iran-emrooz.net | Fri, 22.12.2006, 9:28
پایان یک دور جنون؟
دكتر علی حصوری
جمعه اول دی ١٣٨٥
درست بیخ گوش ما یک دور جنون کامل شد و صفر محمد نیازف رهبر ترکمنستان به تاریق پیوست (تاریق را من از جوانی ایرانی مقیم آلمان که فارسی را فراموش میکند یادگرفتم و زیبا است). شگفت آور نیست که او پیش از انتخاب به ریاست جمهوری، دست کم شش سال رهبر حزب کمونیست ترکمنستان بوده است؟ او پس از انتخاب، رئیس جمهور مادام العمر شد و مغرور تر از آن بود که به پس از خود و نادان تر از آن بود که به ترکمنستان پس از خود بیندیشد. او کارهائی کرد که کمتر دیوانه ای در تاریخ کرده است. او نام ماههای سال و روزهای هفته را عوض کرد و از جمله نام مادر خود را به یکی از ماهها داد. من که آن نامها را نمیدانم، اما میتوانم تصور آن را بکنم که حال و روز ملتی که نام یکی از ماههای تقویمش مثلا صغرا خانم باشد چه خواهد بود. همین کافی است که رهبر حزب کمونیست سابق همهی کتابخانههای مملکت را تعطیل کرده بود.
با همهی اینها صفر محمد نیازوف در خاورمیانه تنها نیست. این منطقه از جهان استعداد فراوان برای پروردن امثال او دارد. به علت سفرهای مکرر، نمیدانم چه سالی و درست یکی دو سال پیش از ظهور طالبان به سیستان رفته بودم. در آنجا مردی وطن پرست که در بازار مغازه داشت راهنمای من برای کارهائی بود که من علاقه به مطالعه در آنها داشتم. او که حتی از استقرار یک حکومت دینی در ایران راضی نبود، با خشم از چند افعانی سخن میگفت که به زابل آمده بودند و در بهترین جاهای بازار مغازه خریده بودند. بعدها من پی بردم که اینها به احتمال بسیار اعضای طالبان بودند که برای فروش تولیدات طرفداران طالبان ، در ایران پایگاه میساختند.
برای دریافتن وضع ایشان به مغازهی یکی از ایشان رفتم و چند سوآل مطرح کردم. او که فا رسی را با دشواری حرف میزد (زیرا پشتو بود) حاضر نشد به من جواب دهد به این دلیل که من ریشم را تراشیده بودم. او باور داشت که سخن گفتن با من ممنوع و باعث نکبت و بدبختی او است. او گفت اگر تو در ولایت ما بودی ترا میکشتند. این مردی بود که برای اجرای یک ماموریت اقتصادی به ایران فرستاده شده بود، حال میتوان تصور کرد که حال و روز آنهائی که به اندازهی این مرد توانائی و سواد نداشتند، چه میتوانست بود.
خاور میانه از یک بیماری عمومی که عقب ماندگی تاریخی است رنج میبرد. وقتی من وقایع کشورمان را از کودتای ٢٨ مرداد (شانزده سالگی خود) یعنی پنجاه و پنج سال گذشتهی مرور میکنم، دست کم به بیخبری خود و همنسلانم از جامعه، از تاریخ و از جهان پی میبرم. یکی دو دبیر فهمیده ای که من داشتم و اهل فکر و کنجکاوی بودند، محدودتر از آن بودند که بتوانند با شاگردان خود رابطهی صمیمانه برقرار کنند. دیگران گرفتار نان شب بودند. در میان استادان دانشگاه جز یک تن ندیدم که به اوهم کار دائم نمیدادند. نسل من چیزی نیاموخته بود و کسی را برای یادگرفتن نداشت.
یک بار برای نوشتن چیزی در مورد یکی از ایرانیان از آل احمد کمک خواستم، چنان آن شخص را به ناسزا گرفت که من معذرت خواستم و گوشی را گذاشتم و از ادامهی کار منصرف شدم، زیرا میاندیشیدم که وقتی عکسالعمل چنان آدمی این باشد، من به کجای این شب تیره بیاویزم قبای اطلس خود را. گرچه شکستهای پیاپی اکنون در کشور ما خوشبختانه به بالیدن نسلی کوشا و آگاه میانجامد و روز به روز به شمار این جوانان افزوده میشود، اما همچنان شمار کسانی که به دنبال جادو و جنبل و انتظار معجزه از درختی، کوهی یا چاهی و حتی انسانی هستند بیشمار است. مردمی بیخبر نگاه داشته شده در بدبختیها بیشتر عقب میروند. این تجربهی تاریخ است.
ما فدا شدیم، اما این توفیق را یافتیم که به فدا شدگی خود شعور بیابیم. نسل پس از ما هم فدا شده است و فدا خواهد شد، اما شاید آگاه تر از ما. این کاروان همچنان ادامه دارد، زیرا چشم انداز جهانی در تسلط سرمایه( با پشتوانهی مذهب) بر جهان چندان روشن نیست. روزگاری خاور میانه دماغهی کشتی تمدن بود. اکنون دم آن است و اتفاقا در انتهای این دم امثال صفر محمد نیازف چنان سنگینی میکنند که میخواهند این دم را از بدنهی کشتی بکنند. اینک کنده شدن یکی از آنان از این دم خود موهبتی است.
گاه فکر میکنم که کرهی زمین هرچند دهکدهای شمرده میشود، دارای دو جهان است. یکی قهرمان است و دیگری دلقکی که ادای قهرمان را در میآورد. میتوانید دو رئیس جمهور پیدا کنید از دو جهان و آنها را با هم بسنجید، گرچه امروزه اولی هم به دلقکها شبیهتر است.