امپراتوری شوروی در ۱۹۹۱ بعد از ۷۰ سال، به مثابه یک منظومه فروپاشید و جاذبهاش هم به خاموشی گرایید. در نتیجه، اقمار آن هم یکی پس از دیگری از مدار منظومه کنده و هر کدام به سیاق خویش راه خود گرفتند و رفتند.
چرا این فروپاشی رخ داد؟ و چرا «خرس قطبی» این چنین غیر قابل انتظار و در کمتر از ۷۰ روز با چند خرناسه از نفس افتاد و برای همیشه فروخفت؟ ناظران و صاحبنظران دراین باره زیاد گفته و زیاد نوشتهاند. من بدون پرداختن به نظریهپردازیهای متضاد رایج و اغلب سردرگم و خسته کننده، طی دو سه مقاله مشاهدهها و تجربۀ خودم را از این امپراتوری خسته و از نفس افتاده خواهم نوشت. تردیدی نیست که استراتژی دیپلماتیک آمریکا و کشورهای اروپا (در اصطلاح رایج: غرب) و به ویژه جنگ سرد در فروپاشی شوروی نقش تعیین کنندهای بازی کردند؛ اما من ازویل دورانت آموختهام و به تجربه دریافتهام که «هیچ امپراتوریای نمی پاشد، مگر از درون بپوسد.» و امپراتوری شوروی از درون پوسیده بود.
قصد من در این نوشتار بازنمایی یک واقعیت تاریخیست که چگونه بر پروپاگاندای پرهیاهو و بر توهم رهبران فائق آمد و سرانجام یک «ابرقدرت» را به زانو درآورد، به گورستان تاریخ سپرد و روی سنگ گورش حک کرد: «مرگ یک امپراتوری توتالیتر: ۱۹۲۲-۱۹۹۱»
فساد مزمن و گسترده، تنیده در تاروپود زندگی عمومی و دولتی، بیاعتمادی و گسستگی مردم از حزب حاکم و رهبران، انجماد ذهنی حکومتگران و بیگانگی با جهان معاصر و تغییرات ژرف در قلمرو علوم سیاسی، انسانی و اجتماعی و نادیده گرفتن حقوق مادی و معنوی شهروندان خود (۱) (حتا در پشت «دیوار آهنین»)، از جمله عواملی بودند که امپراتوری را از نفس انداخته، پایههای آن را پوسانده و به لبۀ اضمحلال کشانده بود.
سقوط این امپراتوری قابل پیشبینی بود، اما زمان و چگونگی فروپاشی، حتا زمانی که گورباچف به عنوان دبیر کل حزب و رئیس دولت اتحاد جماهیر شوروی سکان کشتی را در دست گرفت وبازسازی جامعه را بر شالودۀ گلاسنوست (شفافیت، فضای باز) و پرسترویکا (بازسازی، بازسازی اقتصاد شوروی) در پیش گرفت، برای تیزبینترین جامعهشناسان، باتجربهترین تاریخنگاران و «پیامبران پیشگو» هم ناممکن بود. اما به هر حال فروپاشی، آن هم به هولناکترین (۲) و غیرقابل باورترین شکل آن اتفاق افتاد.
مرگ حکومتهای غیر دموکراتیک، استبدادی، دیکتاتوری و توتالیترهم، چون مرگ آدمیزاد، دیر یا زود فرا میرسد؛ از آن گریزی نیست. تجربۀ تاریخی در زمان و مکانهای مختلف نشان میدهند که جامعههای دموکراتیک (حتا نیمبند آن)، به دلیل حضور شهروندان در عرصههای اجتماعی و سیاسی عمر طولانیتری را پشتسر میگذارند.
این نوشته روایت گوشهای از خاطرات یا داستانسرایی نیست، بلکه بازخوانی یک تجربه است؛ تجربۀ تلخ و هولناک اما امیدبخش. هولناک از این نظر که در بازۀ زمانیی ظهور و سقوط یک ایده، یک باور و یک آرمان ذهنی (آسمانی یا زمینی)، مانند ویروسی مهلک به بهای جان میلیونها انسان و انهدام امکانات و منابع یک سرزمین تمام میشود؛ و امیدبخش ناشی از این واقعیت که دیکتاتوریها در تاریخ هرگز ابدی نبوده؛ دیر یا زود توسط عوامل درونی یا بیرونی و یا در پیوند با هم، فرومی ریزند.
تاریخ کتابی بسته نیست؛ شهرزاد قصهگوست؛ حکایتگر پیروزیها و شکستها، امیدها و ناامیدیها، فرازها و فرودهاست. بازخوانی این کتاب و شنیدن قصههای نهفته در آن میتواند «چراغ راه آینده» برای ما باشد؛ به ویژه شباهتهای ناگزیری که بین آخرین سالهای کشور شوروی تحت حاکمیتی ایدئولوژیک و ایران امروز زیر حکمرانی فاشیسم دینی، قابل مشاهدهاند.
در این رهگذر هر چند کوتاه به حزب توده و سازمان فداییان اکثریت هم که من هوادارش بودم، در کشور شوراها خواهم پرداخت.
در فروردین سال ۱۳۶۳، به کمک یکی از شاگردانم که خدمت سربازی را در مرز ایران و شوروی گذرانده و آن منطقه را خوب می شناخت، بعد از طی ده دوازده کیلومتر در کوه و دره و با پای پیاده خود را به مرز ایران و شوروی رساندیم. بعد از گذر از سیم خاردار با کمک افسران روسی، به ساختمان کوچکی هدایت شدیم و بعد از یک روز پرتشویش و پر اضطراب نفس راحتی کشیدیم.
بعد از یکی دو ساعت یک افسر آذری در حالی که یک سینی چای و مقداری نان و سیب زمینی در دست داشت، وارد اتاق شد و به ما خوشآمد گفت. به خاطر آرامشی که او به ما داد و اطمینان از اینکه دیگر خطری ما را تهدید نمیکند، اسم او را گذاشتیم حیدرعمواوغلی (۳). ما آن شب را در همان ساختمان گذراندیم و صبح روز بعد سروکلۀ حیدر عماوغلو پیدا شد و گفت که در بیرون دو دستگاه ماشین جیپ ما را به مقصد بعدی خواهد رساند. قبل از حرکت، حیدرعماوغلی سوار ماشین ما شد و گفت: «یولداشلار، مسیر ما دو سه ساعتی بیشتر طول نمیکشد، هوا روشنشده است، بنابراین شما باید بقیۀ مسیر را با چشمان بسته طی کنید، اما در سوویت، زنان و بچهها از احترام ویژهای برخوردارند و میتوانند چشمانشان بازبماند.» آنگاه از جیباش چند دستمال پارچهای درآورد و چشمان ما را بست. ما خود را با رضایت خاطر در اختیار او گذاشتیم؛ آخر او کارگزار و ارادۀ برادر بزرگ ما بود. زمانی که حیدرعماوغلو چشمان مرا میبست، بیاختیار با خود زمزمه کردم: رشتهای بر گردنم افکنده دوست / میکشد هرجا که خاطرخواه اوست
همسرم و بچهها در صندلی جلو نشستند و ما ( من و دو همراه دیگر)، با چشمان بسته در صندلی عقب جا گرفتیم. حیدرعماوغلو هم در ماشینِ دیگر پیشاپیش ما حرکت میکرد. با چشمان بسته هم میشد فهمید که مسیر خیلی هم هموار نیست و ماشینها از چالهچوله رد میشوند. کنجکاو بودیم و برای کشف دنیای جدید بیتابی میکردیم، بنابراین در طول راه از همسرم دربارۀ طبیعت دوروبر و چیزهایی که در معرض دید بود میپرسیدیم؛ او هم توضیح میداد. یک بار گفت که الان در دامنۀ یک تپه چند گوسفند و یک چوپان میبیند که در کنار سگاش ایستاده است. و بار دیگر گفت که یک پُل آجری بر روی رودخانۀ کم آبی میبیند که نصفاش ریخته است. ما همگی از شنیدن آنها بهتزده میشدیم و آنها را ناشنیده میگرفتیم و با خودمان میگفتیم: «مگه میشه؟ چوپان و سگ و گوسفند، پلی ریخته و شکسته در کشور شوراها!؟ در سوسیالیسم واقعا موجود!؟»
سناتوریوم سومگاییت محل اقامت جدید ما قبل از انتقال به باکو، درواقع استراحتگاه کارگران و کارمندانی بود که در طول سال به استراحت و مراقبت نیاز داشتند. برای هر خانواده و یا چند نفر مجرد یک واحد را اختصاص داده بودند که شامل یک یا دو اتاق با دستشویی و حمام بود. ساختمان دارای یک آشپزخانۀ بزرگ بود که در آنجا به صورت جمعی غذا میخوردیم.
در اوایل اقامت ما، رفیق الف، (قید واژۀ رفیق در این نوشته نشانگرتعلق سازمانی اشخاص میباشد)، مسؤول سازمان در سناتوریوم به من گفت که از رفقای ایرانی در استراحتگاه لیستی تهیه کنم تا به نوبت در چیدن میزها، صندلیها و ظروف غذا به کارکنان آشپزخانه کمک کنند. به رفیق گفتم که من دارم خودم را برای تدریس زبان ترکی به رفقای فارس زبان آماده میکنم، بهتر است این کار را به رفقایی که از صبح تا شب شطرنج و تخته بازی میکنند تا حوصلهشان سرنرود، واگذار کند. رفیق مثل همیشه با صدای آرام و وقار رفیقانهاش گفت: «نه رفیق، این یک مسئوولیت سازمانی است، آن را فقط به رفقای مورد اعتماد میشود واگذار کرد.» از اینکه این همه مورد اعتماد رفقای سازمان هستم که حتا تهیۀ لیست اسامی بچهها را که در واقع نامهای مستعار بودند برای چیدن میزها و صندلیها به من واگذار میکنند، احساس غرور کردم و پیشنهاد رفیق را پذیرفتم.
رفقای سازمان سعی میکردند که ما در استراحتگاه سرگرم شویم و در صورت امکان کار مفیدی هم انجام دهیم. مثلاً پیشنهاد میکردند که باغچههای استراحتگاه را بیل بزنیم و گل بکاریم و یک بار هم پیشنهاد کردند که تآتری بازی کنیم. من هم بهعنوان کارگر یک کارگاه آهنگری در آن نقش بازی میکردم. مضمون تآتر دستگیری فعالین چپ از سوی ج.ا. و آوردن آمپولی از خارج و تزریق آن برای گرفتن اعترافات تلویزیونی بود؛ ( ۴) اما رفقای تودهای از اینکه در نمایشنامه اسم سازمان فدایی و سایر گروهها هم در رابطه با دستگیریها در کنار حزب توده آورده شود، مانعتراشی میکردند. آنها میگفتند نمایندۀ طبقۀ کارگر در ایران فقط حزب توده است و اگر در نمایشنامه یورش به حزب توده مطرح شود، درواقع حق مطلب در مورد همۀ گروههای چپ ادا شده است.
چند روز بعد از اقامت ما، یک ماشین سیاه رنگ نسبتاً بزرگ در مقابل درِ ورودی توقف کرد، جوان برازنده و خوشتیپی از آن پیاده شده و وارد سناتوریوم شد. ما قبلاً او را ندیده بودیم. رفقای سازمان به ما گفتند که او از طرف کا.گ.ب. مأموریت دارد که پرسشهایی از ما بکند و ما مؤظفیم پاسخهای دقیق و درست به او بدهیم. دلیل ناگفته بر این امر، این بود که رفقای شوروی میخواستند با شناخت دقیق از ما برای حکومت بعد از سرنگونی ج.ا. اشتباهاتشان را در کودتای ۷ ثور ۱۳۵۷ در افغانستان، تکرار نکنند.
عارف، مأمور کا.گ.ب. در یکی از اتاقهای استراحتگاه بهعنوان دفتر کار خودش مستقر شد. هر بار که میآمد، چند نفری را به صورت تک تک پیش خود میخواند و مورد پرسش قرار میداد. او زبان فارسی را روان صحبت میکرد، جوان مؤدبی بود، اما گاهی اتفاق میافتاد که با آمدن او یکی دو نفر از جمع ما غیبشان بزند. ظاهراً آنها کسانی بودند که مورد تأیید مسئولین سازمان و یا گروههای حاضر در استراحتگاه نبودند. اینکه چه بر سر آنها میآمد، ما چیزی نمیدانستیم؛ ونباید میدانستیم، (۵) بنابراین آمدن عارف حتا برای کسانی هم که حسابشان پاک بود، خالی از باک نبود. از این رو بچهها به شوخی بههمدیگر میگفتند: «الاهی ببینم که گرفتارعارف بشی.»
عارف معمولا لبخند ملایمی بر چهره داشت، اما هر وقت سروکلهاش پیدا میشد همه، آنها که والیبال بازی میکردند و آنها که دو سه نفره در محوطۀ حیاط قدم میزدند، مانند گلهای که گرگ دوروبر را زیر نظر دارد، او را زیرچشمی میپاییدند. من در مصاحبهام با او، بهرغم دانش اندکاش از ایران، از درونِ پرمهر و بیآلایشاش و از بیرونِ موزون و پُر آرامشاش خوشم میآمد. او در آن روزها برای من، تجسم عینی جامعۀ سوسیالیستی بود؛ جامعهای که فکر میکردم بر شالودۀ «یکی برای همه و همه برای یکی» بنا شده است. عارف، فرزندی از تبار جامعۀ آرمانی من بود.
بعد از چند ماه به شهر باکو منتقل شدیم. از آنجایی که در آرمان شهر ما قرار بود همۀ اعضای جامعه برابر باشند و کسی بر دیگری برتری نداشته باشد، جامعۀ کوچک ما در باکو فرصتی بود که آرمان برابرخواهانه، این بار نه در روی کاغذ و در تئوری، بلکه در عمل به زیست روزانۀ ما بدل شود؛ برعکس، شعار «همه برابرند، اما بعضیها برابرترند» (۶) در جامعۀ کوچک ما واقعیت یافته بود. هرچه ردههای سازمانی رفقا بالاتر بود، نسبت به بقیه «برابرتر» بودند. لحن و وزن جواب سلام، توسط برخی از رفقای برابرتر، بسته به ردۀ سازمانی طرف مقابل فرق میکرد. رفیق میم و رفیق سین از رفقای نیمه «برابرتر» بودند. میگفتند رفیق میم در نشست مسئولین سازمان پیشنهاد کرده است که «رفقای بالا» به رفقای مجرد توصیه کنند که به پارک کیروف نروند؛ چون در آنجا دختران و پسران باکویی را در حال بوسیدن دیده بود. رفیق سین در دفاع و حراست از «دستاوردهای سوسیالیسم» و «جمهوری سوسیالیستی آذربایجان» حزبالاهی و فالانژ فدایی تمام عیار بود؛ اما مرگ اولین بچهاش در بیمارستان به هنگام تولد، احتمالاً به علت آلوده بودن قیچی در بریدن ناف نوزاد، تلنگری بود که واقعیتهای موجود در سوسیالیسم واقعاً ناموجود را نه از دریچِۀ ذهنیت و ایدهآلهای خود، بلکه آن گونه که بود ببیند. این رفیق بعد از فوت بچهاش، به «نق زدنها»ی سایر رفقا دیگر با چشم متهمکننده نگاه نمیکرد و خود به منتقدی نیمه خاموش (درگوشی) تغییر یافته بود.
قرار بود صلیب سرخ به مدت شش ماه هزینۀ زندگی ما را تأمین کند تا در این مدت بتوانیم در محیط تازه جا بیفتیم، رفقای فارس برای کار و زندگی زبان یاد بگیرند و همه با هم برای کار در آینده بیشتر آماده شویم.
در آن فضای «کاسۀ داغتر از آش» و «اربابین مالیچیخار، نوکرین جانی» (مال ارباب درمیاد، جان نوکر)، یک روز رفیق ح ما را در دفتر سازمان جمع کرد و طی خطابهای گفت: برخی از رفقا (کدام رفقا؟) در ازای پولی که از صلیب سرخ میگیریم اما کاری انجام نمیدهیم اظهار نارضایتی میکنند، این پول درواقع مبالغی است که طبقۀ کارگر کشور شوراها از حاصل زحمات خویش به ما میپردازند. ما تصمیم گرفتهایم که از طرف شما پیش مسئولین برویم و بگوییم که رفقای ما میخواهند هر چه زودتر سرکار بروند و با حاصل دسترنج خود زندگی کنند. رفیق اضافه کرد: «در ضمن رفقا، ما باید در محیط کار و در کارخانهها سعی کنیم کارهای سنگین را به عهده بگیریم تا اصالت کمونیستی خود را به طبقۀ کارگر کشور شوراها نشان دهیم.»
چند روز بعد از صحبتهای رفیق، ما را به کارخانههای مختلف در شهر باکو و اطراف آن تقسیم کردند. درنتیجه، پولی که صلیب سرخ ماهانه به ما پرداخت میکرد و با آن میتوانستیم بخشی از نیازهای اولیۀ خود و بچهها را برطرف کنیم قطع شد.
گزینش کار بر مبنای رشتۀ تحصیلی، تجربۀ کاری و یا تخصص نبود. رفقایی که در ایران در رشتۀ پزشکی، حقوق، تآتر یا موسیقی تحصیل کرده بودند و در آن رشته سالها کار کرده و تجاربی اندوخته بودند، در کارخانههای تراشکاری، نخریسی، آرد، ریختهگری و چوببُری به کار گمارده شدند؛ درنتیجه برخی ازرفقا از ناحیۀ دست، بازو، پا، سر و پیشانی آسیب دیدند.
من و برادرم در یک کارخانۀ ریختهگری مشغول به کار شدیم. برادرم معمولاً یک نسخه از روزنامۀ ادبی باکو را سر کار میآورد تا سری به مطالب آن بزند. شعرهای او در «آذربایجان قازتی» چاپ میشد و مبلغ اندکی هم دریافت میکرد. یک روز که سر کار آمد عصبانی بود؛ میگفت دیروز که به دفتر میرزه (مدیر ادبی آذربایجان قازتی) سری زدم، به من گفت که اگر به آخرین شعرم دو خط هم اضافه کنم، پرداخت پولش برای آنها سر راستتر میشود. برادرم که به صداقت شاعر و شعر حساسیت ویژه داشت، خیلی عصبانی بود و میگفت: «مگر من پارچه یا ریسمان میفروشم که یک متر بیشترش بکنم؟» دیگر شعرهایش را به مجله نمیداد.
حوزهها برحسب هواداران، اعضا و کادرها به تعداد ده تا پانزده نفر در یکی از اتاقهایی که به سازمان اختصاص داده شده بود، تشکیل میشد. «رفقای بالا»ی سازمان هنوز هم از ضربهای که از «خرده بورزوازی انقلابی و ضد امپریالیست» خورده بودند، در اغما بودند. گویا مشتی در تاریکی حواله شده بود و هنوز هویت ضارب در پردۀ ابهام باقیمانده بود. شاید برخی از رفقا به هویت ضارب پی برده بودند و مجرم اصلی را هم شناسایی کرده بودند و در خلوت با رفقای بالا هم در میان میگذاشتند، اما برای صراحت بخشیدن و همآوردی با خط غالب، در خود توان لازم را نمیدیدند، شاید هم به خاطر احتراز از سوء تفاهم، «پایینیها» را برای فهم و درک واقعیت ماجرا دارای بلوغ و پختگی لازم تشخیص نمیدادند. به هر حال، بنا به باور غالب، هنوز هم در صحنۀ داخلیِ ایران و در نبرد بین اهریمن انجمن حجتیه و فرشتۀ خط امام، متأسفانه دست بالا با اهریمن انجمن حجتیه بود.
در صحنۀ بینالمللی، دیدگاهها و تجزیه تحلیلها هنوز هم بر پایۀ نظریۀ «خرده بورژوازی انقلابی و راه رشد غیر سرمایهداری» تئوریزه میشد. رفقای کادر به نوبت برای چند ماهی راهی مسکو میشدند تا این بار نه در جزوهها و کتابها و از راه دور، بلکه شخصاً و حضوراً از خود تئوریسینهای کشور شوراها بشنوند که هنوز هم بیست و چند کشور دنیا از جمله لیبی، الجزایر، یمن جنوبی، کوبا و ایران، هنهن کنان اما خستگیناپذیر«راه رشد غیر سرمایهداری» را به سوی سوسیالیسم طی میکنند و کرۀ شمالی بخش درازی از این مسیر را پیموده است. رفقای سازمان از پایین تا بالا آثار تئوریک خاصی تولید نمیکردند. آثار لنین، از جمله یک «گام به پیش، دو گام به پس»، «امپریالیسم به مثابه عالیترین مرحلۀ سرمایهداری» و به ویژه «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی» هنوز هم حرف اول و آخر را میزدند. نوشتههای احسان طبری و بولتن پرسش و پاسخ کیانوری هم اگر خلائی بود پر میکردند. در حوزهها هم اگر رفقای پایین پرسش یا لرزشی از خط سازمانی داشتند، رفقای بالا آنها را سمباده میزدند و به صراط مستقیم هدایت میکردند.
در اواخر روزهای تیرماه ٦٣ همسرم را برای زایمان به بیمارستانی در شهر باکو رساندیم. ما قبلاً دیده بودیم که در درمانگاه و بیمارستان از آمپولهای یک بار مصرف استفاده نمیکنند و پزشکها آمپولها را با سوزنهای کلفتشان در آب میجوشانند و دستهایشان را به جای صابون با نوعی گِل میشویند. از خانمهایی که قبل از همسرم زایمان کرده بودند، با احتیاط و درگوشی و بهطور جسته و گریخته چیزهایی شنیده بودیم، اما این بار نوبت خودمان بود که چیزهای دیگری را تجربه کنیم.
تولد دختر برای مادر نوزاد، خویشاوندان و همسرش موجب سرافکندگی بود. مادری که نوزاد دختر به دنیا میآورد، در روزهای بیمارستان از سوی همسر و خویشاوندان او زیاد عیادت نمیشد و در روز مرخصی هم افراد زیادی به بیمارستان نمیآمدند. در عوض تولد نوزاد پسر موجب غرور مادر، همسر و خویشاوندان بود. مادر نوزاد پسر در روزهای بیمارستان مورد توجه پرستاران قرار میگرفت؛ چون میدانستند که در روز مرخصی انعام خوبی از خویشاوندان پدر و مادر دریافت خواهند کرد. بریدن ناف نوزاد پسر هم یکی دو روز قبل از وقتش صورت میگرفت، چون پرستارِ آن روز، میخواست پیش از تعویض نوبت کاریاش ناف بچه را ببرد و انعام آن را خودش بگیرد. چه بسا که این کار سبب عفونت ناف و گاهی مرگ او میشد.
باری، همسرم در بیمارستان بستریشده بود و از روز نخست از وضعیت بهداشت و غذای آنجا شکایت میکرد. در مورد بهداشت، کاری از دست ما ساخته نبود، اما همسر برادرم غذا تهیه میکرد و چون نمیگذاشتند غذا از بیرون وارد بیمارستان بشود، از زیر پنجرۀ اتاق، همسرم را صدا میکردیم و او هم یکی دو ملافه را به هم میبست، به پایین آویزان میکرد و غذا را به بالا میکشید. همسرم پسری به دنیا آورد و ما باید خود را برای دادن انعامی پسرانه به پرستاران در روز مرخصی آماده میکردیم.
تصویری از یک سوپر مارکت در اتحاد شوروی
گوشت و کره در بازار آزاد به فروش نمیرسید؛ هرماه به تعداد خانواده تالون کوپن میدادند برای بزرگسالان هر ماه یک کیلو گوشت و نیم کیلو کره در نظر گرفته شده بود. نصف گوشت دریافتی هم استخوان بود. همسرم با قصاب محل به توافق رسیده بود که او نصف کوپن را برای خودش بردارد و برای نصف بعدی گوشت بدون استخوان بدهد. شیر و ماست را هم در ساعات اولیه روز میشد از لبنیاتی محل خرید و بعد از چند ساعت تمام میشد. همسرم برای بچه شیر کافی نداشت و من میبایست غروب موقع برگشتن از سرکار، از شهر شیر تهیه میکردم. اول باید در صف تالون میایستادم، بعد از گرفتن تالون و پرداخت پول آن، دوباره باید در صف دریافت شیر، ماست و یا پنیر نوبت میگرفتم. شیر در کارتونهای نازک سهگوش بستهبندیشده بود و اغلب در بین راه یکی از آنها پاره میشد. وقتی دیر وقت و خسته و کوفته به خانه میرسیدم، همسرم بیصبرانه منتظر من بود. با عجله یکی از پاکت شیرها را باز میکرد و در ظرفی روی اجاق میگذاشت، اما شیر پنیرک میزد. دومی را باز میکرد، آنهم پنیرک میزد. همسرم عصبانی میشد و پنیرک را به من نشان میداد و میگفت: «ببین چی خریدهای؟» و من هم با خشمی فروخفته میگفتم: «من نه گاو را دیدهام، نه آن را دوشیدهام، من فقط شیرش را خریدهام!» همه عصبانی و خشمگین بودیم و خشم خود را بر سر دیگری خالی میکردیم.
بعد از چند ماه کار در کارخانۀ ریختهگری تصمیم گرفتم که محل کارم را عوض کنم. فکر کردم که به خاطر تجربهام، بهتر است در یکی از کارخانههایی که کارش با چوب است جایی پیدا کنم؛ شاید که از این طریق دریافتی ماهیانهام کمی بیشتر شود.
کارگران با ورود فرد جدید حالشان گرفته میشد و اخم میکردند و به او به عنوان مهمان ناخوانده نگاه میکردند؛ چون درآمد ماهیانۀ آن بخش با یک کارگر تازه وارد هم تقسیم میشد، بدون آنکه بر بازدهی و میزان کار افزوده شود. من در کارخانۀ جدید در قسمت کمد لباس و کمد پاتختی مشغول به کار شدم. پیچها را با چکش میکوبیدند، اما من چکش نداشتم؛ در بازارهم چکش پیدا نمیشد و ناگزیر باید تا پایان برنامۀ ۵ سالۀ جاری منتظر میماندم تا دوباره چکش تولید شود. سرکارگر از سر لطف چکش رزرو خود را به امانت به من داد.
ما هر روز۲۰ تا ۲۵ کمد لباس درست کرده و به انبار تحویل میدادیم. بانک و حساب بانکی در کار نبود. وقتی در آخر ماه برای دریافت دستمزدم به حسابداری کارخانه مراجعه کردم، به من فقط هفت مَنات (روبل) دادند. وقتی علتاش را پرسیدم گفتند که ازرستم بپرسم. و زمانی که از رستم، مهندس بخش دلیلاش را پرسیدم، به تندی گفت: «مگر نمیدانی که زاوود (کارخانه) یک میلیون منات بدهی بالا آورده.» گفتم: «من یک ماه است که در اینجا کار میکنم، درآمد یا کم و کسر کارخانه چه ربطی به من دارد؟» رستم بیشتر تند شد و گفت: «ببین ایرانی، زیاد حرف میزنی، اگر حرفی مَرفی داری برو پیش مدیر زاوود و حرفت را به او بگو.» نگاه تندی به من انداخت و رفت. خیلی عصبانی شده بودم، بدنم داغ شده بود. یک راست رفتم حسابداری و هفت منات را گذاشتم روی میز و به دختر پشت میز به تندی گفتم: «بردار، این هم هفت منات شما، بده به قرض و قولۀ کارخانه» و با عصبانیت آمدم بیرون.
روز بعد در سر کار غیر از سرکارگر بقیۀ کارگران لباسشان را عوض نکرده بودند. عصبانی به نظر میرسیدند و هرکدام چکشهای خود را روی میز کار گذاشته و در کنار آن ایستاده بودند. معلوم بود که آنها هم هفت هشت منات بیشتر نگرفتهاند. نگران حقوق آن ماه بودم، اما از وضعیت پیشآمده زیاد هم ناراضی نبودم؛ میخواستم ببینم در «سوسیالیسم واقعا موجود» دولت و مسئولین به اعتصاب پرولترها (کارگران) چه واکنشی نشان میدهند و چگونه آن را حل میکنند. وقتی رستم برای سرکشی به بخش ما آمد و وضعیت را دید بهتندی گفت: «هان چه خبره؟ چرا کار را شروع نمیکنید؟» رمضان که از همه قدیمیتر و زباندارتر بود به عنوان سخنگوی بقیه گفت: «رفیق مهندس، من سیوشش سالمه، شانزده ساله که در این کارخانه کار میکنم. ازدواج نکردهام و هنوز مثل یک بچه با پدر و مادرم زندگی میکنم. هر روز که بعد از کار به خانه برمیگردم آرزوی مرگ میکنم. دیروز هشت منات به من معاش دادهاند، من هرماه باید به پدر و مادرم هم کمک...» رستم حرف رمضان را قطع کرد و بهتندی گفت: «لازم نیست برای من داستان تعریف کنی، الآن رفیق یوسف را میفرستم، اگر حرفی دارید به او بگویید،» و رفت. بعد از چند دقیقه یوسف، مدیر کارخانه آمد و بدون مقدمه و با تحکم یک کارفرما گفت: «چیه مثل مجسمۀ گُه ایستادهاید، ده دقیقه به شما وقت میدهم، اگر کار را شروع نکنید فوری گورتان را گم کنید تا به جای شما آدم بگیرم.» نگاهی غیظ آلود به رمضان انداخت و رفت. همه در سکوت و خشم فروخفته در حالی که سرهایشان پایین بود به طرف رختکن به راه افتادند تا لباس کارشان را بپوشند.
روز بعد در سرکار بدون این که لباسم را عوض کنم، کنار میز کار ایستادم. خیلی عصبانی بودم و کنترل خود را از دست داده بودم. فقط دو تا پیچ را با چکش کوبیدم و بدون اینکه به کار ادامه بدهم، همچنان ایستادم. سرکارگر چیزی نگفت، اما بعد از چند دقیقه سروکلۀ رستم پیدا شد و وقتی دید که من بیکار ایستادهام گفت: «باز چه شده ایرانی؟ چرا کار نمیکنی؟» با خشم گفتم: «ما خوانده بودیم که در سوسیالیسم به هر کس بهاندازۀ کارش میدهند؛ اما حالا میبینم که در سوسیالیسم به اندازهای که میدهند کار میکنند. من در ماه گذشته هفت منات معاش گرفتهام، برای این پول هر روز دو تا چکش بیشتر نمیزنند.» رستم نگاه مسخرهآمیز و عاقل اندر سفیه به من انداخت، زیر لب چیزی گفت و رفت. من هم با خودم گفتم: «خودتی». شکی نداشتم که گفته بود: «اورش» (دیوث). بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و با نیم لبخندی گفت: «ایرانی برو اتاق پارتکوم.» وقتی پیش پارتکوم (مسئول دفتر حزب کمونیست در کارخانه) رفتم به من گفت که به حسابداری مراجعه کنم. در حسابداری خانم مسئول صدوبیست منات روی میز گذاشت. پول را برداشتم و بدون اینکه چیزی بگویم آمدم بیرون.
من در این نوشتار به گوشهای از تجربهام در سوویت یونیون (اتحاد جماهیر کشورهای سوسیالیستی) پرداختم، در صورت تمایل شما از طریق کامنتها، در نوشتار بعدی به موارد دیگر، به ویژه محیط کار، کارگران و بوروکراسی نفس گیر و طاقتفرسا و... میپردازم.
در پایان به خاطر احتراز از سوءتفاهم لازم است توضیح بدهم که من عمیقا و قلبا سوسیالیست (جامعهگرا) و چپ دموکرات (سوسیال دموکرات) هستم و سرمایهداریِ نئو لیبرال (نئو لیبرالیسم تاچری و ریگانیستی) را ضدانسانیتر و مهلکتر از ویروس کرونا و هر ویروس دیگری میدانم و به امید جهانی صلحآمیز و جامعه هایی بر شالودۀ «یکی برای همه و همه برای یکی»، تلخیها و دشوارهای روزگار را برای خودم قابل تحمل میکنم.
___________________
۱ـ میخواستم بنویسم: ... «بیتفاوتی به روح وروان شهروندان»، اما واقعیت این است که انسانهای «سوویت» (کشور روسیه، آذربایجان و احتمالا دیگر جمهوریها) را خالی از روح و روان (نه به معنی چیزی ماورای جسمانی، بلکه) روان به معنی جایگاه گوهر هستی، جایگاه خاطرهها، آرزوها، آرمانها، ایدهها و امیدها یافتم. امیدوارم فهم و برداشت من از انسانهای تهی شده و معلق در خلأ در کشور شوراها اشتباه باشد.
۲ـ هولناک از این نظر که از دل جامعهای که قرار بود انسانهای طراز نوین خلق کند، مافیای یلتسین، پوتین و دارودستۀ خطرناکی چون پیریگوژین بیرون آمد. من قبلا در مقالۀ «فروپاشی یک امپراتوری» ( در سایت ایران امروز) به گوشهای از تاریخ، رهبران و فروپاشی شوروی پرداختهام.
۳ـ حیدرخان عمواوغلی (متولد ۱۲۵۹، در سلماس)، انقلابی و از فعالان معروف جنبش مشروطه و از رهبران حزب کمونیست ایران بود. او به خاطر فعالیتهای مؤثر در مبارزه با محمدعلی شاه پس از به توپ بستن مجلس، از چهرههای محبوب کمونیستها و چپهای ایران بود. حیدرعماوغلی در ماجرای جنبش جنگل، در یکی از روستاهای گیلان محاصره شد و توسط میرزا کوچک خان و افرادش در سال ۱۳۰۰، به قتل رسید.
۴ـ بعد از اعترافات تلویزیونی کیانوری و سایرین، رهبری حزب توده و سازمان اکثریت و هواداران آنان بر این باور بودند که ایشان در اثر تزریق مادۀ مخصوصی، تن به اعترافات دادهاند.
۵ـ بعدها فهمیدیم که این افراد را تا مرز برده و در آنجا به ایران برگرداندهاند.
۶ـ برگرفته از قلعۀ حیوانات، جرج اورول
سعید سلامی ۱۱ فوریه ۲۰۲۴ / ۲۲ بهمن ماه ۱۴۰۲
■ آقای سلامی عزیز.
تجارب بلاواسطه شما از زندگی در اتحاد جماهیر شوروی، برای من که آنجا را ندیدم، مخصوصأ ذکر جزییات، بسیار جالب است. اگر در ادامه خاطرات، گاهی اشارهای هم به نظرات شهروندان آنجا در مورد روند کلی سیاست (انعکاس سیاستهای گورباچف در زندگی روزمره مردم) بکنید ممنون میشوم. آنطور که نوشتهاید، با اعتراض خود، توانستید صدوبیست منات اضافه بگیرید. یعنی با اعتراض منطقی، بعضی کارها را میشده بهتر کرد.
ارادتمند. رضا قنبری. آلمان
■ درود و سپاس جناب سلامی،
یکی از خیانتهای حزب طراز نوین بخوان باند کیانوری همین بود که دههها این همه دروغ و کمبود را میدیدند اما به ایرانیان تشنه داد و پیشرفت و آزادی بهشتی دروغین از این خرابات تحویل دادند.
من در سال ۱۹۸۴ دو شب در مسکو مهمان هواپیمایی ایرفلوت در هتل اینتوریست بودم. همه آن دو روز شر شر توالت ویران زنگی در گوشم بود که میشنوی این همان بهشت شوروی کیانوری است، اینهم در مسکو و هتلی که باید از بهترین باشد. فردای آنروز هم دلالان ارز خارجی در خیابان بدنبال بودند تا سیاه ارز بفروشم، اینهم در قلب امپراطوری شوروی.
من در همان دو روز و با همین دو رویداد گرفتم که این آنچیزی نیست که حزب توده در مجلههای زیبا و رنگین ویترین میکند، شما اگر انسان با خرد، نکته و تیزبین باشید، نشانهها را زود میگیرید و اگر خرفت و خوابآلود تا ابد میتوانی این دروغ های رفقا را باور کنید، چنانچه هنوز تکه پارههای به جا مانده حزب دروغ و سراب به نام پیک نت رسوای روسی همین دروغها را در باره روسیه و پوتین به خورد مردم ایران میدهند و برخی هم کما بیش باور میکنند.
من هم هنوز باور به صلح و داد دارم. اما این صلح و عدالت و پیشرفت اجتمایی هر گز در دکان پوتین و نوکران میهن ستیز ایرانیش پیک نت نبوده و نخواهد بود. من حتی خواستار دوستی و همکاری برادرانه و پاک دو ملت روس و ایران هستم ،اما نه از جنس نوکر مآبانه و گردن کج کیانوری و ارگان فارسی زبان سازمان جاسوسی روسیه در قالب پیک نت.
بازهم سپاس از نوشته شما و اندیشه و گفتار راست و خردمندانه شما
کاوه
■ دوستان گرامی رضا و کاوه درود و سپاس از توجه و توصیۀ شما.
من در نوشتار بعدی به گوشه های دیگر تجربه ها و دیدههایم از این ویترین کذایی خواهم پرداخت. اما فعلا:
۱ـ اگر قبل از ۵۷ شاه به خاطر هراسی که ساواکـ و صد البته پرویز ثابتی ساخته بود ـ نداشت و هر سال سفر تعدادی نویسنده، گردشگر، به ویژه دانشجو ـ حتا دست چین شده ـ را به شوروی امکانپذیر میساخت و آنان دهل را از نزدیک میدیدند، هرگز آواز دهلی که حزب توده بر آن مینواخت برای «ایرانیان تشنه داد و پیشرفت و آزادی» گوشنواز نمیبود. همانگونه که نوشتم از همان دقایق نخست چاله چولههای راه به باور جزمی ما تلنگر زدند و مثل خوره گام به گام آن را از درون تهی ساختند.
۲ـ «به نظرات شهروندان آنجا در مورد روند کلی سیاست (انعکاس سیاستهای گورباچف در زندگی روزمره مردم)» بیشتر خواهم پرداخت، اما عجالتا بگویم که همین امروز طبق نظر سنجی خود ج.ا. بیش از ۵۱ در صد مردم ایران اسم رئیس مجلس ـ قالیباف ـ را نمیدانند و بیش از ۷۰ در صد در انتخابات پیش رو شرکت نخواهند کرد. در شوروی هم داستان مردم و حزب و حکومت همین بود. در این باره بیشتر خواهم نوشت.
۳ ـ در رابطه با داستان ۱۲۰ منات؛ از اول طبق تصمیم صلیب سرخ ایرانیها قرار بود هر ماه کمتر از ۱۲۰ روبل نگیرند، و قبل از کار هم همین مبلغ را صلیب میپرداخت، اما در محلهای کار چون ما را به عنوان مهمان ناخوانده تلقی می کردند که سر سفرۀ آنها نشستهایم، بدون این که بر سفرۀ آنها چیزی اضافه شود، مدیران کارخانهها توصیۀ صلیب را نادیده میگرفتند.
۴ ـ در مورد رهبری حزب توده و دیدگاه و خط و مشی آن در این سالها زیاد گفته و نوشته شده است. آنان مأمور بودند و معذور. طبیعی است که هر جریان سیاسی مثل تاجران بازار میخواهد کالای خود را هرچه مشتری پسندتر عرضه کند و هرچه بیشتر بفروشد؛ واقعیت اما این است که چرا باید شهروندان، تحصیل کردگان، نویسندگان و... جامعه را آن قدر نابالغ (خام، ساده اندیش،ابله) نگه داشت و بر کلاسهای دانشگاهها حراست و خبرچین گذاشت و چرا پرویز ثابتی، به ادعای خودش در «دامگه حادثه» و در اظهارات تلویزیونی چند هفتۀ پیش، به خاطر «ماهی سیاه کوچولو» و «اولدوز و کلاغها» با شهبانو فرح پهلوی، رئیس پرورش کودکان و نوجوانان، و هوشنگ نهاوندی، رئیس دانشگاه تهران دربیافتد و در نتیجه، شهروندان و نخبگان جامعه به راحتی فریب یک کالای دروغین و وابسته را بخورند.
با ارادت سلامی
■ جناب سلامی. با تشکر از در میان گذاشتن تجربه عبرت انگیز و تا حدی دردناک خودتان از مهاجرت به شوروی سابق با دیگر هموطنان. با اینحال نمیتوانم تاسف خود را از این پنهان کنم که در جایی از نوشته خود از ادامه دلبستگی خود نسبت به سوسیالیسم سخن گفته اید ” در پایان به خاطر احتراز از سوءتفاهم لازم است توضیح بدهم که من عمیقا و قلبا سوسیالیست (جامعهگرا) و چپ دموکرات (سوسیال دموکرات) هستم و سرمایهداریِ نئو لیبرال (نئو لیبرالیسم تاچری و ریگانیستی) را ضدانسانی...میدانم”.
ظاهرا تاثیر تبلیغات حزب توده و رفقای چپ روسی بعد از ده ها سال هنوز کاملا از بین نرفته است. مشکل آن است که رفقای چپ نمیخواهند بپذیرند که نظریه مارکسیستی و اقتصاد سوسیالیستی غلط بوده و در نتیجه در عمل شکست خورده است و زندگیهای زیادی هم بر سر اجرای این نظریه های غلط وبر پایی جامعه بی طبقه سوسیالیستی برباد رفته است. مثل آن است که یک مسلمان که از نتایج حکومت اسلامی در ایران و افغانستان و سودان و تجربه داعش و غیر شرمنده است اما هنوز قلبا به خرافات تبلیغ شده توسط آخوندها و نو اندیشان دینی و جامعه توحیدی باور دارد و با ابراز این ارادت به اسلام و ایمان خود از کفار و منافقین و حکومتهای غیر اسلامی هم تبری جوید. زیرا نمیخواهد باور کند ترهاتی که ۱۴۰۰ سال آخوندها تبلیغ کرده و به خورد عوام داده اند جز خرافات نبود است.
آزادی و برابری انسانها و حقوق بشر و عدالت اجتماعی که پس از قرنها مبارزات آزادیخواهانه انسان مترقی در جوامع لیبرال دموکرات امکانپذیر شده و در بسیاری از این جوامع بطور نسبی پیاده شده است، ارتباطی به سیاستهای تاچر و ریگان ندارد. پیروزی تاچر و ریگان در انتخابات کشورهای بریتانیا و ایالات متحده بخاطر سیاستهای اشتباه حزب کارگر و دموکراتها بود که به ترتیب اقتصاد بریتانیا و آمریکا را تضعیف کرد بود. با اینحال آنها نتوانستند دستاورهای لیبرال دموکراسی در آن دو کشور را از بین ببرند. اما سوسیالیسم و نظامی ک با دیکتاتوری طبقه کارگر مستقر می شود بطور ذاتی با آرادی و برابری و عدالت اجتماعی منافات دارد و این آرمانهای بشری در هیچ کشور سوسیالیست تجربه نشده است. تجربه خود شما هم شاهد زنده همین مدعا است حالا چرا شما و سایر دوتان چپ روسی خود را طرفدار سوسیالیسم و مخالف لیبرال دموکراسی میدانید اما به جای زندگی در روسیه، یا چین یا کره شمال، کوبا یا ونزوئلا دراروپای غربی و شمالی زندگی میکنید تناقضی است که دوستان چپ هیچگاه پاسخی به آن نمیدهند. شاید اینهم یک ژست روشنفکری از دهه های گذشته باشد اما مسلما دوره آن گذشته.
خسرو
■ با درود به خسرو گرامی و با گلایه به خاطر نبود دقت تان در محتوای پنهان و آشکار نوشتۀ من در نقد «سوسیالیسم واقعا موجود» و همچنین پاسخ من به کامنتهای دوستان عزیز رضا و کاوه و تمایز نگذاشتن بین دو مفهوم و دو جهان بینی کاملا متفاوتِ سوسیالیسم و سوسیال دموکراسی. من در مقالۀ مستقل به این کلیدیترین موضوع امروزمان خواهم پرداخت. از شما به خاطر ایجاد انگیزه برای بازنمایی و معنا شناسی سوسیال دموکراسی در نظر و عمل سپاسگزارم.
با ارادت سلامی