وقتی به بسیاری از اتفاقات یا ایدههای تاریخی نگاه میکنیم، میبینیم این اتفاقات یا ایدهها در ابتدا پاسخهایی بودهاند برای حل معضلات و بحرانهایی که جوامع در یک برهه تاریخی با آن روبرو بودهاند. اما نهایتا نه تنها مشکل و بحران را حل نکردهاند، بلکه بر معضلات افزودهاند یا اینکه خود سرمنشأ مشکلاتی بسیار بزرگتر شدهاند.
گویی به همین سیاق که در عرصه فردی انسانها گاه برای حل یک مشکل یا در واکنش به یک بیعدالتی مشکل بزرگتری میآفرینند یا ناعادلانهتر واکنش نشان میدهند، محصول ایدهها، حرکت ملتها یا جنبشهای اجتماعی نیز گاه نه تنها بسیار با هدف اصلاحی اولیه فاصله دارد، بلکه مشکلات اجتماعی جدید و عمیقتری نیز برای مردم بوجود آوردهاند. اینکه در ادبیات ما و دیگر ملتها اصطلاحاتی چون «از چاله به چاه افتادن» یا «بجای درمان ابرو چشم را کور کردن» فراوان یافت میشود، نشانهای است از معضل تاریخی بشر در دادن پاسخهای نامناسب به ایرادات یا بحرانهایی که انسانها و جوامع با آن روبرو بودهاند.
متفکران عصر روشنگری که زمینهساز انقلاب فرانسه شدند و بسیاری از مردم فرانسه که ۲۵۰ سال پیش آن انقلاب بزرگ را برای دستیابی به آزادی، برابری و برادری انجام دادند، نه احتمالا هرگز دوران سیاه ترور، سلطه ژاکوبنها و به گیوتین ختم شدن آن آرمانهای انسانی را تصور میکردند و نه جنگهای گسترده ناپلئون که یک سوم جمعیت فرانسه را درگیر خود کرده بود.
مارکس نیز مشکلات جامعه سرمایهداری و اختلاف شدید طبقاتی را میدید، ازخودبیگانگی انسان و «کالایی شدن» را نقد میکرد، کمونیسم اما پاسخی درست به نقد لازم و درست جامعه سرمایهداری نبود. چراکه آن راه مشکلاتی به مراتب بیشتر برای مردم یا طبقات مختلف اجتماعی خلق کرد. نه تنها همان «آزادیهای بورژوایی» را از آنها گرفت، بلکه معیشت آنها را با مشکل روبرو کرد.
انقلاب ایران نیز به مثابه تجربه نزدیک و تاریخی ما مثال زندهای از سرخوردگی مردم و بسیاری از انقلابیون از قصد یا نیت اولیه برای آن انقلاب است.
برای بسیاری از روشنفکران، نیروهای سیاسی و مردم ایران در آن دوران، انقلاب پاسخی بود به ایرادهای نظام پادشاهی و امیدواری برای ساختن جامعهای بهتر بعد از سرنگونی آن. اینکه در پی سرنگونی نظام شاه یک نظام وحشتناکتر و سرکوبگرتر جایگزین آن شد، باعث شده تا بخشی از مخالفان نظام جمهوری اسلامی نقد نظام شاه و مدرنیزاسیون آمرانهاش از سوی فعالان سیاسی یا روشنفکران آن زمان، که یک سرش گروههای چریکی بودند و سر دیگر آن به دربار و حلقه پیرامون فرح پهلوی ختم میشد، را کاملا نابجا ارزیابی کنند.
«بازگشت به خویش»، چنانکه پیشرفت گرچه پاسخ مناسبی به مشکلات آن زمان نبود، اما تلاشی بود برای حل آن معضلات و ناهمخوانیهایی که مدرنیزاسیون ناهمگون در کشور ایجاد کرده بود. بسیاری از روشنفکران یا فعالان سیاسی که نظام شاه را نقد میکردند و اصولا منتقد آن سیستم سیاسی بودند به دنبال انقلاب یا استقرار جمهوری اسلامی نبودند، اقدامات دربار و اطرافیان فرح پهلوی حتی برای جلوگیری از رشد جنبش مخالفت با نظام پهلوی بود. حرکتی که حس کرده بودند در زیر پوست شهر به راه افتاده است.
نتیجه فاجعهبار انقلاب به جای اینکه منتقدان انقلاب ۵۷ را به نادرست بودن انقلاب به مثابه روش وادارد، به این واداشته است که اصولا روشنفکران ناقد نظام پیشین و هرکس که عیب و ایرادی در آن سیستم میدیده را به باد انتقاد بگیرند. گویی آنها میبایست در آن زمان ساکت میشدند و به استبداد شاه، مشکلات موجود و ناهمخوانی مدرنیزاسیون آمرانه آن دوران ایرادی نمیگرفتند.
در همه موارد ذکر شده حاکمان یا نظام اقتصادی مسلط به حق نقد شدهاند. نقد باقدرتان به شکلی صورت گرفته یا حداقل در سمت دیگر چنان خاموش بوده که گویی به برقدرتان ایرادی وارد نیست. گویی مظلومان و محرومان اگر از زیر سلطهی نیرو یا طبقه حاکم بیرون بیایند، مظهر فضیلت، سازندگی و عدالت هستند. گویی اگر طبقه مسلط یا گروه حاکم سرکوبگر است، طبقات یا اقشار تحت سلطه چون مظلومند نباید مورد نقد قرار بگیرند. اگر زندانبان سرکوبگر است، زندانی نمیتواند حامل همان ایدههای سرکوبگرانه باشد. زندانی چون زجر دیده فقط مستحق ستایش است و نقدش نمک پاشیدن به زخم او و هوادارانش است. با همین نوع نگاه و داوری، مردم نیز چون تحت ظلم و ستم و سرکوب بودهاند، هر واکنشی نشان بدهند درست و قابل دفاع است.
از روشنفکر، نویسنده و نیروهای سیاسی نمیتوان ایراد گرفت که چرا ایرادهای آن نظام سیاسی را نقد میکردند. ایراد و نقدی که به کسانی مانند جلال آلاحمد، داریوش شایگان و اصولا روشنفکران آن زمان وارد است این است که در کنار نقد قدرت سیاسی حاکم، آنها به نقد جامعه سنتی ایران یا خلق و توده نپرداختند. گویی قرار نبود که روشنفکران در کنار نقد قدرت، جامعه و مردم را نیز مورد نقد قرار دهند. اگر تعادلی میان نگاه انتقادی به هر دو سو صورت گرفته بود، شاید نه دیو ساخته میشد نه فرشته. نبودن دیو و فرشته نیز یعنی سیاه و سفید ندیدن امور و احتمالا کلید نخوردن انقلاب.
در دوران پیش از انقلاب نقد نظام شاه و مدرنیزاسیون آمرانهاش نافی نقد جامعه و باعث تقدس «خلق» شده بود. نظام دیکتاتوری، استبداد شاه و سیاستهای مدرنسازیاش به شدت مورد انتقاد بود، اما متن جامعه مستعد توتالیتاریسم را نمیدیدند. به غول خفته کمتوجهی شد و به فجایعی که به دست یا با حمایت و سکوت خلق میتوانست صورت بگیرد، توجه نشد. مستبد بدی محض شده بود و خلق مخزن همه خوبیها.
اکنون نیز گرچه «خلق» آن جایگاه و تقدس سابق را نزد نیروهای سیاسی ایران ندارد، اما برای بخشی از نیروهای سیاسی «مردم» به نوعی جای آن کلمه را گرفته است. گویی چون جمهوری اسلامی سرکوبگر و ناکارآمد بوده است، هر رفتار و شعاری از سوی مردم مقبول و مقدس است.
«بازگشت به خویش» یا رویکرد به گذشته در غرب پاسخی به سرخوردگی از دنیای مدرن با جنگهای جهانی ویرانگری که به بار آورده بود، بود. درحالیکه «بازگشت به خویش» در ایران سرخوردگی از مدرنیته وارداتی و ناهماهنگی بین نهادهای مختلف جامعه بود. طراحان آن میخواستند به بحران پاسخ دهند و به زندگی خود معنا بدهند، اما امکانات مهمی که در جوار همان«بی معنایی» بدست آورده بودند را نیز از دست دادند.
چنانکه داریوش آشوری میگوید، هانری کربن از نسل روشنفکران بین دو جنگ، نیز که به دنبال قرون وسطای گمشده خود میگشت، آن گمشده را در بخشی از سنت اشراق و عرفان ایرانی جستجو می کرد، تا سرخوردگی خویش از غرب و هیولایی که از دل مدرنیته بیرون داده بود را در همجواری و گفتگو با نماینده سنت ایران، علامه سید محمدحسین طباطبایی تسلی بخشد.
پس، «بازگشت به خویشتن»های وطنی که متاثر از «بازگشت به گذشته»های غربی نیز بودند عوارض مدرنیزاسیونِ سریع را دیدند، اما بیداری آهسته غول خفته را ندیدند.
■ جناب فرخنده دقیقا همینطور است که میگوئید. هیچکدام از نویسندگانی که نام بردید غیر از عنوان “ملت نجیب” و “امت شریف” از ما مردم یاد نکردهاند، احتمالا که وجیهالمله بمانند. که گفتهاند “هر ملتی شایسته همان حکومتی است که بر او حکم میراند”و ضمنا نکته کوتاهی در جواب یکی دو اظهار کنندگان محترم مقاله قبلی در مورد جنگ غزه بود که فرصتی برای توضیح پیش نیامد. و آن اینکه مسئله انسانی را از مسئله سیاسی جدا میدانستند. یعنی فجایع غزه را از منظر انسانی آن مردود ولی از بُعد سیاسی آن مقبول میدانستند - در حالیکه سیاست هنر، ابزار، و وسیله اداره یک جامعه انسانی است. و گرنه سیاست که برای کوه و دشت و ساختمان و درخت نیامده است. یعنی اگر سیاستی مقبول است تآثیر مثبت یا منفی آنهم بر سرنوشت آن مردم هم مقبول. نمیشود گفت که سیاستی درست است ولی فجایعی که بدلیل آن سیاست در حال اتفاق است بدلائل انسانی نادرست.
با احترام کاوه
■ به نظر میرسد جناب کاوه این نوشته آقای فرخنده را بهانه میکند که یک بحثی که به یک موضوع دیگری (جنگ غزه) مربوط بود و در اونجا با توجه به همه کامنتها روشنتر میشد استدلال کرد، خارج از زمینه مجددا طرح کند. درست است که نویسنده نوشته قبلی آقای فرخنده است ولی این بحث جدایی است.
کنش سیاسی را همتراز با کنش انسانی دانستن یا ناآگاهی از تفاوتها را میرساند یا مغلطه آگاهانه. اگر ارتش کشور همسایه به کشور شما حمله کرد و شما در دفاع از خود دست به کشتن سربازان زدید از نظر سیاسی شما کار صحیحی کردهاید ولی از منظر انسانی کار کشتن یک انسان دیگر را نمیتوان انسانی تلقی کرد و رنجی که بازماندگان اون سرباز خواهند کشید نتیجه عمل خود اون سرباز و عمل ما است. اگر یکی از فرماندهان دشمن زخمی و تسلیم شد، مداوای اون فرمانده هم انسانی است و هم مطابق با قوانین جنگ و هم سیاستی صحیح چون این فرمانده ارزش مبادلهای بالایی دارد. ولی اگر اون فرمانده مجروح تسلیم نشد کشتنش سیاست درستی است هرچند که از منظر انسانی عمل قتل انسانی نیست.
اگر یک سرباز زخمی دشمن به یک خانه پناه برد، شهروندان ممکن است از منظر دلسوزانه و انسانی به اون سرباز کمک کنند، بهش پناه بدن، مداوایش کنند و بهش برای فرار کمک کنند. ولی از دید سیاسی اونها به دشمن کمک کردهاند.
در سیاست منافع ملی اولویت بر هر چیزی دارد و سیاسیون در راستای منافع ملی مردم خود عمل میکنند. فعالین حقوق بشر اولویت متفاوتی دارند. داوران بینالمللی هم اولویت متفاوتی دارند. بعضی از سیاسیون ما دچار سردرگمی و بحران هویت هستند و هم میخواهند سیاسی باشند، هم فعال حقوق بشر جهانی (برای مردم غزه) و هم داور بین المللی (در مورد عمل دولت اسراییل).
در سیاست در راستای منافع ملی نیاز به یارگیری است و جبهه خود را باید تقویت کرد و جبهه دشمن را باید تضعیف کرد. در یارگیری گاهی باید قضاوت اخلاقی را مطلق نکرد. در سیاست سروکار ما با واقعیتهای زمینی است و باید در چارچوب اون واقعیتها عمل کرد و اهداف خود را در چهارچوبی دست یافتنی تعریف کرد ولی ارزشهای انسانی گاهی جنبه آرمانی دارند و لزوما قابل اجرا نیستند و در عین حال باید بدنبالشان بود. همانطور که مولانا گفت؛
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود، آنم آرزوست
با احترام رنسانس