روایت زندگی سِوِتلانا، دختر استالین (۱)
جوزف ویساریونوویچ جوگاشویلی معروف به استالین (فولادین)، نابغه و اسطورهای جنگی بود که با پیروزی بر آرمان جهانگستر هیتلر به یکی از فاجعهبارترین جنگهای تاریخ نقطۀ پایان گذاشت و کشور خود را به یک ابرقدرت تبدیل کرد یا دیکتاتوری شرور و بیرحمی بود که در مسند قدرت دورۀ «وحشت بزرگ» را راه انداخت، قلمها را شکست و قدمها را قلم کرد، در اردوگاههای کار اجباری مرگ میلیونها انسان را رقم زد و با به بند کشیدن اندیشمندان، نویسندگان، روشنفکران و حتا همرزمان سابق خود و ژنرالها و سربازانی که در واقع پیروزی را بر فاشیسم هیتلری محقق کرده بودند، قدرت اهریمنانۀ خود را تثبیت کرد؟ اهریمنی که به نزدیکترین اعضای خانوادۀ خود هم رحم نکرد و آنان را در دادگاههای بیداد به اعترافات اجباری کشاند و کرامت و انسانیتشان را زیر چکمههای خود لهولورده کرد.
در بارۀ شخصیت و رهبری استالین با نگاههای متنوع و اغلب متضاد، شاید بیشتر از سایر دولتمردان و رهبران تاریخ گذشته و معاصر نوشته و گفته شده است. برای نمونه، چرچیل، نخستوزیر انگلیس که در سال ۱۹۴۳، در کنفرانس تهران همراه با فرانکلین روزولت، رئیسجمهور آمریکا و استالین شرکت کرده بود، بعدها در کتاب خاطرات خود نوشت: «استالین در کنفرانس، معمولا کمی دیرتر از ما حاضر میشد؛ یکبار تصمیم گرفتم دیگر به پایش بلند نشوم، اما وقتی که وارد سالن شد ناخودآگاه بلند شدم.» و درجای دیگر مینویسد: «وی [استالین] همچون شخصیتی بیهمتا در میان رهبران همۀ زمانها و همه خلقها بهنظر میرسید. تاثیر و نفوذ وی بر مردم فوقالعاده بود. در روزهای برگزاری کنفرانس یالتا (۱۹۴۵)، هنگامی که او وارد سالن می شد، همگان گویی همچون یک تیم از جا برمیخاستیم و شگفت آنکه بحالت خبردار میایستادیم.»
ضرورت بازخوانی و آشنایی هرچه بیشتر ما با شخصیت استالین و نگاه وی به آدم و عالم در چیست؟ چرا استالین، بخواهی نخواهی هنوز هم در ناحودآگاه تاریخی ما زنده است؟ واقعیت این است که حکومتهای همسایۀ شمالی ما روسیه، و بعد شوروی و اکنون دوباره روسیه، یه علت مرز مشترک طولانی که با ایران دارد، از ۱۶ ژانویه ۱۵۴۷ که ایوان چهارم به عنوان تزار و شاهزادۀ بزرگ تمام روسیه تاجگذاری کرد و «تزاروم بزرگ روسیه» را اعلام کرد، تا تأسیس امپراتوری روسیه توسط پتر کبیر در سال ۱۷۲۱، و تا پیروزی انقلاب اکتبر در ۱۹۱۷، در سرنوشت کشور ما بیتاثیر نبودهاند. از این میان بهویژه نقش استالین (و اکنون پوتین) در تاریخ معاصر میهن ما بیش از همۀ رهبران همسایۀ شمالی، پررنگتر بوده است.
به نظر من، پوتین همان استالین زنده است؛ استالینِ امپراتور و زمخت با خصوصیات عصر جدید. گویی که روح استالین در قامت و هیئت کاریکاتوری به نام پوتین حلول کرده و دارد در زیروبم عیان و نهان کشور ما نقش بازی می کند. از اینرو، شناخت هرچه بیشتر استالین، در ابعاد گوناگونش، به ما کمک میکند تا پوتین و نقش او را در میهنمان بهتر بشناسیم.
فارغ از این که موافقان و مخالفان در بارۀ استالین چگونه داوری میکنند، کتاب زندگی سِوِتلانا، «دختر استالین» را ورق بزنیم تا از لابهلای آن با سایهروشن زندگی، شخصیت، جهانبینی و روح و روان پیدا و ناپیدای این مرد «فولادین» از زاویهای دیگر آشنا شویم.
بیست نامه به یک دوست
فیودور فولکنشتاین، استاد شیمی دانشگاه مسکو و یکی از دوستان سوتلانا در یکی از دیدارهایش، او را تشویق کرد که خاطرات خود را در بارۀ خانوادهاش بنویسد. سوتلانا با تردید پرسید: «اما چطور میتوانم این کار را بکنم؟» فولکنشتاین پاسخ داد: «بنویس! بنویس! تو از عهدۀ این کار برمیایی. شروع کن. انگار داری نامهای به من مینویسی. مابقیش خود به خود میاد.» سوتلانا توصیۀ فولکنشتاین را پذیرفت و در تابستان ۱۹۶۳، سرگرم نوشتن خاطراتش شد. او طی سی و پنج روز نگارش کتابش را در قالب مجموعه نامههایی به یک «مخاطب ناشناس» به پایان رساند و به خاطر ملاحظات امنیتی اسم کتابش را «بیست نامه به یک دوست» گذاشت و نامی هم از فولکنشتاین که نامهها در واقع خطاب به او بودند، نبرد.
سوتلانا در ساعت هفت عصر ششم مارس ۱۹۶۷ (۱۴ سال بعد از مرگ پدر) قدم به سفارتخانۀ آمریکا در دهلی نو گذاشت و در خواست پناهندگی کرد. او در ۲۸ فوریه ۱۹۲۶، در یک خانوادۀ شلوغ و پرازدحام به دنیا آمد. قبل از او برادرش واسیلی در ۲۱ مارس ۱۹۲۱، متولد شده بود. آنان فرزندان استالین و نادژدا (نادیا) بودند. سوتلانا در آن روز چهل و یک سال از زندگی پرحاشیه و پرشایعۀ خود را پشتسر گذاشته بود. اما او چگونه طلسم دیرپا را شکست و اجازه یافت از «دیوار آهنین» گذر کند و در سربزنگاهی در کشور هند یکی از آن تصمیمهای آنی و پرخطری را بگیرد که دیگر به کشور خود برنگردد. (به این موضوع و داستان کتاب سوتلانا که در نهایت با خود به آمریکا برد، در ادامه بیشتر میپردازیم.)
زندگی گذشتۀ سوتلانا به طرز دردناکی سپری شده بود؛ مادرش نادژدا علیلیووا زمانی که سوتلانا شش و نیم سالش بود خودکشی کرد. در اواخر دهۀ ۱۹۳۰، خانوادۀ خودش هم به دستور استالین در گرداب «وحشت بزرگ» یکی پس از دیگری غرق شدند. آلکساندر اسوانیدزه، برادر همسر اول استالین و همسرش ماریا اسوانیدزه با اتهام «دشمنان خلق» دستگیر و اعدام شدند. استانیسلاو رِدِنس، شوهرخالۀ سوتلانا نیز اعدام شد. داییپاول، برادر نادژدا بر اثر سکتۀ قلبی ناشی از شوک ناگهانی درگذشت.
موقعی که سوتلانا هفده ساله بود، اولین دوست پسرش، آلکساندر کاپلر، نویسنده و بازیگر شناخته شدۀ تئاتر مورد غضب پدرش قرار گرفت و به دستور وی به اقامت ده ساله در اردوگاه کار اجباری فرستاده شد.(استالین شوهر دیگری را برای دخترش در نظر گرفته بود.) یاکوف، برادر ناتنی سوتلانا در ۱۹۴۳، در اردوگاه اسرای جنگی نازیها کشته شد. در سالهای ۱۹۴۷ و ۱۹۴۸، در گرماگرم کارزار سرکوبگرانۀ «ضد جهان وطنی» (کارزار یهودستیزی که استالین راه انداخته بود)، خاله آنا و زندایی ژنییا (بیوۀ داییپاول)، دستگیر و به هفت سال زندان انفرادی محکوم شدند. کایرا، دخترداییِ سوتلانا (دختر داییپاول و زندایی ژنییا) زندانی و سپس به سیبری اعزام شد.
پس از مرگ پدر سوتلانا در ۱۹۵۳، تراژدی همچنان ادامه یافت؛ در اواسط دهۀ ۱۹۶۰، دوستان شاعر، نویسنده و بازیگر اما «ناراضی» سوتلانا دستگیر و به اردوگاههای کار اجباری فرستاده شدند. برادر بزرگش واسیلی بازداشت شد و سرانجام بر اثر اعتیاد به الکل در ۱۹۶۲، جان باخت.
دختر استالین بودن، به دوش کشیدن بار سنگین این اسم و سایۀ شومی بود که هرگز او را رها نکرد. او بعدها سعی کرد که خود را از زیر این سایۀ ناخواسته بیرون بکشد، اما همانطور که خود معتقد بود: «هر جا بروم، خواه استرالیا باشد، خواه جزیرهای دوردست، همیشه زندانی سیاسی [اسم] پدرم خواهم بود.» سایۀ پدر بر دوش دختر، تختهسنگی بود که در واقعیت هستیاش هرگز نتوانست آن را در راس قله بر زمین بگذارد و سرانجام خودِ خود باشد: سوتلانا علیلیووا
«من دیگر دچار این توهم خوشباورانه نیستم که روزی بتوانم از شر برچسب “دختر استالین” که بر پیشانیام خورده خلاص شوم... آدم نمیتواند از بابت سرنوشتاش تأسف بخورد، گرچه من تأسف میخورم که چرا مادرم [مثلا] با یک نجار ازدواج نکرد.» سوتلانا بخش عمدۀ چهل سال دورۀ اقامتاش در غرب را همچون یک کولی گذراند؛ او بیش از سی بار خانه عوض کرد و حتا برای مدت کوتاهی به عنوان پناهندهای نادم به شوروی بازگشت.
سوتلانا در برداشتن نقاب از چهرۀ پدرش و ارائۀ سیمایی واقعی از او، مثل هر مورخ یا پژوهشگر دیگری با دشواریهای زیاد روبهرو بود. نگرش او به پدرش متناقض بود. به صراحت جنایتهای استالین را محکوم میکرد. اما او پدرش هم بود؛ پدری که در دوران کودکی طعم عشق و محبت پدرانهاش را چشیده بود. سوتلانا در درک و فهم اینکه چه انگیزهای باعث سیاستهای بیرحمانۀ پدرش شد، موفقیت چندانی نداشت. در این باره بعدها نوشت: «باور ندارم که هیجوقت [پدرم] دچار عذاب وجدان شده باشد. گمان نمیکنم که هرگز چنین حسی را تجربه کرده باشد؛ با وجودی که توانسته بود با توسل به کشتن و له کردن انبوهی از آدمها به غایتِ آرزویش برسد و مورد ستایش عدهای قرار بگیرد، اما او آدم شادی هم نبود.»
سوتلانا اما در جای دیگر میگوید: «تصور کردن پدرم به عنوان هیولای صِرف، ساده انگارانه و چنین گمانی خطایی فاحش است. مسئله این است که در زندگی خصوصی وی و در آن نظام سیاسی خاص چه اتفاقی رخ داده بود که چنین راهکاری را برگزید.» سوتلانا باور داشت که پدرش هرگز به تنهایی عمل نکرد؛ او هزاران همدست داشت. سوتلانا در زندگیاش شاهد قساوتهای قرن بیستم به جانکاهترین شیوههای ممکن بود و شخصا وجه تیرهوتار تجربۀ انسانی را دیده و لمس کرده بود؛ تجربهای که تنها معدودی از آدمها توانسته بودند این چنین مستقیم با آن مواجه شوند. اما او برخلاف انتظار، هیچ اعتقادی به خشونت نداشت و به طور کلی آدم خوشبینی بود؛ گرچه بارها در زندگیاش تصمیمهای آنی و ناشی از هیجانات لحظهای گرفت. وی در این مورد خاص، به گونهای غریزی از پدرش نیاموخته بود که برای نیل به لحظۀ مناسب برای چنگ زدن به شکار، باید ساعتها و روزها بیهیج علائم و نشانهای در کمین نشست.
سالهای آفتابی
نخستین شش و نیم سال زندگی سوتلانا تا هنگام مرگ مادرش در ۱۹۳۲، همچون سالهای آفتابی بودند. عکسهای به جا مانده از آن سالها نشان میدهند که همۀ اعضای خانواده در گردهمآییهای خانوادگی بسیار جوان و سرزنده، فوقالعاده ساده و پرشور، با قیافههای راحت و شاد هستند. سوتلانا از آن سالها نوشت: «آن مکان آفتابی، اسمی است که من روی دورۀ کودکیام گذاشتهام.» او اعتقاد داشت که دورۀ کودکیاش آکنده از شادی بود، هرچند به تدریج پی برد که بهای آن شادی، وحشتهای بیپایان بوده است.
سوتلانا در کرملین، مقر حکمرانی تزارهای روس بزرگ شد؛ دژی با دیوارهای مرتفع در کنار رود ماسکوا همچون دهکدهای خودمختار، با برجوباروها، با کاخهای با شکوه در میدان کلیسای جامع پرابهت و با دروازههای عظیمی که به میدان سرخ و دیگر نقاط شهر مسکو باز میشوند. زمانی که سوتلانا به عنوان دومین فرزند جوزف و نادژدا (نادیا) به دنیا آمد، انقلاب روسیه فقط نه سال داشت. سوتلانا را همه همچون پرنسسی در کرملین تصور میکردند، هرچند نظم و انظباط بلشویکی پدرش زندگی کموبیش سادهای را در خانواده برقرار کرده بود.
استالین چند اسم مندرآوردی دوستداشتنی برای نامیدن دخترش ابداع کرده بود: «پروانه کوچولو»، «مگس کوچولو»، «کلاغ کوچولو»، «کدبانو». وقتی «کدبانو» چیزی از پدرش میخواست، در پاسخ میشنید: «چرا درخواست میکنید؟ شما دستور بدهید، من هم بلافاصله دستورتان را اجرا میکنم.» استالین معمولا نامههای خود را به دخترش با عنوانهای «بابا کوچولو»، «از طرف منشی مفلوک سوتانکا»، «رعیت فقیر شما، استالین» به پایان میرساند.
بازی «کدبانو و رعیت» یک وجه تیرهوتار هم داشت. خروشچف بعدها نوشت: «من دلم برای سوتلانای کوچولو میسوخت. استالین دخترش را دوست داشت، اما عطوفتش از نوع عطوفت گربه به موش بود.» آیلین بیگلند، روزنامهنگار بریتانیایی که در ۱۹۳۶، به دیدار سوتلانا رفته بود، معتقد بود: «... پدر سوتلانا میپرستیدش، هر زمان که سوتلانا پشت پیانو مینشست و آهنگ «ناقوسهای آبی اسکاتلند» را مینواخت، پدرش با خوشحالی کف میزد و تشویقش میکرد. اما او برای سوتلانا پدرِ زمخت، بیمبالات و آزاردهندهای هم بود مثل خرسی با تولهاش و این احساس را داشتی که در هر لحظه میتواند همچون خرسی به صورت بچهاش چنگ بزند...» (یکی از عکسهای به جا مانده از پدر و دختر، نظر خروشچف و خانم بیگلند را به روشنی تأیید میکند.)
سالهای دشوار
در روزهای آغازین حکومت شوروی، اعضای بلندمرتبۀ حزب هم کوپنهای غذا دریافت میکردند، گرچه آنان در عمل نیازی به این کوپنها نداشتند؛ برای آنان و برای ضیافتهای خصوصیشان که در خانههایشان برپا میکردند، غذا به اندازۀ کافی مهیا بود. به هر کدام از رهبران حزب یک داچا (ویلا) اختصاص داده شده بود. این داچاها که در مناطق خوش آبوهوای روستایی قرار داشتند زمانی متعلق به ثروتمندان و زمینداران روسی بودند. موقعی که انقلاب به پیروزی رسید، صاحبان آنها به خارج فرار کردند و داچاها و خانههایشان توسط حکومت بلشویکی مصادره شدند.
اقوام و اعضای خاندان سوتلانا و اسوانیدزه، (قوموخویش مادری سوتلانا) به آپارتمان استالین در کرملین رفتوآمد میکردند. جوزف (استالین بعدی) در شهر کوچک گوری در گرجستان متولد شده و در جوانی با نام مستعار «سوسو» به فعالیت انقلابی رو آورده بود در ۱۹۰۶، با کاتو، خواهر آلیوشا، دوست دوران دبستانیاش ازدواج کرد. کاتو و دو خواهر دیگرش در تفلیس، مرکز گرجستان، خیاطی زنانهای را اداره میکردند. سالن انتظار این خیاطی همیشه پر از کنتها و کنتسها، ژنرالها و همسرانشان، افسران بلندمرتبۀ پلیس و اوخرانا (پلیس مخفی تزارها) و همسران آنها بود. خواهران اسوانیدزه در حالی که لباس همسر یک ژنرال را پرو میکردند، انقلابیون در اتاق بغلی مشغول بحث در بارۀ نقشههایشان برای بمبگذاری و دیگر عملیات خرابکارانه بودند و اسناد محرمانهشان را در داخل مانکنهای پلاستیکی جاسازی میکردند.
کاتو خیلی زود دلباختۀ «رفیق سوسو»ی مرموز و بذلهگو شد. کاتو چند ماه پس از ازدواج با سوسو حامله شد و در ۱۹۰۷، یاکوف را به دنیا آورد. کاتو کمی بعد از تولد پسرش، بیماری حصبه گرفت و درگذشت. سوسوی پریشان احوال در مراسم تدفین همسرش خود را به تابوت او انداخت، به فکر خودکشی افتاد و دو ماه غیبش زد. استالین بعدها به سوتلانا گفت: «کاتو خیلی ملیح و زیبا بود. او قلب یخزدهام را ذوب کرد.» اما گویا تأثر مرگ کاتو آنچنان در جان و روان سوسو عمیق نبوده است، زیرا او کودک را به دست مادرزن و دو خواهر کاتو سپرد و راه خود را گرفت و رفت. یکی از معدود تماسهایی که خانوادۀ اسوانیدزه با استالین داشتند، نامهای بود که او از سیبری طی یکی از دورههای تبعیدش نوشته و از آنها خواسته بود که برایش شراب و مربا بفرستند.
خانوادۀ اسوانیدزه در سال ۱۹۲۱، موقعی که استالین برای بازدید به گرجستان آمده بود از وی خواستند یاکوف، پسر چهارده سالهاش را همراه خود به مسکو ببرد. استالین که حالا یکی از صاحبمنصبان حکومتی بود موافقت کرد.
تنها کسی که هیچگاه در جمعهای خانوادگی استالین حضور پیدا نمیکرد یکاترینا، مادر استالین بود. او هرگز حاضر نشد گرجستان محبوبش را ترک کند؛ بنابراین او نقشی در داستان پرپیچوخم خانوادۀ اسوانیدزه بازی نمیکرد. سوتلانا فقط یک بار در گرجستان به دیدن مادر بزرگ رفت، اما از ماجراهای زندگی وی خبر داشت. ویساریون جوگاشویلیِ پدر بزرگ، معروف به «یسو» کفاشی بود که به هنگام مستی پسرش جوزف را بیرحمانه کتک میزد. یکاترینا در نهایت شوهر زمختاش را از خانه بیرون کرد و با زحمت و مشقت زیاد توانست پول لازم برای ثبت نام تنها فرزندش را در مدرسۀ کلیسای شهر گوری و سپس در «حوزۀ علمیۀ مسیحی» تفلیس فراهم کند. وی میخواست که پسرش در آینده کشیش شود. سوتلانا بر این باور بود که بیرحمی معروف کشیشهای ارتدوکس، که محصلهای نافرمان خود را برای روزهای متمادی در اتاقهایی شبیه سیاهچال زندانی میکردند، عاملی بوده تا پدرش به بیرحمی و خشونت روی بیاورد.
سرگئی علیلویف، پدر بزرگ مادری سوتلانا، در دورۀ قبل از انقلاب، سوسو را که مدام تحت پیگرد پلیس تزاری بود به خانهاش آورد و او را با همسر و فرزندانش آشنا کرد. سرگئی پسر روستبار یک سرف آزاد شده و مکانیکی خودآموخته بود. او در بخش فنی راهآهن تفلیس مشغول به کار شد و در همین زمان به «گروه سوم»، حزب سوسیالیست گرجستان که در سال ۱۸۹۰، تأسیس شده بود، ملحق شد. سرگئی اولین بار در ۱۹۰۰، با سوسو آشنا شد. در این زمان سوسو، داماد آیندۀ سرگئی، به خاطر سازماندهی تظاهرات غیرقانونی روز کارگر (اول ماه مه) و راه انداختن تبلیغات سیاسی شهرتی در سطح محلی به دست آورده بود.
سرگئی مسئولیت چاپ اطلاعیهها و پوسترهای تبلیغاتی مارکسیستی را در گرجستان به عهده داشت و به همین دلیل بارها دستگیر و زندانی شده بود. نمیدانیم که آیا سرگئی در فعالیتهای انقلابی خشن شرکت کرده بود یا نه، اما زمانی که انقلابیون تصمیم گرفتند از آنا، دختر نه سالۀ سرگئی، برای قاچاق مواد منفجره از ایستگاه قطار تفلیس به باکو استفاده و این مواد را در لباس زیر آنا جاسازی کنند، مخالفتی نکرد.
موقعی که سوسو تحت پیگرد نیروهای پلیس مخفی تزاری بود و دنبال مخفیگاه میگشت، سرگئی خانهاش را در اختیار او گذاشت. اولگا علیلویوا، شانزده ساله در ۱۸۹۳، زمانی که سرگئی سی و هفت ساله مستاجر خانوادۀ آنها بود، با هدف شرکت در فعالیتهای انقلابی، با وی از خانه فرار کرد. او اطلاعیههای مارکسیستی را پخش میکرد؛ کار پرخطری که بعدها دختران او نیز در دوران کودکی و نوجوانیشان انجام میدادند. زندگی اولگا و چهار فرزندش حکایتی از نقل مکانهای مداوم از شهری به شهری دیگر، تفتیشهای پلیسی، هراس و وحشت، رازداری، ملاقاتهای متعدد با سرگئی در زندانهای تزاری و ناپدید شدن دوستان و آشنایان بود.
ولادیمیر لنین در تابستان ۱۹۱۷، قبل از فرارش به فنلاند، به پیشنهاد اولگا چند روزی را در آپارتمان خانوادۀ علیلیوفها در سن پترزبورگ، به عنوان مخفیگاه استفاده کرد. طولی نکشید که لنین دوباره به سن پترزبورگ برگشت تا انقلاب پیروزمند بولشویکی را سازماندهی کند. اولگا در سال ۱۹۰۰ هم با روی خوش پذیرای جوزفِ تحت پیگرد، شده بود. اما جوزف، داماد آینده، در نهایت خنجرش را تا دسته در پشت اولگا فرو برد.
سالها بعد سرگئیِ، «بلشویک قدیمی» بهرغم اینکه هنوز هم به آرمانهای مارکسیستی و بولشویکی به گونهای پرشور معتقد بود، توسط دامادش به حاشیه رانده شد. اما اولگا ظاهرا شک و تردیدهایی در حقانیت و درستی این آرمانها پیدا کرده بود. وی زودتر از هر کس دیگری به ذات و سرشت واقعی دامادش پی برد. اولگا خلقوخوی آتشینی داشت؛ برای او مهم نبود که دیگران در بارهاش چه فکر می کنند. این خصوصیتی بود که نوهاش سوتلانا از مادر بزرگ به ارث برده بود. اولگا هیچ اهمیتی به امتیازات و فواید مادیای که از بابت مقام بالای دامادش میتوانست نصیباش شود، نمیداد.
نادیا از نظر استالین چهرۀ مرموز و مبهمی بود. موقعی که با استالین ازدواج کرد، شانزده سال داشت. وی در آن موقع به طرز پرشور و دیوانهواری دلباختۀ استالین شده بود. استالین در آن زمان سی و نه سال داشت و از مدتی پیش به عنوان هم پیمان لنین شهرتی به هم زده بود. نادیا در ۱۹۱۸، خانۀ پدری را ترک کرد تا به انقلاب بهپیوندد. او نزد استالین رفت و منشی خصوصی او شد.
سوتلانا در بزرگسالی از این که خاطرات چندانی از مادرش نداشت، دلآزرده بود؛ اما خاطرۀ خاصی را همیشه به یاد داشت. مادرش یک بار با انگشت خود یک مربع کوچک روی قلب سوتلانا رسم کرده و گفته بود: «این همان جایی است که تو باید رازهایت را در آن دفن کنی.» در دنیای سیاسی آکنده از غیبت و بدگویی کرملین، نادیا احساسات و رازهایش را همواره مکتوم نگه میداشت، اما دخترش که بعدها و بارها هنگامی که به خاطر فورانهای احساسیاش بدنام میشد، رازداری را از او نیاموخت. سوتلانا فقط یک بار پند مادر را آویزۀ گوش کرد؛ همراه بچهها و همبازیهایش، ششمین سال تولدش را جشن گرفت؛ همه با هم آواز خواندند، رقصیدند، و سوتلانا یک شعر آلمانی را که به این مناسبت حفظ کرده بود خواند و در آخر با کیک تولدش از مهمانهای کوچولویش پذیرایی کرد. سوتلانا که همواره در هالۀ خوش روزهای گذشته زندگی میکرد، این بار اما این خاطره را در مربع کوچک روی قلبش مهروموم کرد، زیرا دیگر پی برده بود که در آن زمان اکثریت مردم روسیه با قحطی و گرسنگی دست به گریبان بودهاند.
بسیاری از نخبگان «حزب بلشویک» تابستانهای آن دوران را در زوبالوو، داچای تابستانی استالین می گذراندند. سوتلانا همۀ آنها را «عمو» صدا میکرد. عمو واروشیلوف و عمو میکویان با خانوادههایشان به داچای استالین میآمدند. یکی از مهمانهایی که سوتلانا بیش از همه دوستش داشت، عمو نیکالای بوخارین بود. بوخارین، رفیق قدیمی و همکار استالین، هر وقت میآمد، داچا را پر از خندههایش میکرد. همۀ ساکنین داچا عاشق بوخارین سرزنده و بذلهگو بودند؛ همان که به الکساندرا، دایۀ سوتلانا دوچرخهسواری یاد داد. عمو بوخارین همیشه با خودش چند حیوان به داچای پردارودرخت کرملین میآورد: خارپشت، جوجهتیغی، مارهای بزرگ در ظرفهای شیشهای، عقاب و حتا روباه اهلی. عمو بوخارین در پی آخرین دادگاههای نمایشی مسکو در ۱۹۳۸، به دستور استالین دستگیر شد، در یک «دادگاه علنی» محاکمه شد، به «خیانت به استالین و آرمانهای لنین کبیر» اعتراف کرد و سرانجام اعدام شد.(۲) روباه سفید عمو بوخارین تا مدتها بعد در لابهلای درختان کرملین اینسو و آنسو میدوید و بچهها را سرگرم میکرد.
این عموها و خالهها از اواسط دهۀ سی به تدریج ناپدید شدند و بسیاری نیز اعدام شدند و برخی نیز مثل اورجونیکیدزه ، وزیر صنایع، خودکشی کردند. سوتلانا در آن روزها، با ذهن کودکانهاش نمیفهمید که چرا عموها و خالههای مهربان ناگهان میروند و دیگر نمیآیند؛ آدمها به سادگی «غیب»شان میزد، اما کسی دلیلش را توضیح نمیداد. سوتلانا در سی و هفت سالگی، زمانی که اولین بار خاطراتش را نوشت، فقط از «مرگ» رهبران سخن گفت نه از «قتل» آنها: «من میخواهم فقط آنچه میدانم و آنچه به یاد دارم و خودم دیدم را روی کاغذ بیاورم.»
آنچه سوتلانا را از رنجهای وحشتناک زمانهاش مصون نگه داشته بود، زندگی منزوی و نسبتا راحتاش بود. زمانۀ کودکی و نوجوانی او به راستی وحشتناک بود. استالین برای اعمال استیلای خود بر رقبایش، همۀ بولشویکهای قدیمی و نخبگان حزبی را اعدام کرده بود. میلیونها دهقان به سبب قحطیهای ناشی از اشتراکی سازی اجباری کشاورزی به عنوان «صنعتی کردن سریع کشور» جان باختند. سوتلانا بعدها نیز در نگاه به گذشته نتوانست جذبه و جادوی دوران کودکیاش را نفی کند؛ دوران بیخبری و آکنده از سرخوشی، دنیایی با آدمهایی که عاشقشان بود. دنیایی که آنقدر شاد و سعادتمند به نظر می رسید، چگونه میتوانست در عین حال آنچنان وحشتناک و موحش باشد؟ پدرش ناز و نوازشش میکرد و عاشقش بود. هرگاه «سوتلانوچکا»ی نازنازی بنا به توصیۀ دایهاش با یک دسته گل بنفش، یا یک ظرف توت فرنگی دواندوان پیش پدرش میشتافت، پدر بر روی زانوانش مینشاند و باران بوسههایش را که بوی توتون میداد، بر سر و روی دخترک میریخت. چگونه میتوان هم پدری مهربان، عاشق و نرمخو بود و هم یکی از بیرحمترین و سنگدلترین رهبری که تاریخ بشر به خودش دیده است؟ (۳)
تراژدی یک شلیک
غروب هشتم نوامبر ۱۹۳۲، نادیا با همراهی خواهرش آنا، مسیر کوتاه برف گرفته تا ساختمان «گاردهای سواره نظام» را طی کرد و وارد آپارتمان رفیق واروشیلوف، کمیسر دفاع شد. این ضیافتی سالانه بود که به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب در خانۀ واروشیلوف برگزار میشد. مهمانها مقامات ارشد حزب و همسرانشان بودند. استالین هم سلانه سلانه مسیر کوتاه بین «قصر زرد» تا خانۀ واروشیلوف را در کنار رفیق مولوتوف، وزیر خارجه، و رفیق کویبیشف، وزیر اقتصاد طی کرد.
برای همه، این ضیافت در حکم فرصتی برای خستگی درکردن بود. غذا در آشپزخانۀ کرملین پخته و بلافاصله بر سر میز غذا آورده میشد. فهرست غذاها طولانی بود؛ حجم زیادی از انواع پیشغذاها، ماهی، گوشت سفید و گوشت قرمز، همراه ودکا و شراب گرجی که توسط کدبانوی میزبان، همسر واروشیلوف، سرو میشدند. مردان حاضر در ضیافت هنوز به نشانۀ گذشتۀ انقلابیشان لباس نظامی به تن داشتند. بانوان با لباسهای شیک و خوشدوختشان همراه شوهرانشان پشت میز غذاخوری نشسته بودند. استالین به روال همیشگی در وسط میز و نادیا هم درست در روبروی وی نشسته بود. حاضرانِ بسیار شاد و پرنشاط ، دمادم به سلامتی پیروزیهای انقلاب اکتبر و «دستآوردهای صنعتی نوین» مینوشیدند.
روایتها و خاطرهها از آن شب، قصهوار و ناهمگون است؛ اما همه در یک نکته اتفاق نظر دارند؛ استالین مست بود و به طرز عاری از ظرافت مشغول لاس زدن با گالینا، بازیگر سینما، همسر آلکساندر یگوروف، فرمانده ارتش سرخ بود. استالین خمیرهای نان را گلوله میکرد و آنها را به طرف گالینای زیباروی پرتاب میکرد. نادیا از این کار استالین حالش به هم خورده و خسته و دلآزده به نظر میرسید. او قبلا هم بارها از این سبکسریها از شوهرش دیده و از زنبازیهای پایان ناپذیرش داستانها شنیده بود. سالها بعد ولاسیک، محافظ بسیار مورد اعتماد استالین به سوتلانای کنجکاو گفته بود: «بالاخره از هرچه بگذریم پدر شما یک مرد بود.»
پاول علیلویف که در آن روزها مدیر هیئت تجاری شوروی در آلمان بود، چند سوغاتی برای خواهرش آورده بود که یکی از آنها پیراهن مشکی زیبایی بود که نادیا آن شب پوشیده بود. نادیا در آن شب ضیافت، بهرغم سلوک بولشویکیاش با حالتی عشوهگرانه با پدر خواندۀ گرجیاش، ابل ینوکیدزه که آن موقع مدیر داخلی مجتمع کرملین بود، رقصید. نادیایِ در درون عصبانی اما ظاهرا خونسرد، میخواست نشان بدهد که به لاس زدنهای شوهرش هیچ اهمیتی نمیدهد.
کاسۀ صبر نادیا زمانی لبریز شد که استالین گیلاسش را بالا برد و گفت: «مینوشم به سلامتی نابودی دشمنان حکومت»، و زمانی که متوجه شد نادیا گیلاسش را بالا نبرده است، از آن سوی میز سر نادیا داد زد: «هِی تو، چرا نمیخوری؟ بخور!» نادیا با نفرت جواب داد: «اسم من نادیاست، هی نیست!» آنگاه از جایش بلند شد تا اتاق را ترک کند. اما قبل از ترک اتاق با خشم و نفرت به پشت سرش نگاهی انداخت و همه شنیدند که گفت: «خفه شو! خفه!» همه یکه خوردند و در سکوت فرو رفتند. استالین با نفرتی متقابل زیر لب گفت: «چه احمقی!» و به نوشیدن ادامه داد.
پولینا مولوتف، دوست نزدیک نادیا با عجله پشت سر او از اتاق بیرن رفت. آنها چند بار دور محوطۀ کرملین قدم زدند و پولینا سعی کرد با صحبتهایش نادیا را کمی آرام کند. آنان سپیدهدم بود که به هم شب به خیر گفتند و از هم جدا شدند. نادیا «کاملا آرام» به نظر میرسید. او به آپارتماناش در کرملین برگشت، وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. او و استالین پس از چهارده سال که از ازدواجشان میگذشت، جدا از هم میخوابیدند. هوا به روشنایی میزد که نادیا تپانچۀ ماوزر کوچکی را که برادرش پاول از انگلیس برایش سوغاتی آورده بود، از کشوی میزش برداشت و به قلبش شلیک کرد. هیچ کس هیچ صدایی نشنید.
کارولینا تیل، خدمتکار خانۀ استالین، صبحانۀ نادیا را به روال همیشه آماده کرد و وارد اتاق نادیا شد. او نادیا را دید که کنار تختش بر زمین افتاده و پیراهن زیبایش غرق در خون است، در حالی که تپانچهای در دست دارد. تیل پیش آلکساندرا، دایۀ سوتلانا شتافت و او را بیدار کرد. آن ها با هم به اتاق نادیا رفتند و به اتفاق هم جنازۀ نادیا را از کف زمین برداشتند و روی تخت گذاشتند. از ترس واکنش استالین او را بیدار نکردند. طرفهای ظهر بود که استالین بیدار شد و به اتاق غذا خوری آمد. آنها به سراغش رفتند و به او گفتند: «جوزف، نادیا دیگر با ما نیست!»
اعضای خانوادۀ نادیا شایعۀ قتل وی را توسط استالین رد کردند، اما معتقد بودند که نادیا قبل از خودکشی یک نامۀ بسیار تلخ و آکنده از اتهام خطاب به استالین نوشته بود و از قرار معلوم استالین بلافاصله بعد از خواندن نابودش کرده بود. ژنییا، همسر پاول بعدها گفت: «استالین بعد از خودکشی نادیا کاملا ماتومبهوت بود و میگفت دیگر نمیخواهد به زندگیاش ادامه دهد. او هرازگاهی دستخوش خشم کنترل ناپذیر میشد.»
تابوت باز نادیا در سرسرای اصلی ساختمان گوم، ساختمان عظیمی در میدان سرخ مسکو که قبلا یک فروشگاه دولتی بزرگ بود، قرار داده شد. مردم برای وداع از نادیا صفی طولانی بسته بودند. آنان که از مرگ نادیا خبر نداشتند، میپرسیدند: «مگر فروشگاه چه کالایی میفروشد که برای گرفتنش این همه صف بستهاند؟»
روزنامۀ پراودا (به روسی: حقیقت)، ارگان حزب کمونیست شوروی خبر «مرگ» نادیا را به عنوان یک راز حکومتی، خیلی کوتاه گزارش داد: «نادیا به علت پاره شدن آپاندیساش در گذشت.»
یأس و سرخوردگی
چرا نادیا در سی و یک سالگی دست به خودکشی زد؟ نمیتوان به حقیقت ماجرا پی برد. اما برخیها میگفتند که خودکشی نادیا ناشی از بیماری روحی و روانی ناشی از افسردگی حاد موروثی و سقط جنینهای متعدد بود. در ابتدا سوتلانا هم چنین باوری داشت، اما وی بعدها معتقد بود که یأس و نومیدی مادرش به دلیل مخالفتهای پرتنش اما بیثمر او علیه سیاستهای سرکوبگرانۀ شوهرش بوده است.
نامههایی که نادیا در نوجوانی نوشته، نشان میدهند که وی کمونیست جوان و آرمانگرای متعصبی بوده است. او طی دورۀ «جنگ داخلی» که با هدف پیروزی بلشویکها آغاز شد، طرفدار توجیه خشونت به مثابه امری ضروری برای بقای «انقلاب اکتبر» بود. در ژوئن ۱۹۱۸ که لنین، استالین را به همراه ۴۵۰ تن از اعضای «گاردهای سرخ» به شهر تزاریتسین فرستاد تا ارسال مواد غذایی را به مسکو و پتروگراد تثبیت کند، نادیای ۱۷ ساله و برادرش فیودور به عنوان دستیار استالین وی را در این سفر همراهی میکردند. استالین در یکی از واگنها دفتر فرماندهی خود را مستقر و بلافاصله شروع به پاکسازی شهر از «افراد ضد انقلابی» کرد. او بارها به لنین نامه نوشت و درخواست کرد که به وی قدرت نظامی کامل و فراگیری داده شود. این نامهها را استالین دیکته و نادیا تایپ میکرد. در یکی از پاسخها، لنین به استالین دستور داد که بیش از هر زمان دیگری «بیرحم و قاطع» باشد. استالین جواب داد: «مطمئن باشید که دستان ما هرگز نخواهند لغزید.»
استالین کارزار وحشتآفرین و هشدار دهندهای را در شهر جنوبی تزاریتسین و مناطق اطراف به راه انداخت و دهکدهها را به آتش کشید تا عواقب مقاومت از دستورات ارتش سرخ را به «ضد انقلابی»ها نشان دهد. شوروشوق استالین برای اعمال خشونت اصلا موجب ناراحتی یا شگفتی نادیا نشد که در واگن استالین نشسته بود و نامههای او را تایپ میکرد. نادیا عاشق استالین بود و به راحتی کیش پرستش «خشونت بلشویکی» را توجیه و حتا تحسین میکرد.
اما زندگی خانوادگی با استالین روال متفاوتی داشت و بسیار بیثبات و پرفرازونشیب بود. نادیا اولین بار در ۱۹۲۶، زمانی که سوتلانا شش ماهه بود، سعی کرد استالین را ترک کند. او در پی مشاجرهای که با استالین داشت، واسیلی، سوتلانا و دایۀ سوتلانا را برداشت و همراه خود به آپارتمان پدر و مادرش در لنینگراد رفت و به آنها گفت که استالین را ترک کرده و میخواهد زندگی ساده و مستقلی آغاز کند. استالین از مسکو زنگ زد و التماس کرد که برگردد و گفت که حاضر است به لنینگراد بیاید تا همه با هم به مسکو برگردند. نادیا کوتاه آمد و گفت: «خودم برمیگردم. بیخودی با آمدن به این جا هزینۀ اضافی روی دست دولت نگذار.»
یکی از ویژگیهای عاری از لطافت استالین به عنوان شوهر، نوع خاص عطوفت آزار دهندهاش بود. نادیا آدمی مغرور و تودار بود و به ندرت رازهای خانوادگی را آشکار میکرد؛ از اینرو خواهرش آنا اسم او را «شهید صبور» گذاشته بود. استالین معمولا سرد و مرموز بود و میتوانست هر آن بهطرز کنترل ناپذیری عصبانی شود و نسبت به احساسات همسرش بیتفاوت بماند. نادیا گلایه میکرد که همیشه مثل یک پادو مشغول اجرای فرمانهای استالین است. میگفت: «ما همیشه منتظر آمدنش هستیم، اما هرگز نمیدانیم چه زمانی به خانه خواهد آمد.»
میتوان گفت علاوه بر رفتار زمخت استالین به عنوان شوهر، خودکشی نادیا به خاطر سرخوردگیاش از سیاستهای انقلابی و خشن شوهرش بود. او سالها و در موقعیتهای مختلف با استالین زندگی کرده بود. نادیا چهرۀ ناپیدای شوهرش و دوستان و دشمنان کشور خود را بهتر از هر کس دیگری میشناخت. او شب مرگش حاضر نشد به درخواست استالین، گیلاسش را به سلامتی «نابودی دشمنان حکومت» بالا ببرد.
پدر سوتلانا چنان مرموز بود که حتا به دخترش هم نمیگفت که دقیقا در چه تاریخی به دنیا آمده است. تولد استالین در واقع در ششم دسامبر ۱۸۷۸ بود، اما او ادعا میکرد که در ۲۱ دسامبر ۱۸۷۹ متولد شده است. چه فرقی میکرد؟ خوب، او استالین بود؛ با عادات و خصوصیاتی که سالهای سال، همچون پوست تناش در درون آن زندگی کرده بود. جعل او در بارۀ تاریخ تولدش، در واقع سبک و سیاق وی به جعل بخش عمدهای از تاریخچۀ زندگیاش و اصولا جعل همه چیز از جمله جعل تاریخ بود.
در ادامۀ بازخوانی کتاب «دختر استالین» و نگاه بیشتر به زندگی سوتلانا، به ماجرای مرگ مرد «فولادین»، به مردهریگ به جا مانده از وی و زدوبندهای دولتمردان پسا استالین و... میپردازیم.
_________________________
۱ـ منبع من در این مقاله «دختر استالین»، کتاب دوجلدی است از رزماری سالیوان، با ترجمۀ بیژن اشتری، نشر ثالث؛ با برداشتی آزاد و گزینشی. خواندن «دختر استالین» را به علاقمندان توصیه می کنم.
۲ـ بوخارین گرچه طرفدار صنعتی کردن کشور بود، اما اعتقاد داشت که اینکار باید به صورت تدریجی و بدون فشار بر دهقانان صورت بگیرد. می گفتند که «نادیا هم با “اشتراکی سازی و مضرات اخلاقی آن” مخاف است.» او ضمن انتقاد از استالین، در خفا ار نظرات بوخارین و «اپوزیسیون راستگرای رژیم» حمایت میکرد. استالین به نادیا دستور داده بود که دو ماه از «آکادمی صنعتی» دور بماند.
نادیا و خروشچف در «آکادمی صنعتی» هم دوره بودند و در آن سالها نادیا پیش استالین از خروشچف تعریف میکرد. خروشچف بعدها نوشت: « اگر من جان سالم بهدربردم، به خاطر نادیا بود، او بلیت برندۀ من در لاتاری مرگ و زندگی بود.»
بوخارین برخلاف استالین، ادبیات روسیه را به خوبی میشناخت، شعر میسرود و نقاشی میکرد. او در زندان هم چهار جلد کتاب نوشت. رومن رولان در بارۀ بوخارین معتقد بود: «مردی بود با قدرتِ اندیشه و گنجی برای روسیه.». بوخارین از زندان خطاب به استالین نوشت: «کُبا (اسم خودمانی که همیشه رفیق قدیمیاش را صدا میکرد)، چرا نیاز داری که من مرده باشم؟»
۳ـ ولادیمیر لنین یکسال پیش از مرگ خود در سال ۱۹۲۳، به کمکِ همسر خود، نادژدا کروپسکایا، مجموعهٔ سه نامه را تدوین کرد که بعدها به وصیتنامهٔ لنین مشهور شد. وی در یکی از این نامهها نوشته بود: « رفیق استالین، از زمانی که به مقام دبیرکلی [حزب]رسیده، اختیارات نامحدودی را منحصراً در دست گرفته است؛ من اطمینان ندارم که وی همواره قادر خواهد بود از این اختیارات با احتیاط لازم استفاده بکند.» و در پیوست اضافه کرده بود: «استالین بیش از حد گستاخ است و این نقیصه گرچه در بین ما و در بین مراودات کمونیستها قابل مدارا است، اما در مقام دبیر کلی غیرقابل تحمل میشود.» لنین به خاطر توهین استالین به کروپسکایا عمیقا از وی دلشکسته بود و درنهایت خواستار برکناری استالین از سمت دبیرکلی حزب شده بود. وی در این نامه به اعضای دیگر حزب چون بوخارین و پیاتاکوف نیز پرداخته و از آنان تعریف و تمجید کرده بود.
سعید سلامی ۱۷ مه ۲۰۲۴ / ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳