حق زندگی در میهن هنوز در پیمانهای بینالمللی به عنوان یکی از «حقوق بشر» به رسمیت شناخته نمیشود و دولتها همچنان حق خویش میدانند که شهروندان کشور خود را در سرزمین زادبومی آنان بپذیرند یا برانند. حال آنکه حق زندگی در میهن در کنار حق حیات دو پایۀ اصلی حقوق بشر را تشکیل میدهند و انسان تنها با برخورداری از این دو حق پایهای است که خواهد توانست از دیگر حقوق و آزادیها مانند حق بیان و حق فعالیت اجتماعی برخوردار گردد.
در این راستا این موضوع اهمیت دارد که واژۀ «میهن» در دو سدۀ گذشته از مفهومی مدرن برخوردار شده است، که از مفهوم «زادگاه» بسیار فراتر میرود: هر انسانی در میهن خود میبالد و در این روند از هویت فرهنگی مشخصی برخوردار میگردد، و بدین سبب وامدار ملتی نیز هست که در دامانش پرورش یافته است و در درجۀ نخست با کوشش در راه پیشرفت و بهروزی هممیهنان، میتواند بود و وجود خود را به عنوان «انسان اجتماعی» تحقق ببخشد.
فرد انسانی با خدمت به میهن خود، هم به تبلور شخصیت انسانی و اجتماعی خود دست مییابد و هم با کمک به پیشرفت کشور خویش، به بهبود حال و روز همۀ دنیا خدمت میکند.
شوربختانه ما، نسل موسوم به “پنجاه و هفتی”، در زیر فشار گازانبری ملایان و چپها در پیش و پس از انقلاب اسلامی چندان نسبت به میهندوستی بیگانه بودیم که به سهم خویش اجازه دادیم تا فاشیستهای اسلامی گام به گام منافع ملی ایران را پایمال کنند.
اما حکومت فاشیسم اسلامی تجربهای تکاندهنده برای ما ایرانیان نیز بود که باعث شد تا از یکسو بیش از هشت میلیون نفر ترک میهن کنند، و از سوی دیگر، آنانکه در سرزمین زادبومی خویش ماندند پایمال شدن موهبتهایی را که دستاورد قرنها کوشش مادران و پدران ما بود به فجیعترین شکل ممکن حس و تجربه کردند.
اما این نیز واقعیت داشت و دارد که درست به همین دلیل در چهار دهۀ گذشته دیدگاه بیشتر ایرانیان در مورد میهن خویش سراسر دگرگون شد و رفته رفته همۀ آنچه برای شهروندان جوامع پیشرفته امری بدیهی محسوب میگردد در میان ایرانیان نیز گسترش و جایگاهی درخور پیدا کرد؛ تا بدان حد که امروزه جای شگفتی است که ایرانیان کنونی همانهایی بودند که با اکثریت قاطع به «جمهوری اسلامی» آری گفتند!
ویژگی اساسی این دیدگاه این است که برخلاف دوران کهن، ملیت مدرن کاملاً ارادی است و بر همبستگی آگاهانه و هویت ملی مشترک تکیه دارد.
البته همینجا تأیید باید کرد که با آنکه ملیگرایی در گذشته مورد سوءاستفاده قرار گرفته بود، نه تنها در زمان حاضر بلکه تا آیندهای بسیار دور هیچگونه جایگزینی ندارد. ملیگرایی اگرچه همانند ضرورت حفظ میراث فرهنگی و یا پرستاری از محیط زیست، امری «طبیعی و بدیهی» است، در کشورهای پیشرفته نیز از سوی چپها، اسلامیون و قومگرایان آماج نفرت و حمله قرار دارد. اما واقعیت روشن این است که بدون تکیه و تأکید بر منافع ملی هیچ کشور پیشرفته و مدرنی نیز پدید نخواهد آمد.
از این دیدگاه، شوربختانه باید گفت که جامعۀ ایرانیان، به ویژه در خارج از کشور، در پس ظاهری آراسته به «بدویت فرهنگی» نزدیکتر است! چنانکه حتی با نگاهی گذرا به شیوۀ برخورد و «ادبیات» مورد استفاده در میان «شخصیتهای اپوزیسیون»، گواه روشنی بر این کمبود دهشتناک را میتوان دید و دریافت کرد.
در اینجا، و تنها برای آنکه گوشهای از «عمق فاجعه» را نشان دهم، خود را ناچار از اشاره به دو تن از برجستهترین شخصیتهای فعال سیاسی میبینم. نمونۀ نخست ایرج مصداقی است که خدمات ارزندۀ او مورد ستایش هر ایراندوستی است. از جمله، وی چند سال پیش با بیان این نکته که باید از سلطنتطلبان نیز پشتیبانی کرد، زیرا هر حکومت دیگری بهتر از حکومت فاشیسم اسلامی خواهد بود، گامی مثبت برای همگرایی ایرانیان برداشت.
اما امروزه او نیز در گیر و دار هواداری از شاهزاده به جایی رسیده است که نسبت به هرگونه انتقاد از وی واکنشی تند نشان میدهد؛ از جمله به خانم مسیح علینژاد تاخته است که چرا خواستار گفتگوی علنی با شاهزاده شده است. مهمتر، وی با مقایسۀ دو شخصیت یاد شده به علینژاد حملهور شده است که، امثال شما «صفر» هستید در برابر شاهزاده، که «یک» است و تنها زمانی که او در کنار شما قرار گیرد، وجود مییابید!
نمونۀ دیگر، آقای امیر طاهری است که دهها سال در راه ژرفش اندیشهورزی سیاسی ایرانیان سخنها گفت، اما امروزه در بزنگاه گذار از حکومت اسلامی، به جای راهنمایی و تشویق ایرانیان به تمرین دمکراسی، آن را «کلیشهای مبتذل» خوانده است که مانند «مدرنیته، سکولاریسم و پلورالیسم...» مفاهیم شکل گرفته در دیگر جوامع هستند که «اگر به درد ما میخورد، معادل فارسی هم پیدا کرده بود.»
چنین مینماید که امیر طاهری چنان شیفتۀ بازگشت به دوران پیش از انقلاب است، که «سلطنت» را تنها جایگزین برای خودکامگی اسلامی میشناسد و بدین ترتیب نه تنها همۀ کوششهای دمکراسیخواهانۀ ایرانیان از انقلاب مشروطه تاکنون را نادیده می گیرد، بلکه به مردم ایران نیز توهین میکند زیرا ایرانیان را شایستۀ نظامی بهتر از حکومتی «مقتدر» نمییابد!
رفتار این دو تن که از شخصیتهای مطرح اپوزیسیون محسوب میشوند بدین سبب تکاندهنده است که نشان میدهد هیچیک از آن دو گویا با میهندوستی مدرن آشنا نیست، که بنا بر آن آزادی بیان و جایگاه انسانی هر شهروندی بهویژه هممیهنان باید خدشهناپذیر باشد و هر فردی مادامی که از سوی “دادگاه صالح” محکوم نشده است باید از هرگونه توهین و تحقیر مصون بماند. علت اصلی چنین مصونیتی برای آنکه «هر که خواهد گو بیا و هرچه خواهد گو بگو!» گسترش این درک و فهم مدرن است که میهن را در درجۀ نخست هممیهنان تشکیل میدهند و نه وجود مادی کشور و یا حتی میراث فرهنگی آن.
«زن زندگی آزادی» نخستین خیزش در تاریخ بود که رنگینکمان ملی ایرانی را در خود پذیرفته بود، اما با انحصارطلبی رهبران چپ و راست افراطی فرونشست و نشان داد که اینان در چهار دهه گذشته در پس ادعاهای فریبندۀ خود بر همان روش و منش انحصارطلبی پرخاشگرانۀ خود پابرجا هستند و شکی بجا نگذاشتهاند که چنین رفتاری ریشه در پرورش اسلامی دارد و برای سختجانی آن دلیل دیگری نمیتوان یافت، جز آنکه هرچند بسیاری فرهیختگان ایرانی آشکار و پنهان از اسلام ابراز بیزاری میکنند، اما هنوز نتوانستهاند بر دوگانگی هویت اسلامی ایرانی خود چیرگی یابند.
همین کمبود آن علت اصلی است که باعث میگردد تا فرهیختگان ایرانی در طول چهار دهه گذشته با وجود پرورش در بهترین دانشگاههای دنیا و بهرهوری از سطح دانش بالا از توافق بر سر پیشنهادی سنجیده برای نظام آیندۀ ایران ناتوان بمانند، و همۀ شواهد نشاندهندۀ آن باشد که به گشایشی در این سو امید نمیتوان بست و بدون تکانهای بنیادین دگرگونی لازم برای رسیدن به آیندهای نیک جز امیدی واهی نخواهد بود و ما ایرانیان دور افتاده از میهن نیز در غربت خواهیم مرد!
احترام و اعتماد متقابل خمیرۀ همبستگی اجتماعی و پایۀ تشکلهای سیاسی است و چون نیک بنگریم اگر در چهار دهه گذشته بهبودی در آن به دست نیامده، کمبود آن اینک در برابر سقوط زودهنگام رژیم جهل و جنایت فاجعهانگیز است و مقایسۀ میان امروز با دوران پیش از انقلاب اسلامی بیانگر این واقعیت است که بدون دگرگونی فرهنگی سترگ، ایران حتی در سراشیبی هولناکتر از آن دوران قرار دارد.
ضربات حاکمیت اسلامی بر ایرانیان در طول نزدیک به نیم سدۀ گذشته چنان بوده است که امروزه بخش بزرگ جامعه از اسلام ابراز بیزاری میکند و خواستار ایرانی دمکراتیک با تکیه بر منافع ملی و جدایی دین از دولت است.
از سوی دیگر “نامسلمانان” ایرانی ثابت کردهاند که با وجود حملات نابودگر “اسلامیون”، بر میهندوستی خود پابرجا مانده و اغلب از نظر پایبندی به منش اخلاقی و اجتماعی نیز تبلور فرهنگ دیرپای ایرانی هستند.
بدین معنی برای اکثریتی که مدعی ایراندوستی و دوری از اسلام است، اعتماد به شخصیتهایی از میان وابستگان به گروههای نامسلمان ایرانی راهی نوین را در برابر آیندۀ ایران قرار میدهد.
از این دیدگاه، بنیانگذاری انجمنی از شخصیتهای کاردان “نامسلمان” میتواند در راستای بازیابی اعتماد اجتماعی و همبستگی ملی گامی بزرگ و مؤثر باشد.
نظر شما چیست؟
■ درووود بر فاضل عزیز!
مختصر و موجز. در باره زیر و بم دگرگشتهای نظری و رفتاری و گفتارهای ایرانیان به طور کلّی بعد از فاجعه ۱۳۵۷ تا امروز میتوان از زوایای مختلف بحثها کرد و دلایل را توضیح و بازشکافی و سنجشگری کرد. من امّا به چند نکته از مقالهات اشاره میکنم و امیدوارم که هم خودت و هم دیگرانی که احتمالا مقالهات و نظر مرا میخوانند، در باره مسئله بیندیشند.
۱- برای من، اشخاصی مثل آقای «مصداقی» و آقای «طاهری» در هیچ کجای معادله مسائل کشورداری ایران و وضعیّت اضطراری حکومت خلفای الله و نقش نسل امروز ایران قرار نمیگیرند. ایشان هر کدامشان تجربیاتی متفاوت از بگویم تاریخ شصت ساله اخیر داشتهاند که حسب برداشتها و تمیز و تشخیصهای فردی خودشان به گفتن نظراتشان در خصوص مسائل ایران تا امروز کوشش کردهاند. اینکه میزان تاثیر و برد نظرات ایشان در قیاس با دیدگاهها و نظرات و ژرفاندیشیها و عمق بینش دیگران به چه اندازه است و چقدر کاربرد دارد، طبق برآوردهای من، فقط تا قلمرو دوستان و همعقیده های آنها بیشتر نیست. مُعضل کشورداری و آیین فرمانروایی فراتر از قایقرانی کردن بر برکه محلّ است. در نتیجه نمیتوان به صرف «معروف و مشهور بودن» اشخاصی و حرفهایی که میزنند به این نتیجه رسید که متعیّن کننده رفتار و گفتار دیگران نیز هستند. من چنین تصوّری ندارم.
۲- اینکه گفتهای، مجمعی از «نامسلمانان» تشکیل شود، به نظر من و حسب مطالعات و تجربیات و اندیشیدنهایم، پیشنهاد پذیرفتنی و کارگشایندهای نیست؛ زیرا از همین گام نخست، امکان «باهمزیستی خردمندانه» را مسدود کرده و تبعیض قائل شدهایم. پرنسیپهای مجمعی و باهمآیی باید همواره فراسوی «عقاید/ایدئولوژیها/ مرامنامه گرایشهای سیاسی/تعلّقات قومی/نژادی/مذهبی/دینی و امثالهم» باشد تا بتوان کاری کارستان را در همکاری و همگرایی و باهماندیشی از بهر خشنودی و ارجگزاری به حقوق یکدیگر تامین و تضمین کرد.
برای تفهیم این مسئله بدون توضیح جزئیات به چند مثال ساده و دم دست اشاره میکنم. یک مورد از عهد ساسانیان. دو مورد از عهد پهلوی دوم. در دوران ساسانیان، والیان یمن با اصرار و گوشزدهای مداوم از شاهان ساسانی درخواست میکردند که به گسترش «بُنمایههای فرهنگ ایران» در یمن و عربستان بیشتر اهمیّت بدهند. فراموش نیز نکن که ایرانیان در عهد باستان به «عربستان»، نام «دشت سواران» میگفتند. ولی شاهان متکبّر ساسانی و موبدان زرتشتی با اهمالکاریها و تبعیضها و امتیازخواهیهای خودشان از نقش «فرهنگ» در مناسبات همجواری و همسایه داری چشم پوشیدند و آن را حتّا لت و پار نیز کردند. اگر آرزو و خواست یمنیها برآورده شده بود، مطمئنا نه اسلامی در عربستان پا میگرفت نه «محمّدی» ادعای رسالت میکرد. بردار یک نگاهی بینداز به نامهای که «نهضت آزادی به محمّد رضا شاه» نوشت. اگر فقط نکته کلیدی آن نامه را «شاه یا اطرافیانش دقیق، فهمیده و گواریده» بودند، احتمالا سبک و سیاق جامعه ایرانی به راههای دیگری میرفت که خردمندانه و سرنوشت ساز بودند برای نسل همان دوره و نسلهای پس از آنها. یا اگر کسانی که به قول معروف، زمزمه «فضای باز سیاسی» را دُرّست فهمیده و گواریده بودند از در راههای خردمندانه با سیستم پادشاهی رویارو میشدند و احتمالا که نه، صد در صد، هرگز و هیچگاه انقلابی مخرّب و فاجعه بار و نابودکننده ایران و ایرانی در چهل و پنج سال پیش اتّفاق نمی افتاد.
چند وقت پیش نیز آقای «اسماعیل نوری علاء»، بیانیهای مبنی بر گردهمآیی و مجمعی بر «محوریّت شاهزاده رضا پهلوی» تحریر و در شبکههای اجتماعی انتشار داد که من تقریضی بر آن نوشتم و اشکال کلیدی فراخوانش را تذکر دادم.
فاضل عزیز! من شخصا حسب تدقیق شدن به وقایع اخیر ایران؛ بویژه از واقعه هولناک مرگ «مهسا» به این نتیجه رسیدهام که «جنبش ژرف و بسیار با صلابت تحوّلات در ایران» به دور از هیاهوهای روزمره شبکههای اجتماعی و تبلیغات فریبنده ارگانهای خلافت الهی با گامهای مستحکم دارد به پیش میرود و نمایندگان و سخنگویان و کنشگران خودش را نیز پیدا خواهد کرد. آنانی که در بیرون از مرزهای میهن هستند، اگر واقعا و صمیمانه در فکر مردم و میهن هستند، باید هنر همپایی با نسل معاصر ار بفهمند و اجرا کنند؛ نه اینکه در صدد تحمیل خود به آنها برآیند که بی برو برگرد، نتیجه ای مخرّب و شکست قطعی به دنبال خواهد داشت. همین.
شاد زی و دیر زی! فرامرز حیدریان
■ جناب غیبی عزیز.
شما در پایان مقاله خود مشخصأ پرسیدهاید «نظر شما چیست؟». شرط ادب ندیدم آن را بیجواب بگذارم. من کامنت کوتاهی به مقاله قبلی شما «چرا چپگرایی از میان نمیرود؟» نوشتم. الان هم شرط اول را «قبول کردن تکثر فکری» میدانم. به قول معروف «هر سری عقلی دارد». از طرف دیگر، نمیتوان ما ایرانیان مقیم خارج را به «بدویت فرهنگی» متهم کرد و در عین حال انتظار انجمنی از شخصیتهای کاردان داشت. مضافأ اینکه اینطور اتهامات معمولأ دامن گوینده را هم میگیرند.
ارادتمند. رضا قنبری. آلمان
■ آقای غیبی گرامی، آن میهنی که دوستش دارید و داریم متعلق به چپیها و ملاها و کسانی که طرفدار آنها هستند هم هست. تصادفی نیست میهنی که در نظر دارید و توصیف میکنید نوستالژیک و دستنیافتنی مینماید. همانطور که در تلویزیون ایران نیمی از ایرانیان حضور ندارند، در برخی تلویزیونهای خارج کشور نیز نیمی دیگر غایب هستند. در روایت شما از میهن هم بسیاری از ایرانیان حضور ندارند یا دیده نمیشود. روایت شما از میهن یادآور نوعی ناسیونالیسم ایرانی است که در آثار نوستالژیک صادق هدایت نیز وجود داشت. چنین میهن «خالصی» نه برای هدایت وجود داشت و نه برای شما و نه دیگر کسانی نگاهی که مانند شما دارند. میهن رنگارنگ است، هرچند هرکس رنگ یا رنگهای ترجیحی خود را دارد.
با احترام/ حمید فرخنده
■ جناب غیبی گرامی، فقط یک نکته: میشود خانم صدیقه وسمقی و امثال او را از انجمنی ملی حذف کرد؟ کاردانی امری مطلق نیست و کنشگران جامعه ما چه در داخل و چه در خارج همین هست که داریم. تنها با نقد و دیالوگ سازنده میشود برای ایجاد چنان انجمنی ملی به آنهایی امیدوار بود که صداقت داشته و منافع ملی را ارج مینهند. هاپی اند ( happy end)تان که با نوازش فرهیختگان ایرانی با این جمله “پایبندی به منش اخلاقی و اجتماعی نیز تبلور فرهنگ دیرپای ایرانی هستند” خاتمه مییابد با “گشایشی در این سو امید نمیتوان بست” همخوانی ندارد.
در تلاش و امید برای وحدت ملیمان و با درود سالاری
■ با سلام و احترام. خوبی و حسن مقالات آقای غیبی اینست که انتشار مقالاتشان در این سایت نقدها و دیالوگ خوبی در میان مخاطبان و منتقدین موجب میشود که آن هم ناشی از ویژگی متناقض و کاراکتر گونه تفکرات ایشان است. متاسفانه من تا به حال مقالاتی که از ایشان خواندهام متوجه شدهام که این مقالات خودش تبدیل به مانع شناختی جامعه ایرانی داخل و خارج اعم از گروههای تشکیل دهنده موجود، تاریخش، بازیگران سیاسی و اجتماعیش شده است...من فکر میکنم شیوه اندیشیدن و منطقی که در لابلای گفتار های ایشان حاکم است همراه است با عدم پذیرش مختصات جامعه ایرانی، فکتهای موجود و عدم نگاه متکثر، نگاه دو قطبی و حذفی ایشان است که در تحلیل نهایی دچار تعارضات گوناگونی میشوند... پیشنهادم به ایشان توجه دقیق به همراهی منطق ارسطویی، دیالکتیک و فازی در شناخت و تحلیل پدیده های جوامع است...
پایدار باشید! رودین
■ همانطور که یکی دومرتبه دیگر هم در گذشته تکرار کرده بودم - جناب غیبی با همه دانش وسیع و با ارزشی که دارند، متاسفانه با واقعیتی نا آشنایند، و ان اینکه در مقالات با ارزش خود به مقولات دینی گریز و انتقاد میکنند. دین پارهای از فرهنگ است. یعنی چتر یا کاسه بزرگ و اصلی فرهنگ یک جامعه است و دین شاخهای یا جزئی از فرهنگ. آیا اسلام مالکی مراکشی که در آب و هوای مدیترانهای و نزدیک به غرب است با اسلام وهابی سر زمین سوزان عربستان شبیه هم هستند، یعنی مسلمان مالکی مراکشی شبیه مسلمان وهابی است؟ آیا یک بهائی ایرانی شبیه یک بهائی انگلیسی یا افریقائی فکر و عمل میکند؟
ایرانیان بر خلاف گفته افرادی دینخو نیستند. دین خو به معنی فردی که دستورات دیدیش را طابق النعل بالنعل اجرا میکند. مشکل ما فرهنگی است. آنهم فرهنگ دیکتاتوری. در کار خود فرمانفرمائیم، از حکمران تا پلیس و قاضی و مدیر اداره و مدرسه، از بقال و نانوای سر گذر و راننده تاکسی، تا صاحب ماشینی که دو سه ردیفه پارک میکند.
با احترام کاوه
■ درود برشما جناب غیبی گرامی
اگر چه در این چهل واندی سال هر کس نسخهای پیچیده و حال وطن را بدتر از پیش کرده، ولی متاسفانه بعد از شاپور بختیار و داریوش همایون کسی پیدا نشده که نسخهای ایرانی و برای ایران بپیچد. امیر طاهری استثنا ست. اگر یکبار برای همیشه سعی کنیم ایرانی بیندیشیم و برای ایران، آنگاه میتوانیم بگوییم چونکه صد آمد نود هم پیش ماست.
مهدی منشی