در گسترۀ تاریخ پرفرازوفرود میهن ما حوادث و رخدادهای زیادی اتفاق افتاده، بارها مورد تاختوتاز قرار گرفته، بارها بزرگ و کوچک شده و فرمانروایان بزرگ وکوچک زیادی بر آن فرمان راندهاند؛ برخی مایۀ افتخار و برخی موجب شرم و شرمساریاند؛ برخی گموگور شده در لابلای اوراق تاریخاند و برخی چون شخصیتی همعصر ما هنوز زندهاند.
محمد مصدق، سیاستورزی او و پیشبرد ملی کردن نفت، بیش از سایر دولتمردان معاصر مورد تحقیق و بحثوجدل تاریخنگاران و محققان بوده است. به مناسبت هفتادمین سالگرد کودتا و عزل محمد مصدق از مسند نخست وزیری، در داخل و خارج ایران مصاحبههای زیادی صورت گرفت، نوشتههای فراوانی منتشر شده و سخنرانیهای زیادی ایراد شد.
من در این نوشتار به مسألۀ پرماجرا و پرمناقشۀ نفت که زندگی و نام مصدق با آن عجین شده است، و ماجرای کودتا از سوی سی.آی.ای و ام.آی.سیکس نمیپردازم. اما به اختصار بگویم که بر این باورم عزل محمد مصدق و انتصاب فضلالله زاهدی در «فترت مجلس»، حق قانونی شاه بود. اما شاه با فرار حقیرانه و بزدلانۀ خود، سرنوشت میهن و هممیهنان و نیز تاجوتخت خود را به دست حوادث سپرد و سرانجام با دلارهای آمریکا «احقاق حق» کرد. این کودتا با پیامدهای تلخ و خونبارش وجدان عمومی را جریحهدار نمود و در خاطرۀ تاریخ، شاه را به عنوان مهرهای دستنشاند ثبت کرد. نیز بر این باورم که انقلاب ۵۷، پیامد ناگزیر کودتایی بود که اتفاق آن ناگزیر نبود.
به مناسبت سالگرد کودتای سال ۳۲، علاقهمندان و هوادران مصدق و مخالفان شاه اغلب بدون پرداختن به رویدادهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد و نقد بازیگران آن روزها، از جمله شاه، مصدق، ابوالقاسم کاشانی و نقش متلون و ماجراجویانۀ حزب توده که زمینهها و بستر کودتا را آماده کردند، صرفا به اثبات کودتا بسنده کردند؛ گویی که در صورت پذیرش آن از سوی یک دادگاه بینالمللی، میتوان خسارتهای جانی و مالی را بعد از گذر این همه سال، از آمریکا و بریتانیا بازپس گرفت. آنان بدون توجه به بازیهای سیاسی احزاب و سیاستپیشهگان آمریکا، بیشتر به اظهارات هیلاری کلینتون دموکرات، وزیر خارجۀ اوباما و مادلین آلبرایت دموکرات وزیر خارجۀ کلینتون، مبنی بر پذیرش کودتای سی.آی.ای در سال ۳۲، استناد کردند. غافل از این که هدف از این «اعترافات» نه بازگویی واقعیت، بلکه یادآوری این نکته بود که کودتا در زمان آیزنهاور جمهوریخواه (نه ترومن دموکرات) به وقوع پیوست.
«استخوانهای پوسیده» در عصر دیجیتال و هوش مصنوعی
آقای احمد پورمندی در نوشتار خود در ۱۱ مهر ماه ۱۴۰۲، نوشتههای غیر همسو و غیر همفکر با خود را «ادبیات زرد و تتلویی» عنوان کرده و آنها را «تبلیغات مصدق ستیزانه از سوی محافل سلطنت طلب از یک سو و عوامل رژیم ج.ا. از سوی دیگر» معرفی کردهاند. ایشان در ادامه با عباراتی نامتجانس و پرپیچوخم مینویسند: «مصدق نزدیکترین و تنها نماد تلفیق “ناسیونالیسم لیبرال” و “سوسیالیسم لیبرال” در تاریخ ایران است. مرتجعین فقاهتی و سلطنتی، از اینکه یک گفتمان مبتنی بر “سوسیال-ناسیونالیسم لیبرال” فراگیر گردد و مصدق به پرچم وحدت بخشندۀ حامیان این گفتمان بدل شود، وحشت دارند. پافشاری مصدقیها در دفاع از او، نه امری فرد پرستانه، کینهتوزانه و درجا زدن در گذشته، بلکه کاری در خدمت آینده و متاثر از نگاهی عمیقا آینده نگرانه است...»
آقای پورمند از منتقدین میپرسند: «... از جان “مشتی استخوان پوسیده” چه میخواهند و چرا دست از سر پیر مرد بر نمیدارند؟» اما ایشان معتقدند که «سوسیال- ناسیونالیسم لیبرال»، «استخوانهای پوسیده»، در ایران آینده «شانس تبدیل شدن به گفتمان ملی- دموکراتیک رهایی بخش را... در گفتمان و شکلگیری مشروعیت نوین ملی، عدالتخواه و دموکراتیک دارد.»
من نوشتۀ آقای پورمندی را دو بار خواندم، و هربار از این که ایشان هنوز هم بعد از تغییر و تحول شگرف و عمیق در زمان و مکان (ایران خودمان) به قول خودشان درجا میزنند، (۱) در شگفت شدم. آیا به باور ایشان هنوز هم باید برای سامان گرفتن آیندۀ ایران به «سوسیال-ناسیونالیسم لیبرال» و «استخوانهای پوسیده»ی مرد سالهای دور، هرچند مردی صادق و شریف، دخیل بست؟ به نظر میرسد که آقای پورمندی پیام «زن زندگی آزادی» را نشنیده و یا شنیده اما جدی نگرفتهاند؛ یا متوجه دگرگونی ژرف فرهنگی در جامعه که در جنبش مهسا بازتاب یافت و کیفیت معنایی و زیستی بازیگران آن، معروف به نسل زد و هشتادی، نشدهاند.
رویدادها و شخصیتهای تاریخی را نباید و نمیتوان با علایق شخصی و داوری یکسویه، بدون نقدی جدی و بیطرفانه بررسی و تحلیل کرد. مثلا، اینکه «رضا شاه را انگلیس آورد و انگلیس برد»، بدون خاکبرداری و پیرایش همۀ کارکردها و زوایای مثبت و منفی بیست سال زمامداری وی، راه به جایی نمیبرد و کارنامۀ دقیقی به دست نمیدهد. همچنین، ساختن انسانی برای همۀ فصول، ماورای طبیعی و نامیرا، نادیده گرفتن تغییرات ساعت به ساعت (نه روز به روز) زیست سیارهای ماست.
من بر این باورم که اگر مصدق زنده بود و مسئولیتی را که آقای پورمندی با آن عنوان پر طمطراق بر عهدۀ وی میگذارند، سرگیجه می-گرفت و از قبول آن امتناع میکرد. مسئولیتها را بهتر است بنا بر ظرفیت آدمها بر دوششان گذاشت. سیاست علم اجتماعیست، اما همچون علم ریاضی قانون عمومی و غیرقابل تغییر خود را داراست. امر سیاست و سیاستورزی، عرصۀ آرمانگرایی، پوپولیسم و ارادهگرایی نیست. سیاست (به ویژه در دهکدۀ جهانی که هر روز کوچک و کوچکتر میشود و در زیست سیارهای امروزین) پیچیدگیها و زیگزاگهای خاص خود را دارد. ناکامی سیاستمداران در حکومتگری جامعۀ خویش و در ارتباطات بینالمللی، ناشی از بیتوجهی و نادیده گرفتن قانون سیاست و سیاستورزی است.
پیروزیهای دیپلماتیک شامل یک سلسله موفقیتها و پیشرفتهای بسیار اندک؛ شامل پیشنهاد معقولی در اینجا و ابراز ادبی مناسب در جایی دیگر؛ شامل دادن امتیازی عاقلانه در یک لحظه و اصرار در گرفتن در لحظهای دیگر؛
شامل مهارتهای خستگی ناپذیر؛ آرامشهای پایدار، صبری است که هیچ تحریکی، هیچ حماقتی و هیچ اشتباهی نتواند بر آن تأثیر بگذارد.(ویلیام ویلبر فورس، نخست وزیر اسبق آمریکا)
مصدق در آیینۀ واقعیت
به باور من اگر محمد مصدق در مسند وزارت و قدرت و در راه پر پیچ و خمی که در آن گام گذاشته بود، به مثابه سیاستمداری واقع-گرا، نه آرمانگرا، سیاست میورزید و اشتباهاتی که کرد نمیکرد، شاید که اسب حوادث، گردونۀ تاریخ میهن ما را در آن دورۀ سرنوشت-ساز در مسیری دیگر میکشید و ناگزیر کودتای ۳۲ هم به انقلابی بد یمن و پرنکبت منتهی نمیشد. (در ادامه به این موضوع بیشتر پردازخته میشود.) هیهات که محمد مصدق به جنبشی دامن زده و در رأس آن قرار گرفت که ظرفیت تبدیل آرمان خود به عمل را نداشت.
در این نوشتار با استناد به منابع مختلف، به روانشناسی مصدق، به سیاستورزی و آرمانگرایی وی در پیوند با ملی کردن نفت به اختصار پرداخته میشود؛ به سیاستورزی وی و نگاه آرمانگرایانهاش که ناگزیر پایانی تلخ و ناموفق داشت، از جمله:
انعطافناپذیری و سیاست همه یا هیچ دکتر مصدق در مذاکرات نفت و عدم توجه وی به پیچ و خمهای سیاست روز، نادیده گرفتن این واقعیت که سیاست در عمل، دیرزمانی است که جایگاه نیات نیک و آرمانهای پاک نیست، بلکه بازارِ بده بستانهاست و میدان جنگ و گریز؛ پیشروی در آن، گاهی مستلزم عقب کشیدن نیروها و تجدید قواست؛ به ویژه در همآوردی نابرابر و همزمان با دربار و عوامل پیدا و ناپیدای آن در مجلس و بیرون از مجلس، رودررویی با «دولت فخیمۀ انگلیس»، دولتی استعمارگر و پر نخوت که بیداری ملتهای خاورمیانه از جمله در ایران را بر نمیتابید و نمیخواست چرخش دوران و جابهجایی قدرتها را بعد از پایان جنگ جهانی دوم بپذیرد.
همچنین سرسختی مصدق در برابر میانجیگری و پیشنهادهای آمریکا که آرام آرام پا جای پای یک امپراتوری از نفس افتاده میگذاشت و گاهی رابطهاش با انگلیس دچار بحران میشد. برای مثال: وقتیکه نیروهای ایران در ۵ مهر ماه ۱۳۳۰، تأسیسات پالایشگاه آبادان را به تصرف خود درآوردند و از ورود باقی ماندۀ کارکنان انگلیس جلوگیری کردند، دولت بریتانیا تهدید به عکسالعمل گرفت، اما ترومن، رئیسجمهور وقت آمریکا فوراً اعلام کرد که از حملۀ نظامی به خاک ایران حمایت نخواهد کرد. پیامهایی که در اردیبهشت ۱۳۳۰، بین وزارت خارجۀ آمریکا و بریتانیا رد و بدل شد، نتوانست اختلاف بین دو کشور را در برخورد با مصدق کاهش دهد؛ در بیست و هشتم همان ماه وزارت خارجۀ آمریکا یک بیانیۀ رسمی انتشار داد و اعلام کرد: «آمریکا حق حاکمیت ایران را کاملاً به رسمیت میشناسد و با این خواست ایران همدلی میکند که منافع بیشتری از توسعۀ منابع نفت خود به دست آورد.»
آمریکا و انگلیس در راستای منافع کشور خود در آن مقطع، دو نگاه و دو مسیر متفاوت اتخاذ کره بودند؛ دکتر مصدق نخواست و نتوانست از این دو رویکرد متفاوت به سان سیاستمداری ورزیده و وقتشناس بهره برداری کند. سیاست در عرصۀ بینالملل صحنۀ شطرنجی فراخ و گسترده است. یک شطرنج باز مجرب و به ویژه دورنگر قبل از جابهجایی یک مهره باید که چندمین حرکت بعدی مهرهها را پیشبینی کند. دکتر مصدق به مثابه رهبری آرمانگرا با هدایت جنبش ملی کردن نفت به مسیری یک طرفه، راه دور زدن و بازگشت و بازنگری را غیرممکن ساخت.
قطبنمای یک سیاستمدار به خصوص در جایگاه رهبر یک جامعه و تعیین کنندۀ نیک و بد سرنوشت میلیونها انسان، باید افقهای دوردست را رصد کند تا بتواند کم هزینه ترین، کم دردسرترین و سریعترین مسیر را برای رسیدن به مقصد انتخاب کند. سیاست درعرصۀ کلان، نه خیابان یک طرفه، بلکه میدانی است با شاهراهها و کوچه پس کوچههای متعدد و تودرتو، گزینش لحظه به لحظۀ هموارترین و نزدیکترین راه برای نیل به مقصود. در سیاست خط مستقیم کوتاهترین راه برای رسیدن به هدف نیست.
جرج مک گی، کارشناس ارشد نفتی و معاون وزیر امور خارجۀ آمریکا که هوادار جنبشهای ملیگرا بود، و از این زاویه تعلق خاطری به مصدق داشت و در مذاکرات آمریکا، ایران و انگلیس نقش فعالی ایفا میکرد، در طی اقامت مصدق در آمریکا ساعتها با وی به گفتوگو نشست. وی دربارۀ مصدق مینویسد: «مصدق یک ایرانی میهندوست و وطنپرست است.» و اضافه میکند: «مصدق در مواضع خود سخت پافشاری میکند و تغییرشان نمیدهد... در مورد اقتصاد بهطور کلی اندیشههایی شگفتانگیز خام دارد و این خامی صرفاً به مسائل مربوط به نفت محدود نیست.»
مگی انگلستان را هم در شکست مذاکرات مقصر میدانست و معتقد بود که انگلستان هم بر سر مواضع خود با سرسختی اصرار میورزد. به گمان مگی «... بریتانیا منتظر سقوط محتوم مصدق است.» لوی هندرسن، سفیر آمریکا در ایران با جرج مگی هم نظر بود. او به دولت متبوع خود گزارش داد: «انگلستان با حسن نیت مذاکره نمیکند و صرفاً در انتظار سقوط مصدق وقت کشی میکند. به گمان انگلیسیها مصدق دیوانه و عوام فریب است. آنها از آغاز در پی برانداختن مصدق بودهاند.»
استیون کینزر، خبرنگار باسابقه نیویورک تایمز که تعلق خاطری آشکار به مصدق داشت، گزارش مستندی از ویرانههای خانۀ مصدق منتشر کرد و برای دیدار با وی تا احمدآباد سفر کرد، در «همۀ مردان شاه» مینویسد:
«مصدق به همان اندازۀ شرکت انگلیسی، در برابر ایدۀ سازش مقاومت نشان میداد. وی در چند برهه میتوانست پیروزی خود را اعلام و سازشی را صورت دهد. برای مثال در تابستان سال ۱۳۳۱، (۲) وی یک قهرمان ملی خدشه ناپذیر بود. او بر اثر یک شورش خودجوش تودهای به قدرت بازگشته و پیروزی بزرگی بر انگلیسیها در دادگاه جهانی به دست آورده بود. پرزیدنت ترومن از او حمایت میکرد. یک رهبر مصلحتگرای دیگر احتمالاً از این فرصت استفاده میکرد، اما مصدق مصلحتگرا نبود. وی فردی ایدهآلیست، آرمانگرا و مبارزهجویی تا به آخر بود. ذهن تکساحتی او که کارزار مبارزه علیه شرکت نفت انگلیس و ایران را پیش میبرد، انجام سازش را برای او در زمانی که میتوانست و میبایست، ناممکن کرد.»
استیون کینزر میافزاید:
«دیگر ناکامی بزرگ و دردآور مصدق، ناتوانی یا خودداری او از درک دیدگاه رهبران غرب نسبت به اوضاع جهان بود. آنها نسبت به گسترش قدرت کمونیسم در حالتی شبیه به سراسیمگی قرار داشتند. مصدق بر این باور بود که اختلاف وی با شرکت نفتی انگلیس و ایران ربطی به رویارویی جهانی شرق و غرب ندارد. این دیدگاهی بسیار غیرواقعبینانه بود. مردانی که در واشنگتن و مسکو نشسته و تصمیم میگرفتند، هر اتفاقی را که در جهان رخ میداد، بخشی از جنگی میدانستند که بر سر کنترل جهان جریان دارد. مصدق به طور بیفکرانهای باور داشت که میتواند مشکل بیعدالتی و ظلمی را که بر ایران روا داشته میشد، جدای از این تعارض فراگیر حل و فصل کند. مصدق همچنین در ارزیابی خود از کمونیستهای حزب توده و کوشش پنهان آنها به نفوذ در دولت، ارتش و جامعۀ مدنی ایران ناپختگی نشان داد. وی از استبداد بیزار بود و اعتقاد داشت که همۀ ایرانیان باید اجازه داشته باشند تا هر آنچه را که میخواهند بگویند و انجام دهند. این حقیقت که کمونیستها از نظامهای دموکراتیک اروپای شرقی برای رسیدن به قدرت سوءاستفاده کرده و دموکراسی را نابود کرده بودند، ظاهراً تأثیری بر ذهن او نگذاشته بود. خودداری او از سرکوب جنبش کمونیستی در ایران او را در فهرست مرگ سازمان سیا در واشنگتن قرار داد. شاید این مسئله غیرعادلانه بوده باشد، اما یک واقعیت خشن آن روزگار محسوب میشد. مصدق در نشان دادن ناتوانی در تشخیص این واقعیت، صفوف دشمنان خود را مستحکمتر کرد. مصدق در طول ۲۸ ماه تصدی خود هرگز سعی نکرد تا جبهۀ ملی را به یک جنبش سیاسی منسجم تبدیل کند؛ و لذا جبهۀ ملی ائتلافی سست و بدون رهبری متمرکز یا برخوردار از یک پایگاه سیاسی سازمان یافته باقی ماند. مصدق در انتخابات مجلس در سال ۱۳۳۱، برای تشکیل هستهای از نامزدهای متعهد به برنامهاش کوششی نکرد. این امر جبهۀ ملی را در مقابل فشارهای خارجی آسیب پذیر ساخت و آن را از شکل دادن به طرفدارانی که میتوانست برای دفاع از دولت در لحظات حساس بسیج کند بازداشت.»
و سخن آخر اینکه مصدق به جنبۀ اقتصادی در ایجاد بحران داخلی و اثرات منفی آن، در مقابل آنچه خود «مشکل سیاسی» میخواند، توجهی کافی نمیکرد. سیاست و استقلال از دید مردم عادی، مردم کوچه و خیابان یعنی داشتن کار، هرکاری برای تأمین هزینۀ زندگی، سقفی که شبها خود و خانوادهاش در زیر آن خستگی روز از تن به در کنند. و برای اقشار میانی جامعه سیاست یعنی کار دائم و چهار دیواری اختیاری و آیندهای روشن. مخالفان مصدق در مجلس در بازار و در کوچه و خیابان، از سفرۀ خالی مردم جهت تضعیف و سرانجام سرنگونی دولت وی داستانها میپرداختند و از کاه کوهها میساختند.
جرج مک گی در یادداشت خود مینویسد:
«به رغم تلاشهای فراوان نتوانستم حقایق حیاتی و جاری را دربارۀ معاملات نفتی بینالمللی به او بفهمانم. در پایان وقتی به او دربارۀ قیمت نفت، تخفیفها یا تکنسینها میگفتم، همیشه لبخندی میزد و میگفت: “من به اینها اهمیتی نمیدهم” و اضافه میکرد: ” شما درک نمیکنید، این یک مشکل سیاسی است”.»
دکتر مصدق زمانی که از مقابله با بخشی از نمایندگان مجلس که مبالغی از دربار و «دولت فخیمۀ» انگلیس میگرفتند بازمیماند، به مردم کوچه و خیابان مراجعه میکرد، غافل از این واقعیت که گام مردم عادی، بس لرزان وافق دیدشان بس کوتاه است. میگویند آنان در یکی دو روز بحرانی «رنگ عوض کردند» و معروف است که، قبل از ظهر شعار «زنده باد مصدق» سردادند و بعدازظهر «مرگ بر مصدق» و «زنده باد شاه» فریاد کردند، همۀ آنان که مزد بگیران سی.آی.ای. آمریکا و اینتلیجنس سرویس انگلیس نبودند.
دولت بریتانیا درنتیجۀ تجربۀ طولانی در مسیر استعمار، به خوبی آموخته بود که درد و رنج مردم و سفرۀ خالی آنها دیر یا زود آنها را از پای و پایمردی میاندازد، و روزی آنها را به تسلیم وا میدارد. تحریم نفتی ایران از سوی انگلیس و جلوگیری از فروش آن به کشورهای خریدار، حتا با قیمت کمتر از بهای روز، همین هدف را دنبال میکرد. دولتمردان بریتانیا پاشنۀ آشیل ملتها و نیز دولتها را به خوبی میشناختند. دریغا که مصدق رهبر نهضت ملی و مرد روز ایران این واقعیت آشکار و تجربه شده را مورد ملاحظه قرار نداد. کشتی بانان تجربه اندوخته و در فراز و فرود و غرش امواج شبِ تاریک ریش سفید کرده، برای سبک کردن کشتی، جهت گذر از تلاطم هایلِ دریا بخشی از بار و آذوقه را به آب دریا میسپارند. آنان به تجربه درمی یابند که به ساحل رسیدن با بار اندک و حتی تشنه و گرسنه تا حد مرگ ، بسا عاقلانهتر از غرق شدن با باروبنه پروپیمان در میان امواج دریاست. انعطافِ به هنگام در رهبران سیاسی و لگام زدن بر سیاست خام و لجاجت نا به هنگام، عاملی حیاتی در رسیدن به هدف و ساحل نجات است.
خلیل ملکی از رهبران حزب زحمتکشان (نیروی سوم) در خاطرات خود مینویسد:
«مصدق شخصیتی مقتدر و قائم به ذات بود و به آسانی تسلیم تقاضاها یا آراء دیگران نمیشد. این روش گاهی سبب رنجش آن گروه از هم-کاران وی میشد که برای خود شخصیت مشابهی قائل بودند... البته نمیتوان در تمامی اینگونه موارد اختلاف و مجادله، حق را دربست به جانب مصدق داد. چنانکه همکاران و نزدیکان سابق او خوب میدانند، در بعضی مواقع عدم انعطاف او حتی در برابر خیرخواهانهترین پیشنهادها، گاهی به صورت زننده و خشن تجلی میکرد و غرور یاران و همکاران و خیراندیشان او را سخت جریحهدار میساخت. از جمله یکبار به یکی از ارزندهترین و با شخصیتترین یاران خویش (که پیوسته به او وفادار ماند و هنوز هم مانده است) در پایان مذاکرهای مستدل و منطقی که در ضمن آن یار مصدق با رفراندوم برای بستن مجلس هفدهم مخالفت کرده بود گفت: «معلوم میشود که جنابعالی امروز صبح چَرس [نوعی مادۀ مخدر] کشیدهاید.»
شخصیت مورد اشاره، دکتر کریم سنجابی بود که همراه دکتر غلامحسین صدیقی و خلیل ملکی مخالفت خود را با بستن مجلس و مراجعه به همهپرسی به رهبر مورد علاقۀ خود اعلام داشت. در مخالفت با این اقدامِ مصدق، دکتر عبدالله معظمی، رئیس مجلس و یکی از یاران و علاقهمندان ثابتقدم مصدق هم بدون اعلام علنی استعفا داد، و با حالت قهر به موطنش گلپایگان بازگشت تا در هنگام برگزاری همه پرسی در تهران نباشد.
خلیل ملکی، نماینده احزاب هوادار نهضت ملی ایران و نیروی سوم به همراه کریم سنجابی و داریوش فروهر برای اعلام مخالفتشان به دیدار مصدق رفت، وقتی رهبر مورد احترام خود را برای پرهیز از بستن مجلس نتوانست قانع کند، از جای برخاست و با آن صراحت کلام مشهورش گفت: «آقای مصدق، این راهی را که شما میروید به جهنم است، ولی ما تا جهنم به دنبال شما خواهیم آمد.» آنگاه گروه سه نفره بعد از خداحافظی با مصدق جلسه را ترک کرد.
مصدق بعد از ربودن و قتل سرتیپ افشار طوس، رئیس شهربانی خود، و به ویژه بعد از تصدی وزارت دفاع، به تغییراتی در سطوح بالای کارکنان نظامی به خصوص تصفیۀ گارد قدیمی رضا شاه و عوامل نفوذی حزب توده، دشمنان شناخته شدۀ نهضت ملی، اقدام کرد. اما، بنا به اظهار خود از شاه دعوت کرد که سه افسر را که مورد اعتماد شاه بودند برای کمک به ادارۀ وزارت دفاع ملی معرفی کند. این سه افسر همراه با دو معاون وزارتخانه، وظیفۀ مطالعۀ فهرست پیشنهادی افسرانی را که میبایست بازنشسته شوند، بر عهده گرفتند. این فهرست از جانب گروههای منتخب واحدهای مختلف نظامی تهیه شده بود. از این فهرست مفصل سرانجام فقط ۱۳۶ افسر (که مصدق هیچ کدامشان را شخصاً نمیشناخت) بازنشسته شدند. اینها و افسرانی که قبلاً بازنشسته شده بودند، گروه نسبتاً بزرگی را تشکیل دادند و بسیاری از آنان تبدیل به فعالترین اعضای کانون افسران بازنشسته شدند که زاهدی ریاست آن را بر عهده داشت. فعالیتهای این گروه همراه با ناتوانی مصدق در گستراندن اقتدار دولت بر نظامیان، سرچشمۀ امید زیادی برای توطئهگران شد.
ضیاءالدین الموتی در کتاب خود، فصولی از تاریخ مینویسد:
«تصفیۀ ارتش و بازنشسته کردن عدهای از افسران، کانون افسران بازنشسته را فعال کرد. سرلشکر زاهدی که در مجلس سنا داوطلب نخست وزیری بود، در رأس کانون افسران قرار گرفت. وی از این تاریخ در رهبری یک سری توطئههای متوالی قرار گرفت که اغتشاشات خیابانی مجلس را به دنبال داشت.»
الموتی در ادامه مینویسد:
«باوجود کشف توطئۀ کودتا و احراز همدستی سرهنگ بختیار، سرتیپ آریانا، سرلشکر حجازی و گروهی از این قبیل هیچ اقدام قانونی علیه آنان به عمل نیامد.»
مصدق بارها شاه و مجلس را تهدید به استعفا کرد و همواره برای ترساندن آنها و رسیدن به هدف خویش میگفت: «به مردم کوچه و خیابان» مراجعه خواهد کرد. بد نیست به طور گذرا، به روانشناسی و دیدگاه «مردم کوچه و بازار» و درک آنها از استقلال و عدم وابستگی نظری بیندازیم. والتر جی. لِوی، کارشناس نفتی که همراه هریمن، فرستادۀ ترومن به ایران آمده بود تا برای گره کور نفت گشایشی بیابد، در پاسخ تلاش خود برای یافتن راهی جهت ایجاد رابطهای جدید با انگلیس، از مصدق شنید: «شما نمیدانید که آنها چقدر حیلهگرند. شما نمیدانید که آنها چه اهریمنانیاند. نمیدانید آنها چگونه به هر چیزی که دست میزنند، آن را میآلایند.» پس از آن، والتر لوی با گروهی از مردم در یکی از خیابانهای تهران به گفتوگو پرداخت و پی برد که آنها نیز بر همین نظرند.
این گفتوگو را به دور از انگیزۀ والتر لوی از انجام آن با هم بخوانیم:
لوی: میدانید که اگر تکنسینهای انگلیسی از آبادان بروند، خودتان باید سعی کنید که پالایشگاه را اداره کنید؟
ایرانیان: بله
لوی: میدانید که شما بدون وجود انگلیسیها نخواهید توانست صنعت نفت را اداره کنید؟
ایرانیان: بله
لوی: بنابراین نفت ایران دیگر به بازارهای جهانی نخواهد رسید.
ایرانیان: بله
لوی: و اگر نفت ایران دیگر تولید نشود، پولی در خزانۀ ایران وجود نخواهد داشت.
ایرانیان: بله
لوی: و اگر پولی وجود نداشته باشد، دچار ورشکستگی مالی و اقتصادی خواهید شد که به سود کمونیستها خواهد بود.
ایرانیان: بله
لوی: خب، با این چشمانداز میخواهید چهکار کنید؟
ایرانیان: هیچی.
مصدق اگرچه در دوران زمامداری خود به نقش احزاب در تحولات سیاسی کشور بهایی نمیداد، نسبت به «مرام و مسلک احزاب هیچ نظری نداشت» و صرفا «جمعآوری افراد» را سلاح کارای پیشبرد هدفهای سیاسی میدانست، اما در روزهای برگزاری کنگرۀ جبهۀ ملی دوم، در پیام خود خواستار تجدید نظر در اساسنامه شده و «جبهۀ ملی را مرکز احزاب کشور» تلقی میکرد. وی همچنین بر عضویت نهضت آزادی که «دین و سیاست» را درهم آمیخته بود پای میفشرد. این نظر در برابر دیدگاه سران وقت جبهه قرار میگرفت، که عضویت فردی و حزبی در جبههی ملی را راه گشای چیرگی بر دشواریها میدانست.
مصدق که سالها بود از گردونۀ سیاسی جامعه خارج شده بود و دوران بازنشستگی سیاسی را میگذراند، استقلال و به زعم خود نافرمانی سران جبهه را برنمیتابید. از اینرو معتقد بود که جبهۀ ملی به سبب بیاعتنایی به دیدگاههای وی «نتوانست کوچکترین قدمی در راه مصالح مملکت بردارد.» او اساسنامه و آییننامۀ مصوب کنگره را «چند ورق کاغذ بیمصرف» خواند و با تمسخر و به عنوان جمعی مشکوک، ترکیب شورای مرکزی را با عضویت «چند نفر از ما بهتران» عنوان کرد.
حمید شوکت در «پرواز در ظلمت، زندگانی سیاسی شاپور بختیار» مینویسد:
«نامۀ مصدق که در اروپا و تهران پخش شد، نشانۀ آشکار اختلاف رشد یابندهای بود که میان مصدق و سران ملیون جریان داشت. نخستین واکنش هیئت اجرائیه و هیئت رئیسۀ شورای مرکزی جبۀ ملی ایران نسبت به این نامه، تدوین متن مفصلی خطاب به مصدق در بارۀ تحولات چهار سال گذشته و تأثیر آن بر روند فعالیتهای جبهه بود.
سران جبهه در آغاز بنا بر همان رسم همیشگی و تعارفات معمول و مرسوم، خوشوقتی خود را از آنکه آن “پیشوای معظم” بهرغم همۀ دشواریها در هر فرصتی به فکر هدایت “مبارزان راه حق” بوده است و از “راهنمایی و اندرز” آنان دریغ نمیکرد، اعلام داشتند، اما در ضمن اضافه کرده بودند که بیش از ده سال است “نهضت ملی از فیض رهبری و راهنماییهای خردمندانۀ پیشوای خویش” محروم مانده، در واقع او نیز از امکان تماس با ملت و ملیون به دور مانده است؛ واقعیتی که سبب شده بود تا نتواند اطلاعات صحیح و دقیق را از مجاری ذیصلاحیت به دست آورد...
با بیان این نکات گویی دیگر راز پنهانی در کار نبود؛ سران جبهه، [سربسته و به اشاره]، مصدق را متهم میساختند که نه تنها از تحولاتی که در جریان است آگاهی ندارد، بلکه با پیش کشیدن نکاتی مغایر با مصوبات کنگره و ایستادگی در برابر شورای مرکزی منتخب آن، در راه متلاشی ساختن جبهۀ ملی گام برمیدارد...»
شورای مرکزی جبهه، گویی هنوز به سن بلوغ و استقلال رأی نرسیده بود و بعد از گذر نزدیک به ده سال هنوز توانایی بیرون کشیدن خود از سایۀ سنگین «رهبر و پیشوای نهضت ملی» را نداشت! بنابراین طی نامۀ دیگری در پاسخ به مصدق، ضمن توضیح دیدگاههای خود نوشت:
«نظر به اینکه آن جناب که رهبر و پیشوای نهضت ملی هستند، صراحتاً ترکیب و شورای جبهه و اساسنامۀ آن را نفی فرمودهاید، و نظر به اینکه مقابله با نظریات پیشوای معظم را به صلاح نهضت و ملک و ملت نمیدانیم، و با توجه به اینکه عناصر معتقد به اساس تشکیلاتی فعلی جبهه ملی از شرکت در سازمانهای نوع دیگر معذور خواهند بود، چنانکه توضیحات معروضه در عریضۀ قبلی و این نامه مورد [قبول] واقع نشود، ادامۀ کار این شورا غیر مقدور خواهد بود.»
حمید شوکت در ادامه مینویسد:
«در این میان، تنها بختیار توان رویارویی آشکار با مصدق را داشت. او در جریان کنگره هر چند بر همان تعارفات مرسوم تکیه کرد و از عظمت مصدق و تسلط معنویش چون قلۀ دماوند بر “کوه و دره و دشت” سخن گفت، اما نکات مهمی را هم پیش کشید. نکاتی که سران جبهه جز در پرده و پنهان جسارت بازگوییاش را نداشتند. بختیار دلیل شکست جبهۀ ملی را در ۲۸ مرداد بیاعتنایی به مسئلۀ تشکیلات دانست و گفت: “مصدق بر احساسات ما تکیه داشت، ولی بر نیروها تکیه نداشت.” و از بیتوجهی او در گذشته به چنین امر خطیر یاد کرد... بختیار با تکیه بر اینکه “اغلب جبهۀ ملی را با جبهۀ زمان ایشان اشتباه میکنند”، از آغاز دوران نوینی سخن میگفت که با گذر از آن، مصدق که با امیر کبیر”همطراز” شمرده میشد، دیگر از “جنبهی سیاسی به جنبۀ معنوی” رسیده بود. گویی همۀ آن تعارفات ملالآور چیزی جز سپردن عرصۀ “معنویات” به مصدق و عرصۀ سیاست به کسانی که راه و چارهای دیگر برای چیرگی بر دشواریهای روزافزون جبهۀ ملی میاندیشیدند، نبود.»
کودتای نامتعارف
پیچیدگی منحصر به فرد رویدادهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، آن را از سایر کودتاهای قبل و بعد از خود متمایز میکند.از این رو، بعد از گذشت هفتاد سال هنوز هم بین صاحبنظران و تاریخنگاران در پذیرش آن به عنوان کودتا توافقی صورت نگرفته است. شاه میتوانست در زمان «فترت مجلس» از حق قانونی خود استفاده کرده و در روز روشن مصدق را عزل و زاهدی را به عنوان نخستوزیر منصوب کند (همانطور که در زمان احمد شاه هم چند بار اتفاق افتاده بود)، در آن صورت نیازی هم به کودتای آمریکایی انگلیسی نبود. اما شاه با تزلزل و سرانجام فرار خود پای این دوکشور را به ماجرا کشید تا طی «عملیاتی کثیف» و دومینو وار، سرنوشت میهن و هممیهنانش را به سیاهی و تباهی بکشند.
شاه تا واپسین روزهای زندگی خود وانمود میکرد که در نیمۀ شب ۲۸ مرداد ۳۲، نسبت به وی «احقاق حق» شده است. اما او بیتردید میدانست که معمولا در تاریکیهای شب «احقاق حق» نمیکنند بلکه کودتا میکنند. از سوی دیگر، مصدق با امضای عزل خود در همان شب ۲۵ مرداد، بدون قید عبارت «نخست وزیر» ( عنوانی که معمولا همراه امضاهای خود قید میکرد)، میدانست که در واقع از نخست وزیری خلع شده است. مصدق زیر ابلاغیۀ عزل خود نوشت: «ساعت یک بعد از نصف شب ۲۵ مردادماه ۱۳۳۲، دستخط مبارک به اینجانب رسید. دکتر محمد مصدق» گرهگاهها و پیچیدگیهای این سه روز را بدون پیشداوری جانبدارانه و بدون دخالت احساسات هوادارانه یا خصمانه میتوان با تکیه به جنبۀ حقوقی آن باز کرد.
در پایان نظر استیون کینزر را در بارۀ کودتای مرداد ماه ۳۲، و پیامدهای آن را در سپهر سیاسی ایران و جهان با هم بخوانیم:
«کودتا یک ایران قابل اتکا را به مدت ۲۵ سال برای ایالات متحده و غرب به ارمغان آورد. این بیتردید یک پیروزی بود؛ اما با توجه به آنچه بعدها حاصل شد و فرهنگ عملیات پنهانی که پیکرۀ سیاست آمریکا را در پی کودتا به تسخیر خود درآورد، این پیروزی بسیار خدشهدار مینماید. عملیات آژاکس [نام رمزی که سازمان سیا به کودتا داده بود]، میراثی زجرآور و وحشتناک بهجای گذاشته است؛ از خیابانهای داغ و پرهیاهوی تهران و سایر پایتختهای اسلامی تا صحنههای عملیات تروریستی در سراسر جهان. کمتر کسانی هستند که انکار میکنند کودتای ۱۳۳۲ در ایران مجموعهای از پیامدهای ناخواسته را در پی داشته است. سادهترین پیامد کودتا این بود که مجال دیکتاتور شدن را به محمدرضا شاه داد. وی مقادیر بیشماری کمک از ایالات متحده دریافت کرد- بیش از یک میلیارد دلار در دهۀ بعد از کودتا- اما حکومت ظالمانهاش خشم ایرانیان را علیه او برانگیخت و در سال ۱۳۵۷، خشم آنها به انقلابی به رهبری بنیادگرایان مذهبی انجامید.
دور از ذهن نمینماید که بتوان خط ممتدی از نقطۀ آغاز عملیات آژاکس تا رژیم سرکوبگر شاه و انقلاب اسلامی و تا گردونۀ آتشینی که مرکز تجارت جهانی در نیویورک را به کام خود کشیدند، ترسیم کرد.
جهان بهای سنگینی برای فقدان دموکراسی در بخش بزرگی از خاورمیانه پرداخته است. عملیات آژاکس به خودکامهگان و کسانی که در آن منطقه سودای استبداد در سردارند، آموخت که قدرتمندترین دولتهای جهان، ظلم و استبداد بیحد و مرز آنها را مادام که دوست دولتهای غربی و شرکتهای نفتی آنها باقی بمانند، تحمل میکنند. این خود به برهم زدن تعادل سیاسی در یک منطقۀ وسیع، دور کردن آن از آزادی و پیش رفتن بهسوی دیکتاتوری، کمک کرد.»
_____________
۱ـ آقای پورمندی در مقالۀ «مینماید راه» با همان رویکرد قهرمانگرایانه نوشتند: «بیانیه موسوی را میتوان یک جواهر کامل دانست که هر سنگ آن به دقت انتخاب و در جای مناسب کاشته شده است.» و در برخورد با غیرهمفکران خود متاسفانه از ادبیات «دشمنشکن» استفاده کردند: «مهندس موسوی بار دیگر با انتشار یک بیانیۀ راهبردی، آب در خوابگه مورچگان ریخت و با کمتر از ۸۰۰ كلمه، از گوشۀ زندان خانگی، ولوله به جان کسانی انداخت که او را تمام شده میپنداشتند.»
۲ـ در ۲۵ تیر ۱۳۳۱، مصدق طی دیداری از شاه از خواست که برتری دولت انتخابی را با واگذار کردن کنترل وزارت جنگ به او، به رسمیت بشناسد، اما این درخواست مورد پذیرش شاه قرار نگرفت. صبح روز بعد، مصدق از نخست وزیری استعفا داد. شاه احمد قوام را به جای وی منصوب کرد.
زمانی که قوام اعلامیۀ خود را از طریق رادیو میخواند، مردم تازه دریافتند که مصدق از گردونۀ سیاست ایران خارج شده است. جمعیت زیادی در تهران و دیگر شهرها به خیابانها سرازیر شدند و شعار «یا مرگ یا مصدق» سر دادند. قوام به نیروهای پلیس دستور داد که به تظاهرکنندگان حمله و آنها را سرکوب کنند؛ اما بسیاری از مأموران از این کار خودداری کردند، برخی نیز به تظاهرکنندگان پیوستند. در روز ۳۱ تیر رهبران جبهۀ ملی خواستار یک اعتصاب عمومی شدند تا مخالفت مردم با قوام و حمایت از مصدق را به نمایش بگذارند. طی چند ساعت بخش بزرگی از کشور فلج شد. آن روز مشتهای گره کرده و غریو شعارهای انبوهِ مردم، خیابانهای تهران و چند شهر دیگر را به صحنۀ جنگی تمام عیار تبدیل کرده بود.
هواداران حزب توده که از قوام به خاطر نقش او در اخراج نیروهای شوروی از آذربایجان هنوز هم خشمگین بودند، مشتاقانه و با شعارهای «مرگ بر شاه» و «برقرار باد جمهوری دموکراتیک خلق» به این مبارزات پیوستند. واحدهای نخبۀ نظامی را وارد کارزار شدند و در چند نقطۀ تهران به روی معترضان آتش گشودند. دهها نفر زخمی و صدها نفر کشته شدند. شاه کنترل اوضاع را کاملاً از دست داده بود. تنها راه برون رفت از این آشوب درخواست استعفای قوام بود. قوام در ساعت ۴ بعد ازظهر استعفای خود را اعلام کرد. پس از پذیرفتن استعفای قوام، شاه به دنبال مصدق فرستاد. در این دیدار شاه به مصدق گفت که اکنون آماده است وی را بهعنوان نخستوزیر بپذیرد و کنترل وزارت جنگ را هم به او بسپارد. سپس از مصدق پرسید که آیا هنوز به حفظ پادشاهی تمایل دارد. مصدق به وی اطمینان داد که جواب مثبت است.
روز بعد مجلس با اکثریت قاطع به انتخاب دوبارۀ مصدق به مقام نخستوزیری رأی مثبت داد. عمر دولت قوام فقط چهار روز به درازا کشید. سقوط او در «دوشنبۀ خونین» یک پیروزی بزرگ و دور از انتظار برای ملیگرایان بود. این پیروزی برای مصدق هم به مراتب بزرگتر از یک پیروزی شخصی بود.
روز بعد یک خبر تکان دهندۀ دیگر منتشر شد: دادگاه جهانیِ لاهه درخواست بریتانیا را رد کرده و از ورود به بحث خودداری ورزیده است. در لندن روزنامهی دیلی اکسپرس با تیتر بزرگ «روز پیروزی مصدق» منتشر شد.
اکنون حمایت از مصدق چندان گسترده و پرشور بود که اگر میخواست به احتمال زیاد میتوانست شاه را برکنار کند، پایان دودمان پهلوی را اعلام نماید و یک جمهوری به ریاست خود برقرار سازد، اما مصدق مرد این کار نبود. در عوض برای شاه یک پیشنهاد صلح فرستاد؛ نسخهای از قرآن با تقدیم نامهای با خط خود که در آن نوشته بود: « اگر هر اقدامی علیه قانون اساسی کردم، یا ریاست جمهوری را پذیرفتم، پس از آن که دیگران قانون اساسی را نقض و شکل حکومت کشور ما را تغییر دادند، مرا دشمن این قرآن بدانید.»
سعید سلامی
۷ اکتبر ۲۰۲۳ / ۱۵ مهر ۱۴۰۲
■ نگاهی مسئولانه و بدور از جانبداری ایدئولوژیک به وقایع تاریخی داشتن، میتواند راهگشای احزاب و شخصیتهای سیاسی برای تشخیص درست تحولات سیاسی حال و آینده جامعه باشد. شیطان و خدایی نیست هر چه هست در فرشته گناهکار است با وزن زشتی و زیباییاش در ترازوی تاریخ. طرفداری و تعلق خاطر در تاریخ نگاری نوعی راهزنی سیاسی ست. نور افکندن به پهنه تاریخ معاصرمان کاریست جمعی و باشد که قدم های مسئولانه و دلسوزانهٔ بیشتری در این راه برداشته شود.
با سپاس و درود سالاری
■ آقای سالاری عزیز، سپاس فراوان دارم از توجه شما و تشویق نهفته در نوشتۀ کوتاه شما برای نگاه و داوری بیطرفانه. من چند سال پیش مطالعه در بارۀ تاریخ معاصر ایران را شروع کردم با پیشداوری دشمنانه (یا دست کم غیردوستانه) به رضا شاه و تعلق خاطری به مصدق. اما در مسیر مطالعه و کنجکاویام، نگاهم به هر دو شخصیت تاریخی تغییر کرد: رضا شاه معمار ایران نوین با تمام استبداد و اشتباهاتش و مصدق مردی ملی که گام در راهی گذاشت که ظرفیت عبور خود و آرمانهایش را از سنگلاخ و موانع آن را نداشت.
با درود و احترام سلامی
■ جناب سلامی با سلام
یکی از بهترین مقالاتی بود که در باره دکتر محمد مصدق خواندم من از نخبگان روشنفکران در شگفتم که نگاه آنها به جناب مصدق مانند نگاه عوام به پیامبران و امامان است که او را معصوم و بری از اشتباه میدانند. با وجود اینکه دکتر مصدق مردی ملی و دمکرات بود اما در آن برهه دچار اشتباهات راهبردی شد. جناب سلامی مستدل خودرایی و تصمیم گیریهای اشتباه اورا با آوردن ماخذ ذکر کردهاند. اما بنده پافشاری مصدق را در آن شرایط برای ملی کردن صنعت نفت مصداق ضربالمثل «یا همه یا هیچی» میدانم اما میدانیم که سیاست درست هنر استفاده از ممکنات است نه رفتن به دنبال ایدهالها. من سیاست آن هنگام دکتر مصدق را با سیاست جمهوری اسلامی برای غنی سازی اورانیوم که هدفش شاید ساختن سلاح اتمی باشد همسنگ میدانم و گرچه قیاس مصدق با رهبران جمهوری اسلامی قیاسی مع الفارق هست و میدانیم که این اقدام جمهوری اسلامی چه مایه زیان به ایران و منافع ملی ایران رسانده و علت تحریمهای کمر شکنی که حکومت مردم را در تنکنای وحشتناکی قرار داده است.
القصه دامگه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دکتر مصدق را به محاکمه و زندان و حصر خنگی و محمدرضاشاه را که شاهی دمکرات از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ بود به دیکتاتوری سوق داد. علیرغم پیشرفتهای زیادی که در زمینه اقتصادی و اجتماعی از سال ۱۳۳۲ تا سال ۱۳۵۷ حاصل شد عدم توسعه سیاسی باعث نا رضایتی مردم شد و این بار هم غرب با کنفرانس گوادلوپ رهبری را به انقلاب تحمیل کردند که اصلا دغدغهاش آزادی و دموکراسی نبود بلکه انتقام اعدام شیخ فضلاله نوری و جایگزینی مشروعه به جای مشروطه بود و به قول خودش با خدعه موفق به این کار شد و تمام دستآوردهای مدرنیته و ازادی اجتماعی مردم هم از بین رفت دیکتاتوری مذهبی وحشتناک مذهبی جایگزین دیکتاتوری سکولار شد. نا گفته نماند که در بوجود آمدن واقعه ۲۸ مرداد بسیاری از عوامل دیگر دخیل بود منظورم این بود که بگویم ما نباید با سیاست مداران گذشته را نقد کنیم و از تقدسگرایی در امر سیاست پرهیز کنیم.
با تشکر دهقان
■ با خواندن این بخش از نوشتار ناخودآگاه صبح ۲۸ مرداد ۳۲ به یادم آمد:
“دکتر مصدق زمانی که از مقابله با بخشی از نمایندگان مجلس که مبالغی از دربار و «دولت فخیمۀ» انگلیس میگرفتند بازمیماند، به مردم کوچه و خیابان مراجعه میکرد، غافل از این واقعیت که گام مردم عادی، بس لرزان وافق دیدشان بس کوتاه است. میگویند آنان در یکی دو روز بحرانی «رنگ عوض کردند» و معروف است که، قبل از ظهر شعار «زنده باد مصدق» سردادند و بعدازظهر «مرگ بر مصدق» و «زنده باد شاه» فریاد کردند، همۀ آنان که مزدبگیران سی.آی.ای. آمریکا و اینتلیجنس سرویس انگلیس نبودند.”(نقل از همین نوشتار)
صبح ۲۸ مرداد ۳۲ در بالکن خانه مشرف به چهار راه هدایت / دروازه شمیران نشسته بودیم که ریوها و کامیونهای ارتشی از شمال (پادگان عشرت آباد و قصر) به سمت میدان بهارستان میرفتند و سرنشینان آن شعار میدادند «زنده باد مصدق» و عصری همان کامیونها به ست شمال میرفتند و با شعار «مرگ بر مصدق» در عالم بچگی نمیفهمیدم که موضوع از چه قرار بود..... بعد ها وقتی پسر خاله و چند تا از همسایهها را دستگیر کردند و حکومت نظامی وضع شد، یواش یواش و بهمرور علت تغییرات و بگیر و بهبندها را فهمیدیم. بدترین چیزی که در آن روزها اتفاق افتاد شروع کار یک شیرهکشخانه در خیابان خورشید در یک باغ بزرگ بود که اراذل و اوباش محل در آن جا تریاک میکشیدند و اهالی دروازه شمیران از این موضوع به شدت عصبانی بودند.
یکی از روزهای بعداز کودتا هم در سر چهار راه هدایت ترافیک بند آمد و زدوخورد شدیدی صورت گفت. میگفتند دار و دسته شعبون بیمخ ریختند تو پاساژ پشتِ مسجد فخرآباد و حسن قصاب را کاردی کردند. (حسن آقا از طرفداران مصدق بود که بعداز انقلاب ۵۷ باشگاه شعبان جعفری را به او سپردند و در بمباران عراقیها در میدان عشرتآباد کشته شد)
اینها را نوشتم که بگویم از شعار «زنده باد مصدق» و «مرده باد مصدق» در روز ۲۸ مرداد که من دیدم و نویسنده آقای سلامی نقل کرده؛ نمیتوان در مورد مردم ایران در آن شرائط بحرانی که قدرتهای جهان سالها با کمک عوامل داخلی خود، کودتا را برنامهریزی و تدارک دیده بود داوری کرد. هزاران کنش و واکنش صورت گرفت...
واقعیت این بود که یک حکومت چندصدائی پادشاهی مشروطه با تمام کموکاستاش قربانی مطامع انگلیس و عوامل داخلی آن شد. به مثل آیتالله کاشانی و تیمسار زاهدی را به خاطر کمک به آلمان نازی در شهریور ۱۳۲۰ تبعید کردند. ولی در کودتای ۲۸ مرداد اینها در صف اول بودند تا حکومت پادشاهی مطلقه را سازماندهی کنند و چندصدائی را به تکصدائی یا بیصدائی و جزیر ه آرامش تبدیل شود. نگاه خود را فقط به مصدق و شاه معطوف کردن، نمیتواند عمق فاجعه را کاهش دهد که مسیر تکامل اجتماعی ایران را عوض کرد.
با احترام بابک مهرانی
■ آقای دهقان عزیز، آقای مهرانی گرامی درود و سپاس از توجه و یادآوری شما.
حق با شماست، من هم با شما موافقم. سیاست عرصۀ آرمانگرایی نیست. سیاست علم اجتماعی است؛ با کوچه پس کوچه های پیدا و ناپیدای خودش. کالبدشکافی پیچیدگی روانشناختی مصدق، سیاست ورزی وی، تغییرات زمانه و موانع راهی که مصدق در آن گام گذاشته بود، فراتر از یک بررسی شتاب زده است. من به این مقولات و موانع داخلی و خارجی در حد یک مقاله پرداخته ام. اما هنوز هم بر این باورم که مصدق اشتباهات مرگباری را مرتکب شد، از جمله: فرصت دادن به حزب توده برای نفوذ در تأسیسات نفت و ارتش و نادیده گرفتن میدانداری این حزب در تظاهرات خیابابانی، و گماردن سرهنگ متین دفتری (برادر زادهاش؟) در دو پست خیلی مهم در اوضاع خیلی حساس، برخلاف تذکرهای نزدیکترین یارانش مبنی بر همراهی وی با مخالفان دولت و سرانجام با کودتاگران و از همه مهمتر عدم پذیرش مصدق پیشنهاد ترومن مبنی بر پنجاه درصد از عواید نفت. اگر مصدق به مثابه یک شطرنجباز ورزیده و سیاستمداری واقع بین ـ مثلا در حد قوام السطنه ـ واقعیت زمانه ـ جنگ سرد و قرار گرفتن برادران ضد کمونیست افراطی دالس در رأس دو نهاد تأثیرگذار وزارت خارجه و سازمان سیا ـ و پیچیدگی های سیاست روز و تغییرات ژئوپولیتیک در کشورها بعد از جنگ جهانی را درک می کرد، اوضاع به شکل دیگری رقم میخورد.
در مقالۀ بعدی به نقش شاه، آیتالله کاشانی و حزب توده به اختصار خواهم پرداخت.
با احترام سلامی
■ جناب سلامی عزیز تکیه همیشگی من برای کار جمعی روی تاریخ معاصر ایران به این خاطر است که وقایع تاریخی بدون دخل و تصرف درج شوند و روی آن اجماعی صورت گیرد که بر رخدادهای واقعی تکیه داشته باشد. مثلا شما و بعضی از دیگر نویسندگان وقایع درگیری زنده یاد مصدق در مسئله نفت و یا رفراندوم را جوری دیگر به تصویر میکشید تا طرفداران تا حدی پروپا قرصشان. به عنوان مثال نگاه کنید به دو مقاله حمیدرضا مسیبیان در این باره: منتقدان دکتر مصدق: (درنگی بر نقدهای آقای کاتوزیان در نشریهٔ اندیشهٔ پویا ۲۸ مرداد ۱۴۰۲) و ( بررسی نقدهای آقای احمد زیدآبادی دربارۀ دکتر مصدق و نهضت ملی) آیا تفاوت در اسناد و مدارک مورد بررسی هست یا نوع نگاه و در نتیجه کم و زیاد بها دادن به قسمتی از آن؟
خوانندگان عادی و علاقهمند در این نوع بررسیها که احتمالا هر یک بازتاب درستی از گوشهای از آن وقایع تاریخی هستند در انتها راه به جایی نبرده و با سوالات بیپاسخ و چه بسا معماهای جدیدی رو به رو شوند. اگر در این میان نوشتهها و روایتهای “پژوهشگران٬ تاریخ نگاران و شاهدان” مواجب بگیر یا طرفدار سلطنت را هم در نظر نگیریم که در آشفته کردن بازار تاریخ فعال هستند.
با احترام سالاری
■ آقای سلامی عزيز! تشکر میکنم که اشاراتی به یادداشت من داشتهاید و چند نکته دارم.
نوشتهاید: آقای احمد پورمندی در نوشتار خود، نوشته های غیر همسو و غیر همفکر با خود را «ادبیات زرد و تتلویی» عنوان کرده و آنها را «تبلیغات مصدق ستیزانه از سوی محافل سلطنت طلب از یک سو و عوامل رژیم ج.ا. از سوی دیگر» معرفی کردهاند.
این برداشت و نقل قول درست و دقيق نیست. من نوشتهام:
«رسانهها از تحلیلهای جدی و قابل اعتنا تا ادبیات زرد و تتلویی پر شدند.» همانطور که مشاهده می کنید، من هم از تحلیل های جدی و قابل اعتنا و هم از ادبیات زرد حرف زدهام و آنها را هم بین موافقان و مخالفان تقسيم نکردهام و این یعنی که مخالفان هم تحليل های جدی و قابل اعتنا داشتهاند. امیدوارم که این نقل نادرست، صرفا ناشی از بیدقتی بوده باشد.
۲- در رابطه با بیانیه موسوی از من نقل کردهاید که «آقای پورمندی در برخورد با غیرهمفکران خود متاسفانه از ادبیات «دشمنشکن» استفاده کردند: «مهندس موسوی بار دیگر با انتشار یک بیانیۀ راهبردی، از گوشۀ زندان خانگی آب در خوابگه موچگان ریخت و ولوله به جان کسانی انداخت که او را تمام شده میپنداشتند». میدانید که در این ترم «دشمن شکن» یک مرجع ضمیری وجود دارد و خواننده را به یاد ادبیات خامنهای و بسیجیان می اندازد. خوشحال می شوم اگر بطور مشخص تر نشان بدهید که کجای این عبارت من و چرا « ادبیات دشمن شکن » است. آیا هر صراحت در بیان را باید « دشمن شکن » نامید؟
۳- نقد شما نسبت به دکتر مصدق در اساس دو بخش مهم دارد. در بخش اول مصدق متهم است به ایده الیسم، کم سوادی، خود رایی و عوام گرایی( پوپولیسم) و در بخش دوم او متهم می شود که چون مثل قوام السلطنه اهل رئال پلتیک نبود، فرصت های دست یابی به توافق با انگلستان و آمریکا را سوزاند و کار را به کودتا کشاند.
به بیان دیگر مسولیت اصلی در وقوع کودتا با مصدق یک دنده، آرمانگرا و پوپو لیست است. در مورد اول، اگر همه زندگی مصدق را بدون حب و بغض بررسی کنیم، به شخصیتی می رسیم که در عین پاکدستی و استواری روی نظرات خود، انسانی به شدت قانون گرا و پراگماتیست بوده است که در سیاست تابع قواعد « رئال -پلتیک » است. البته برای دویدن در فاضلاب دهه ۲۰ هیچ دست و لباسی تمیز نمی ماند و مصدق هم اشتباهاتی داشته است که شما آنها را با لنز بزرگ دیده و تشریح کرده اید. اما این اشتباهات به حوزه تاکتیک و روش ها مربوط بود و نه راهبرد و استراتژی. مصدق روی تضاد قدرت نو ظهور آمریکا و قدرت رو به افول انگستان، حساب باز کرده بود و تصور می کرد که قرار داد ۵۰-۵۰ از نوع قرارداد با آرامکو قابل حصول است . شاید این حساب بازکردن خوش بینانه بود که در صورت صحت، می توان آنرا یک خطای استراتژیک هم دانست.
در خصوص قرار دادها با توجه به اینکه شما در کامنت به پیشنهاد ترومن اشاره کردید (که من حدس می زنم منظور تان پیشنهاد ششم- پیشنهاد مشترك چرچیل و ترومن - باشد،) به آن می پردازم. این پیشنهاد اگر چه بهتر از بقيه بود و اصل ملی کردن را هم به رسمت شناخته بود، اما علی رغم تمایل آمریکا، تحت فشار انگلیس، یک رقم نجومی غرامت را به ایران تحمیل می کرد که هیچ نخست وزير ملی نمی توانست زیر بارش برود و آینده ایران را پیش فروش کند. مصدق- به قول شما کله شق و آرمانگرا- قبول کرد که ایران بجای رقم ۵۰۰ میلیون پوندی پیشنهادی آمریکا، ۸۰۰ میلیون پوند به انگستان غرامت بپردازد و یا دادگاه لاهه بر اساسا غرامت پرداختی دولت انگلیس به صنایع ذغال سنگ آن کشور، در مورد میزان غرامت تصمیم بگیرد که انگلستان هر دو را رد کرد. مشروح این داستان را آقای نیکلای گرجستانی بررسی کرده است که مطلبش را در زیر لینک می کنم. نقل نصفه- نیمه تاريخ بدتر از دروغ پردازی است.
۴-نوشته اید که من نوشتۀ آقای پورمندی را دو بار خواندم، و هربار از این که ایشان هنوز هم بعد از تغییر و تحول شگرف و عمیق در زمان و مکان (ایران خودمان) به قول خودشان درجا میزنند، (۱) در شگفت شدم. آیا به باور ایشان هنوز هم باید برای سامان گرفتن آیندۀ ایران به «سوسیال-ناسیونالیسم لیبرال» و «استخوانهای پوسیده»ی مرد سالهای دور، هرچند مردی صادق و شریف، دخیل بست؟ به نظر میرسد که آقای پورمندی پیام «زن زندگی آزادی» را نشنیده و یا شنیده اما جدی نگرفتهاند؛ یا متوجه دگرگونی ژرف فرهنگی در جامعه که در جنبش مهسا بازتاب یافت و کیفیت معنایی و زیستی بازیگران آن، معروف به نسل زد و هشتادی، نشدهاند».
این یک بحث بسیار مهم و راهبردی است که می توانیم در فضایی بدور از عصبیت انجام بدهیم. به راستی پیام جنبش زن-زندگی- آزادی چیست؟ آیا این جنبش خلق الساعه بود؟ چه نسبتی میان آن با جنبش های گذشته و تاریخ متاخر ایران، از مشروطه تا امروز وجود دارد؟ و….
طنز تلخ تاريخ این است که با آوار شدن ولایت فقيه بر سر ایران، ما بسته به موضوع، به دویست تا ۱۴۰۰ سال پیش پرتاب شده ایم و بسیاری ازآنچه، پیشتر گذشته این سرزمین بود، الان به آینده بدل شده است. شعار جنبش مشروطه « مشروط کردن حکومت به قانون»، «مجلس ملی» و « عدالتخانه » بود و هنوز این سه مطالبه ، نه در پشت سر ما که پیش روی ما قرار دارد و این زمان و مکان واقعی ماست. در این شرائط وارونگی، مصدق استخوان پوسیده دیروز نیست و می تواند بخشی از فردا و قسمتی از جنبش زن- زندگی- آزادی باشد.
یکی از درد های ملی ما هم نخبهکشی و آتش زدن به سرمايه های نمادین و اجتماعی خودمان است و این تنها شامل مصدق و موسوی نمیشود.
۵- مركز ثقل یادداشت ۴۰۰ كلمهای من مساله مشروعیت بود و حرف اصلی من این است که مشروعیت نوین در ایران فقط می تواند مبتنی بر «ناسیونالیسم لیبرال+سوسیالیسم لیبرال» و به عبارت دیگر « سوسیال- دموکراسی ایرانی » بنا بشود و من برای آنکه دو عنصر لیبرالیسم و بنای « دولت- ملت» در تفكر سوسیال- دموکراتیک را برجسته کنم آنرا به صورت « سوسیال- ناسیونالیسم لیبرال» بازنویسی کردم و تصور می کنم که این گفتمان می تواند جنبش زن-زندگی- آزادی را در متن جامعه ایران بنشاند. اما این بحث از نظر من کاملا باز است و خوشحال می شوم که نظر شما را بدانم.
مقاله آقای نیکلای گرجستانی: http://jomhouri.com/jomhouri/?p=39472
پورمندی
■ خلیل ملکی: «آقای مصدق، این راهی را که شما میروید به جهنم است، ولی ما تا جهنم به دنبال شما خواهیم آمد.»
اگر شما بجای ملکی بودید به مصدق چه می گفتید؟ آیا شما هم همراه آن سه نفر تا جهنم همراه مصدق میرفتید ؟ یبنظر میرسد که رابطه بیشتر مرید و مرادی بود و این رابطه مهمتر از سرنوشت کشور بود. تازه.. آیا فکر می کنید مصدق نصایح ایراندوستانه شما را گوش میکرد؟ یا وقتی به سنجابی میگوید چرس کشیده ای.. یعنی جوابی ندارد فقط میگوید چرس کشیده ای که به سنجابی نگوید حق با توست. سنجابی در مصاحبه با هاروارد می گوید که عصر ۲۵ مرداد مصدق فرمان داد که مجسمه های شاه و پدرش را هوادارانش پایین بکشند و این کار درستی نبود. در واقع کاری غیر قانونی بود. در همین جمهوری اسلامی وقتی میخواهند کسی را تبعید کنند یا بازداشت کنند حکم قاضی باید در دست باشد. اما مصدق خود وظیفه قوه قضائیه را نیز انجام میداد و بدون حکم دادگاه خانواده سلطنتی را تبعید میکرد! اگر هر نخست وزیری میخواست اختیارات فوق العاده شش ماهه داشته باشد و خانواده سلطنت را تبعید کند سنگ روی سنگ بند میشد؟ نخست وزیری که بتواند خانواده سلطنت را تبعید کند انقدر قدرت دارد که جنابعالی و خانواده را هم فردا به بهانه توطئه تبعید کند یا به بند بکشد. و آنقدر کیش شخصیت و شخصیت پرستی در ان دوران قوی است که سنجابی جرات نمی کند پاسخ درخور بدهد که: آقا.. مثل دفعه قبل 30 تیر.. و مثل بسیاری نخست وزیران قبل از شما استعفایت را تقدیم کن برو خانه! ایران صدها مرد کاردان دارند که میتوانند بحران را بگذرانند چرا بحران آفرینی می کنی؟ اما پیرمرد ما.. در این سن و سال مثل جوانهای هجده ساله ادای انقلابیونی را در آورد که به قلعه باستیل حمله کردند: روی پشت بام خانه اش سنگر گرفت و به التماس اطرافیانش که کوتاه بیاید وقعی ننهاد. میگفت: تسلیم بشیم؟ بگذار بیایند ما را بگیرند! (راستی چرا میخواست بیایند او را بگیرند و حاضر نبود تسلیم شود؟ چرا در این سن چریک بازی و مقاومت؟ اگر فرمان عزل را از اعضای دولتش پنهان نمیکرد -بجز سه نفر- و پس از امضا میرفت دنبال زندگیش شما امروز او را شماتت میکردید؟ اگر شما بودید به او توصیه میکردید برود روی خانه اش تنفگ بدست بگیرد یا توصیه میکردید استعفا کند؟)
قسمت جالبی که از قول «والتر لوی» و صحبتش با مردم را اورده بودید را جایی ندیده بودم. جالب بود! ذهنیت مردم ایران را نشان میداد. اصلا تصور نمیکنم که غلو کرده یا از خودش در آورده باشد. مردمی که در پاسخ آخرین سوال این گونه میگویند:
لوی: خب، با این چشمانداز میخواهید چهکار کنید؟
ایرانیان: هیچی.
و این مردم «هیچی»گوی البته با قاطعیت و اعتماد بنفس همچنان بر مواضعشان هم پای میفشردند. به عبارت دیگر اصلا حالیشان نبود که در جهان چه میگذرد. با کدام اخبار؟ با کدام سواد برای تحلیل دادهها؟ والتر لوی در دادن گوشی واقعیتهای جهانی به مردم همانقدر احساس عجز میکرد که نشان دادن واقعیات به مصدق. هردو به یک اندازه قادر به درک مسائل نبودند. فقط آن اعتماد بنفس در مواضع که ما ایرانیان داریم خیلی جالب است. عربها و افغانها هم مثل ما هستند همانقدر متعصب و مطمئن در درستی نظرشان.
ایرانیان سال ۵۷ هم تفاوتی با ایرانیان سال ۳۲ نداشتند. روی بام رفتند که مطمئن شوند که عکس امام در ماه هست یا نه. میگفتند مرگ بر شاه. اگر از آنها می پرسیدید چرا می گویید مرگ بر شاه.. چیزی برای گفتن نداشتند. حداکثر شعارهای آن زمان را تکرار میکردند: شاه نوکر آمریکاست و ... مطالبه؟ هیچ! آنقدر این مردم بی مطالبه بودند که بناچار به آنها وعده دادند آب را مجانی میکنیم و برق را مجانی می کنیم! خب چیز دیگری نمیشد مطالبه کرد: ارز معتبر، پاسپورت معتبر، شغل و درآمد و آینده و حق تحصیل و کشور روی ریل پیشرفت. اما بازهم در گفتن مرگ بر شاه همانقدر اعتماد بنفس بود که مردم طرف سخن والتر لوی اعتماد بنفس داشتند و این هر دو هنوز هم نظایرشان را میتوان دید: بسیجی دهن گشاد! او هم مثل نسل ۳۲ و ۵۷ از هرچه که فریاد میزند مطمئن است که پاسخ صحیح را دارد.
امروز البته خوشبختانه اکثریت مردم هم سواد دارند و هم اخبار را میتوانند تحلیل کنند. از نسل زد بپرسید مطالبهتان چیست و چرا ناراضی هستید برای تان ده بیست تا ردیف میکنند. کسی هم خواستار آب و برق مجانی نیست. به این درک رسیدهاند که این وعدهها نه تنها درست نیست که مضر هم هست.
محسن کردی
■ آقای پورمندی مینویسند «مصدق بشدت قانونگرا و پراگماتیست بود»! این درجه از اعتماد بنفس در نظر چیزی بجز تعصب نمی نماید. آقای پورمندی خیلی از کتابها و مقالات را که خلاف نظر ایشان را ارائه می کند دربست رد می کنند و قضیه را سیاه و سفید می بینند. آقای پورمندی بد نیست توضیح بدهند بر اساس کدام قانون اختیارات وزارت جنگ را باید نخست وزیر داشته باشد و آن اختیارات شش ماهه؟ ... بله.. بله.. شاه حق نداشت اختیار وزارت جنگ را داشته باشد. اما این چه مجوزی میدهد که مصدق اختیارات یک وزیر را داشته باشد؟ بدون حکم دادگاه خاندان سلطنت را تبعید کند؟ بدون حکم قاضی یا تصمیم شهرداری فرمان بدهد مجسمه شاه و پدرش را پایین بکشند؟ مگر او صاحب مجسمه ها بود؟ حتا شاه هم صاحب مجسمه ها نبود. آقای پورمندی خوب است پاسخ بدهند که آیا نخست وزیران قبل و بعد از مصدق نیز با همان بهانه های مصدق میتوانستند اختیارات ششماهه و بعهده گرفتن وزارت جنگ و حق تبعید خاندان سلطنت یا هرکس را که دلشان میخواست به هر بهانه ای ولو قابل فهم داشته باشند؟ اگر بله.. معیار تشخیص این حق کیست؟ با قانون اساسی؟ با مجلس شورا؟ قاضی؟ یا یک صاحبنظر متعصب؟
محسن کردی
■ جنبش قانون ملی شدن نفت ۱۳۲۹ و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲در بعداز جنگ جهانی دوم هنوزقابل ملاحظه و آموزنده ست. وقایع بعدی در سراسر جهان و کودتاها و جنگها تا انقلاب ۵۷ نشان داد که کشور داری در جهان به آن ‘’آسانی’’ نیست که ملتهایی مثل ایران، بنگلادش، مصر، عراق، افغانستان، الجزایر، اندونزی، برزیل، آرژانتین، شیلی و..... تجربه کردند. برای قدرتهای جهان فرق نمیکرده که رهبران این کشورها چگونه میاندیشیدند. مصدق، شیخ مجیب الرحمان، سوکارنو، آلنده و...... ‘’ نامطلوب’’ به حساب میآمدند. حتی بعداز جنگ سرد و فروپاشی ‘’سوسیالیسم واقعا موجود’’ انتقام گیری از کشورهایی که رهبران ‘’ نامطلوب’’ در آن حاکم بود ادامه یافت.
در ضمن ایران تنها کشوری نیست که در این ۱۰۰ سال حکومت پادشاهی در آن منقرض شده ست اما تنها کشوری ست که بحثها در آن به جای پیدا کردن راه نجات از شرایط ادبار امروز، به مقایسه رهبران گذشته که مصدق به خاطر ملی شدن نفت ۱۳۲۹ و محمد رضا شاه به خاطر بالا بردن قیمت نفت ۱۹۷۳ ‘’نامطلوب’’ به حساب آمدند و دخالتهای آشکار در کشور ما توسط قدرتها صورت گرفت. این بحثها برای بازگشت مجدد پادشاهی در ایران یعنی در نظر نگرفتن علل اصلی بحرانهای تا کنونی که در هیچ کشور دیگری که سلطنت در آن واژگون شده وجود ندارد. در دو جنگ جهانی با وجود بیطرفی، ایران صدمه خورد. امروز با حضور حکومت نظامی اسلامی ایران در سراسر منطقه و روابط با روسیه آیندهی شومی ایران را تهدید میکند. تلاش خود را برای صلح و عبور از این حکومت فاشیستی معطوف کنیم.
پرویز مرزبان
■ جناب پورمندی عزیز و دیگر دوستان گرامی علاقمند به یک بحث تاریخی، پر مناقشه اما خیلی جدی. میخواستم در این شرایط خیلی حساس داخلی: سرنوشت و اتفاقی که به آرمیتا افتاد و به آرمیتاهای نازنین میافتد، و رژیم آدمخواری که مستقیم یا غیر مستقیم از طریق بازوی برونمرزی خود ـ آخرین نمونهاش، سبعیت غیر قابل انتظار و غیر قابل چشم پوشی گروه حماس در... بگذریم، (در گفتنش هم قلب آدم درد میگیرد) ـ جهانی را به خاک و خون کشیده است، به اصطلاح قال قضیه را مختومه اعلام کنم تا به قول پرویز مرزبان عزیز حواسمان (فعلا) پرت نشود. اما در لابه لای نطر دوستان مواردی هست که باز و روشن کردن آنها برای اکنون و آیندۀ میهن ما مهم به نظر میرسند. در صورت موافقت شما من نظرم را طی یک مقاله توضیح میدهم. لطفا نظر خود را از طریق کامنت بنویسید.
با ارادت و سپاس فراوان سلامی