در یکی از روزهای فروردین ۱۳۵۸، در کلاس مشغول تدریس بودم که در زده شد. وقتی در را باز کردم، برات، چاقوکش کمیتۀ شهرمان را با یکی دیگر در پشت در به حالت آماده باش دیدم. هر دو مسلح بودند. برات پاکتِ نامهای در دست داشت و در جواب پرسش من که چی میخواهید؟ گفت که از کمیتۀ تبریز پرسشهایی در بارۀ تو کردهاند؛ حجتالاسلام حججی - رئیس کمیتۀ میانه میگوید که تو خودت باید جواب نامه را ببری. گفتم که شما خودتان هم میتوانید ببرید، یا میتوانید از طریق پست بفرستید.
برات به من نزدیکتر شد و راست به صورتم نگاه کرد. حالت چهره و چشمانش جای تردید نداشت: «اگر حرف خوش حالیت نیست طور دیگر باهم حرف بزنیم.» دانشآموزان کلاسم دور ما جمع شده و خود را برای درگیری آماده کرده بودند. آنها میدانستند که اگر همراه آنها بروم دیگر بازگشتی در کار نیست؛ از این رو میخواستند بههر قیمتی مانع رفتن من بشوند، اما من میدانستم که سرانجام درگیری قابل پیشبینی نیست و با شرارتی که در برات سراغ داشتم چه بسا که کار به تیر و تیراندازی میکشد. بهخاطر این به شاگردانم گفتم که به سر جایشان برگردند، من در کمیته مسئله را حل میکنم و برمیگردم. وقتی از پلهها پایین آمدیم و وارد حیاط مدرسه شدیم، متوجه شدم که یک ماشین لندرور در آنجا پارک شده و مأمور مسلحی در کنار آن به انتظار ایستاده است.
در ماشین مرا در صندلی عقب و بین دو مأمور نشاندند و خود برات در صندلی جلو نشست. وقتی ماشین راه افتاد به برات گفتم که سر راه، به خانه سری بزنم و به همسرم بگویم که من احتمالاً شب بر نمیگردم. برات گفت نیازی به این کار نیست؛ بعد از تحویل نامه با هم برمیگردیم. وقتی از شهر خارج میشدیم متوجه شدم که چند مأمور مسلح در دو سوی جاده به حالت آمادهباش ایستادهاند. با دیدن آنها یاد فرماندار و رئیس شهربانی شهرمان افتادم که به من هشدار داده بودند که مواظب خودم باشم، چونکه کمیتۀ شهرمان شایع کرده است که پانصد قزلباش مسلح برای روز مبادا تربیت کردهام و حالا مأموران در دروازۀ شهر خود را برای درگیری مسلحانه آماده کرده بودند.
در بین راه سعی کردم با برات و بقیه باب گفتوگو را بازکنم، اما آنها از همصحبتی با من پرهیز کردند. احساس کردم خودداری آنها از گفتوگو، نه به خاطر «کومو نیست» و مرتد و نجس بودن من، بلکه به خاطر این بود که آنها فکر میکردند در من نیرویی شیطانیای هست که میتواند آنها را در همان دم مُجاب و در نتیجه آنها را هم (خدا نیست) بکند؛ پس چه بهتر که هم چون فرصتی به من داده نشود.
وقتی به تبریز رسیدیم، ماشین بعد از طی مسافت اندکی در روبروی در بزرگ آهنی توقف کرد. برات پیاده شد و به من هم گفت که پیاده بشوم. با هم تا نزدیک در پیش رفتیم و برات زنگ کنار در را به صدا درآورد. بعد از چند دقیقه درِ کوچکی در داخل درِ بزرگ باز شد و یک دربان در وسط در ایستاده بود و با کنجکاوی به ما نگاه میکرد. برات نامه را به سوی مرد دراز کرد و گفت: «سلامی را آوردهایم.» مرد با ناباوری دوباره به ما نگاهی انداخت و گفت: «سلامی؟ سلامی دیگه کیه؟» برات طوری که سلامی را همۀ عالم و آدم میشناسند، تو چطور نمیشناسی؟ گفت: «این نامه از کمیتۀ میانه و از طرف حجت الاسلام حُججی است. در نامه همه چیز نوشته شده، تو به ما یک رسید بده که اینو تحویل گرفتی و ما برگردیم.» دربان در جواب گفت: «ما که از شما کسی را نخواستهایم که حالا برای تحویلش رسید بدهیم. اگر بدون رسید راضی نیستی میتوانی او را هم با خودت برگردانی.»
برات از ترس این که «مال بد بیخ ریش صاحبش» و با این تصور این که اگر زیاد چانه بزند دربان از گرفتن من خودداری خواهد کرد، با شتاب نامه را به دستش داد و به طرف لندرور برگشت و با همان شتاب سوار شد و ماشین راه افتاد. من ماندم و دربان. او هنوز داشت با ناباوری به من نگاه میکرد. همه چیز در چند دقیقه اتفاق افتاده بود. شاید با خودش فکر میکرد: «اینکه ظاهراً آدم معقولی به نظر میرسد، پس چرا آنها با عجله خواستند از شرش خلاص بشوند و گذاشتند و رفتند؟» دقیقهای به سکوت گذشت. مرد خود را کنار کشید و با اشاره به من فهماند که وارد بشوم.
دربان در سالن راهرو وارد یک انباری شد، با یک کیسۀ پلاستیکی برگشت، به من داد وگفت: «برو تو لباساتو عوض کن.» نگاهی به داخل کیسه انداختم. یک شلوار و یک پیراهن راه راه داخلش بود. به دربان گفتم لازم نیست لباسهایم را عوض کنم، من امشب برمیگردم. دربان با نیم تبسمی به من نگاه کرد و گفت: «مهم نیست، هر وقت برگشتی باز هم عوضش میکنی.» معلوم بود که قبلا هم از این حرفها شنیده بود.
زندان تبریز را در آن روزها دو برادرِ به نام یزدانی اداره میکردند. زندانیهای تبریزی که آنها را میشناختند، میگفتند که این دو برادر از شرورهای بنام تبریز و از پایهگذاران و متلک پرانهای معروف «اِشّکلر قهوه خاناسی» - قهوهخانۀ خران - هستند. برادر بزرگتر کمتر به داخل بند میآمد، اما برادر کوچکتر هر روز با کوله باری از فحشهای منحصر به فرد و دستاول به بند سری میزد.
یک روز در هواخوری از دیدن دو برادر که در یکی از شهرهای آذربایجان پلیس بودند، شگفت زده شدم. دیدن من هم برای آنها در محیط زندان غیرمنتظره بود. من در سالهای تحصیل در تبریز، با رضا برادر کوچکتر آنها که دانشجوی رشتۀ پزشکی بود، در کوی دانشگاه هماتاق بودم و در دیدارشان از رضا با هم آشنا شده بودیم. من هم مثل رضا به آنها داداش تقی و داداش نقی میگفتم. داداش تقی، برادر بزرگتر، جزو بازیکنان والیبال زندان بود اما نقی معمولا با خود و در خود دور میدانِ بازی قدم میزد.
نقی از دیدن من یکه خورد و دلیل بازداشت شدنم را پرسید. به خاطر پرهیز از صحبتهای غیر لازم گفتم که مرا به خاطر تفنگ شکاریام گرفتهاند. لبخندی زد و مثل سالهای پیش مرا به اسم کوچک خطاب کرد و گفت: «سعید جان، تو اینجا دو سه روزی بیشتر مهمان نیستی، اما تکلیف ما روشن نیست.» و وقتی دلیل بازداشت شدنشان را پرسیدم، قیافۀ معصومانهای گرفت و گفت: «نمیدانم، هیچی نمیدانم، سر خدمت بودیم که من و داداش تقی را گرفتند و آوردند اینجا.» از حالوروز برادرشان رضا جویا شدم. گفت که حالش خوبه، ازدواجکرده و در شهرشان در مطب خودش مشعول است.
بعد از چند روز مرا از بند عمومی به بند سیاسی منتقل کردند. دو برادر تقی و نقی هم به بند سه منتقل شدند. من و نقی گاهی در راهرو همصحبت میشدیم، اما داداش تقی را کمتر میدیدم.
بند سه میدان بازی نداشت و در هواخوری میشد فقط در راهرو قدم زد. مرا به سلولی دادند که به جز یک آخوند نسبتاً جوانی که بهِ او «آشیخ» میگفتند، همهشان قبلا کارمند ساواک بودند. آشیخ همیشه در حال دراز کشیدن در روی تخت خودش بود. با همه شوخی میکرد، شوخیهای خیلی جِلف که حتی در بین زندانیان عمومی هم معمول نبود. او درازکش در بازیهای داخل سلول هم شرکت میکرد. من از آن جایی که میدانستم که دست او هم مثل من بسته است و «هیچ غلطی نمیتواند بکند»، خیلی سر به سرش میگذاشتم و میگفتم: «مگه خری که همیشه دراز میکشی و متلک میپرانی، پا شو مثل بچه آدم بشین.» و آشیخ هم انگار نه انگار؛ به روی خودش نمیآورد و با یک شوخی وقیح مرا از رو میبرد؛ و اغلب میگفت: «الهی ببینم که تو هم به روز من گرفتار بشی.» و چون این قضیه هر روز تکرار میشد و من از واقعیت ماجرای او آگاه نبودم، یک روز مجید، یکی از هم سلولیها مرا در راهرو کشید کنار و گفت: «زیاد سر به سر آشیخ نذار، چند روزه که آوردنش اینجا. بعد از بازداشتش بردنش بیرون شهر و به اتهام ساواکی بودن چند نفره بهش تجاوز کردهاند، به خاطر این حالا نمیتونه بشینه.»
از آن روز به بعد، نسبت به آشیخ احساس دوگانهای داشتم؛ از یک سو از او بدم میآمد، و از سوی دیگر، از این که به جسم و روحش تجاوز شده بود با او احساس همدردی میکردم.
بازپرسی در ساختمان مجاور صورت میگرفت. برای رفتن به بازپرسی یکی از زندانبانان که معمولاً مأموران جوان بودند، زندانی را تا ورودی سالن ساختمان همراهی میکرد. بین دو ساختمان، محوطۀ باز و نسبتاً درازی بود که در انتهای آن درِ بزرگ آشپزخانه و یکی از درهای جانبی زندان قرار داشت. از این در با کامیون برای آشپزخانه مواد غذایی میآوردند. پس از چند روز مرا به بازپرسی خواستند. بازپرس مرد میان سالی بود با ریشی پر پشت و چهرهای ملایم اما با ماسکی از خشونت. از نگاه اول میشد شیطنت و شوخ طبعی را از ورای چشمان میشیاش خواند و فهمید که آن چهره نقابی است ساختگی. معلوم بود که او هم نه به خاطر اعتقادش، بلکه مسند بازپرسی زندان را به عنوان شغل و برای به دست آوردن «یک لقمه نان» انتخاب کرده است. لقمه نانی که اگر رلاش را خوب بازی میکرد، میتوانست در آینده به خانه و کاشانه و سفرۀ رنگین تبدیل شود.
یک روز طرفهای ظهر که بعد از بازپرسی وارد راهرو شدم تا همراه یکی از مأمورها به بند خود برگردم، نقی هم از یکی از اتاقها بیرون آمد، با مأمور همراه من که از قبل او را میشناخت، سلامعلیک کرد و با من هم خوش و بش کردیم. نقی، برخلاف سنوسال و قدوقوارۀ بلندش قیافۀ معصومی داشت. من همیشه با دیدنش به یاد برادرش دکتر رضا میافتادم. تازه وارد محوطۀ باز بین دو ساختمان شده بودیم که مأمور همراه ما، گویا کلید در را در راهرو جا گذاشته بود؛ رو کرد به من و نقی و گفت: «شما بروید به بند، در راهرو را بزنید تا برایتان باز کنند، من هم دنبالتان میآیم.» و به شوخی اضافه کرد: «جان مادرتان چپ و راست نپیچید ها، راست برید طرف در.» و برگشت به طرف راهرو دنبال کلید.
هنوز دو سه قدمی بیشتر نرفته بودیم که صدای ماشینی در پشت سرمان، از انتهای حیاط به گوش رسید. بهسوی صدا برگشتیم. کامیونی از در بزرگ وارد محوطه شده و به سوی آشپزخانه پیچید. باز ماندن در انگار نقی را غلغلک داد. به من نگاه کرد. من هم با تعجب به نقی نگاه کردم: «که چی؟» نقی گفت: «سعید جان بیا دربریم.» من ناباورانه به او نگاه کردم. نقی فهمید که من نیستم، بنابراین باعجله و با هیجان گفت: «من رفتم؛ به کسی نگو.» من سریع به راه خود ادامه دادم، در بند را زدم و تا در باز شود، بهآرامی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. در همچنان باز بود، اما از نقی اثری نبود. نقی در رفته بود.
فرار و غیبت زندانی را فقط بعد از ساعت خواب میشد از خالی بودن تختخوابش فهمید، بنابراین نقی وقت کافی داشت تا از محوطه و ساختمان زندان دور شود.
چند روزی گذشت. مأموری با داد و فریاد همه را به زیر هشتی فرا میخواند. کمی بعد، همه در زیر هشتی در انتظار خبر و یا حادثهای ناگوار پشت به دیوار ایستاده بودیم. بعد از دقایقی چند مأمور مسلح سراسیمه سررسیدند و بدون اینکه به کسی نگاه کنند، دایره وار در زیر هشتی ایستادند؛ انگار در سناریوی پیش ِرو نقش وحشتآفرینی به آنها محول شده بود که میبایست بیهیچ عیب و نقصی بازی کنند. زندانیها بیشتر از اینکه کنجکاو باشند وحشتزده بودند. آنها حتا با همدیگر پچ پچ هم نمیکردند. همچون نمایشی برای زندانی به هر حال وحشتافرین است؛ چون قربانی یا قربانیها ممکن است در همان صحنه انتخاب شوند. آنان به تجربه دریافتهاند که اتهام یا تبرئه در ج.ا. معمولا بعد از شکنجه و یا اعدام اعلام میشود.
از ته راهرو صدای گامهایی به گوش میرسید که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. بالاخره دو مأمور همراه یزدانی کوچکتر در حالی که یکی را تقریبا روی زمین میکشیدند، به جمع بازیگران نمایش وحشت و دهشت اضافه شدند. سروصورت خون آلود و لتوپار شدۀ زندانی، آشکارا نشان میداد که تا همین چند دقیقه پیش هم زیر بهزن و بهکوب بیرحمانه بوده است. مأمورها به اشارۀ یزدانی، زندانی نیمه جان را وسط صحنه پرت کردند. زندانی بیاراده و همچون یک کیسۀ خالی روی زمین پهن شد. یزدانی هم چون صیادی فاتح در کنار شکار خویش ایستاد و با نگاهی وحشتآفرین زندانیها را برانداز کرد. از اظطراب و وحشت زندانیها راضی به نظر میرسید. نیم فریاد گفت: «آنها که به سرشان زده تا از دست ما که همانا دست عدالت پروردگار لاشریک است فرار کنند و یا به فرار زندانی دیگری کمک کنند، روزگار بهتر از این نخواهند داشت. این مادر ق... را که میبینید کمک کرده که برادرش در یک عملیات پیچیده از زندان فرار کند و زمانی که نوبت فرار خودش رسید، برنامهاش به حول و قوت پروردگار قهّار از طرف سربازان امام زمان که شبانهروز و با چشمانی باز مراقب شما هستند، لو رفت. آنها که بخواهند از این گُهها بخورند، بدانند که عاقبتشان بهتر از این مادر ق... نخواهد بود.» آنگاه دوباره نگاهی به زندانیها که چون سایۀ بیجان و دو بُعدی به دیوار چسبیده بودند انداخت تا تأثیر صحنۀ شوم و تهدیدات خود را در چهرۀ آنها ببیند. سپس به اشارۀ او مأمورها، دو بازوی زندانی را گرفته و کشانکشان پشت سر یزدانی به راه افتادند. زندانیای که در خون خود غوطهور بود و روی زمین کشیده میشد، تقی برادر بزرگ نقی بود. یک لحظه به سرم زد که فریاد بکشم و واقعیت را داد بزنم و بگویم که داداش تقی روحش هم از ماجرا خبر ندارد. اما، اما دیگر دیر شده بود. چرا مسئولین زندان را بعد از فرار نقی همان ساعت، همان لحظه و هرچه زودتر در جریان نگذاشته بودم؟ همدستی با فرار یک زندانی! و معرکهای دیگر.
سلول ما پنجرۀ کوچکی داشت که همیشه بسته بود و از بیرون با مفتولی درهم برهم محکم شده بود. آن سوی پنجره محوطۀ بازی بود که در یک گوشۀ آن حمام و در گوشۀ دیگر مسجد زندان قرار داشت. در روزهایی که نوبت حمام زندانیان بندهای دیگر بود، زندانیان به نوبت در تخت بالایی سلول مینشستند و آنها را شناسایی میکردند؛ و اگر آشنایی در بین آنها میدیدند، با تعجب و با صدای بلند میگفتند: «اِ اِ ابراهیم قیرقی دا بیردا!»ِ (اِ اِ ابراهیم قرقی هم اینجاست!)، «اِ اِ جاواد قَمَه دَه بیردا! » ... من چون کسی را نمیشناختم معمولاً نوبتم را به بقیه میدادم؛ اما یک بار که رفتم بالای تخت، جوانی را دیدم که دست پیر مردی را که به زور راه میرفت گرفته و از پلههای حمام بالا میآید. این صحنه نظرم را به خودش جلب کرد و با خودم فکر کردم که آن پیر مرد چکاری میتواند بکند که در همچون شرایطی راهش به زندان بیفتد. وقتی آنها از نزدیک پنجره رد میشدند، جوان را شناختم، دکتر رضا، برادر تقی و نقی بود؛ همراه پیرمردی که بهسختی راه میرفت.
چند هفتهای گذشت. یکروز داشتم در راهرو قدم میزدم که داداش تقی را دیدم؛ داشت در راهرو لنگ لنگان قدم میزد. از هیکل استوارش جز تنی تکیده و جسمی خمیده چیزی بر جای نمانده بود. به زحمت حرف میزد. از زندانی نباید خیلی سوال کرد؛ اما با احتیاط و دلجویانه حالش را پرسیدم و سراغ نقی را گرفتم. نگاه بیرمقی به من انداخت و گفت: «نمیدانم. هیچی نمیدانم. کُرّه خر دررفت و ما را تو هچل انداخت.» لحظۀ فرار پیش چشمم زنده شد؛ آن لحظۀ لعنتی! گفتم که چند روز پیش دکتر را دیدم که با پیر مردی از حمام بیرون میآمد. گفت: «...آره، رضا را با پدرم به گروگان گرفتهاند تا نقی برگردد و خودش را معرفی کند ...» به داداش تقی نگاه کردم اما نه به صورتش؛ چیزی نگفتم. احساس شرمندگی و گناه میکردم.
سعید سلامی
۹ ژانویه ۲۰۲۴ / ۱۹ دی ماه ۱۴۰۲
■ سپاس از به اشتراک گذاشتن گوشهای از گذشته خود. نسلی از روشنفکران ایران فراوان درد مشترک دارند و دغدغه ها و دلواپسیهای مشترک. جزییات گذشته را چه خوب به یاد دارید و چه روان نوشتید. برای برخی از ما کمک گرفتن از نیروی فراموشی راهی بوده که چهار دهه اخیر را سر کنیم.
موفق باشید، پیروز