در طی چند مقاله سعی کردم باهم نگاهی بکنیم از درون به کشور شوراها؛ به محیط کار و کارگران، به مسئلهها و حال و روزگارشان؛ نه به اعتبار شنیدهها یا روایتها و نه از دریچۀ تاریخنگاری و جامعهشناختی و... بلکه بهدور از هرگونه نظریهپردازیهای متداول؛ آنگونه که واقعیتها و زندگی در روی زمین سفت و سخت جاری بودند. از سوی دیگر، به آرمانگرایی، سردرگمی و یأسمان، زمانی که با واقعیتهای واقعا موجود مواجه شدیم، نیز به اختصار پرداختم.
قصدم از پرداختن به خانم پزشک کارخانه یا مهمان، همکارم در کارخانه یا شرکت در مجلس مذهبی با حسین، نه تحقیر آنان یا «نظریهپردازی عالمانه» و منتقدانه به نظامی که شهروندانش را آنگونه بار آورده بود، بلکه ارائۀ تصویری روشن و تجربهای ملموس که، اگر برای ما خوشایند و قابل پذیرش نیستند، شاید که روزی روزگاری فرصتی دست دهد تا طرح و نقشی دیگر پی افکنیم؛ آنگونه که برای ما آرمانی و پذیرفتنیاند.
میتوان بازگویی این تجربهها و روایتها را باز هم طی چند مقاله ادامه داد، اما به خاطر احتراز از طولانی شدن، در این قسمت به پایان سفرمان در وادی آرمانها و واقعیتها نزدیک میشویم و در صف طولانی پناهجویان در کشور آلمان به آن نقطۀ پایان میگذاریم.
سبویی که شکست
انسجام، و یکپارچگی، به طور کلی حال و آیندۀ حزب توده و سازمان، تابع شرایط جامعهای بود که به آن پناه برده بودند. در آن سالها که اصلاحات گورباچفی پوستهی بیرونی جامعهی به ظاهر ساکت و ساکن اما در واقع پرتنش و پرمسئله را خراش میداد و میرفت که با سرعت غیرقابل کنترل جامعه را از بُن و بنیان زیروزبر کند، زمزمههایی از سوی برخی از هواداران حزب و سازمان به گوش میرسید که خواهان ترک کشور میزبان بودند. این زمزمهها روزبه روز همهگیرتر و بلندتر شده و به تدریج به خواست جدی تبدیل میشدند.
مسکو برای خارج شدن چراغ سبز نشان میداد؛ اما حزب کمونیست آذربایجان به توصیهی کمیتهی مرکزی حزب توده و فرقهایهای «بنیادگرا» که هنوز هم نفوذکی در بعضی از دستگاههای حکومتی داشتند، با این امر به شدت مخالفت میکردند و مانع میتراشیدند. موضع رهبری سازمان در این مورد سکوت معنادار و دو پهلو بود، اما مسئولین حزب آشکارا از هیچ ترفندی کوتاهی نمیکردند. آنها نقش «کاسهی داغتر از آش» را بازی میکردند. مسکو در پاسخ به اینکه آیا ایرانیها میتوانند از کشور شوروی خارج شوند، گفته بود: «ما نمیتوانیم کسی را به اجبار در اینجا نگهداریم.»
در آن روزها در یکی از گردهماییها علی خاوری، دبیر اول کمیتهی مرکزی حزب توده و حمید صفری دبیر دوم شرکت کردند. علی خاوری ساکت نشسته بود و فقط گوش میداد و در واقع حمید صفری میداندار صحنه بود و با شیوهی پلیسی به پرسشها پاسخ میداد. خاوری در پاسخ به این سوآل که چرا حزب مواضع گذشتهی خود را نقد نمیکند، گفت: «رفقا، اصول حکم میکند که ما همیشه به جلو نگاه کنیم. رانندهای که دائم به پشت سر نگاه میکند، حتماً تصادف خواهد کرد.»
و در پاسخ به اینکه چرا حزب در خارج شدن هواداران خود از شوروی مانعتراشی میکند، صفری بعد از شرح و بسط دشواریهای زندگی در اروپا، کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «رفقا! نامهای که همین چند روز پیش به دست ما رسیده از نویسنده و طنزپرداز بنام ایران است که همه میشناسیدش [منظور فریدون تنکابنی بود]، او در یکی از کشورهای اروپا زندگی میکند و در آنجا برای گذران زندگی خود ذغال فروشی میکند.» و در ادامه هشدار داد: «رفقا، یادتان باشد که امپریالیسم غرب تا از شما چیزی نگیرد، چیزی به شما نخواهد داد.»
منظور صفری در واقع جاسوسی کشورهای غرب و گرفتن اطلاعات از کسانی بود که از شوروی آمده و خواهان سکونت در آنجا بودند! (۱)
خاوری در روزهای نخست آمدن ما به سناتوریوم سومگاییت، ما را برای کار در کارخانهها تشوق کرد و گفت: «رفقا شما با کارتان در کارخانههای کشور شوراها، هر میخی که میکوبید در واقع میخی است که بر تابوت امپریالیسم میکوبید.» اما نگفت که در سالهای اقامت طولانی خود در کشور شوراها خود چند میخ به تابوت امپریالیسم کوبیده است.
باری، در کشور میزبان مدتی بود که در به پاشنهی دیگر میچرخید، دیدن یا ندیدن، فهمیدن یا نفهمیدنِ واقعیتهای جاری از سوی رهبری حزب و سازمان و دروغبافیها، تحریف کردنها و مانعتراشیهای آنان، نه تنها هیچ تأثیری در روند حوادث حال و آیندهی شوروی نداشت، حتی در سرنوشت و آیندهی خود حزب و سازمان هم کوچکترین نقشی بازی نمیکرد. نسیم دگرگونیای که وزیدن گرفته بود، در واقع سرآغاز توفانی بود که میرفت تومار یک امپراتوری فرسوده و از نفسافتاده را در هم به پیچد.
مخالفت عیان رهبری حزب و نهان رهبری سازمان با خارج شدن هواداران خویش، از سویی به دلیل واهمهای بود که مبادا واقعیتهای «سوسیالیسم واقعاً موجود» (۲) به بیرون درز پیدا کند و از سوی دیگر «پیراهن چرکین» خودشان هم در معرض دید و تماشای غیر قرار بگیرد. آنها نمیدیدند و در واقع نمیخواستند ببینند که بنای امپراتوری و بوروکراسی جان سخت آن ترک برداشته و آن سبو بشکسته و آن پیمانه ریخته است.
قفسی که گشوده شد
دیری نگذشت که برخی از هواداران حزب توده با تحمل انواع تهمتها و پشتسر گذاشتن مسیری پرپیچوخم، سرانجام درِ قفس را گشودند و پرواز را برای خود و دیگران امکانپذیر ساختند. در طی چند ماه بعدی ردوبدل کردن نامه به اروپا آسانتر شد. هر کسی دوستی، آشنایی، فامیلی در گوشهای در این جهان داشت ارتباطی برقرار کرد و بعد از وصول دعوتنامه و طی تشریفات لازم که بیشتر صورت ظاهر به خود گرفته بود، باروبنه را بسته و راه افتاد.
ما هم تصمیم گرفتیم تا دیر نشده و شرایط تغییر نیافته راه آیندهای نامعلوم را در پیش بگیریم. برای تامین هزینهی سفر، همسرم و همسر برادرم در یک کارخانهی آرد در شیفتهای شب و روز کاری پیدا کردند.
در آخرین روزها رفتم تا با کارگرانی که سالها با هم کارکرده بودیم، به هم متلک گفته، با هم مشاجره کرده و با هم به تابوت امپریالیسم میخ کوبیده بودیم وداع بکنم. بعد از خداحافظی، وقتی از پلهها پایین میآمدم یکی صدایم کرد: سعید، بیر دایان (سعید وایسا). برگشتم. رامیز بود. او در بخش روبهروی ما کار میکرد. سلام و علیکی با هم داشتیم و وقت استراحت اگر فرصتی بود با هم گپ میزدیم. جوانی جا افتاده، معقول و کمحرف بود. خودش را به من رساند، بالا و پایین پلهها را برانداز کرد و وقتی مطمئن شد که دوروبر خلوت است، گفت: «سعید یولداش، از تو سوآلی داشتم. ببین، آمدید به سوویت و سوسیالیسم را دیدید، در اینجا کارکردید و با آدمهاش آشنا شدید؛ میخواستم ببینم وقتیکه به کشور خودتان برگشتید باز هم در پی سوسیالیسم خواهی بود؟»
و بعد با کنجکاوی به من نگاه کرد و منتظر پاسخ من ماند. گفتم: «ببین رامیز یولداش، من برای سوسیالیسم تمام زندگیام را دادهام. یک جامعهی سوسیالیستی، جامعهی ایدهآل من است. معلومه، نه تنها در ایران بلکه هر جا که باشم برای جامعهی سوسیالیستی تلاش خواهم کرد.»
رامیز نگاه تلخی به من انداخت، دو سه پله بالا رفت، دوباره به طرف من برگشت و با نفرتی گزنده و از ته دل گفت: «گیژ دیلّاخ » (کُ ... خُل) و از پلهها بالا رفت. آن روز و آن روزها از رامیز دلگیر شدم، اما با گذشت زمان حق را به او دادم. سوسیالیسم واقعاً موجودِ لنینی و استالینی و برژنفی تسمه از گُردهشان کشیده بود اما چیزی گیرشان نیامده بود.
دو سه روز مانده به ترک باکو، رفیق الف، مسئول تشکیلات سازمان در باکو در نزدیکی ساختمان محل زندگیمان دیدم. بعد از احوالپرسی گفت که میخواهد بعداً با من صحبت بکند. بعد از مقدمهی کوتاهی گفت: «رفیق سعید، این روزها خیلیها از اینجا میروند، خوب هر کسی برای رفتن دلیلی دارد، میتوانم از تو بپرسم شما به چه دلیلی زندگی در یک کشور سرمایهداری را به کشور شوراها ترجیح میدهید؟»
رفیق الف آدم کم حرف و رفیق با متانتی بود. من همیشه نسبت به او احساس احترام داشتم، بنابراین با متانت متقابل در پاسخ گفتم: رفیق...، همانطوری که خودت هم گفتی هر کسی برای رفتن دلیل خودش را دارد، دلیل رفتن ما هم زیاد است، اما من فقط به یکی از آنها اشاره میکنم. ببین، هرکدام از ما در زندگیمان پیچ و خمهایی را پشت سر گذاشتیم و سرانجام به اینجا رسیدیم. من همیشه به کوهنوردانی که با تمام تلاششان به قله نمیرسند، بهاندازهی فاتحان قله احترام میگذارم. ما قله را که جامعهی آرمانی ما بود، فتح نکردیم، اما برای فتح آن صمیمانه تلاش کردیم. من از راهی که رفتهام پشیمان نیستم؛ از خودم به خاطر انتخاب مسیر زندگیام خیلی هم راضی هستم. شاید مسیر را درست انتخاب نکردیم، اما آرمان انسانی و عدالت خواهانهای داشتیم. من در زندگیام بالا و پائین زیاد داشتهام، اما همیشه سعی کردهام انسانی شریف باقی بمانم. من زندان ج.ا. را با سربلندی پشت سر گذاشتم، اما در اینجا از شدت فشار کار و زندگی و فضای حاکم چند بار خواستم بروم بالای این ساختمان و خودم را بیندازم پایین، اما هر بار به خاطر همسرم و بچههایم از این کار چشم پوشیدم. رفیق، از ما گذشته، اما به آیندهی بچههایم در اینجا خوشبین و امیدوار نیستم. آیندهی آنها مرا نگران میکند. آنها در اینجا بدون تردید فاسد خواهند شد. تصور اینکه دخترم در آینده تنفروشی بکند، مرا دیوانه میکند. ما آرمان باختهایم...» بغض گلویم را گرفته بود.
رفیق الف سکوت کرده بود و سرانجام گفت: «تو فکر میکنی بچههایت در یک کشور سرمایهداری فاسد نخواهند شد و آیندهی بهتری خواهند داشت؟» گفتم: «نمیدانم، اصلاً نمیدانم بعد از این چه آیندهای در انتظار ماست، اما آیندهی ما در اینجا بهروشنی جلو چشم ماست.» رفیق با ملالی آشکار گفت: «باشد بروید، اما بدانید که بعد از شما هنوز هم ساختمانهای چند طبقه ساخته خواهند شد.»
از منطق رفیق متأسف شدم و گفتم: «اگر ساختمانهای چند طبقه نشان پیشرفت و خوشبختی شهروندان یک جامعه است، من ندیدهام اما میگویند که در کشورهای سرمایهداری ساختمانهای آسمانخراش میسازند.»
رفیق الف گرفته بود و انگار در فضایی مهآلود گم شده بود. پُکی به سیگارش زد و گفت: «اما از تو یک خواهش دارم، هرجا که رفتی دربارهی اینجا داوری غیرواقعی نکنی.» گفتم: «ببین رفیق، نیازی به دروغ بافیها نیست، اگر من بخش ناچیزی از دیدهها و تجربههایم را تعریف کنم، خودش خیلییِ.»
رفیق الف با سردی و بیمیلی دستی داد و راهش را گرفت و رفت.
بعد از جدا شدن از رفیق، سعی کردم دلیل ملال و گرفتگیاش را بفهمم. آیا از حسرتی بود که خودش به خاطر جایگاهی بود که در آن قرار داشت و نمیتوانست مثل یک هوادار ساده دست خانوادهاش را بگیرد و راه بیفتد؟ آیا از حسرتی بود که نمیتوانست مانع از کوچ رفقای نمک به حرامی باشد که نمیماندند تا با داس و چکششان، هر چند زنگ زده و از کار افتاده، هر چه بیشتر به تابوت امپریالیسم میخ بکوبند و شاهد برافراشته شدن هرچه بیشتر ساختمانهای بتونی باشند؟ آیا رفیق از اینکه زندگی و دار و ندارش را در راه آرمانی گذاشته بود که هرگز به آن نرسیده بود، احساس باخت میکرد؟ و این احساس، او را بدون اینکه ظاهراً به روی خودش بیاورد از درون میخورد و تهی میکرد؟ سرانجام، آیا از اینکه «کعبهی آمال» او و خیلیهای دیگر اینچنین هیچ و پوچ از آب درآمده بود، مأیوس و سردرگم شده بود؟
آن روزها دلیل سکوت و گرفتگی خاطر رفیق الف را نفهمیدم، الان هم نمیدانم. در سالهای اقامت ما در احمدلی با رفیق الف رابطهی نزدیکی نداشتم، رابطهی ما رابطهی «بالا» و «پایین» و «برخی برابرترند» بود. با روحیه، طرز فکر و حتی از مواضع سیاسی او بیاطلاع بودم؛ به دلیل کمبود وقت و خستگی کار روزانه که مجالی برای کنجکاوی باقی نمیگذاشت. دیگر اینکه رفقای «بالا» سعی میکردند نم پس ندهند و اصولاً به هواداران ساده و رفقای «پایین» کالای قراردادی و رسمی سازمان را عرضه میکردند و رازداری دوران چریکی را هنوز هم رعایت میکردند. از این رو آگاهی پایینیها از طرز فکر و مواضع رفقای بالا در حد حدسوگمان و غیر مستند بود. یکبار بعد از پایان جلسهی حوزه وقتی از پلهها پایین میآمدیم از یک رفیق هم حوزهای در مورد موضع رفیق دیگر که از تاشکند آمده بود و در جلسه، در بارۀ وحدت با حزب توده و مواضع گذشته، ما را «روشن» می کرد، پرسیدم. با لودگی گفت: «حرف هیچکدام از اینها را باور نکن رفیق؛ این موضعگیریها را پیش ما سرباز پیادهها میگیرند، چون به خلوت میروند افکار دیگر میکنند.» هر دو خندیدیم.
در مسکو
مقصد بعدی، شهر مسکو و از آنجا آلمان شرقی و سرانجام آلمان فدرال بود. در بین راه، لهستان نقطهی پراکندگی ما بود. از آنجا بود که هر کسی مقصد نهایی را پیش میگرفت و به امید دوستی، آشنایی، خویشاوندی و یا همکلاسییِ سالهای دور، سفر خود را ادامه میداد. ما در مدت اقامتمان در شوروی امکان سفر به جایی پیدا نکرده بودیم، بنابراین تصمیم گرفتیم چند روزی را در مسکو بمانیم. برای چند روز بعد بلیت هواپیما گرفتیم، خانهها را تحویل شهرداری احمدلی دادیم و در روز پرواز راهی فرودگاه باکو شدیم.
کلان شهر مسکو از بالا، شهری فراخ با برشهای ظریف و هنرمندانهی بناهای قدیمی، آرمیده در سرچشهی رود ولگا و در دو سوی رودخانهی مسکو، با پلهای متعدد، زیبا و تحسین برانگیز است. شهر مسکو در سال ١١٤٧، در ناحیهی مرکزی بخش اروپایی روسیه ساخته شد. این شهر در سدهی ۱۵ برای اولین بار به پایتختی برگزیده شد و به سرعت توسعه یافت. پتر کبیر که شاهد کشته شدن عمو و مشاوران مادرش در یک کودتای درباری در مسکو بود، در سال ١٧۰۵، شهر پترزبورگ را در کنار رودخانهی نُوا بنا کرد و در ١٧١٢، پایتخت را به آن شهر انتقال داد. ناپلئون بناپارت که از دیرباز دل درگرو شهر مسکو داشت، در سال ١٨١٢، با سربازانش وارد مسکو شد، اما این شهر در شب ورود ناپلئون دچار آتشسوزی مهیبی شد و تقریباً تمام شهر را در کام خود کشید. در نتیجه و در اثر سرمای سخت زمستان، ناپلئون ناگزیر مسکو را ترک کرد.
مسکو که در اساس و از قرون وسطا شهری چوبی بوده است درگذشتههای دور هم بارها دچار آتشسوزی شده بود. به عنوان مثال، این شهر در طی نیمهی دوم سدهی ١۵ دهها بار دچار آتشسوزی شد و آنگونه که از یکی از دست نوشتهها معلوم است در سال ١۵٤٧، در یک آتشسوزی وحشتناک ٢٧۰۰ نفر جان باختند، ٢۵۰۰ خانه و ٢۵۰ کلیسا به خاکستر بدل شدند. میدان سرخ در مرکز شهر مسکو بر اثر آتشسوزیهای متعدد از جمله در سال ۱۴۹۳، سالهای سال میدان آتش نامیده میشد.
سرانجام در سال ١٩١٧، بلشویکها در هشت شبانهروز کاخ کرملین را در میدان سرخ تصرف کردند و در ١٩١٨، به دلیل نزدیک بودن شهر پترزبورگ (پتروگراد سابق) به اروپا و از ترس حملهی آلمانیها، بعد از دو سده دوباره پایتخت را به شهر مسکو انتقال دادند. شهر مسکو بعد از آتشسوزی سال ١٨١٢، بازسازی شد و جمعیت آن که در سال ١٨٤۰ به ٣۵۰ هزار میرسید، در ١٩١٤، به ١،٤ میلیون بالغ شد. امروزه شهر مسکو با مساحت نزدیک به ۲۵۰۰ کیلومتر مربع و با جمعیت نزدیک به ۱۳ میلیون، پرجمعیتترین شهر قارهی اروپا و یازدهمین شهر در دنیاست.
هنوز چند ساعتی مانده به غروب، هواپیمای ما در یکی از فرودگاههای مسکو به زمین نشست. بعد از پیاده شدن از هواپیمای تنگ و تاریک، ساعاتی طول کشید تا بوروکراسی خسته کننده و نفسگیر را پشت سر بگذاریم و وارد سالن فرودگاه شویم.
ما در سالهای اقامت خود در شوروی، دارای پاسپورت «بیزگراژدان» (بدون تابعیت)، بودیم، صاحبان این گونه پاسپورتها در واقع فاقد حقوق شهروندی معمولی بودند. آنها نمیتوانستند بیش از سی کیلومتر از محل اقامت خود دور شوند، کاری برای خود دستوپا کنند و یا بدون اطلاع اولیای امور ازدواج کنند. میگفتند این پاسپورتها به کسانی داده میشد که سابقهی مکرر دزدی، بزهکاری و جنایت داشتند. عبارت «بیزگراژدان» با کمی اغماض و تسامُح در مورد ما، مفهوم «بیوطن» پیدا کرده بود و یا ما خود اینگونه فکر میکردیم و خود را اینگونه گول میزدیم.
هر از گاهی هم به سرمان میزد که به خوردن مُهر بیوطن به خود، اعتراضکی بکنیم و به اولیای امور یادآور شویم که ما هم ناسلامتی وطنی داریم و «از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم.» اما به مصداق اینکه «ارتش چون و چرا ندارد»، در کشور شوراها هم اعتراض، از هر نوع آن، عاقبت خوشی نداشت و از طرفی برای اینکه کار را بدتر نکنیم و به آیندۀ نامعلمومی گرفتار نشویم هر بار از خیرش میگذشتیم.
باری، شب را به هر ترتیبی بود روی روزنامه و هرکدام در کنجی در سالن فرودگاه گذراندیم و اول صبح دو سه نفر به نمایندگی از طرف جمع برای گرفتن هتل راهی شهر مسکو شدند. غروب بود که رفقا خسته و کوفته بدون موفقیت به فرودگاه برگشتند و گفتند که گرفتن هتل به این راحتی و سادگی نیست و باید روز بعد دوباره تلاش کنند.
نام دقیق ادارهها و مسئولین برای گرفتن هتل و مسیری را که باید طی میشد، در خاطرم نیست، اما سعی میکنم که طرحوارهای نزدیک به واقعیت را ترسیم کنم. رفقا به چند هتل در مسکو مراجعه میکنند، اما مسئولین هتلها یادآور میشوند که انتخاب هتل اختیاری نیست و باید به ادارهی مرکزی هتلها در شهر مسکو مراجعه کنند تا ببینند آن روز مسافران در کدام هتلها میتوانند اسکان یابند. در ادارهی مرکزی هتلها به رفقا میگویند که باید نخست از اُوِر (ادارهی مرکزی اطلاعات؟) یک گواهی بگیرند مبنی بر اینکه مراجعین سابقهی سویی ندارند و برای مسافرت و گرفتن هتل مانعی سر راهشان نیست. مسئولین در ادارهی «اُوِر» با دیدن پاسپورت «بیزگراژدان» یادآور میشوند که صاحبان این پاسپورتها اجازهی مسافرت ندارند و باید هر چه زودتر به باکو برگردند. توضیح رفقا هم مبنی بر اینکه ما در باکو خانههایمان را تحویل دادهایم و ما اصلاً ایرانی هستیم و از چندوچون پاسپورت «بیزگراژدان» هم اطلاع دقیقی نداریم و میخواهیم با سپاس فراوان، کشور شوراها را که سالها ما را در خود پذیرفته بود ترک کنیم، بهجایی نمیرسد. رفقا ناگزیر برای گشایش «گره از کار فروبسته» به دفتر مرکزی حزب کمونیست مراجعه میکنند و سرانجام در آنجا موفق میشوند از اولیای امور کاغذی خطاب به مسئولین «اُوِر» بگیرند مبنی بر اینکه دارندگان این پاسپورتها میتوانند در یکی از هتلهای مسکو سکونت کنند.
برای همهی بیست و چند نفر در یک هتل جا نبود، ناگزیر در چند هتل اسکان یافتیم. هتل ما بنایی نسبتاً قدیمی با سالنها و اتاقهای متعدد بود. روزها در شهر مسکو به گشت و گذار میپرداختیم، از جسد مومیایی شدهی لنین در کاخ کرملین، در یکی از موزهها از فضاپیمای وُستوک که یوری گاگارین را به فضا برده بود، دیدن کردیم. به باغ وحش مسکو رفتیم و به چند ایستگاه دیدنی مترو که بیشتر شبیه موزه بودند، به مغازههای میوه فروشی و خواروبار، محصولات شیری، نانواییها، مغازههای لباس و کفش که پروپیمان بودند و از صف مشتریها هم خبری نبود، سری زدیم. در یکی از این روزها هندوانهای خریدیم و بنا به عادت زندگی در باکو نصفش را خوردیم و نصف دیگر را برای شب در آشپزخانۀ هتل گذاشتیم. اما موشها زودتر از ما سراغ هندوانه رفته و فقط پوست آن را برای ما جا گذاشته بودند.
در روزهای اقامت در باکو، یک روز رفیقی آمد خانهی ما و گفت که به خاطر درآمد کم من، رفقای کمیته تصمیم گرفتهاند ماهی پنجاه منات به خانوادهی ما کمک مالی بکنند. من از قبول آن خودداری کردم با گفتن اینکه سازمان یک مؤسسهی تولیدی نیست و درآمد آن هم در واقع کمکهای مالیست که هوادارانش میپردازند. اما رفیق در پرداختن آن پافشاری کرد. این کمک هزینه چند ماهی پرداخته شد تا اینکه مسئلهی تصمیم ما برای خارج شدن از شوروی پیش آمد و به این دلیل کمک مالی سازمان هم قطع شد.
یک روز یکی از رفقا را در سالن هتل در مسکو دیدم. گفت که برای دیدن شهر مسکو آمده است. بعد از آن روز، دو سه بار هم با رفیق روبهرو شدیم. در یکی از این دیدارها این رفیق مرا به گوشهای کشید و گفت: «رفیق سعید، روم نمیشه بگویم، اما رفقای باکو میگویند حالا که دارید کشور شوراها را ترک میکنید، آن چند صد منات را باید پس بدهید.» اگرچه در آن موقعیت ده منات هم برای ما پولی بود، اما «آن چند صد منات» را به رفیق پس دادم تا با دست پر به باکو برگردد و خاطر رفقای باکو را از دست رفیقی ناسپاس راحت کند. بعد از آن روز رفیق را دیگر ندیدم.
سفری بیبازگشت
ده دوازده روزی در مسکو گذشت. از سفارت آلمان شرقی ویزای ترانزیت گرفتیم، بلیت قطاری برای آلمان غربی تهیه کردیم، پولهای باقیمانده را با دلار عوض کردیم و شهر مسکو را بهسوی آیندهای نامعلوم ترک کردیم.
هر مسافری میتوانست فقط سیصد دلار با خود خارج کند، گرچه مجموع ارزی که ما و خانوادهی برادرم و خواهرزادهام داشتیم از هزار و دویست سیصد دلار بیشتر نبود، اما محض احتیاط سعی کردیم که آن را در قطار در جای مطمئنی قایم بکنیم تا در بازرسی از دست افسران روس در امان بماند؛ با این امید که در چند روز بعدی تا دست یاری از کسی یا جایی به سوی ما دراز شود، بتوانیم سر پا بمانیم. امکانات و جاهای مختلفی را از نظر گذراندیم و در آخر من پیشنهاد کردم همهی پولها را در اختیار من بگذارند و قول دادم که در پایان سفر آنها را صحیح و سالم به ایشان برگردانم. در زیر دستشویی انگار که لولهها خوب جاسازی نشده بودند و سوراخ کوچکی در زیر آنها جامانده بود. پولها را در دستمال کوچکی بستم و در داخل آن سوراخ جاسازی کردم.
شب بود. قطار در آخرین ایستگاه خاک شوروی توقف کرد و از پلههای واگنها چند افسر بالا آمدند و به کوپهها سر زدند. یکی از افسرها در کوپهی بغلی، یک خانم میان سال را نیمه لخت کرده و دنبال «طلا و جواهر» میگشت. یکی از افسرها که از واگن ما بالا آمده بود، در حالی که یک چراغ باطری در دست داشت قبل از این که به کوپهی ما سری بزند، مستقیم به دستشویی رفت؛ انگار که آن سوراخ را به عمد و برای شکار بدون دردسر جاسازی کرده بودند، بعد از دقیقهای در حالی که دستمال ما در دستش بود به کوپهی ما آمد و از صاحب آن پرس و جو کرد. ما به همدیگر نگاه کردیم و برای پرهیز از دردسرهای بعدی اظهار بیاطلاعی کردیم. افسر از واگن پیاده شد و دستمال و پول را با خود برد و ما را به حال خود گذاشت.
در نیمههای شب قطار ما در یکی از ایستگاههای لهستان توقف کرد. لحظهی وداع فرا رسیده بود. برخی از رفقا مسیرهای بعدی را میبایست با قطاری دیگر ادامه دهند. قطار آنها زودتر به راه افتاد، سوتی دراز کشید و در دل تاریکی ناپدید شد.
بعد از دو روز هنوز آفتاب نزده در میان صف طولانی پناهجویان از ملیتهای مختلف در جلو ادارهی پلیس آلمان غربی بهصف ایستاده بودیم. آن روز بعد از ظهر همسر برادرم متوجه شد که در کیف همراهش یک دلارِ سکه جا مانده است!
بخشهای پیشین:
* در کشور شوراها (بخش نخست)
* در کشور شوراها (بخش دوم)
* در کشور شوراها (بخش سوم)
___________________________
۱ـ برخورد پلیس و مسئولین آلمان غربی با ما را در پیوند با «تا چیزی از شما نگیرند، چیزی به شما نمیدهند» و به مصداق «شاهنامه آخرش خوش است»، در مقالهای جداگانه خواهم نوشت.
۲ـ مقامات آلمان شرقی مثل دیگر همتایانشان در شوروی و کشورهای بلوک کمونیستی، وضعی را که کشورشان در آن به سر می برد «سوسیالیسم واقعا موجود» مینامیدند. این اصطلاح از دهۀ ۱۹۶۰ به بعد، (از دوران برژنف)، در شوروی و کشورهای اقماریاش رواج پیدا کرده بود.
سعید سلامی ۱۵ مارس ۲۰۲۴ / ۲۵ اسفند ۱۴۰۲
■ دبستانی که ما در آن آموزش میدیدیم آرمانهای انسانی زیبایی داشت اما آموزگاران فاسد، دروغگو و دورو، بیشترینشان. کاش ۱ درصد میهندوستی و غرور ملی که زوگانوف دبیر یکم حزب کمونیست روسیه دارد سران ترسو، خائن و وابسته نوکر صفت حزب تراز نوین اکثریت میداشتند. دیدهاید زمانی که زوگانوف نام روسیه را بر زبان میآورد، دیوارها به لرزه میافتند. چنان با افتخار و سهمگین نام روسیه را بر زبان میآورد!!!
سپاس و درود جناب سلامی همیشه سربلند، راستگو و تندرست بمانید. زن، زندگی، آزادی
کاوه
■ آقای سلامی، خدماتی که شما با درج اینگونه مقالات به سوسیال دموکراسی ایرانی میکنید بسیار مهمتر از آن میخی ست که گورباچف به تابوت سوسیالیسم قلابی شوروی کوبید. مقایسه فعلگی در کارخانه آرد شوروی با زغال فروشی یک کشور غربی قیاسی معالفارق است چون بعد از ۳۰ سال سقوط اردوگاه کلیه کسانی که از آن پادگان با سیم خاردار به غرب گسیل شدند امروز خود میدانند که زندگی سعادتمندشان ماحصل دموکراسی غرب است. سپس از صداقت و شفاف سازی!
مهرداد
■ قرار نبود انقلاب کمونیستی انقلاب پا برهنهها و بیفرهنگها و بیسوادان و درماندهها و از همه جا ماندهها و لمپنها و گریگوریهای قربانی نظام سرمایهداری بشود!!! قرار بود کارگر در اوج صنعتی شدگی و زندگی مدرن شهری و در بالاترین مرحله تکامل و پیشرفت اجتماعی و صنعتی در کشورهای آلمان و انگلیس و فرانسه انقلاب کمونیستی قابل پیشبینی باشد .. وقتی در ابتدای کار هیچیک از اصول و مراحل اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی در کشوری فراهم نبود کل انقلاب یک جعل و جگنک و فریب خودخواهانه و سقوط بود .. آغازی برای انهدام بود که شد .. با فریب شعر و شعار و تحلیل آبکی غیرعلمی و غیرتجربی و غیر کارشناسی همین منجلاب و کثافتی بود که به سر تا پای حزب خائن توده و سایر آویزانها و آوارههای دچار کوری مثل سازمان ازاین بهتر نمیشد که نشد .. کار با ارزش و انسانی شما از نقل مختصر خاطرات موجب تقدیر و تشکر است .. ممنون از زحمت شایسته شما ..
علی روحی
■ با سپاس از روشنگری تان، باشد که این زخمها التیام پذیرد. نمیدانم آیا آن دین زدگان لنینی کشور شوراها با خواندن این سطور به فکر فرو میروند و نگاهی به درون خویش میافکنند؟ منظورم مزد بگیران ایرانی کرملین نیستند که غلظت رذالتشان قابل اندازهگیری نیست. دستتان را به گرمی میفشارم سلامی گرامی.
با درودهای نوروزی به همه دوستان، سالاری
■ جناب سلامی. متاسفانه من خواندن این یادداشتها را دیر شروع کردم. امروز بخش اول و دوم را خواندم و با خواندن آن تصمیم گرفتم بخشهای بعدی را هم بخوانم. من یک مدیر صنعت در ایران بودهام و تقریباً در همان سالهای روی کار آمدن گورباچف، تلویزیون ایران فیلم یا سریالی را از صنایع و محیطهای کاری شوروی پخش میکرد که نشان دهنده فساد و فروپاشی سیستم بود و چنین هم شد. آن زمان به نظر میرسید که وضع ایران بهتر از شوروی است. با خواندن این شماره نوشته شما، گویا از جهاتی وضعیت امروز ایران حتا بدتر از چیزی است که شما از شوروی آن روز نوشتهاید. اگر چنین باشد، به فروپاشی این نظام بیش از پیش میتوان امیدوار بود. با سپاس از شما تا خواندن بخشهای بعدی.
بهرام خراسانی ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
■ از همۀ عزیزان که ابراز لطف کردهاند سپاس فراوان دارم و از این که نکتههایی را که مورد نظر من بود دریافتند خوشحالم. آنگونه که دو سه بار نوشتم قصدم هرگز، هرگز افشاگری در هیچ موردی و هیچ فردی نبوده است؛ که آن را نه تنها سودمند نمیدانم، بلکه غبارآلود کردن فضا و در نتیجه گم شدن واقعیت در پشت آن میدانم. به هر حال، در مقالۀ بعدی به «جاسوسی و ذغال فروشی» در کشور محل اقامتم ـ آلمان ـ که هرگز اتفاق نیفتاد و در عوض امکان تحصیل من و بچههایم در دانشگاهها میسر شد، خواهم پرداخت؛ صرفا به دلیل نشان دادن فرق دو سیستم و دو نوع حکومتگری. باشد که از تجربه هایمان، نه در نظر بلکه در عمل (واقعیت و پراتیک زندگی) بیاموزیم و در آینده میهنمان را این بار آگاهانه بسازیم. من هم برای همۀ دوستان سالی خوب و برای میهن و هم میهنانمان آینده ای رها و آزاد از رژیم تمامیت خواه دینی آرزو میکنم.
سلامی
■ آقای خراسانی گرامی، حق با شماست؛ فروپاشی رژیم ج.ا. به دلیل ناکارآمدی در مدیریت جامعه امری ناگزیر است؛ اما به نظر من از آن مهمتر توهم رهبران در رژیمهای توتالیتر و کورذهنی ایشان در فهم و درک واقعیتهای جامعه است. هیتلر در پی تاسیس رایش هزار ساله بود، پایه گذاران کمونیسم در شوروی مدعی پایان تاریخ بودند و خامنهای بر این باور است که چهل سال بعدی بهتر از چهل سال جاری خواهد بود. دوتای قبلی در حافظۀ تاریخ به هفت سالگان پیوستند و آخری دارد نفسهای پایانی را میکشد.
با درود و آرزوی سالی پرامید برای شما سلامی
■ اسناد و مدارک، فیلم ها و عکس ها و.... از دو جامعهی استالینیستی با اردوگاههای کار اجباری (گولاگ) و آلمان نازی و کشور های تحت اشغال (آشویتس و دیگر اردوگاههای و کورههای آدم سوزی) که دائم در تلویزیون ها (از جمله نشننال جوگرافیک) میبینیم. تائید میکند که آن دو سیستم به هژمونی خود در جهان باور داشتند که چنان از خود راضی جنایتها و وحشیگریها وتحقیر مردم را سیستماتیک ثبت میکردند. ولی حکومت ارتجاعی ولایت فقیه در ایران میداند که دیر یا زود متلاشی میشود و بهمین دلیل تلاش میکند که از جنایتها، قتلعامها، کشتار ها، ترورها مدرکسازی و سندسازی نکند.
هومن دبیری
■ آقای دبیری گرامی، در ۲۰۱۵ در پیشگفتار کتابم از «دهکدۀ جهانی» صحبت کرده بودم. چند ماه پیش خواستم برای چاپ جدید تغییراتی در پیشگفتار بدهم. متوجه شدم که ما سالهاست که «دهکدۀ جهانی» را پشت سر گذاشتهایم. تغییرش دادم و نوشتم: «در عصر دیجیتال». بعد از چند ماه که کتاب برای چاپ آماده شد، دیدم باید دوباره تغییرش بدهم و بنویسم «در عصر هوش مصنوعی».
نه، نگران نباشید دوست عزیز. ما هم اکنون در «جهان شیشهای» زندگی میکنیم. همین چند روز پیش یاشار سلطانی عزیز زمینخواری کاظم صدیقی، واسطه بین امام غایب و ولی فقیه را برملا کرد و همین دیروز جناب ایشان در زیر آواری از افشاگری و رسوایی ناگزیر از مناصب خود استعفا داد (از بیت اخراج شد.)
سوآل: به نظر شما چه کسانی این همه «اسرار مگو»های فوق سری و محرمانه را در اختیار خبرنگاران داخلی و رسانههای «معاند» خارجی میگذارند؟
با تبریکات عیدانه و سالی پر آرمش برای آقای دبیری
سلامی