iran-emrooz.net | Fri, 01.12.2006, 21:25
تولد یک روزنامه
مرتضی نگاهی
جمعه ۱۰ آذر ۱۳۸۵
عكس از: آل نداف
من در اواسط دههی هشتاد میلادی بود که در پاریس با دکتر مصباح زاده آشنا شدم. آشنایی ما به دوستی منجر گردید و در دیدارهای تقریبا هفتگیمان قرار گذاشتیم من ضبط صوتی همراه بیاورم و خاطرات دکتر را از کیهان و روزنامهنگاری ضبط کنم. او بدون تعارفهای معمول موافقت کرد و قرار و مدار گذاشته شد. هر هفته یک بار در یکی از کافههای پاریس یا نویی با هم مینشستیم و ضمن صحبت از این زمین و آسمان بالاخره به کیهان میرسیدیم و دگمهی ضبط فشار داده میشد. حافظه غریبی داشت و میتوانست مرا هم همراه خود به آن سالهای بحرانی و در عین خوب و سرشار ببرد. من همراه او به دنیای خودم سفر میکردم. به سراب، شهری که کیهان صبح زود توزیع میشد و کیوسک مطبوعاتی وسط شهر که به اژدر کیوسکی مشهور بود، میخریدم و نخستین نگاهمان به ایران از طریق روزنامهی کیهان بود. در دبستان عاشق کیهان بچهها بودم و هنوز برخی از داستانهای دنبالهدار آن در ذهنم باقیست. یکی پاورقیای بود که در مکزیک اتفاق میافتاد و نویسندهاش دوستم پرویز قاضی سعید بود.
در تمام سالهای دبیرستان هم کیهان خوان بودیم. کیهان خط روشنفکرانه و مدرن داشت و ما را بیشتر از اطلاعات (تنها رقیبش) جذب میکرد. بعدها که "کیهان هفته" و "کیهان ماه" در آمد بیشتر با کیهان احساس نزدیکی میکردیم. به نوعی از خود ما بود! خودی بود. در زندان هم که بودیم یک بار به خاطر دریافت کیهان اعتصاب غذا کردیم! اما به هنگام انقلاب، که بفهمی نفهمی کیهان به تیول تودهها در آمده بود، ما دیگر به "آیندگان" روی کرده بودیم. به خصوص وقتی مدیحهی ناب و مشمئز کنندهی از "قرق تا خروسخوان" شادروان سیاوش کسرایی در کیهان چاپ شد، فهمیدیم که در کیهان کودتایی تودهای شده است! آخرسر هم که رحمان هاتفی را از کیهانیان اعدام کردند و کیهان را به فرمان آیتالله خمینی مصادره کرده و به یک آهن فروش بازار سپردند، دیگر همهی آن رشتههای قدیمی از کیهان گسسته بود.
دکتر از تولد کیهان میگفت و من در عالم خودم سیر میکردم. در آن روزها نه تنها در کافهها، بلکه به هنگام راه رفتن و پیادهرویهای طولانی هم ورد زبان دکتر کیهان بود و داستان و تاریخش.
او با آنکه در سنین نزدیک به هشتاد بود قبراق و چالاک همراه من قدم میزد و گاه با هم میرفتیم نوشگاهی او برای خود یک چای بسیار کم رنگ سفارش میداد و برای من یک آبجوی 1664 "کرونن بورگ" آلزاسی که خیلی دوستش داشتم.
در همین کافههای پاریس بود که نوارهای ما با سر و صدای کافههای پاریس به هنگام پر و خالی شدنهای پیالهها پر شد. حالا این نوارها پر است از سر و صدای زندگی پاریسی.
****
روزی به دکتر گفتم یک پسر بچه ایرانی، به نام پژمان عبادی در نقاشی غوغا کرده و حالا نمایشگاهی از تابلوهایش در حومه پاریس برقرار است. فوری گفت برویم و تماشا کنیم! سوار مترو شدیم و رفتیم نمایشگاه. نقاشیهای پژمان تماشا داشت. دکتر با شگفتی و تحسین نمایشگاه را تماشا کرد و پژمان کوچولو را بسیار تشویق کرد. ره آوردش مقالهای بود از من در کیهان، زیر عنوان "پژمان: موزار نقاشی "…
عکاس خوبی هم آنجا بود که بسیار حرفهای کار میکرد. نامش آل نداف بود. هر کجا هست سلامت باشد. از من و دکتر چند تا عکس یادگاری خوب گرفت و خواهش کرد هر کجا که چاپ بشود نام عکاس ذکر شود.
یک روز که مقالهی “معمای گوگوش” را نوشته بودم دکتر مرا به یک رستوران عالی دعوت کرد و اصرار کرد که یک بطر شراب "شاتو مارگو" هم بنوشم. از مقاله بسیار خوشش آمده بود و شاتو مارگو هم جایزهی من بود!
گاه به خانهی باصفایش در محلهی نویی در همان نمایشگاه چند عکس یادگاری گرفتیم. در غرب پاریس میرفتیم. همسرش خیلی نازنین بود و من همواره منتدار مهر و محبتش خواهم بود.
دکتر مصباحزاده عاشق لطیفه بود. به ویژه لطیفههایی که آن روزها پیرامون قرص "ویاگرا" کوک شده بودند. دکتر لطیفههای جالب را در یک دفترچهی کوچک یاد داشت میکرد که یادش نرود.
من این بخش از صحبتهامان را از نوار به روی صفحه آوردم و سئوالاتم را حذف کردم که راوی فقط دکتر مصباح زاده باشد و از تولد کیهان بگوید. روزنامهای که در بعد از ظهرهای زندگی چند نسل از ایرانیان یاد آور خبر و آگاهی بود. باز شدن چشمها بود به جهانی فراخ تر. به کیهان.
و چه تلخ بود مصادرهی این فرزند رشدیافته و برومند شده و پرورش یافته. کیهان شاید تنها روزنامهای بود که چپ و راست مطالعه میکرد و به مقام یک روزنامهی ملی رسیده بود. و این با پشتکاری و سعه صدر و نگاه آزاد منشانهی دکتر مصباح زاده بود.
یادش همواره گرامی باد!
عكس از: آل نداف
تولد یک روزنامه
من در طول سالهایی که تحصیل میکردم هرگز در فکر این نبودم که روزی روزگاری روزنامهنگار بشوم و یا روزنامهای انتشار بدهم و در کار سیاسی - آن هم مشکلترینش - وارد بشوم.
آرزوی من اصلا این بود که وقتی تحصیلات حقوقی و سیاسیام تمام میشود ، یا به دانشگاهی وارد بشوم یا پیشه قضاوت و دادگستری پیش بگیرم. یا این که هر دو این کارها را توامان انجام بدهم. یعنی ضمن تدریس در دانشگاه، در دادگستری هم کار کنم، که در آن سالها به خاطر کمبود استاد تحصیلکرده و کمبود کادر قضایی، دولت اجازه میداد که هر دو کار را بشود با هم انجام داد. آرزوی من این بود وقتی که نزدیک به سن بازنشستگی میرسم یا رئیس دانشگاه بشوم و یا رئیس دیوانعالی کشور، که هر دو از مقامات عالی مملکت بودند.
اما حالا که به گذشته نگاه میکنم میبینم که این آرزو و عشق من جامهی عمل نپوشید. عواملی به وجود آمد که مرا از ادامهی کار دانشگاهی و دادگستری بازداشت. بنابراین من ناگهان از مطبوعات سر در آوردم و شدم صاحب امتیاز یکی از روزنامههای مهم عصر ایران. عوامل مذکور هم سیاسی بود و هم عاطفی.
من در شهریور 1320 تازه خدمت نظام وظیفهام را تمام کرده بودم و در نظر داشتم یا در دانشکدهی حقوق به تدریس بپردازم و یا وارد کادر دادگستری گردم. اما آن روزها کشور در اشغال متفقین بود. رضا شاه ناگزیر کشور را ترک کرده بود و شیرازهی مملکت از هم گسیخته بود.
در همان روزهای پرشور و هیجان دیداری داشتم با دوستم علی قوام که داماد شاه بود. نخستین شوهر والاحضرت اشرف پهلوی. آقای قوام ضمن صحبتش پیرامون اوضاع و احوال ناگوار کشور، مطلبی را به من گفت که مرا خیلی متاثر کرد. قوام که همان روز ناهار را خدمت شاه صرف کرده بود از تاثر و دلتنگی شاه جوان صحبت میکرد. از این که روزنامههای ایران که تا دیروز همهاش مجیز رضاشاه را میگفتند، ناگهان به محض استعفایش شروع کردهاند به بد گفتن و انتقاد و دشنام به افراد خانوادهی سلطنت.
برای شاه جوان در آن سنین خیلی دشوار بود بپذیرد که پدرش با آن همه احترام و ستایش، ناگهان در معرض این همه انتقاد و دشنام قرار بگیرد. به ویژه از طرف همانهایی که در مطبوعات و مجلس سالها او را و کارهایش را ستایش کرده بودند.
من با شنیدن این موضوع خیلی ناراحت شدم. برای این که من کسی بودم که میهنم علاقه داشتم، وطنم را دوست داشتم و بر این باور بودم که رضا شاه در مدت زمامداریاش کارهای برجستهای کرده است و آن را از یک جامعهی ملوکالطوایفی به یک کشور امروزی با ارتش منظم و دادگستری و سازمانهای اداری مدرن در آورده است.
هنگامی که در فرانسه تحصیل میکردم همه جا صحبت از کارهای رضاشاه بود که چگونه ایران را از قرون وسطی بیرون کشیده و وارد دنیای متمدن امروزی کرده است. ما جوانان ایرانی به این موضوع افتخار میکردیم. جوانان ترک هم به رهبرشان آتاتورک، که ترکیه را از دست خلیفهها و حکام عثمانی آزاد کرده بود و در حال بنای یک ترکیه مدرن و امروزی بود، در این افتخار با جوانان ایرانی سهیم بودند.
بنابراین من انتقادها و دشنام مطبوعات آن زمان را برخلاف انصاف میدانستم. پس با این حساب بود که بدون مطالعه به علی قوام گفتم: "اگر کسانی هستند که این حرفها را میزنند و میخواهند وحدت و استقلال مملکت را متزلزل کنند، چه اشکالی دارد ما هم روزنامهای درست کنیم و با آنها مبارزه کنیم؟"
البته من با آن که تا آن موقع هرگز حتی یک روزنامهخوان حرفهای هم نبودم و هیچ علاقهای به پیگیری حوادث و اوضاع و احوال روز از طریق روزنامه نداشتم، ولی چون در آن لحظه شدیدا متاثر شده بودم و نیز در زمان تحصیل معلمی داشتم قلم زن و در زمینهی روزنامهنگاری و نویسندگی صاحب سبک، که از اهالی فارس بود و با پدرم آشنایی داشت و مرا نیز خوب میشناخت، با این حساب عقیدهام را در بارهی انتشار روزنامه با آقای قوام در میان گذاشتم. این شخص البته کسی به جز مرحوم عبدالرحمن فرامرزی نبود.
فردای آن روز قوام به من اطلاع داد که شاه میخواهد ترا ببیند. قوام صحبتهایش را که با من کرده بود، با شاه در میان گذاشته بود و شاه اظهار علاقه کرده بود که مرا ببیند.
به خانهی قوام رفتم و قوام از آنجا به دربار تلفن کرد و ما بعد از ظهر همان روز به حضور شاه رفتیم. شاه در خیابان کاخ منزل داشت که با کاخ اشرف روبروی همدیگر واقع شده بود. من در تمام طول راه، یعنی از کاخ اشرف تا کاخ شاه، بیشتر از سه نگهبان و گارد ندیدم. در اتاق شاه فقط یک پیشخدمت مشغول پذیرایی بود.
تصور میکنم در آن زمان چون هنوز یک هفته استعفای رضا شاه نگذشته بود و شاه بیش از چند روز نبود که به تخت نشسته بود، برای من مسلم بود که من اولین ایرانی بودم که در آن سن و بدون هیچ گونه سمت مهم مملکتی اداری - سیاسی، به عنوان یک فرد عادی مملکت به حضور شاه رسیده بودم و با او صحبت میکردم. شاه با من خیلی با محبت برخورد کرد و با علاقهی خاصی از اوضاع و احوال پر ادبار مملکت سخن گفت. در عین حال به آینده خیلی امیدوار بود و باور داشت که اوضاع درست خواهد شد.
آنگاه صحبت روزنامه را پیش کشید و پرسید: آیا صحبتهایتان با قوام در مورد انتشار روزنامه جدی بود؟ آیا واقعاً میخواهید همچو کاری بکنید؟
پاسخ دادم که: "بلی. همچو صحبتی کردهام و آمادهام که این کار را آغاز کنم. من این کار را یک وظیفهی ملی و میهنی میدانم. ما کسانی هستیم که در دورهی سلطنت پدرتان کسب تحصیل و معلومات کردیم و حالا که به وطن بازگشتهایم میخواهیم در حدود صلاحیت و معلومات خود به وطن خدمت کنیم. ما نمیتوانیم بپذیریم که مملکت ما را خارجی تصرف بکند و آن ناسیونالیسم ایرانی و ایران واقعی از بین برود. من آمادهام که این کار را بکنم."
شاه گفت: " خب، اگر شما این کار بکنید من هم کمک مالی میکنم که شما بتوانید این روزنامه را دایر کنید." اما من در آن لحظه تمام فکر و ذکرم این بود که نکند شاه یک هو از من سئوال بکند "خب، شما این کار را تحصیل کردهاید؟ سابقه دارید؟ نویسنده هستید؟ و ..." اگر این سئوالات ار از من میکرد نمیدانستم چه جوابی بدهم. برای این که اگر جواب میدادم بنده اصلا به این کار وارد نیستم. میگفت پس چگونه میخواهید همچو کاری را بکنید و اگر میگفتم وارد هستم، خب، دروغ گفته بودم. خوشبختانه چنین سئوالی از من نکرد و من وقتی از پیش او بیرون آمدم خدا را شکر میکردم که شاه چنین سئوالی از من نکرد. در غیر این صورت ممکن بود از اظهار علاقهای که کرده بود صرف نظر بکند.
در هر حال ، من اگر با علی قوام صحبت کردم و بعد با شاه صحبت کردم در فکرم این بود که اگر چنین کاری صورت گیرد من باید از تجربه و علم و قلم و سابقه عبدالرحمن فرامرزی استفاده بکنم و روی این حساب من آمادگی خودم را برای انتشار روزنامه و به این امید اعلام کرده بودم و خوشبختانه وقتی که از پیش شاه برگشتم فورا رفتم به ملاقات فرامرزی و داستان را از آغاز تا پایان برای او تعریف کردم و گفتم من اگر اعلام آمادگی کردهام، روی شما حساب کردم و چون از افکار و اندیشههای شما مطلع هستم و خودم میدانم که شما یکی از طرف داران پر و با قرص رضا شاه هستید و همگام با پیشرفتهای مملکت قلم زدید و نوشتید و ... من یک همچین حرفی را زدم.
خوشبختانه عبدالرحمن فرامرزی هم آمادگی خودش اعلام و گفت من حاضرم و ما میتوانیم روزنامهای به راه بیندازیم و آنچه که وظیفهی در یک چنین وضعیت بحرانی مملکت است انجام بدهیم.
...
و چنان بود که فکر انتشار روزنامهای جوانه زد و شکفت.