ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 21.03.2024, 13:51
در آلمان فدرال

سعید سلامی

در مقاله‌های پیشین بخشی از تجربه‌های خودم را در کشور شوراها با شما در میان گذاشتم. خوشحالم که مورد توجه خوانندگان قرار گرفتند. همان‌گونه که قبلا هم نوشتم قصدم نه داستان‌سرایی و «چیزی برای گفتن»، یا از آن هم ناشایست‌تر، انتقام گرفتن و افشاگری یک سیستم یا فردی بوده است، بلکه کشیدن گوشۀ پردۀ به ظاهر رنگین و فریبنده به کنار و نگاهی هرچند کوتاه به زیر و لایه‌های ناپیدای آن که، چگونه میلیون‌ها انسان مانند مهره‌های بی‌جان شطرنج، بازیچۀ ذهنی بیمارگونه و وهمی بی‌بنیاد یک مشت حکم‌رانان می‌شوند؛ دربه‌در می‌شوند، رنج و آلام بی‌پایان را متحمل می‌شوند و جان می‌بازند؛ و این همه با وعدۀ ساختن بهشتی برای همان آدم‌ها.

خانم باربارا تاکمن در کتاب تحقیقی خود «تاریخ بی‌خردی» می‌نویسد: «بی‌خردی زمان و مکان نمی‌شناسد. بی‌زمان و جهان‌شمول است. اگرچه عقاید و عاداتِ هر زمان و هر مکانِ خاص، شکلی معین بدان می‌دهد، ارتباطی به نوع نظام ندارد؛ هم سلطنت ممکن است موجد آن باشد، هم حکومت یک اقلیت قدرت‌طلب (اولیگارشی)، و هم مردم‌سالاری (دموکراسی). ویژۀ ملت یا طبقۀ به خصوصی هم نیست. طبقۀ کارگر و حکومت‌های کمونیستی نمایندۀ آن، همان‌گونه که تاریخ دوران اخیر به خوبی نشان داد، در مسند قدرت به‌خردانه‌تر یا کارسازتر از طبقۀ متوسط عمل نکردند...»

وی در ادامه می‌نویسد: «ممکن است بپرسید از آن‌جا که اصرار در کج‌اندیشی یا بی‌خردی جزء فطرت آدمی‌ست، آیا می‌توان از حکومت‌ها اننتظار دیگری داشت؟ چیز نگران کننده آن است که بی‌خردیِ حکومت اثر بیشتر بر شماری بیشتر می‌گذارد تا بی خردی‌های فردی... ولی انسان‌ها که از دیرباز به این امر آگاه بوده‌اند، چرا احتیاط به خرج نداده و حفاظی در برابر آن نیفراشته‌اند؟...»

خانم تاکمن در ژانویۀ ۱۹۱۲ در نیویورک به دنیا آمد و در فوریۀ ۱۹۸۹ چشم از جهان فرو بست. وی در ۷۷ سال زندگیِ پربار خود، تاریخ جوامع بشری را در گستره‌‌‌ای وسیع مورد مداقه قرار داد و در آن گام به گام به سیروسیاحت پرداخت. شگفتا که از «اسب چوبین تروا»(۱) تا «آمریکا در ویتنام به خود خیانت می‌کند» رد بی‌خردی در حاکمان را مشاهده کرد.

در جهانی دیگر

ما «دهکدۀ جهانی» را پشت‌سر گذاشته و هم‌اکنون در عصر «زیست سیاره‌ای» به سر می‌بریم. انسان‌ها غارنشینی، عصر شکار، کمون‌های اولیه، اجتماع‌های قبیله‌ای، جوامع برده‌داری، کشاورزی، عصر صنعت، مدرنیسم و مدرنیته را تجربه کرده و دیر زمانی است که می‌کوشند جامعه‌های خود را بر اساس آرمان‌ها و ارزش‌های لیبرالیسم (آزادی و برابری و استقلال فردی) و دموکراتیک سامان دهند. گرچه در این میان اندک رژیم‌های توتالیترهم (برساخته بر پایۀ یک ایدئولوژی زمینی یا آسمانی) شکل‌هایی از حکم‌رانی‌اند که کارنامه‌ای «به‌خردانه‌تر یا کارسازتر» ندارند.

دو جنگ جهانی اول و دوم زمانی که خانم تاکمن در قید حیات بود، اتفاق افتاد. وی هم‌چنین شاهد وقایع تلخ و ویران‌گر بی‌شماری نیز بوده است. تردیدی نیست که هم‌اکنون نیز این‌جا و آن‌جا بی‌خردانی در مسند قدرت نشسته و ملک و ملتی را به تباهی می‌کشند، اما به احتمال اگر خانم تاکمن در زمانۀ حاضر می‌زیست در میان این همه بی‌خردی‌ها اندکی خرد می‌یافت. به همین دلیل من در ادامۀ روایت تجربه‌ها و مشاهدۀ تنگناهای زیستی انسان‌هایی که در یکی از رژیم‌های توتالیتر به اسارت گرفته شده بودند، به بازگویی تجربه‌ای از نوع دیگر می‌پردازم؛ نه به مصداق صرفا «شاهنامه آخرش خوش است»، بلکه به خاطر تسلای خاطرمان در میان این همه بیداد، که زیستن به نوع دیگر هم در دسترس ماست و آموختن از نوع دیگری از حکم‌رانی که اگر بهشت روی زمین را نساخته با وعدۀ بهشت، دوزخ روی زمین را هم بنا نکرده است.

***

از روزی که در قطار، کشور شوراها را پشت‌سر گذاشتیم، می‌دانستیم که سفری بی‌بازگشت پیش رو داریم؛ با آینده‌ای غیرقابل پیش‌بینی و به احتمال مسکین و ذلالت‌بار (آن گونه که رهبران حزب توده برای ما ترسیم کرده بودند). ما در ایرانِ بعد از توفان ۵۷، از سربازان گم‌نام امام غایب و «زهرا خانم»های با نام حاضر، بارها دشنام شنیده، کتک خورده، از کارمان اخراج شده، زندان کشیده(۲) و به اصطلاح آبدیده شده بودیم. تنها نگرانی من و همسرم آیندۀ بچه‌هایمان بود که ناخواسته سنگینی سرنوشت ما را معصومانه بر دوش‌های خود می‌کشیدند.

در ۱۹۸۶، سالی که ما وارد کشور آلمان شدیم، حزب دموکرات مسیحی و صدر اعظم هلموت کوهل در قدرت بود. بعد از آن سال‌ها این حزب و حزب سوسیال دموکرات‌ها به تناوب در راس حکومت بوده‌اند، اما تغییراتی اساسی زیر مدیریت این یا آن حزب در جامعه و تا حدودی در چارچوب «دولت رفاه» رخ نداده است. (تغییرات و تهدیداتی که برای نمونه در زمان محمد خاتمی که «گفت‌وگوی تمدن‌ها» در اولویت برنامه‌هایش بود و احمدی‌نژاد که با بشقاب خالی با امام غایب هم سفره می‌شد.)

در این نوشتار داستان خود را از صف پناه‌جویان در مقابل ادارۀ مرکزی پلیس برلین پی می‌گیریم. بی‌جا نخواهد بود که دوباره یادآوری کنم هدفم داستان‌گویی نیست، بلکه مقایسۀ دو نوع حکومت‌گری و دو جهان متفاوت است.(۳)

روز اول در صف طولانی پناهجویان نوبت ما نرسید. همسرم در سرمای ماه سپتامبر مسکو سرمای شدیدی خورده بود، اما با این حال می‌بایست روز بعد هنوز سپیده نزده خود را به همان صف‌ها می‌رساندیم. حامد، دوستی که برای ما از آلمان دعوت‌نامه فرستاده بود، آن شب ما را به خانۀ خودش برد؛ اتاقکی دانشجویی با وسایل اندک که بخواهی نخواهی انگیزۀ سوآلی در ذهن‌مان شد: «نکند که از چاله در آمدیم و در چاه شدیم.» ولی خوب از این حرف‌ها گذشته بود. راه بی‌بازگشتی را در پیش گرفته بودیم که باید تا آخر می‌پیمودیم.

در یک فرصتی آمدم داخل حیاط خانه که بی‌‌درودیوار کنار خیابان قرار داشت. محوطۀ حیاط چمن‌کاری شده بود و این‌جا و آن‌جا درختان خوش و خرم قد کشیده بودند. کنج‌کاو شده بودم. رفتم کنار خیابان؛ ردیف درختان سرسبز و ردیف چراغ‌ها بر بالای تیرهای آهنی به رنگ سبز تیره و همه روشن! جلو هر خانه‌ای جعبه‌ای پلاستیکی سرپا و به رنگ آبی. کسی در خیابان به چشم نمی‌خورد. رفتم یکی از جعبه‌ها را باز کردم. جعبه پر بود از روزنامه، مجله، چند جلد کتاب و قوطی‌های مقوایی. یکی از قوطی‌ها را برداشتم. رویش عکس چند نوع شکلات بود، و روی دیگری عکس پیتزا بود.

در سال‌های دور در مدرسه یکی از آموزگاران‌مان به ما گفته بود که اگر در نگاه اول خواستید شخصیت طرف مقابل را بفهمید به کفش‌هایش نگاه کنید که واکس خورده یا نخورده است. و اگر برای اولین بار به مهمانی رفتید از مصرف کم و زیاد صابونشان می‌توانید به سلیقۀ صاحب خانه پی ببرید. من آن شب به تئوری سومی هم رسیدم: اگر می‌خواهید با یک نگاه به سطح زندگی مردم یک جامعه پی ببرید به آشغال‌هایشان نظری بیندازید. چرا؟

در باکو آپارتمان‌ها در واقع بلوک‌های سیمانی‌ای بودند که بی‌هیچ ذوق‌وسلیقه‌ای روی هم چیده شده بودند. جلو هر واحدی سوراخی تعبیه شده بود برای ریختن آشغال اما بدون کیسه. آشغال‌ها به پایین به اتاقکی بغل در ورودی سرازیر می‌شدند. در فاصلۀ بردن آن‌ها که هفته‌ای یک بار صورت می‌گرفت، تلی از آشغال در اتاقک جمع می‌شد. در نتیجه، انبوهی از مگس‌ها و پشه‌ها در این اتاقک وول می‌خوردند.

باری، بعداز دیدن «آشغال‌ها» در آن شب، از نگرانی‌ام از آیندۀ پیش رو در کشور آلمان کاسته شد. پیش بقیه برگشتم و نزدیک همسرم نشستم. در فرصتی دم گوشش گفتم: به نظرم جای خوبی آمده‌ایم. همسرم نگاهم کرد و گفت: «چطور؟ با کسی صحبت کردی؟» گفتم: «نه، آشغال‌هایشان را دیدم.» همسرم یک طوری به من نگاه کرد اما چیزی نگفت.

روز دوم دیر وقت بود که در ادارۀ پلیس مرکزی نوبت ما رسید. بعد از چند سوآل که از کجا می‌آیید؟ به چه دلیل می‌آیید؟ و... مسئول پشت میز که متوجه حال نزار همسرم شده بود، زیاد طولش نداد. سه برگ کوچولوی مقوایی به ما داد، با این توضیح که این یکی برای معرفی به هتل محل اقامت‌تان، این یکی برای استفاده از تاکسی و این هم برای موقع اورژانس است. اگر شبانه نیازی به دارو درمان یا بیمارستان پیدا کردید ازش استفاده کنید. (پس جاسوسی و تخلیۀ اطلاعاتی و...؟)

شاهنامه آخرش خوش است

صبح روز بعد در هتل، از پایین صدایی شنیدم. از پشت نرده‌ها به پایین نگاه کردم. آقایی مرا به اسم صدا می‌کرد. با عجله خودم را بهش رساندم. لیستی در دست داشت که اسامی خانوادۀ ما و برادرم روی آن نوشته شده بود ( در مجموع ۹ نفر). در گوشۀ سالن واگن‌های خرید ردیف شده بودند. به اشاره گفت که یکی از آن‌ها را بردارم و بدنبال او بروم. در ته سالن در بزرگی را باز کرد و باهم وارد شدیم. سالن بزرگی بود مثل یک فروشگاه پروپیمان با مواد غذایی. از جلو هر موادی که رد می‌شدیم به اشاره به من می‌فهماند که چهارتا، دوتا، دو کیسه، یک کیسه، دو شیشه، شش عدد و... بردارم.

واگن پر شده بود؛ دو سه نوع نان، دو سه نوع پنیر، شیر، مربا، دو تا مرغ پرکنده، دو کیسه سیب زمینی، یک کیسه پیاز و... با آسانسور رفتم بالا. خانمم که مرا با آن واگن پر دید، طوری نگاهم کرد که انگار آن همه را دزدیده‌ام. پرسید: «اینا رو از کجا آوردی؟» گفتم: «آقاهه داد، مسئول هتل.» گفت: «برا چند روز؟» گفتم: «نمی‌دونم، نپرسیدم.» رفتیم آشپزخانه. خواهرش هم آمد. دوتایی با احتیاط دست به کار شدند تا چند تا سیب زمینی، پیاز، نصف مرغ و کمی سالاد و ماست برای ناهار آماده کنند. و بقیه را گذاشتند داخل یخچال.

روز بعد باز هم اسم خودم را از پایین شنیدم. رفتم پایین. همان آقاهه بود و همان اشاره به واگن. فکر کردم اشتباهی شده. به آلمانی گفتم: گِستِرن، گِستِرن (دیروز، دیروز). آقاهه فهمید و اشارۀ خود را تکرار کرد. داستان مثل روز قبل بود، اما انواع دیگر. آن روز فهمیدیم که آن همه، جیرۀ یک روز ماست. خانمم و خواهرش همۀ مواد روز قبل را برای ناهار آماده کردند.

بچه‌ها به آن همه خوراکی‌های روی میز با ناباوری نگاه می‌کردند و قلقلی می‌خندیدند. برادرم که اهل شعر و مزاح بود، یکی از مرغ‌های پخته را درسته با چنگال برداشت و شاعرانه نگاهش کرد و گفت: ترجیحت می‌دهم کاپیتالیسم، ترجیحت می‌دهم. بعد از آن روز، حتا سال‌ها بعد، هر وقت برادرم یخچال خانه‌شان خالی بود یا مواد کم داشت می‌گفت: امروز بازهم یخچال‌مان سوسیالیسم واقعا موجود شده است!

سخن پایانی

خانم تاکمن نوشت: «بی‌خردی زمان و مکان نمی‌شناسد. بی‌زمان و جهان‌شمول است...» حق با اوست. آدم‌ها فارغ از زمان و مکان هنوز هم به سادگی به دام فریب‌کاران پوپولیست و شیادان راست افراطی همچون دونالد ترامپ‌ یا ضددموکراتیک‌ترین دن‌کیشوت‌ها مثل ولادیمیر پوتین می‌افتند. ترامپ همین دو سه روز پیش (شنبه ۲۶ اسفند) در سخن‌رانی خود در برابر هوادارانش در اوهایو گفت: «اگر ما در این انتخابات پیروز نشویم، گمان نمی‌کنم که در این کشور دیگر انتخاباتی برگزار شود.» و افزود: «اگر من انتخاب نشوم، در سراسر کشور حمام خون به راه خواهد افتاد.» او هم اکنون به‌رغم پرونده‌های متعدد قضایی پیش‌تاز انتخابات مقدماتی است. هوادارانش از شنیدن تهدیدهای جنون‌آمیز او، مو بر تنشان سیخ نشد، اما در عوض بعد از این سخنرانی، برایش کف زدند و هورا کشیدند.

پوتین هم در این گوشۀ جهان، در همان روز برای پنجمین بار در طی ۲۵ سال گذشته زمام قدرت در کرملین را به دست گرفت. او در انتخابات تک‌نفره بعد از «پیروزی با رای قاطع» گفت: «ما با اتکا به تک تک آرا، (کدام آرا؟) عزم مشترکی برای مردم روسیه خواهیم ساخت.» شگفتی‌ست که برخی از «چپ‌های وطنی» ساکن آمریکا و غرب، هوادار سرسخت ولادیمیر پوتین هستند برای نابودی آمریکا و غرب و بنای امپراتوری‌ای که در آرامگاه تاریخ به هفت هزار سالگان پیوسته است.

جامعه‌شناسی گفته است:«دموکراسی گران‌ترین و لوکس‌ترین کالایی‌ست که بشر در عرصۀ سیاسی تولید کرده است.» باید و همواره این «گران‌ترین و لوکس‌ترین کالا» را از گزند بی‌خردان و ناصالحان در امان نگه داشت.
___________________________

۱ـ داستان یا افسانه‌ای از عصر برنز پس از ایلیاد هومر و پیش از ادیسه با بهره‌گیری از حیلۀ جنگی بود که در پایان یونانی‌ها توانستند به شهر تروآ وارد شوند و به رویارویی پایان دهند.
۲ـ من در مقاله‌ای با عنوان «سربازان امام زمان» در سایت ایران امروز به گوشه‌ای از خاطرات زندان پرداخته‌ام.
۳ـ آلمان یک جمهوری پارلمانیِ دموکراتیک و فدرال است که در آن قدرت قانونگذاری فدرال در اختیار بوندس‌تاگ (مجلس فدرال آلمان) و بوندس‌رات (مجلس نمایندگان ایالات) قرار دارد. قانون اساسی آلمان از آزادی فردی انسان‌ها حمایت می‌کند و منشأ این آزادی‌ها را حقوق بشر و حقوق مدنی می‌داند. دوستانی که در کشور آلمان یا در یکی از کشورهای اروپایی زندگی می‌کنند، کم یا زیاد اطلاعاتی در بارۀ محل زندگی خود دارند. من با این توضیح کوتاه فقط خواستم تصویری کوتاه به خوانندگانی ارائه دهم که در خارج از کشورهای اروپایی زندگی می‌کنند.

منابع:
ـ باربارا تاکمن، تاریخ بی‌خردی، ترجمۀ حسن کامشاد، نشر کارنامه
ـ ویکی پدیا


سعید سلامی
۲۰ مارس ۲۰۲۴ / ۱ فروردین ۱۴۰۳



نظر خوانندگان:


■ سعید سلامی گرامی،
با سلام. این‌ها که نوشته‌ای خوب است. ولی خواست من این است که، با این تجربیات فراوانی که داری، نظرت را راجع به آینده بدانم. اگر بنا باشد از گذشته درس بگیریم، چه راهی را پیشنهاد می‌کنی؟ با بقایای “اشتباه کنان” گذشته چه کنیم؟ چه چاره‌ای پیشه کنیم که فلاکت مردم ایران را هر چه زودتر به پایان برسانیم؟ ما “پیرهای عمر از دست داده” چه پیامی برای جوانان داریم. جوانان چه کنند که به سرنوشت ما دچار نشوند؟
با احترام – حسین جرجانی


■ آقای جرجانی عزیز، سلام دارم و سپاس از توجه تان و طرح پرسش اساسی شما. پاسخ به آن مستلزم نگرش چند سویه به آنچه که هم اکنون داریم و آنچه که می‌خواهیم داشته باشیم می‌باشد. به عبارت دیگر، مستلزم نگرش واقع‌بینانه و دور از توهم‌های رایج به ایستگاه هم اکنونی‌مان در سپهر داخلی و در عرصۀ خارجی: هم اکنون در کجای این جهان چند بعدی و درهم‌تنیده ایستاده‌ایم؟ وضعیت هم اکنون ما چیست؟ می‌خواهیم به کدام وضعیت برسیم؟ چگونه؟ من سعی میکنم پاسخ خودم را طی یک مقاله ارائه دهم تا از تجربه و دیدگاه دوستان علاقمند و صاحب نظر هم بهره مند شویم.
به امید ایران آزاد و آباد / سلامی


■ سلامی عزیز، باز هم سپاس از تجربیات با ارزش. متاسفانه جهان کنونی شاهد رشد شر و “نابخردی” است. ظاهرا در آینده نزدیک غلبه این جا و آنجای شر و جنون پوپولیسم نقطه عطفی را رقم می‌زند. مسلما این عقب‌گرد تاریخی مقطعی است ولی ما هیچکدام‌مان نمی‌دانیم این مقطع چه قدر طول می‌کشد و تا چه میزان ضایعه بر پیکر تمدن بجا می‌گذارد. عقل سلیم می‌گوید که در شرایط ناپایدار و بحرانی که مرزهای راه و بیراه، دروغ و حقیقت، از منظر اکثریت مخدوش است کار ما تکیه بر اصول و پرنسیپ‌هایی است که ما را در سوی درست تاریخ قرار دهد، بویژه که پایگاهی قوی و معتمد برای گرد آمدن بدور آن یافت نمی‌شود. با آرزوی روزهای روشن.
پیروز


■ ییروز گرامی درود و سپاس فراوان از توجه شما. من نگرانی و دغدغۀ شما را درک می‌کنم؛ اما به اندازۀ شما به حال و آیندۀ میهن‌مان بدبین نیستم. اگر آرمانی و ایدآلیستی نگاه نکنیم میهن ما با تمام مسئله‌ها و مصائب‌اش که دامنگیرش شده، در بهترین و امیدوار کننده ترین دوران خود در طول تاریخ چند هزار ساله‌اش به سر می‌برد. انسان ایرانی امروزه دموکراسی را می‌فهمد، واژۀ لیبرالیسم دیگر دشنام نیست و خواهان حکومت سکولار است. از همه مهمتر در این چهل و چهار سال (که از منظر تاریخی چون چشم بهم زدنی ست)، رژیمی وحشتناک و ویرانگر توتالیتر دینی را تجربه کرده و آن را به پهلوان پنبه‌ای بی‌خاصیت بدل کرده است. پهلوان پنبه‌ای که اگر گرفتار سکتاریسم نشویم با اتفاق و اتحادمان با زدن جرقه‌ای می‌توانیم دودش کنیم. میهن عزیز و دوست داشتنی‌مان در انتظار همت ماست.
با ارادت سلامی


■ علیرغم درهم بر همی و آشفتگی بسیار، نشانه‌های مردمی و ملی و زمان‌مند زیادی وجود دارد که هم‌سو با نظر جناب سلامی باشم. صرف‌نظر از امید و آرزو هر روز جوانان بیشتری را مصمم‌تر و آماده‌تر با آگاهی و قدرت تشخیص هزاران بار غنی‌تر و قابل فهم‌تر از نسل پرورش یافته اعلیحضرت می‌بینم. مضافا پایوران و کارگزاران رژیم و حتی خرافاتی‌ترین و سنتی‌ترین قشر وابسته مذهبی هم گویا از جنبه فساد و چپاول خیلی ناراضی هستند و آشکارا انتقادهای تند و تیز و تابوشکن می‌کنند و بسیاری نشانه‌های دیگر که هر روز شاهد می‌شوم تغییرات جدی را نوید می‌دهند. به امید رها شدن از این تله خوفناک ایران برباد ده ..
با تشکر از جناب سلامی - علی روحی