ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 06.03.2024, 15:27
در کشور شوراها (بخش سوم)

سعید سلامی

هدف این نوشتارها این است که دیده‌ها و تجربه‌های خود را از سال‌هایی که در آذربایجان شوروی زیستم با شما در میان بگذارم؛ نه به قصد صرفا روایت آن‌چه بر ما گذشت، یا افشاگری کسی یا جریانی، بلکه شجاعت نگاه بی‌پیرایه به خود در آیینۀ واقعیات و بازنگری از درون، به سیستمی که ظهور و سقوط آن به بهای جان میلیون‌ها (تکرار می‌کنم، میلیون‌ها) انسان و از بین رفتن امکانات عظیم مادی و معنوی بخش قابل توجهی از سیارۀ زمین تمام شد.

در آغاز و متن مقاله‌ها به یکی از تجربه‌های تاریخی بس هولناک، که در یک سرزمینی رخ داد نگاه کوتاهی می‌کنیم. انگیزۀ من، بازنمایی همانندی‌ها در رژیم‌های توتالیتر و شرایط امروزین میهن ماست. سرزمینی رنگین کمانی و دوست داشتنی، اما به گِل نشسته، آویزان بر لبۀ تیغ، تحت حکمرانی یک هیولای وحشتناکِ همه چیز خوارِ سیری ناپذیر؛ و ما همچنان  نظاره‌گر خواب‌آلود مرگ مادر خویش:
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک،
غم این خفتۀ چند،
خواب در چشم ترم می‌شکند.
نگران با من استاده سحر،
صبح می‌خواهد از من،
کز مبارک دم او، آورم این قوم به جان باخته را
بلکه خبر.
(نیما یوشیج، می‌تراود مهتاب)

برگردیم به «کشور شوراها». مهمان، هم‌کار من در کارخانه، حدود سی ‌و یک، سی ‌و دو سال داشت، ازدواج‌ نکرده بود و هنوز با پدر و مادرش زندگی می‌کرد. قدی بلند و روحیه‌ای عاصی داشت. در چند جای سالن کار ما، روی دیوارها تابلوی پرولترهای دختر و پسر کشور شوراها، با لباس‌های شیکِ کار، کلاه‌های آهنی با آرم داس و چکش، با چهره‌های بشاش، با لپ‌های گل انداخته و با مشت‌های برافراشته، در کنار پرچم‌های در اهتزاز نصب‌ کرده بودند. یک‌بار که با مهمان از زیر آن‌ها  رد می‌شدیم، با خشم و نفرت نگاهشان کرد و گفت: «اگر دستم به این‌ها می‌رسید، مشت‌هایشان را می‌گرفتم و می‌کردم توی کونشان.»

من با مهمان با احتیاط هم‌صحبت می‌شدم و دو سه بار هم، کار به درگیری لفظی کشیده بود، اما این بار خشم و حرف او بر دلم نشست.

مهمان بیشتر در حین کار با خودش نق می‌زد. یکبار گوش خواباندم تا ببینم این بار از چه می‌نالد. متوجه من شد و رو کرد به من و گفت: «هر نه چکیریک، او کچل دَن چکیریک.»  (هرچی می‌کشیم از اون کچل می‌کشیم.) گفتم: منظور تو من که نیستم؟ مهمان با پرخاش گفت: «تو چرا خودتو قاتى می‌کنی؟ منظور من لنینِ، هرچی می‌کشیم از اون کچل می‌کشیم.» خشم او را می فهمیدم؛ حرفش این بار هم به دلم نشست.

یک روز مهمان باز هم در سر کار غُر می‌زد. کارگران به غُر زدن‌های او عادت کرده بودند و به آن محل نمی‌گذاشتند. مهمان رفتار و بیان خاص خودش را داشت. بحث با او بیشتر به مشاجره و دعوا می‌کشید؛ اما من به‌رغم قدوقواره‌ و روحیۀ پرخاش‌گرش، از سیمای معصوم و کودکانه و به‌ خصوص از نکته‌ سنجی‌هایش خوشم می‌آمد. پرسیدم: چه شده مهمان، باز هم غُر می‌زنی؟ گفت: دیروز چهلم عمویم بود؛ رفته بودیم سر قبرش. دعاخوان، آن دوروبرها مثل کفتار پرسه می‌زد، صدایش کردم تا برای عمویم یک دعا بخواند. یک منات از من گرفت، کیسه‌ای را از جیبش درآور‌د، باز و بسته کرد و راه افتاد. صدایش کردم و گفتم: پول را گرفتی پس چرا دعا نمی‌خوانی؟ گفت: دیشب بی‌کار بودم و چند تا دعا خواندم و فوت کردم تو کیسه، حالا یکیش را برای آن مرحوم فرستادم. گفتم: اورَش (دیوث) آخه از کجا معلوم که کیسه را با چُس پرکرده‌ای یا با دعا؟

بعد از انفجار در نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل در آوریل ۱۹۸۶، دولت شوروی مجبور شد به خاطر خطر تشعشعات اتمی، حدود صد هزار نفر از اهالی دو سه شهر و روستا‌های منطقه را به خارج از این محدوده انتقال دهد. از این رقم تعدادی هم در جمهوری آذربایجان سکونت داده شدند. برای منازل آن‌ها به کارخانۀ ما هم تعداد زیادی مبلمان خانه ازجمله کمد و پاتختی سفارش داده شد. ما چند ماهی بی‌وقفه کار می‌کردیم؛ درنتیجه معاش ماهیانۀ ما هم زیاد شد. معاش من از هفتاد روبل به صدوپنجاه ‌تا صد و هفتاد روبل در ماه افزایش یافت.

رسانه‌ها در این باره خبر زیادی منتشر نمی‌کردند؛ ما هم از چندوچون این حادثه اطلاع زیادی نداشتیم، فقط دورادور اسمی از چرنوبیل می‌شنیدیم. یک روز از مهمان از حادثۀ چرنوبیل پرسیدم. فکر کردم که شاید او چیزهایی شنیده و می‌تواند در اختیار من هم بگذارد. مهمان نگاهی به تلخی به من انداخت و گفت: «تو هم می‌خواهی از همه‌چیز سردربیاری، چرنوبیل مرنوبیلو ولش کن. گیرم که فهمیدی، که چی؟ هر نه اُولوب، اُولوب. منیم سنین معاشیمیز چوخالیب.(هر اتفاقی افتاده، افتاده. معاش من و تو زیاد شده.» و بعد در ادامه چیزی به این مضمون گفت: «امیر بازاری اود توتسین، منه بیر دسمال چاتسین. - بازار امیر آتش بگیره، به من هم یک دستمال برسه.»

قبل از ظهرها در سر کار سی دقیقه وقت استراحت بود. برخی به چای‌خانه می‌رفتند و یک قوری چای سفارش می‌دادند. بهای یک قوری چای پنجاه کوپک (نصف یک منات) بود. گاهی مرا هم برای یک استکان چای دعوت می‌کردند. بعد از چند ساعت کار، نوشیدن یک استکان چای به آدم جان تازه‌ای می‌بخشید؛ از این‌رو من دعوت آن‌ها را با جان ودل می‌پذیرفتم. در سال‌هایی که من در آنجا کار می‌کردم، همیشه دلم می‌خواست که من هم می‌توانستم برای خودم یک قوری چای سفارش بدهم، اما هیچ ‌وقت توفیق آن را نیافتم. سهم هفتگی شخص من از معاش ماهانه یک منات بود.

ناهار معمولاً در «استالوویا» (سالن غذاخوری) صرف می‌شد. بهای غذا زیاد نبود، اما برخی از کارگران قادر به پرداخت آن هم نبودند، بنابراین از غذای شب قبل با خود می‌آوردند. غذا را در شیشه‌های مربا می‌ریختند و قبل از شروع کار آن را روی لوله‌های آب گرم می‌گذاشتند تا برای ناهار گرم شود. گاهی پیش می‌آمد که غذای یکی از ماها دزدیده می‌شد و ما آن روز بدون صرف ناهار، کار را ادامه می‌دادیم. گاهی ناهار مهمان دزدیده می‌شد. در هم‌چون مواقعی، مهمان در وسط سالنِ می‌ایستاد، با صدای بلند چند تا فحش خواهر و مادر می‌داد و ناهار دزد را تهدید می‌کرد که اگر مرد است خودش را معرفی بکند. و کدام دیوانه‌ای جرأت می‌کرد خود را به‌عنوان ناهار دزد، آن هم ناهار مهمان معرفی بکند؟

دانش کارگران کارخانۀ ما از کشور همسایه‌شان ایران در حد آشنایی با حبیبی، کشتی‌گیر معروف و گوگوش، خوانندۀ محبوبشان بود. دوبلۀ فیلم ببر مازندران را در تلویزیون دیده بودند و حبیبی را به خاطر بازی در آن فیلم می‌شناختند. از گوگوش هم احتمالاً ترانه‌ای نشنیده بودند، اما می‌گفتند که «حکومت فاشیستی فارس‌ها» به گوگوش اجازه نمی‌دهد به زبان مادری‌اش، آذری بخواند. از آذربایجان ایران و به قول خودشان آذربایجان جنوبی هم جز این‌که درگذشته یکی بوده‌اند و حکومت پهلوی هم برخلاف میل آذربایجانی‌ها نمی‌گذارد دوباره یکی شوند و رودخانۀ آراز (ارس) لعنتی هم بین این دو آذربایجان جدایی انداخته است، چیز زیادی نمی‌دانستند. یک روز سِرگِئی هم‌کار ما از من محل تولدم را پرسید. گفتم من در آذربایجان به دنیا آمده‌ام، با تعجب به من نگاه کرد و گفت: پس چرا لهجۀ تو با ما فرق می‌کند. توضیح دادم که منظور من آذربایجان ایران است، با تعجب  گفت: «نمی‌فهمم، مگر آذربایجان در سوویت نیست؟ تو چرا به‌جای ایران می‌گویی آذربایجان؟» سِرگِئی نمی‌دانست که در ایران هم یک‌جایی هست که اسمش آذربایجان است. 

در مدرسه و دانشگاه کلاس‌ها به زبان آذری و روسی در کنار هم دایر بودند و انتخاب یکی از آن‌ها آزاد بود. دخترم را در کلاس‌ آذری ثبت‌نام کرده بودیم. شاگرد با هوش و زرنگی بود و زبان آذری را هم خوب یاد گرفته بود، اما از معلمش ناراضی بود. یک روز به مدرسه رفتم تا با معلم‌شان صحبت کنم. خانم معلم از درس ‌و مشق دخترم راضی بود اما شکایت می‌کرد که با دست چپ می‌نویسد. تعجب کردم و به خانم معلم توضیح دادم که با دست چپ و یا با دست راست نوشتن دست خود آدم نیست و بستگی به سیستم مغز آدم دارد. خانم معلم نگاهی به من انداخت و گفت: «یِکه کیشی‌سَن، اوتانمیرسان؟ بو نه دمکدیر...؟» (مردِ به این بزرگی، خجالت نمی‌کشی؟، این چی حرفی‌یِ تو می‌زنی؟ با دست چپ نوشتن گناه داره. بچه نمی‌فهمه، تو که می‌فهمی!) سروکله زدن بی‌فایده بود؛ کلاس دخترم را عوض کردیم و به کلاس روسی گذاشتیم

با حُسیین (حسین)، یکی از کارگران بخشِ رو به ‌روی ما بیشتر از بقیه هم‌صحبت می‌شدم، در واقع او بیشتر پیش من می‌آمد و سر صحبت را باز می‌کرد. رفته‌‌رفته بعد از اعتماد به من، از گرایش‌های خود به دین اسلام صحبت می‌کرد. یک روز ضمن صحبت گفت که هر دو هفته یک روز با دوستانش در جایی جمع می‌شوند، در بارۀ اسلام صحبت می‌کنند، مرثیه می‌خوانند و گریه می‌کنند. در ادامه گفت که اگر بخواهم می‌توانم در جلسۀ آن‌ها شرکت کنم. من هم علاقه نشان دادم و در جلسۀ بعدی‌شان شرکت کردم.

جلسه در اتاق متروکه‌ای در زیرزمین یک آپارتمان پرت و با حضور پانزده شانزده نفر تشکیل ‌شده بود. گرداننده و در واقع شیخ جلسه، مرد میان‌سالی بود با ریش نتراشیده و موهای ژولیده با چهره‌ای محزون که آشکارا می‌خواست با هاله‌ای مقدس‌مآب خود را از دیگران متمایز کند. شیخ در بالای اتاق روی تشکچه‌ای به دو بالش تکیه داده بود و بقیه روی گلیمی چهار زانو نشسته بودند. آن‌ها با ارادت خاصی به شیخ جلسه نگاه می‌کردند، انگار می‌خواستند با این نگاه مخلصانه بر ثواب اُخرویشان افزوده شود. شیخ کتاب وارفته‌ای را در دست داشت و یکی از انگشتانش را وسط آن گذاشته بود. شیخ در حالی که به من نگاه می‌کرد جلسه را با خوش‌آمدگویی به «مهمان عزیز و محترم» شروع کرد و با گفتن «پسم ‌الله اَلرحمان اَلرحیم» روایت جلسۀ قبل را پی گرفت.

موضوع دربارۀ روز عاشورا بود و جنگ مغلوبه‌ای که بین یزید و امام حسین و بقیه درگرفته بود. دعوا باز هم بر سر یک ‌کاسه آب بود برای طفلان زینب. اما یزید بی‌رحم و ملعون هنوز هم بعد از این همه سال یک ‌کاسه آب را از ایشان دریغ می‌کرد. شیخ یکی دو بار امام حسن را هم وارد معرکه کرد. معلوم بود که هنوز برای خودش هم روشن نشده بود که حسین یا حسن، بالاخره کدامیک در جنگ درگیر بوده است. شاید هم برای شیخ خیلی مهم نبود، مهم این بود که جنگی درگرفته،  یک عده‌ای در این گیرودار مظلوم واقع شده و طرف دیگر خیلی ظالم بوده است.

حاضران در حالی‌ که دستمال سبز رنگی در دست داشتند سرشان را پایین انداخته بودند و سعی می‌کردند اشک از چشمان‌شان جاری شود. احتمالاً شیخ قبلاً به آن‌ها یادآور شده بود آن‌هایی که گریه نمی‌کنند و یا نمی‌توانند گریه کنند، اعتقاد آن‌ها خالصانه نیست و در نتیجه  از ثواب اُخروی بی‌نصیب می‌مانند. شیخ هم با بیشتر محزون کردن صحنه و با پیچ‌وتاب صدایش سعی می‌کرد دل حاضرین در جلسه را کباب کرده و  به گریه کردنشان کمک کند.

بالاخره بعد از حدود یک ساعت و در حالی‌که صحنۀ جنگ به ‌جای باریک کشیده شده بود، شیخ ختم جلسه را اعلام کرد، دعایی به عربی نجوا کرد و بقیۀ این معرکۀ تاریخی برای جلسۀ آینده موکول شد. حاضرین هم رو به بالا و با دستان باز زیرزبانی چیزی زمزمه کردند، دستانشان را به‌صورت خود کشیدند و با بغل‌دستی دست دادند.

روز بعد در سر کار، حسیین نظر مرا در بارۀ جلسه‌شان پرسید. گفتم همه‌چیز خوب و روحانی بود، اما شیخ شاید به اشتباه به‌ جای بسم‌الله «پسم‌الله» می‌گفت. حسیین حالت کسی را پیدا کرد که در پای میز قمار همه ‌چیزش را باخته و با گفتن «پسم‌الله» در این همه سال، همۀ پس‌اندازش برباد شده‌اند. با نومیدی گفت که در این مورد اطلاعی ندارد اما به زودی با شیخ در میان خواهد گذاشت و نظر او را جویا خواهد شد. حسیین در دیدار بعدی با شادی و شعف گفت که به نظر شیخ، چون عرب‌ها حرف «پ» ندارند مجبورند به‌ جای «پسم‌الله»، «بسم‌الله» بگویند، اما در اصل «پسم‌الله» درست است.

***

همان‌طور که قبلا نوشتم، حوزه‌های سازمانی معمولا ماهی یکبار برگزار می‌شد. موضوع‌های مورد بحث در حوزه‌ها تکراری و بیشتر برای خالی نبودن عریضه بود. برخی از رفقا که از بالا در حوزه‌ها حاضر می‌شدند و «نظر تازه‌ای» با خود می‌آوردند، معمولاً صحبت خود را با این مقدمه شروع می‌کردند: «رفقا، موضوعی که حالا به آن خواهیم پرداخت، نظر شخصی من نیست، اما از آن‌جایی‌که هرکدام از ماها عضوی از کل تشکیلات به نام سازمان فدایی هستیم، قبل از این‌که وارد جلسه شویم، کُت نظری خود را بیرون از جلسه در پشت در آویزان می‌کنیم و سعی می‌کنیم نظر و فکر کل رفقای تشکیلات را پیش ببریم.» و بعد «دستور جلسه» اعلام می‌شد و رفیق در بارۀ موضوع مربوطه صحبت می‌کرد و از نظرات طرح‌ شده آن‌چنان با «دقت علمی» دفاع می‌کرد که آدم از خودش می‌پرسید که اگر رفیق، نظری را که با آن موافق نیست این‌گونه با ایمان راسخ شرح و بسط می‌دهد، با نظر شخصی خود چکار خواهد کرد. در آخرِ جلسه هم برخی از حاضرین نظرات خود را مطرح می‌کردند، رفیق هم اگر کج وکوله‌ای در نظرات پایینی‌ها وجود داشت راست ‌و ریست می‌کرد، به این جا و آن جاش سمباده می‌کشید و ختم جلسه اعلام می‌شد.

در یکی از این جلسات رفیق میم که از تاشکند در حوزۀ ما حاضر شده بود، بعد از مقدمه‌ای کوتاه گفت: ...رفقا هرکدام از ماها که ناخواسته تن به مهاجرت داده‌ایم در ایران صاحب شغل و درآمدی بودیم که اغلب بیشتر از درآمد آشنایان و دوستان‌مان بود، اما علی‌رغم این واقعیت به خاطر آرمان خود و به خاطر عدالت اجتماعی از همه ‌چیزمان گذشتیم  و در راهی که دستاوردی جز شکنجه و اعدام برای ما نداشت، آگاهانه قدم گذاشتیم، اما رفتار و عمل‌کرد برخی از رفقا در شأن ما کمونیست‌های ایران نیست. درست است که اهالی این‌جا براثر درآمد کم و نیازشان دست ‌به ‌کارهایی می‌زنند، اما رفقا باید توجه داشته باشند که کوچک‌ترین حرکت هرکدام از ماها در این‌جا زیر ذره‌بین قرار می‌گیرد...

سکوت سنگینی بر جلسه حاکم بود. حاضرین در حوزه متوجه منظور رفیق میم شده بودند. در آن روزها هرازگاهی شنیده می‌شد که بعضی از رفقا از محل کارشان چیزهایی با خود به بیرون می‌آورند و این جا و آن‌جا می‌فروشند. گرچه این کار مدت‌ها بود که به تکرار اتفاق می‌افتاد، اما هنوز قباحت آن بر وجدان همۀ ما، چه آن‌ها که دست به این کار می‌زدند و چه آن‌ها که تحمل سختی زندگی را بر این کارها ترجیح می‌دادند، سنگینی نمی‌کرد. اما نکته‌ای که رفیق آگاهانه و به مصلحت از کنار آن به ‌سادگی می‌گذشت و آن را نادیده می‌گرفت، مسئلۀ خالی بودن سفره‌ها بود و شرایطی که در آن گیر کرده بودیم.

می‌توان با توسل به مارکسیسم- لنینیسم (و اصولا هر ایدئولوژی‌ای) نظریه‌پردازی زیبا و معطر کرد، در آیندۀ نامعلوم کاخ‌های مرمرین ساخت و به هر خانوادۀ  یک واحد مجهز هدیه کرد، می‌توان کالبد لنین را برای آیندگان مومیایی کرد و تا ابد زنده نگه‌داشت، می‌توان به یاد عیسای مسیح بر سر هر کوی و برزن صلیبی بر پا کرد، شمع‌ها افروخت و دست به دعا برداشت، می‌توان از خصایل بی‌همتای علی و از جوان‌مردی او که به خاطر برداشتن زنار پای زنی نصارا زار زار گریست و سال‌های سال، صدها سال، افسانه‌سرایی کرد، اما در واقعیت هیچ‌کدام از آن‌ها یک‌ لقمه ‌نان خالی بر سر سفرۀ گرسنگان و یک تن‌پوش ساده بر اندام برهنگان نخواهد بود.

وقتی انقلاب اکتبر، مشت‌های برافراشته و غریو شعارهای گوش ‌کر‌ کن، برای مهمان، هم‌کار عاصی ما، یک‌لقمه‌نان، یک آلونک گِلی و یک امکان نباشد که او در سن‌وسالِ بیش از سی سال، سربار پدر و مادرش نباشد، و نتواند برای خود آشیانکی دست ‌و پا کند، شب به کودکان خود لبخندی پدرانه نثار کند و از گرمای همسر خود آرامشی یابد و خستگی روز را از تن به‌در کند، طبیعی است که در او تخم نفرت بر هرچه آدم و عالم هست، جوانه زند و لنین در ذهن او تجسمی جز فلاکت و شرارت نباشد.

ناصحان تخم در باد می‌کارند. واقعیت‌های زمینی همواره به ریش ناصحان  می‌خندند. رفقای ما این واقعیت‌ها را نادیده می‌گرفتند و به جای یافتن ریشه‌ها و علت‌ها در دو راهی صداقت و مماشات که در آن گیر کرده بودند، ساده‌ترین راه را که همانا پند و اندز بود، برمی‌گزیدند.

رفیق میم درآخر متذکر شد: «رفقا توجه داشته باشند که بر طبق اساسنامۀ سازمان ما، هواداران و اعضا نمی‌توانند هم ‌زمان در دو حزب یا دو سازمان عضو بشوند...»

روز بعد رفیق ع که در بخش روبروی ما کار می‌کرد و معمولا از «اسرار مگو» ها خبر داشت در بین راه از من پرسید:
ـ ببینم، دیروز در حوزۀ شما هم در مورد کسانی که به‌ غیر از سازمان در جای دیگری هم عضو شده‌اند، تذکر دادند؟
ـ آره، چطور مگه؟
ـ نه، منظوری نداشتم. فقط می‌خواستم ببینم به نظر تو مگر کسی در جایی غیر از سازمان عضو شده است؟
ـ نمی‌دانم، شاید هم بعضی‌ها جذب کشتگری‌ها یا راه کارگر شده‌اند.
ـ فکر نمی‌کنی که منظور از سازمان دیگر کا.گ.ب. باشد و بعضی‌ها دارند برای آن جاسوسی می‌کنند؟

موضوع برای من غیرمنتظره و سنگین بود. در بین راه، دیگر در این ‌باره صحبت نکردیم. اما روزها و هفته‌ها ذهنم مشغول بود: اصولاً رفقای ما چه اطلاعاتی را می‌توانند در اختیار کا.گ.ب. بگذارند که خود به آن‌ها دسترسی ندارد؟ این اطلاعات بدون شک نمی‌تواند از داخل خود شوروی باشد. از سوی دیگر بعید به نظر می‌رسد که رفقای ما این اطلاعات را از داخل ایران به دست بیاورند؛ بنابراین اگر واقعاً این موضوع درست است، آن‌ها چه اطلاعاتی را می‌توانند در اختیار کا.گ.ب. بگذارند؟

چه کسانی برای کا.گ.ب. جاسوسی می‌کنند و اصولاً از چی یا از کی جاسوسی می‌کنند؟ هرچه زمان می‌گذشت کنج‌کاوتر می‌شدم. چند بار هم در این‌ باره از ع  پرس‌وجو کردم. در یکی دو ماه توانستم پانزده شانزده نفر را شناسایی بکنم.

اما رفقای جاسوس ما برای «سازمان انترناسیونالیستی کا.گ.ب.، مدافع منافع پرولتاریای جهانی» چه جاسوسی می‌کردند؟ آن‌ها در بین رفقای خود گوش می‌خواباندند تا ببینند که کدام رفیق از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی «ناراضی» است و یا از آن انتقاد می‌کند. آن‌ها رفت‌وآمدهای رفقای خود را زیر نظر می‌گرفتند و کفش‌های جلوی درها را شناسایی می‌کردند تا ببینند کدام رفیقی، در چه ساعتی، در خانۀ کدام «رفیقِ ناراضی»ای مهمان بوده است. و «اطلاعات» مربوطه را به «منابع ذی‌ربط» گزارش می‌کردند.

این خبرچینان در ازای این کارشان چه به‌دست می‌آوردند؟ پاداش آنان از این خبرچینی، امکان راه یافتن به دانشگاه بدون آزمون، خارج از نوبت و بدون هیچ ضابطه‌ای، حتا اگر در رشتۀ مورد نظر  پیاده بودند، دسترسی به بعضی از امکانات ازجمله خط تلفن در خانه، گرفتن خانه‌ای نسبتاً بزرگ‌تر با آب دائم و آبگرم (معمولا در داخل شهر)، یا کاری راحت‌تر اما با درآمد بیشتر و از این قبیل بود.


سعید سلامی
۲ مارس ۲۰۲۴ / ۱۱ اسفند ۱۴۰۲

بخش‌های پیشین:
* در کشور شوراها (بخش نخست)
* در کشور شوراها (بخش دوم)