارس ۱۹۴۶، در کالج وست مینستر شهر فولتون در آمریکا، طی یک سخنرانی گفت: «از اشتتین در بالتیک تا تریئسته در آدریاتیک در طول قارۀ اروپا، پردهای آهنین کشیده شده است.» آمریکاییها اما همچنان استالین را «عمو جو» میخواندند و دیدگاه نسبتا مثبتی به وی داشتند. آنها معتقد بودند چرچیل زیادی دارد شلوغش میکند. اما دیدگاه آمریکاییها دیری نپایید و تغییر یافت. تقریبا یک سال پس از جنگ جهانی دوم، «جنگ سرد» آغاز شد و جهان به دو اردوگاه کاپیتالیستی و کمونیستی تقسیم شد.
پسِِ زمینۀ وحشت بمب اتمی که هیروشیما را نابود کرد، در اتفاقات بعدی نقش بازی میکرد. استالین حالا معتقد شده بود که آمریکا قصد حمله به شوروی را دارد و این حمله دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد. او در ۱۹۴۶، لاورنتی بریا، مدیر قاطع و کارآمد خود را مسئول پژوهشهای اتمی کرد. بریا بیدرنگ دستور داد شهرکهای به شدت محافظت شدهای برای اسکان دانشمندان شوروی در مناطق دور افتادۀ کشور ساخته شوند. جاسوسان کارآزمودۀ شوروی هم به نقشه و اسرار ساخت بمب اتمی دست یافتند و به شوروی منتقل کردند. اولین بمب اتمی شوروی در ۲۹ اوت ۱۹۴۹، ساعت ۷ بامداد با موفقیت آزمایش شد.
بدبینی دو کشور شوروی و آمریکا به همدیگر از ۱۹۴۶ به بعد رو به افزایش گذاشت. در ۱۹۴۸، ترومن، رئیس جمهور آمریکا «قانون امنیت ملی» را امضا کرد و «ادارۀ اطلاعات مرکزی آمریکا (سی.آی.اِی) تاسیس شد. «کمیتۀ فعالیتهای ضد آمریکایی» به شکار «شهروندانی که برای شوروی جاسوسی میکردند» یا «طرفدار اندیشههای مارکسیستی بودند» پرداخت. سناتور جوزف مک کارتی، موفق شد با بهرهگیری از تبلیغات «سرخ هراسی» افکار عمومی را به جنون سوءظن مبتلا کند؛ تا بدین طریق هزاران تن از شهروندان آمریکایی به اتهام کمونیست بودن یا طرفداری از آرمانهای کمونیستی، «ریشهکن» شوند.(۲)
از دیگر سو، استالین هم سنگ تمام گذاشت؛ او از پلیس مخفی (ام.کا.ب: وزارت امنیت داخلی) خواست تا با قاطعیتی به مراتب بیشتر از گذشته علیه شهروندان کشورش عمل کنند؛ با راهکار همیشگیاش: کنترل مردم با القای ترس، سکوت، تصفیه و پالایش «ناخالصیهای ایدئولوژیک»، «کارزار ضد جهان وطنی»، (به این کارزار در ادامه خواهیم پرداخت)، ممنوعیت تماس، گفتگو و ازدواج با خارجیها، محدودیت سفر به خارج (فقط سفر مقامات بلندپایۀ حکومتی یا کسانی که ماموران پلیس مخفی در طول سفر همراهیشان میکردند، مجاز بود)، مجازات سنگینِ کسانی که از «استالین کبیر» که در جنگ علیه فاشیسم هیتلری پیروز شده بود، انتقاد میکردند.
در اواخر ۱۹۴۷، موج سرکوب تازهای دامنگیر خانوادۀ استالین شد. در دهم دسامبر، ژنییا، بیوۀ دایی پاول در آپارتمانش بازداشت شد. کایرا، دختر ژنییا که در اتاق پذیرایی با دوستاننش مشغول تمرین نمایشنامۀ «پیشنهاد» انتوان چخوف بود، شنید که مادرش موقع ترک خانه گفت: «زندان و بدشانسی دو چیزی است که نمیتوان ازشان اجتناب کرد.»
اتهام ژنییا جاسوسی برای دولتهای خارجی و نشستوبرخاست با اتباع بیگانه عنوان شد. پاسی از شب گذشته بود، اما ماموران پلیس مخفی هنوز هم مشغول بازرسی و تفتیش آپارتمان ژنییا بودند. آنها وقتی داشتند با انگشتانشان ضرباتی به گلدانها میزدند، کایرا گفت: «دنبال چی میگردید؟ کانال زیرزمینی به کرملین؟» چند روز بعد، کایرا بهای «زباندرازی» خود را پرداخت و به اتهام «پخش شایعۀ خودکشی نادیا (مادر سوتلانا)» بازداشت شد. کایرا در بازجویی، برای اولین بار فهمید که مرگ نادیا به خاطر پاره شدن آپاندیساش نبوده، بلکه خودکشی کرده است.
مالوچنیکوف، شوهر دوم ژنییا هم به زودی بازداشت شد. (ژنییا بعد از فوت شوهرش پاول ازدواج کرده بود.) وقتی پسران ژنییا از پلیس مخفی پرسیدند که در بارۀ غیبت مادر و پدر خواندهشان به دوستان و آشنایان چه باید بگویند، پلیس مخفی گفت: «بگویید آنها به سفر طولانی رفتهاند» وقتی پرسیدند: «اما تا چه زمانی؟» جواب شنیدند: « تا اطلاع ثانوی.» تعدادی از دوستان و هم بازیهای تئاتری کایرا هم بازداشت شدند.
سوتلانا برای وساطت پیش پدرش رفت. او از پدرش پرسید: «مگر خاله و زندایی و دختردایی چه گناهی کردهاند که باید زندانی شوند؟» پدرش جواب داد: «هر فردی باید از خانوادههایی که پاکسازی شدهاند، دوری کند. اما آنها این کار را نکردند. آنها زیادی حرف میزدند، آنها بیش از حد لازم میدانستند و بیش از حد لازم حرف میزدند. همین به دشمنانمان کمک میکند.»
سوتلانا توصیفی را که ژنییا یک بار در بارۀ پدرش در روزهای آغازین جنگ در ۱۹۴۱، کرده بود، هیچ وقت فراموش نکرد. او گفته بود: «هرگز جوزف را این قدر دربوداغان و چنین پریشان ندیده بودم... من موقعی دچار هراس بیشتری شدم که دیدم جوزف [از شنیدن خبر جنگ] بدجوری دچار ترس و وحشت شده است.»
سرگئی، پدر بزرگ سوتلانا در ۱۹۴۵، مرده بود. او آنقدر زنده نماند تا شاهد بازداشت و زندانی شدن آنا، دختر بزرگش باشد؛ دختری که در کودکی مواد منفجره را برای مقاصد انقلابی پدر و سوسو (استالین بعدی) با خودش قاچاق کرده بود. در سالها دور، قبل از پیروزی انقلاب اکتبر، زمانی که لنین در خانۀ آنها پنهان شده بود، با آنا کوچولو دست داده بود. آنا بیست و چهار ساعت دستش را نشسته بود؛ چون آن را «متبرک» میدانست. در آن سالهای دشوار، سرگئی و همسرش اولگا سوسوی تحت پیگرد پلیس تزاری را هم در خانهشان پذیرفته بودند؛ اما آرمانهای سرگئی مدتها قبل از مرگش مرده بودند.
آنا در ۱۹۴۶، کتاب خاطرات خود را بهرغم ترس و توصیۀ خانوادهاش منتشر کرد. کتاب در ابتدا با ستایش منتقدان ادبی مواجه شد، اما استالین آنا را «احمقی فاقد اصول» خواند و گفت: «این نوع فضیلتی که او دارد، بدتر از هر نوع رذیلتیست.» در پی اظهار نظر رهبر، نقد تند و خشنی به قلم فدوسییف در ماه مه ۱۹۴۷، در پراودا با عنوان «اندیشهورزی غیر مسئولانه» چاپ شد. دستگاه سانسور، کتاب خاطرات آنا را قبل از چاپ حک و اصلاح کرده و نقطۀ پایانی خاطرات را پیروزی بولشویکها در ۱۹۱۷، قرار داده بود. کتاب خاطرات آنا خیلی شخصی، پراحساس و بیخطر به نظر میرسید، اما آنا مرتکب اشتباهی نابخشودنی شده بود؛ او استالین را در مرکز داستانش قرار نداده بود. سوتلانا بعدها نوشت: «... اشتباه آنا این بود که از استالین مثل یک انسان سخن گفته بود؛ در حالی که استالین از مدتی پیش، خود را شخصیتی تاریخی تلقی میکرد.» کتاب آنا ممنوع و خودش ناپدید شد.
کارزار «ضد جهان وطنی»
در این زمان، استالین برای جلب توجه مردم به خود و حضور در روند زندگی روزانۀ آنها، کارزار بزرگتری را با عنوان «ضد جهان وطنی» راه انداخت. هدف از این کارزار، حذف تدریجی اما نظاممند هر گونه «تأثیر یهودی بر زندگی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی شوروی» بود. یهودیان از دیرباز مورد نفرت و کینۀ استالین بودند، او اکنون بر آن بود که کار یهودیان و در رأس آنها «کمیتۀ یهودی ضد فاشیست» را یکسره کند.
این کمیته در ۱۹۴۲، تحت ریاست سالومون میخوئلس، کارگردان معروف «تئاتر ملی یهودی مسکو» تاسیس شده بود. در آن زمان «کمیتۀ یهودی ضد فاشیست»، ابزار تبلیغاتی خوبی برای جلب حمایت یهودیان آمریکایی و کسب میلیونها دلار کمک اقتصادی آنها بود. اما حالا این کمیته داشت نشانههایی از «ناسیونالیسم بورژوایی» را با هدف کسب هویت فرهنگی و ملی بهودی بروز میداد. (در آن زمان «کمیتۀ یهودی ضد فاشست»، در حال بررسی پیشنهادی قدیمی در خصوص ایجاد جمهوری یهودی در کریمه بود.)
سالومون میخوئلس در ژانویۀ ۱۹۴۸، کشته شد. میخوئلس به شهر مینسک، مرکز ایالت بلاروس رفته بود تا نمایش تئاتری را ببیند که قرار بود «جایزۀ استالین» به آن داده شود. میخوئلس مشخصات خود را در دفتر هتل ثبت کرد و به اتاق خود رفت. صبح روز بعد خدمتکاران هتل، جنازۀ لتوپاره شدۀ او را روی کپهای برف در کنار خیابان پیدا کردند.
سوتلانا بعدها نوشت: «یک روز برای دیدار پدرم به داچایش رفته بودم. وقتی وارد اتاق شدم، پدرم داشت به یک گزارش تلفنی گوش میداد. وقتی گزارش تمام شد، پدرم خیلی کوتاه اما با تاکید گفت: “بسیار خب، این یک حادثۀ رانندگیست.” کاملا معلوم بود که پدرم سوآل نمیکرد، بلکه توصیه میکرد. پدرم گوشی را گذاشت و رو کرد به من و بعد از خوشآمدگویی گفت: “میخوئلس در حادثۀ رانندگی کشته شده است.”» روزنامههای صبح روز بعد، خبر کشته شدن میخوئلس را در اثر حادثۀ رانندگی چاپ کردند. هیچ تحقیقاتی انجام نگرفت و هیچ توضیحی داده نشد که چرا میخوئلس باید نیمههای شب از هتل بیرون آمده باشد و چگونه امکان داشت که در آن خیابان خلوت مینسک چنین حادثۀ مرگباری رخ داده باشد.
در ماه مه ۱۹۴۸، شوروی، کشور تازه تاسیس اسرائیل را به رسمیت شناخت و استالین به خانم گولدا مایر به عنوان سفیر اسرائیل خوشآمد گفت؛ با این امید که اسرائیل موضعی دوستدار شوروی خواهد گرفت، اما زمانی که اسرائیل به سمت آمریکا تمایل یافت، مورد خشم استالین قرار گرفت. گولدا مایر در اولین حضورش در شوروی به مناسبت یکی از عیدهای مذهبی به کنیسهای در مسکو رفت و مورد استقبال هزاران بهودی قرار گرفت. استالین به این نتیجه رسید که همۀ یهودیان روسی که با شوروشوق بسیار از اسرائیل حمایت میکنند، صهیونیستهای خطرناکی هستند، زیرا دوستان و خویشاوندان متنفذی دارند و اگر روزی جنگی بین شوروی و آمریکا درگیرد، آنها بدون تردید به شوروی خیانت خواهند کرد.
در پی چاپ مقالاتی در پراودا بسیاری از چهرههای شاخص ادبی، موسیقی و تئاتر که اکثرشان یهودی بودند، به «خرابکاری ایدئولوژیکی» متهم شدند. رژیم اسم آنها را «جهانوطنان بیریشه» گذاشت. آنها «آدمهای بیهویت» و «آوارگان بیگذرنامه» بودند. بعدها در ۱۹۵۲، دوازده عضو رهبری «کمیتۀ یهودی ضدفاشیست» اعدام شدند.
در اواخر ۱۹۴۸، جوزف ماروزوف، پدر شوهر سابق سوتلانا بازداشت شد. سوتلانا پیش پدرش رفت و درخواست کرد پیرمرد آزاد شود. اما استالین با عصبانیت گفت: «شوهر اولت را هم صهیونیستها به تو قالب کرده بودند.» سوتلانا سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند، گفت: «بابا! جوانترها اصلا هیچ اهمیتی به صهیونیسم نمیدهند.» جواب پدرش تندوتیز بود: «نه! تو نمیفهمی. کل نسل قدیمیتر به صهیونیسم آلوده است و حالا آنها دارند به جوانها آموزش میدهند.»
در ادامه، به ماجرای مرگ استالین، به دوران پسا استالین و نیز به ماجرای پناهندگی سوتلانا، دختر استالین به آمریکا پرداخته میشود.
____________________________
۱ـ در مقالهای دیگر به چند شخصیت توتالیتر کمدی تراژیک و سیاستهای ویرانگر آنها خواهم پرداخت.
۲ـ جوزف مککارتی از ۱۹۴۷، تا زمان مرگش در ۱۹۵۷، سناتور جمهوریخواه از ایالت ویسکانسین آمریکا بود. او از آغاز دهۀ ۱۹۵۰، که جنگ سرد بین آمریکا و شوروی شروع شده بود، در رأس جریانی قرار گرفت که مدعی بود بسیاری از هنرمندان، روشنفکران و کارکنان دولت فدرال آمریکا جاسوس یا سمپات شوروی هستند. در نتیجه، موجی از عوامفریبی، سانسور، فهرستهای سیاه، گزینش شغلی، مخالفت با روشنفکران، افشاگریها و دادگاههای نمایشی و تفتیش عقاید در آمریکای دهۀ ۱۹۵۰، به راه افتاد. بسیاری، بهویژه نویسندگان و اهل هنر پیشرو به اتهام کمونیست بودن شغل خود را از دست دادند و به طرق مخالف تحت پیگرد قرار گرفتند. چارلی چاپلین یکی از هنرمندانی بود که بارها از سوی «کمیتۀ مک کارتی» و «اف.بی.آی.» تحت بازجویی و تحقیقات قرار گرفت. اتهام چارلی چاپلین «آلوده بودن به افکار کمونیسم» و فیلم «عصر جدید» بود. آنها مدعی بودند که چارلی چاپلین در فیلم «عصر جدید» در دفاع از باورهای کمونیستی، پیشرفتهای ایالات متحدۀ آمریکا را هدف حمله و تخریب قرار داده است. سرانجام وی در سفری به اروپا از بازگشت به آمریکا منع شد.
سعید سلامی
۲۷ ماه مه ۲۰۲۴ / ۷ خرداد ۱۴۰۳