iran-emrooz.net | Sat, 07.05.2005, 18:24
تاريخی كه جريان دارد
سعيد شروينی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ١٧ ارديبهشت ١٣٨٤
در آلمان هنوز هم اين بحث که روز ٨ ماه مه ، يعنی روز سقوط برلين و به زانو درآمدن قطعی غول فاشيسم، را چه بنامند بحثی جاری و ساری است و ٦٠ سال پس از آن واقعه که جهان نفسی به راحتی برآورد پاسخی قطعی برای آن يافت نشده. ٢٠ سال پيش ، ريچارد وایتسکر، رييس جمهور وقت آلمان در يک سخنرانی تاريخی به مناسبت اين روز، آن را "روز آزادشدن" مردم آلمان از جنگ و رژيم هيتلری ، و روز درنگ و تامل خواند. گرچه اين پيشنهاد در سطوح مختلف جامعه بدون پژواک نمانده و بخش بزرگی از مردم آلمان آن را مقبول يافته است، اما این جامعه هنوز هم با گذشته خويش مشغول است و هنوز هم بررسی، واکاوی و درس گیری از آن جنایتی که با همكاری و به نام این مردم رقم خورد امری پايان یافته تلقی نمیشود. چند سال پیش ، مارتين والتسر، نویسنده نامدار آلمان اعتراض برآورد که دیگر صحبت از گذشته و احساس شرم و عذرخواهی از آن دوره کافی است و مگر آلمانیها تا کی یاید بابت آن جنگ عذر بخواهند و طلب بخشش کنند؟ والتسر شاید علت نادرستی این سوال خود را در برنامه مارشی بیابد که قرار است گروههای نئونازی آلمان روز ٨ مه امسال در برلین برگزار کنند. روزی که وایتسکر آن را روز "آزادی" مردم آلمان خوانده است، نه تنها در چشم نئوفاشیستها ، بلكه كماكان در نگاه بخشی از جامعه ، روز اسارت و سرشکستگی است. بخشی از برنامه نیروهای چپ و میانه جامعه آلمان برای ٨ ماه مه این است که با حضور و برنامههای گسترده خود عرض اندام نئونازیها در این روز را بی رنگ و کم اثر کنند.کرسیهای معینی که نئوفاشیستها ظرف یکی دو سال اخیر در برخی از پارلمانهای محلی به دست آوردهاند اعتماد به نفس بیشتری به آنها بخشیده و برنامه تحریک آمیزشان هم قسما با همین اقبال معینی که بخشهایی از جامعه ، به ويژه در بخش شرقی آلمان از آنها به عمل آورده بی ارتباط نیست.
هستند کسانی که نئوفاشیستها در مقیاس اروپا (از حیدر در اتریش و فونتن در هلند تا لوپن در فرانسه و نئوفاشیستهای شریک در دولت ایتالیا و...) را به لحاظ برنامه و سیاست با فاشیستهای کلاسیک دور و بر جنگ جهانی دوم که معجونی از ملی گرایی افراطی و سوسیالیسم راهنمای عملشان بود متفاوت میدانند و در قرینه سازی با راه سومی که بخشی از چپ میان سوسیالیسم و لیبرالیسم برگزیده، آنها را هم نیروییهای مدافع معجونی از لیبرالیسم متکی بر فردمحوری شدید از یک سو و ناسیونالیسم افراطی از سوی دیگر میشمارند. با همین استدلال عنوان لیبرال- فاشیست را هم برای آنها پیشنهاد میکنند.
صرفنظر از این که این نام تا چه حد مصداق دارد ، واقعیت این است که در اروپا و به ويژه در آلمان، به رغم وضع نه چندان مساعد اقتصادی و به رغم درصد بالا و ثابت بیکاری و با وجود دغدغههای فرهنگی و اجتماعی ناشی از روندهای نامساعد جهانی شدن و مسائل مربوط به دوران پس از ١١ سپتامبر، نئوفاشیسم هنوز هم مسئلهای نیست که تهدیدی مهلک به حساب آید و دوران قبل از جنگ جهانی دوم را تداعی کند و یا حق را دوباره به کسانی چون توماس مان ، آينشتاين وهانا آرنت بدهد.
آينشتاين كاسته شدن جمعيت ژرمن تبار و محدود شدن قلمرو آلمان را بهترين مجازاتی میدانست كه جنگ جهانی دوم در حق اين جامعه و جناياتی كه در دو جنگ جهانی مرتكب شده روا خواهد داشت. توماس مان با استناد به بدبينی گوته نسبت به جنبههای منفی ملت شدن آلمانیها، آرزو داشت كه جنگ جهانی دوم وضعيتی مشابه يهوديان را برای آنها رقم زند و با پخش و پراكنده كردن آنها در جهان، امكان شكل گيری مجدد ملت-دولتی آلمانی منتفی شود، وگرنه باز روز از نو، و جنايت و جنگ از نو. آرنت نيز معتقد بود كه آلمان با جنگ جهانی دوم نه تنها به لحاظ اخلاقی، معنوی و سياسی به انحطاط گرويده، بلكه اولين ملتی در تاريخ است كه به دست خود زوال و فنای خويش را رقم زده است.
مجازاتی كه متحقق نشد
در ميان اصحاب سياست نيز كسانی بودند كه ديدگاهها و نظرات مشابهای داشتند. از جمله اينان، يكی هم ، هنری مورگن تاو، دوست و همسايه روزولت و بعدتر وزير دارايی او بود كه طرحی نيز در اين رابطه پيش نهاد.بر اساس اين طرح، آلمان نه تنها بايد خلع سلاح و فاقد نيروی نظامی میشد، بلكه بايد ازداشتن صنايع پيشرفته نيز محروم میگرديد. بيرون كشيدن شرق آلمان از قلمرو حكومت اين كشور، تقسيم بقيه خاك آن به دوقسمت شمال و جنوب و زير كنترل بين المللی نهادن منطقه اساسی و صنعتی "رور" از ديگر مولفههای طرح مورگن تاو بود. اين طرح كه حتی در كنفرانس متفقين در كبك كانادا در سال ١٩٤٤ يكی از محورهای بحث در مورد آينده اروپا بود، ابتدائا موافقت روزولت را نيز يدك میكشيد. اما بعدتر، يعنی زمانی كه وی بر بستر تشديد اختلافات آمريكا و شوروی تكيه بر آلمان به عنوان متحدی در مبارزه عليه كمونيسم را مفيد يافت آن طرح نيز از چشمش افتاد و در بايگانی قرار گرفت. بدينسان ، آنچه كه آينده آلمان پس از جنگ را رقم زد در وجه عمده بروز و تشديد جنگ سرد بود و نه ميل و آرزوهای توماس مان و آينشتاين و مورگن تاو و... از جمله در چهارچوب مقتضيات همين جنگ سرد بود كه آلمان غربی به لحاظ صنعتی بازسازی و به رقيبی جذاب و مزيت مند برای بخش شرقی آن كه در محدوده اقتدار شوروی قرار گرفته بود بدل شد. پايان اين شكاف و دوپارگی، پايان جنگ سرد هم بود. از سويی، تشكيل بازار مشترك اروپا كه اينك به اتحاديه اروپا بدل شده نيز در خدمت درهم آميختن هرچه بيشتر منافع آلمان با كل اروپا قرار گرفت تا مردم اين كشور منافع و مصالح خود را در همزيستی با همسايگان ببينند و ناسيوناليسم مخرب و خانمانسوز آنها دوباره سر بر نياورد. اين پروژه گرچه هنوز هم در ميانه راه است و پيوستن كشورهای جديد و عضويت آتی تركيه در آن ، شكافها و بحثهای بيشتری در مورد آيندهاش را دامن زده و اينجا و آنجا به بدبينیهايی معطوف به لزوم احيای دوباره اقتدار ملی كشورهای عضو راه برده است، اما در مورد آلمان به نظر میآيد كه در دهههای گذشته كاركرد مثبتی داشته و اروپا را هم در مجموع خود از جنگ و ستيز و خونريزی به دور داشته است. با تكيه بر همين واقعيات و تجارب است كه برآمد گهگاهی نيروهای نئوفاشيست در آلمان ، و نه تنها در آنجا، گرچه نگرانیها را برمی انگيزد و نيروهای مخالف را هم به مقابله و كارزار وامی دارد، اما در مجموع كسی را هول و سراسيمه نمیكند. به ديگر سخن، جامعه جهانی هنوز هم تربيب دمكراتيك نسلهای پس از جنگ در آلمان و نيز قدرت جامعه مدنی و نيروهای دمكرات اين كشور را در آن حدی میبيند كه نسبت به تقلا و تشبثات نئوفاشيستها و يا راه يافتننشان به اين يا آن پارلمان محلی دچار كابوس نشود. صد البته ادامه ركود اقتصادی كه با كاهش و حذف گسترده خدمات اجتماعی هم توام شده اگر پايانی معطوف به رونق وايجاد اشتغال پيدا نكند میتواند نيروی بيشتری برای جبهه نئوفاشيستها فراهم آورد و كار مبارزه با آنها را با چالشها و دشواریهای بيشتری مواجه كند.
پيروزی كه مغلوب بازنده شده است؟
طرفه اما اين كه گروههای نئوفاشيست تنها در آلمان و اروپای غربی نيست كه گهگاه جولان میدهند و عرض ا ندام میكنند. در كشوری كه سربازانش با دراهتزاز درآوردن پرچم كشورشان بر فراز مجلس آلمان شكست قطعی حكومت جهنمی هيتلررا به جهان خبر دادند نيز، اينك نئونازیها يه جزيی از فرهنگ سياسی بدل شدهاند. در روسيه ، و به ويژه در حواشی شهرهای بزرگ آن اين روزها كمتر خارجی را میتوان سراغ گرفت كه دغدغه حمله "كله تاسها" را نداشته باشد. اين نيروها كه شمارشان بر ٥٥٠٠٠ نفر بالغ میشود سيستم تبليغاتی و اطلاع رسانی خاص خود را دارند و ابايی هم ندارند كه از پيروزی ارتششان در جنگ جهانی دوم ناخشنود باشند. اينان كه اكثرا فرزندان خصوصی سازیهای بی در و پيكر دوران يلتسين و انهدام ساختارهای اجتماعی و فقر و قاقه ناشی از آن هستند برآنند كه هيتلر حق داشت و غلبه ما بر ارتش او پيشرفت روسيه را به عقباند اخت.
تا يكی دوسال پيش كه پوتين استناد به جنگ جهانی دوم و پيروزی شوروی درآن را برای برانگيختن احساسات ناسيوناليستی و سوار شدن بر اين موج جهت تحكيم پايگاه قدرت خويش ضروری نيافته بود در كتابفروشیهای مسكو كمتر اثری از ماجرای پيروزی بر فاشيسم يافت میشد، اما كتاب " نبرد من" هيتلر و "دكترين فاشيسم" موسولينی به سهولت در دسترس بود. در كتابهای درسی نيز، مسائل مربوط به جنگ جهانی دوم و نقش شوروی در ان كمتر محلی از اعراب داشت. اينك گرچه نيازهای كرملين سياست ديگری را در اين عرصه رقم زده است، اما همان ١٠ ، ١٢ سالی كه آنسان طی شد راه را برای برآمد نيروهای نئوفاشيست هموارتر كرد. مصوبات دومای روسيه برای ممنوعيت و محدودسازی اين نيروها نيز تا كنون چندان موفقيتی به همراه نداشته، به گونهای كه اينك ، در آستانه ٨ مه، كه دستگاه رهبری روسيه با دعوت از رهبران جهان مراسمی خاص در مسكو تدارك ديده است در جای جای اين كشور، هم مجسمههای جديدی از استالين را میتوان ديد كه "رهبری داهيانهاش در جنگ بزرگ ميهني" دوباره بر سر زبانها افتاده ، هم كهنه سربازان جنگ جهانی دوم با شماری از مدال و نشان بر سينه را میتوان مشاهده نمود و هم "كله تاسهايي" كه ابايی هم ندارند كه مهر و نشانی از نئونازيسم را با خود حمل میكنند.
دعوت به شركت در مراسم روز ٩ مه در مسكو صد البته با استقبال رهبران همه كشورها مواجه نشده است. اگر نه همه اروپای شرقی ، دستكم سه كشور حوزه بالتيك، يعنی استونی، ليتونی و ليتوانی پيروزی قوای شوروی در جنگ جهان دوم و گسترش قلمرو نفوذ حكومت استالين را سرآغاز قربانی شدن آزادی و استقلال خود و به زير يوغ مسکو درآمدن میدانند. و اين يعنی اين كه سخن وايتسكر در مورد "آزادی آلمان" در روز ٨ مه سخنی نسبی است و در مورد همه اروپا مصداق ندارد. لهستان ، يعنی كشوری كه آن نيز استقلال خود در دوران پس از جنگ جهانی دوم را پايمال شده میداند، راه ميان بری در پيش گرفته است ، به اين معنا كه رهبری آن ضمن اشاره به واقعيت تلخ يادشده، بر سهم شوروی در به زانو درآوردن قاشيسم هم تكيه كرده و از اين كه سرنوشت لهستان در دوره پس از جنگ موجب نسبی شدن جنايات فاشيسم و نفی لزوم غلبه بر آن شود برحذر داشته است. همه اين مباحث نشان میدهد كه جنگ جهانی دوم و روندهای پس از آن كماكان در اروپای شرقی پروندهای گشوده دارد و هنوز هم بسياری از اين كشورها به تنظيم درك و نگاهی متعادل نسبت به همسايه شرقی خود نرسيده اند، امری كه صدالبته سياست و رويكردهای روسيه نيز میتواند به گونهای مثبت يا منفی در آن تاثيرگذار شود.
ژاپنیها هم مشكل دارند
اگر جنگ در اروپا در ٨ مه پايان گرفت ، چندگاهی ديگر لازم بود كه در آسيا نيز غول ديگر فاشيسم ، يعنی ژاپن از پای درآيد و آن منطقه نيز به آرامش بگرود. اين آرامش كه لكه سياه بمبهای اتمی بر هيروشيما و ناكازاكی را بر چهره داشت سرنوشتی را برای ژاپن رقم زد كه به رغم فكر و ذكرهای اوليه چندان از سرنوشت آلمان متفاوت نبود. آن كشور نيز به سرپلی برای صف آرايی در برابر شوروی و چين بدل شد و واشنگتن كه حضور نظامی گستردهای در آن به هم زده بود ضرورت چنان ديد كه بازش بسازد و نوسازیاش كند. دهه گذشته اما پارهای از شاخصها در اين كشور را نيز متفاوت كرده است. اگر ٥٠ سال جزای اعمال ژاپن در جنگ جهانی دوم اين بود كه كه فاقد نيروی مسلح جدی و تهاجمی باشد و ارتشش نتواند پا را از محدوده كشور فراتر بگذارد اينك در چهارچوب تدابير و استراتژیهای امنيتی و نظامی جديد كه واشنگتن سهم عمدهای در شكل دادن به آنها دارد توكيو با اعزام نيرو به افغانستان و عراق آن سنت ٥٠ سال گذشته را شكسته است و تحرك و رقابت اقتصادی و نظامیاش كه بحث دستيابی به سلاح اتمی را نيز قسما دربرگرفته پارهای از همسايگانش را هم به واكنش واداشته است.
در ژاپن نيز پرونده جنگ جهانی دوم همچنان گشوده است و كمتر میتوان بسان آلمان بحث و گفتگويی اجتماعی و دامنه دار در آن سراغ گرفت. اگر در آلمان ويلی برانت به ورشو رفت و با زانو زدن خود در برابر فروافتادگان جنايات نازیها سر شرم در برابر تاريخ خم كرد و اگر روسای جمهوری اين كشور يكی از تعهدات خود را تاكيد و عذر خواهی از بابت جنايات در حق يهوديان در جنگ جهانی دوم میدانند، در ژاپن نيروهای صلح دوست هم حتی، بيشتر رفتاری از يك فرهنگ شرم را به نمايش میگذارند و نه سخن گفتن آشكارا از جرم و تقصير مردم خويش. در فرهنگ شرم بر خلاف فرهنگ اذعان و عذرخواهی كه اينك به الگوی غالب آلمانیها بدل شده از هرآنچه كه گذشتهای و يا عملی رنجبار و خطاكارانه را به ياد آورد پرهيز میشود. هم از اين رو اگر راست گرايان ژاپن به شمول نخست وزير اين كشور ابايی ندارند كه گاه و بيگاه با حضور بر سر قبر شماری از نظاميانی كه در كشورهای همسايه جنايتكار جنگی تلقی میشوند هرگونه خبط و گناهی در گذشته ژاپن را منكر شوند ، نيروهای چپ و ميانه نيز كمتر در شان و هنجار خويش میبينند كه آشكارا عذری بخواهند ، چه رسد كه بخواهند در برابر قربانيان زانو بزنند. اين كه اخيرا اشاره و استناد به جنگ جهانی دوم و جنايات آن دوره در ژاپن رونق و روای محسوسی يافته نيز از آن روست كه بحث بر سر تغيير قانون اساسی بالا گرفته است. راست ژاپن قصد آن دارد كه هويت پاسيفيستی اين قانون و خصلت صرفا دفاعی ارتش اين كشور را دگرگونه كند و راه آن را برای جولان در عرصههای بين المللی بگشايد. چپ و بخش بزرگی از جامعه اما با اين ايده و برنامه همنوايی ندارد و همين موضوع جنگ جهانی دوم و كارنامه ژاپن را دوباره به بحثها و افواه كشانده است. صد البته بمباران اتمی هيروشما نيز به جامعه ژاپن كمك كرده كه جنايات گذشته خود را نسبی كند. استدلال گفته و ناگفته اين است كه اگر جنابت كرديم جنايت هم ديديم، اين به آن در.
آمريكا هنوز وقت دارد
اگر آلمان و ژاپن از بازندگان جنگ جهانی دوم دوباره در مرتبه برندگان آن نشستهاند و اگر شوروی به عنوان يكی از برندگان جنگ اينك بسياری از "نعم" آن جنگ را فروگذاشته و فرومی گذارد و اثری از آن پيروزی در وجهه و جغرافيايش باقی نيست ، داستان آمريكا اما هنوز در سمت و سوی برندگی رقم میخورد. آمريكا در كنار شوروی برنده جنگ جهانی دوم بود، پايان جنگ سرد اما آن پيروزی را دگرگونه كرد و تنها دست يكی از آن دو پيروز را به هوا بلند نمود. آنچه كه در ١٥ سال گذشته چهره جديد جهان و مختصات ژئو پلتيك آن را رقم زده است حاصل اين دگرگونه شدن توازن قواست.جنگهای اول و دوم عراق ، جنگ يوگسلاوی، تحولات در خاورميانه ، تدارك تغييرات در ساختار و منشور سازمان ملل كه زاده تجارب جنگ جهانی دوم است ، تلاش برای تغيير پيمان منع گسترش سلاحهای اتمی و... را در فاصله ١٩٤٥ كه فاشيسم به زانو درآمد و در عين حال جنگ سرد آغاز گشت تا ١٩٨٩ كه ديوار برلين فروريخت به سختی میشد به تصور درآورد. اينك اما در جهانی برآمده از جنگ سرد كه آمريكا قدرت بلامنازع آن مینمايد تصور آن كه هيچ ، به واقعيت مشهود پيوستن آنها را شاهديم.
هستند صاحبنظرانی كه با اشاره به قطبهای در حال برآمدنی از ثروت و قدرت همچون چين و اتحاديه اروپا و روسيه و هند و... تداوم بلامنازعگی آمريكا را دورودراز نمیبينند و با استناد به برخی شاخصهای منفی بی سابقه در اقتصاد اين كشور افول دوران آن را در چشم انداز رصد میكنند، و نيز هستند كسانی كه مختصات، الزامات و پيامدهای جهانی شدن را نافی تك قطبی ماندن جهان میدانند. اما ما فعلا به آنجا نرسيده ايم.می گويند تاريخی كه با پيروزی توام باشد تنها مايه مباهات و افتخار است و نيازی به بازبينیاش حس نمیشود. تاريخ پس از جنگ جهانی دوم برای آمريكا هنوز چنين روايتی است و واكاوي تجربه هيروشيما و ناكازاكي و جنبه هايي از سياست آمريكا در دوران پس از آن جنگ هنوز بحثي عمومي و دامنه دار برنيانگيخته است. شايد زمانی كه در قدرت و نفوذ آمريكا خللی پديد آيد آنگاه پرداختن به تاريخ گذشته در اين كشور نيز ، به يك نياز و ضرورت بدل شود.منكر نمي توان شد كه جنگ ناموفق ويتنام بحث آموزنده و دامنه داري را در اين كشور گشود. اما سي سال پس از شكست در آن جنگ ، آمريكا اينك درگير جنگ ديگري در عراق است ،و اين مي تواند نشانه اي از آن باشد كه واشنگتن برخي از درس هاي اساسي آن جنگ را فراموش كرده است.
برای ما ايرانيان باز بينی تاريخ كشورمان در جنگ جهانی دوم تحت الشعاع وقايع و رويدادهايی است كه در عرصه داخلی در فاصله ١٣٢٠ تا ١٣٣٢ روی داده است. سقوط رضاشاه، ماجرای آذربايجان، مصدق ، ملی شدن صنعت نفت و.... آنچه كه ما را گهگاه با آن برهه از تاريخ در مقياس جهانیاش پيوند میدهد شايد نامی باشد كه متفقين بر كشورمان نهادند: پل پيروزي. اما از اين نام چه سود وقتی كه ٦٠ سال پس از آن رويداد كه منشور حقوق بشر و تجاربی غنی از دمكراسی را در گستره گيتی دامن زده و میزند ، جای پلهای رابطهای معقول و مدرن در گستره مناسبات سياسی و فرهنگی و اجتماعی ما خالی است و پل ما به سوی دمكراسی و بهروزی و حقوق بشر كماكان در دست ساختمان است؟ به همين در دست ساختمان بودن هم شايد فعلا بايد خشنود بود.شايد.