iran-emrooz.net | Mon, 13.11.2006, 23:51
آقای بوش!
علی سعیدزنجانی
میشد بجای اینکه اینهمه راه را تا باینجا بیایم همان نزدیکیی آب چند تا درخت خرما بکشم و یک مزرعه با علفهای بلند که شب را بتوانم تویش بخوابم و پیام کوروش به اسکندر در پاسارگاد را هم همانجا کنارش بگذارم و نوشتهام را تمام بکنم و از هیچ چیز دیگری هم حرفی نزنم و از این دانههایی که از"اوسویوس" آوردهام و از تابلوی نقاشیای که سالها پیش در استانبول دیدهام و از "توهینی" که سالها پیش در طنزی سینمایی در آمریکای شمالی به عیسا کردهام و از "توهینی" دوباره و در دانشگاهی دیگر و اینبار در تفسیری هنری از "انجیل به روایت مارک" و از نمادین خواندن قصههایش/ و از شباهت صحنههایش با صحنههای قیام بردهها / و از یکی دانستن اسپارتاکوس و عیسا / و از نزدیکیی زمانی و مکانیی خیزشهایشان و همسن و سالیی قهرمانهایشان و همانندیهای ظاهریشان/ و از شهرت اسپارتاکوس به معجزهگری و از شهرت همسرش به پیامبری/ و از شباهت فرستادن عیسا به میان درندگان در آغاز انجیل، با فرستادن گلادیاتورها به جنگ شیرها / و از شباهت میان پیوستن دستههای پراکندهی بردهها به لشگر اسپارتاکوس، با پیوستن گروههای مردم به عیسا در "بیرون" از شهر و در"مخفیگاهش" / و از شباهت میان اندرز دادن عیسا به متجاوزان کشتزارها، با پرهیز داده شدن بردهها از تجاورز به اموال مردم/ و از شباهت میان ممنوع شدن طلا و نقره در لشگرگاه اسپارتاکوس و طرح برپایی جامعهی بیطبقهی "شهر خورشید"، با تهاجم عیسا به بازار طلا فروشان و خواست جامعهای همه برابر/ و از شباهت میان اردو زدن لشگر اسپارتاکوس در کنار دریا و محاصره و گرسنگی و تقسیم نان و آرزوی عبور از آب و رسیدن به "سیسیل"، با تجمع یاران عیسا در کنار دریا و تقسیم نان و ماهی و راه رفتن عیسا بر روی آب/ و از شباهت میان تفرقه در لشگر اسپارتاکوس و سهل انگاری سربازها در دیده بانیهای شبانه، با هشدار دادن عیسا در مراقبت از مواضع شبانه و پیش بینی تفرقه و فرار یارانش/ و از شباهت میان خیانت "دزدان دریایی" به اسپارتاکوس، با خیانت "یهودا" به عیسا / و از شباهت میان سخنرانی اسپارتاکوس در میدان جنگ، با سخنرانی عیسا در درگیریی بازار اورشلیم/ و از ناپدید شدن جنازهی عیسا، و پیدا نشدن جسد اسپارتاکوس/ و از شایعهی بازگشت اسپارتاکوس، و توقع و انتظار بازگشت مسیح/ و نیزه و پهلو و زانو و زخم بدن گلادیاتورها و زخم بدن جذامیها و زنده کردن مردهها و "زنده کردن" بردهها و تور رزمی و تور ماهیگیری و "جلجتا" و جادهی "آپیان" و دروازهی رم و تولد فرزند اسپارتاکوس در دامنهی "آلپ" و "کریسمس" و درخت "کاج" و نوشته شدن نخستین نسخهی "انجیل به روایت مارک" در رم و دست به دست گشتن و مخفیانه خواندن "انجیل به روایت مارک" در رم و مجازات نویسندهی "انجیل به روایت مارک" در رم. لطفن از اینطرف.
از چیزهای دیگری هم حرف زدهام. از رابطهی میان دین و هنر و از رابطهی میان فلسفه و قانون. و از اینکه هنر، چینش فرامنطقیی پدیدههای عینی برای آفرینش ریتمهای احساسیی درونی و بیرونی است و فلسفه، چینش منطقیی پدیدههای ذهنی برای خلق نهادهای نگرشیی متفاوت. و از اینکه دین، کار هنریی گروهی است و قانون، کار فلسفیی گروهی. و از اینکه دین و هنر در جوهرشان هیچ سنخیتی با فلسفه و قانون ندارند. و از اینکه شاید باید بجای فلسفی نگریستن به دین و مسخره کردنش، با بینشی هنری بسمتش رفت و از زیباییهای فراوانش لذت برد و از انتظار هفتگیی مردمش در بیرون شهری برای آمدن "امام زمان"، و از زانوکشان زائرانی در پلههای بلند کلیسایی برای دریافت "شفا"، و از به صف ایستادن معترضانی برای انداختن "عریضه ایی" در چاهی، و از آمادگیی مردمی گرفتار تباهیهای مذهبیی بیست و هفت هشت ساله برای پیوند زدن اسلام به ریشهی گسسته شده اش هنر. و کشف کردن ریتمهای درونی و بیرونیی رویدادهایش. و عبور دادنشان از درون رنسانسی به تاخیر افتاده. و بازسازیی لبخندها و خشمها و مهرورزیها و جنگها و عشق بازیهای محمد و خدیجه و عایشه و ساربان جوان و ابوبکر و عمر و عثمان و فاطمه وعلی. و نهج البلاغه را هم ما برای پرکردن جای خالیی عدالت اجتماعی در قرآن ساختیم.
گمانم راه را اشتباهی آمده باشیم. دیروز هم همینجاها گم شده بودم. لطفن این شاخهها را یک لحظه نگه دارید:
صدای مزرعه و دریا و یک ساحل آفتابی.
از اینطرف هم میشود رفت. از کنار این پیچکها. تابلویی هم که گفتم کار یک نقاش روس بود در سالهای پیش از فروریختن دیوار برلین. "مریم مقدس" روی تختی رها شده بود، با بدنی عریان، شکمی بالا آمده، پاهایی با طناب بهم بسته شده، و پوست و صورتی بشدت در هم فشرده و در زیر درد زایمانی طولانی، خسته و پیر و چروکیده.
پچپچهای مقطع.
چشمان مریم اما هنوز باز بودند.
آقای بوش!
یادم رفت چی میخواستم بگویم.
این پرندهها را دیدید؟
داشتم میگفتم مردم ما هم مثل مردمان به اسارت در آمدهی هر گوشهی دیگر تاریخ، مثل بردههای رم باستان، مثل فرانسویهای گرفتار نازیها، مثل اروپای شرقیهای اسیر مارکسیست- کرملینیستها، مثل همه، برای بازپس گیریی آزادیشان نیازی به "کتاب" و "سواد" و "آگاهی" و حفظ کردن جملههای "کانت" ندارند. ما نیازمان به "اعتماد به نفس" است و"امید" و "باور" به پیروزی. سرکردهها و پرچمداران جنبشهایمان را هم برای همین میسازیم.
عبور چند پرندهی دیگر و صدای آب.
و شما هم اگر میخواهید در این راه به مردم ما کمک بکنید و از نیروی عظیم آزاد شدهی فکری و روانیشان برای نوسازی یک خاورمیانهی مترقی و آزاد بهره ببرید، بجای فرستادن واسطههای پنهان و آشکار به تهران و مذاکره بر سر کم و زیاد کردن "اسلحهی" "گروگانگیرها"، چند نمایندهی پارلمان اروپا را برای مذاکره بر سر "آزادی" گروگانها و جابجایی قدرت سیاسی در ایران به دیدار آقای بنیصدر بفرستید. و از این راه هم به دمکراسی و آرای میلیونها ایرانی که با کودتای خونین آیتالله خمینی و همراهانش به خاک کشیده شدند احترام بگذارید. و هم اعتماد به نفس و امید مردم ما را برای بازیافت آزادیشان به گونه ایی جهشی بالا ببرید.
اینجا شما چیزی گفتهاید که من نشنیدهام. برای همین هم فقط چند لحظه صدای موج خوردن آب است و بعد گفتهام: دمکراسی را در خاورمیانه هم مثل هر کجای دیگر جهان نمیتوان دور زد و برایش شرط و شروط زمانی و مکانی و خودی و غیرخودی گذاشت. یا باید همینجوری که هست در تمامیتش پذیرفتش یا مثل دیکتاتورهای منطقه رویش خط کشید. احترام گذاشتن به آرای ابوالحسن بنیصدر هم درست از همین روی ضرورت دارد و احترام گذاشتن به آرای از سر اجبار داده شدهی محمود احمدینژاد هم. و گفتهام: "دولت در تبعید" و یا "شورای انتقالی" که شکل گرفت میتواند با پشتوانهی نیروی مردم ایران و همراهیی مردم آزادی خواه جهان با تحکیم و اقتدار به آیتالله خامنهای پیشنهاد برگزاری یک رفراندوم بدهد و یا هم خروج از کشور. و شجاعت و شرم و غرور و غیرت هم که واژههای مشترکیاند که دیکتاتورها ازشان بی خبرند.
اینجا شما دارید برای چند لحظهی طولانی فکر میکنید. منهم رفتهام و یک عکس دوازده سال پیشم را که هنوز شور و هیجان دانشجویی درش هست برای یک انتخابات خیابانی پیدا کردهام و یعقوب لیث را هم خیلی دوست دارم و باز آمدهام و از پایداری مردممان گفتهام و از تلاش بیست و هفت هشت سالهشان برای دمکراسی و آزادی و حقوق بشر و نوشین احمدی خراسانی و سیمین بهبهانی و عباس امیرانتظام و حبیبالله پیمان و علی اشرف درویشیان و فریبرز رییسدانا و ناصر زرافشان و عبدالکریم سروش و شیرین عبادی و محمد ملکی و پرویز ورجاوند و ابراهیم یزدی و مبارزانی که راه رسیدن به دمکراسی را از کنار لولههای تفنگ آموخته بودند. و چریکهای فدایی اقلیت و سربداران جنگل و مجاهدین خلق و مبارزان دیگر و رفتنشان به عراق و شکستن تابوی جنگ و تبلیغات دروغین ناسیونالیستیاش و پیروزیهای پیاپیشان در جبهههای غرب و به وحشت انداختن آیتالله خمینی و وادار کردنش به امضای قرارداد صلح. و من چه احترامی برای شیخ علی تهرانی قائلم که در میان آنهمه هیاهو و فریادهای فرصتطلبانه و جنگ افروزانه، از "بد نام" شدن نهراسید و پابرهنه و سراسیمه خودش را به رادیوی "دشمن" رسانید تا شاید اگر میتواند حتا یک روز هم که شده جلوی آنهمه خونریزیها را بگیرد. و احترامم به همهی آنهای دیگری که "میتوانستند" اما "نخواستند"، و آنهایی که شجاعانه پذیرفتند که بگویند "از وقتی فهمیدم که اشتباه کردهام."
یک تکه زمین کوچک بدون درخت میان دریا و صخرهها.
و صدای نزیک شدن به دریا.
اینهم جلبکها. فکر میکنم داریم نزدیکی میشویم. میبینید آدم اینجا به سادگی راهش را گم میکند. درختها همه مثل همند و خط ساحلی هم.
و این گیاهچههایی که نشانه گذاشتهام. اگر بخواهید میتوانیم جایی را هم که قصد دارم این دانهها را بکارم نشانتان بدهم. پیام کوروش را بگذارید برای بعد.
"ای مرد هرکه هستی و از هر کجا که میایی"
داریم میرسیم. رسیدیم.
صدای سرخوردن آب روی ماسهها و بوی خزهها.
اینهم نقشهی "خاورمیانهی بزرگ" من. حواسم به بالا آمدن آب نبود. باید کمی بالاتر میکشیدمش. از اینطرف بهتر میتوانید ببینید. این دوتا قوطیی زنگ زده، بمبهای اتمیی زشت پاکستانیها و اسراییلیها است که اینجوری با تحقیر و نفرت باین گوشه پرتابشان کردهام. اینها هم شش تا کشور افغانستان شمالی و پشتونستان و بلوچستان و سند و پنجاب و کشمیراند با نیروهای سالم و سازندهی "هویت ملی"شان در برابر نیروی شوم و تخریبگر "بنیادگرایی مذهبی". اجازه بدهید خطهایشان را پر رنگ بکنم.
اینجا هم برای کردها از "کرکوک" تا "وان" و تا باریکهای در ساحل مدیترانه یک کشور ساختهام. و در این بالا بخش شمالی "آرارات" را به ارمنستان بازگرداندهام و "قره باغ" را به آذربایجانیها و سرزمینهای دیگر "آذری" را هم تا کرانهی دریای سیاه بازشناختهام. در این پایین هم همهی شاهان و شاهزادههای مفتخور و کودن و عروسک و توهین کننده به هستیی برابر انسان و بهانه ساز برای رشد "تروریسم مذهبی" را از "شبه جزیرهی عربستان" و کشورهای پولدار و فقیرش بیرون کردهام و بجایش یک جمهوری فدرال عربی ساختهام. و در این جنوبیترین نقطهی اسراییل یک اتوبان هوایی میان مصر و اردن کشیدهام تا روان خدشهدار شدهی "جهان عرب" را از "دوپاره شدن" سرزمینهایش آرام کرده باشم. اینجا هم میخواستم یک اتوبان هوایی میان سرزمینهای پس داده شدهی نوار غزه و ساحل اردن بکشم که چوبم شکست.
و واژهی "رویا" چه واژهی مقدسی در فرهنگ شماست. یک لحظه اجازه بدهید.
وقتی آمدیم اینجا اینها اینجا نبودند. اینها هم. این چند جمله را هم پیش از تابلوی مریم مقدس و پیش از قیام اسپارتاکوس گفته بودم و اینرا هم که آقای بوش، "تا شما حواستان از پنجرهی خلیج به ناوگان آمریکا پرت است، دزدان خانگی بیسر و صدا وارد باغچهی حیاطمان شدهاند، گلهای لالهاش را چیدهاند و بجایش خرزهره کاشتهاند."
این احساس واقعیی اکثریت قاطع مردم ما و نخست وزیر محبوبشان مهدی بازرگان در روزهای اشغال سفارت شما بود و احساس واقعیی اکثریت قاطع دانشجوهای دانشگاههای ما که منهم در میان نمایندگان نخستین شورای دانشجویی دانشکدهایش بودهام و در میان شورای زود بهم پاشیدهی دانشگاهیش. و مخاطبانشان هم آنهایی که در زیر پرچمهای قبیلهای و بیاحساس و جداشده از مردمشان، داشتند برای گروگانگیران فرصت طلب و دست نشانده و ضعیفکش "خط امامی" هورا میکشیدند. و من چقدر از اینکه در آنروزها گل زیبای خرزهره را از گل لاله فروتر پنداشتهام حالا از خودم خجالت میکشم.
لطفن از اینطرف.
پنج شنبه 18 آبان 85