تاریخ عمومی ایران آکنده از نظامهای استبدادی و بعضا “مطلق” است، همزمان این کشور یک تاریخ گرایش شهروندی نیز دارد که اسفند مصدق، آغاز آن است. به پیروی از جنبش مشروطه، دکتر مصدق نخستین رویکرد “پراتیک” شهروندی و خیزش فراقومی و فراایلی را در خاورمیانه آغاز کرد. در این سالها بازگشت خزنده این منطقه به همان ذهنیت عشیرتی و اماراتی و الیگارشیک و تعیین وسعت وطن که شعاع آن (به تعبیر کافکا) به همان چند کیلومتری خانه و کاشانه میرسد آیا به میهندوستی و فضیلت شهروندی در خاورمیانه هیچ یاری کرده است؟ این سرگشتگی بین میهن و وطن و برداشت زشت کافکایی از آن داشتن آیا ریشخند به استقلال نیست؟
حماسه نفت در بیست و نهم اسفند ۱۳۲۹ خورشیدی و نقش سنگین آن در سرنوشت ایران، به راستی که پارهای از تاریخ معاصر پرافتخار ایران است. اگر چنین نیست آیا مصدق چپاول ثروت ملی توسط بیگانه را بیهوده به چالش کشیده است؟ آن زمان آیا شرمآور نبود که دولتهای کوچک خلیج فارس سود نفت را پنجاه پنجاه با امریکا و انگلیس تقسیم کنند اما سهم ناچیز ایران همچنان شانزده درصد (به اصطلاح رویالتی) از سود فروش نفت باشد؟
بیگمان دکتر مصدق هیچ گونه “مصونیت” تاریخی ندارد و پندار و کردار سیاسی او باید نقد شوند. بااین حال کوشش در کاهش جایگاه ملی او و بیان تعبیرهای سطحی و بعضا سخیف از گذشتهی آن زندهیاد بهزعم این که تابوشکنی کنیم و از او اسطورهزدایی شود، هیچ از مقام و منزلت او نمیکاهد. بنابراین، چرا در آستانه سالگشت ملی شدن نفت برخی چنان نیش گلایه را به تیغ کنایه میآمیزند تا این اشرافزاده قاجاری پاکنهاد را فردی فرصتطلب ترسیم کنند؟
شایسته نیست که به بهانه نقد سازنده از نخستوزیر پاکدست ایران در دام سفسطه، لفاظی و رتوریسم وُلگاری (عامیانه) گرفتار شویم و “ترهات” ببافیم و اسطوره اسفند را بشکنیم و در تور تفرقه اندازیم. حماسه اسفند را نباید “ولگاریزه” کنیم چرا که پارهای درخشان از تاریخ است و نماد اراده ملی شهروندان (سیتیزن و نه رزیدنت) برای حفظ منافع ملی به حساب میآید.
تصور تاراج نفت ایران به ازای هر بشکه نفت فقط یک قرص نان آیا شرمآور و حیرتآور نیست؟ آیا ایرانیان نباید بدانند که وینستون چرچیل زمانی که وزیر دریاداری بریتانیا بود قراردادی مخفی با شرکت نفت امضا کرد که کشتیهای جنگی نیروی دریایی بریتانیا همان یک قرص نان چهار شیلینگی به ازای هر بشکه نفت پرداخت کنند؟
بعد از جنگ دوم بینالملل که شرکتهای امریکایی به خاورمیانه سرازیر شدند و در عراق، عربستان، قطر، کویت و جزایر لیلیپوتی خلیج فارس برپایه سهم پنجاه پنجاه نفت را استخراج کردند هرگز سخنی از قرارداد نود ساله و شصت ساله به میان نیاوردند. به یقین نخستوزیر ایران هم از این نوع قراردادهای نفتی در منطقه آگاهی داشت. حال باید پرسید در همان زمان به چه دلیل دولت انگلیس بگونه مخفیانه عمده سهام شرکت را به نام ایران به رسمیت نشناخت؟ از سوی دیگر با توجه به اینکه دفتر مرکزی شرکت در لندن قرار داشت چرا چرچیل ایران را فریب داده و از سی درصد مالیات بر سود شرکت حتی یک شیلینگ هم به ایران نمیپرداخت؟
برپایه اسناد موجود در آرشیو شرکت بریتیش پترولیوم، این شرکت غول پیکر در سال ۱۳۱۲ خورشیدی همان قرارداد یک قرص نان چهار شیلینگی به ازای هر بشکه نفت را به شرطی به رضا شاه داد که او دیگر پرونده نفت را به اجاق نیاندازد. رضا شاه به همین دلیل کاهش سهم ایران از سود نفت بود که پرونده را به آتش انداخت.
قانون ملی شدن صنعت نفت را که با اکثریت قاطع آرای وکلای مجلس شورای ملی به تصویب رسید و سپس به تصویب مجلس سنای ایران و فردای آن روز هم توسط محمدرضا شاه به امضا رسید، دکتر مصدق به دفتر نمایندگی شرکت نفت در تهران فرستاد. حال باید از بهانهجویان پرسید آیا مصدق هم این قرارداد را باید به درون اجاق میانداخت؟ چنانچه پاسخ منفی است پس این همه کنایه به او و گلایه از او برای چه؟
مصدق نخستین سیاستمدار خاورمیانه است که با ملی کردن صنعت نفت به اهالی منطقه آموخت که یک کشور باید با یک رویکرد ملی و میهنی اداره شود و نه با ذهنیت قبیلهای و گرایش ایلی و روش امیرنشینی. بنابراین چندان گزاف هم نمینویسم چنانچه – به لحاظ تاریخی – بخواهم او را در کنار نامآوران جهان از شمار بیسمارک قرار دهم؛ صدراعظمی که به جهانیان آموخت چگونه یک کشور مدرن را بر پایه مدل دولت-ملت میسازند و اداره میکنند. میراث ملی بیسمارک هنوز در آلمان رنگ نباخته است، حال آنکه برخی کینهتوزان با میراث ملی مصدق و حماسه اسفند او چه میکنند.
این یاداشت کوچک هشداری است به هممیهنان که نسیان (بیاعتنایی) تاریخی میتواند به هویت جمعی ما آسیب زند و حتی آن را بیارزش کند. شگفتا! برخی قلم بر چهره مصدق میکشند و او را “پوپولیست” و فرصتطلب میخوانند. من هرگز در مطالعه تاریخ معاصر به دنبال این نیستم که “ستار” ایران و آزاده آذربایجان در جوانی چه شغلی داشت بلکه همواره او را در محاصره تیربارهایی میبینم که تبریز را گلولهباران میکنند تا با نابودی استقلال ایران، حاکمیت این کشور را به مدار بیگانه منحرف سازند.
به این سیاق، در پی آن هم نیستم که مصدق در جمع یاران جبهه ملی، محمدرضاشاه را (به اشاره و کنایه) چگونه خطاب میکرد بلکه همواره او را پرچمدار جنبشی میبینم که منافع ملی را برتر از علایق قومی و ایلی و عشیرتی میدانست تا برخی به بهانه فقر و محرومیت، اینجا و آنجا به زیر بیرق جداییطلبی فریفته نشوند. بنابراین، کیست مهر “میهن” داشته باشد آنگاه که وطن مرده است؟ مگر نه اینکه از وطن تا میهن فاصله از “نیچه” تا کافکاست؟ حال که بیسمارک، مصدق آلمان میشود پس چرا مصدق، بیسمارک ایران نشود؟
پرچم استقلال آلمان و ایران را این دو برافراشتند و این دو پایهریز رویکرد فراقومی و فراایلی شدند. به راستی آنگونه که بیسمارک در مدارس آلمان تدریس میشود آیا مصدق در مدارس ایران خوانده میشود؟ در پایان هر سال و به پاس جنبش نفت باید وطن کافکایی را رها کرد و میهن مصدقی را ستود؛ میهنی که دامنه آن بسیار فراتر از شعاع کوچک کافکاست.
نیچه و زرتشت: Political Irrationality from Nietzsche to Gröfaz (pouranblog.blogspot.com)