در کامنت مقالۀ «ج.ا. مرده ریگ محمد رضا پهلوی ۲»، آقای سالاری نقدی بر آن نوشتهاند. من به خاطر اهمیت و کلیدی بودن نقد ایشان در شناخت دوران محمد رضا پهلوی، دلایل انقلاب و پیامد فاجعهبار آن، پرسشها و پاسخها را، البته با موافقت ایشان به اشتراک میگذارم تا علاقهمندان هم در صورت تمایل، نظرات خود را برای بیشتر روشن شدن این دوران سرنوشتساز، ابراز کنند. باشد که در این تمرین گفتن و شنیدن، از همدیگر بیشتر و بیشتر بیاموزیم.
در ابتدا گفتنی است که: آ)، پاسخهای من در بارۀ موضوعهای مورد بحث نه کارشناسانه، نه جامعهشناسانه و نه سیاست-ورزانه، بلکه حاصل خواندهها، تجربهها و کنجکاویهای شخصی من است؛ به مصداق کلام طلایی ارسطو: «انسان حیوانی-ست سیاسی»؛ به ویژه ما انسانهای «پیرامونی» که به خاطر فضای ممنوعۀ سیاسی جامعههای خود، در هر موقعیتی که هستیم، ناگزیر سیاسی میشویم؛ در واقع سیاست بر ما تحمیل میشود. ب) برخی بازنویسیها، از مقالههای قبلی است. به خاطر تکرار، از خوانندگان پوزش میخواهم. ت) به خاطر دقت در گزارهها و احتراز از جانبداری، سعی میکنم که شواهد را از خود اشخاص مورد بحث و یا افراد نزدیک به ایشان بیاورم. پ) نقدها و پاسخها را جداگانه میآورم تا داوری در بارۀ آنها روشنتر و سادهتر باشد.
کامنت آقای سالاری به مقالۀ «ج.ا. مرده ریگ محمد رضا پهلوی ۲»:
خطر فاشیسم و رضا پهلوی
اگر من در مورد محمد رضا پهلوی «نبش قبر» میکنم، به این دلیل است که به باور من، هیولای توتالیتاریسم دینیِ برآمده از گردوغبار رخداد ۵۷، میراث اشتباهات شخصیتی، روانشناختی، جامعهشناختی و حکومتداری اوست. ما هنوز هم بعد از گذشت بیش از چهل سال، دوران زمامداری محمد رضا پهلوی را واکاوی میکنیم، سیاستهای او را تجزیهوتحلیل میکنیم و به اشتباهات او میپردازیم تا در آینده بار دیگر خطاهای گذشته را تکرار نکنیم و بار دیگر به زودباوری سادهلوحانه دچار نشویم.
مگر سلاطین، امپراتورها و انقلابهای اعماق تاریخ را دوباره «نبش قبر» نمیکنیم و به کالبدشکافی آنها نمیپردازیم؟ مگر فیلسوفان، جامعهشناسان و مورخین در آلمان، دوران نازیسم در کشورشان را به حافظۀ تاریخ سپردهاند؟ یا با بازبینی آن دوران برآنند تا از تکرار این چنین سادهلوحی تاریخی، در قبال رویدادهای مشابه جلوگیری کنند.
ببینیم در کشورهای دموکراتیک و مدرن به گذشتۀ تاریخشان چگونه مینگرند: «ویلم آلکساندر، پادشاه هلند روز شنبه (اول ژوئیه ۲۰۲۳)، در سخنانی به خاطر نقشی که کشورش در دوران بردهداری برعهده داشت عذرخواهی کرد.»
این رویکرد بخشی از یک نگاه و توجه ویژه در غرب به بازنگری و مرور دوران سیاه استعماری است که طی سالهای اخیر تحت تاثیر جنبش موسوم به «جان سیاهپوستان اهمیت دارد» تقویت شده است.
ویلم آلکساندر، پادشاه هلند در سخنرانی احساسی خود ضمن عذرخواهی به خاطر نقش کشورش در بردهداری، خطاب به حضار و میهمانهای ویژه در مراسم گفت: «امروز در مقابل شما به عنوان پادشاه و یکی از اعضای دولت عذرخواهی میکنم و سنگینی کلمات را در قلب و روحم احساس میکنم.»
پادشاه همچنین در این مراسم تصریح کرد که دستور داده تا در باره نقش خاندان سلطنتی «اورانیه ناسائو» در برده داری نیز تحقیقات لازم صورت گیرد. وی در ادامه سخنرانی خود در مراسم سالگرد لغو بردهداری، برای آنچه «کوتاهی آشکار» و اقدام ناکافی در برابر بردگی به عنوان «جنایت علیه بشریت» خواند، طلب عفو و آمرزش کرد. سالگرد لغو بردهداری بدین ترتیب عملا روز اول ژوئیه ۱۸۷۳، در هلند با برپایی مراسم و ایراد سخنرانی مقامات دولتی و کشوری گرامی داشته میشود.
گفته میشود که دولت هلند در حال تاسیس یک صندوق ۲۰۰ میلیون یورویی برای تامین اعتبار طرحها و ابتکاراتی به منظور مقابله با میراث بردهداری در این کشور و مستعمرات سابق و همچنین آموزشهای لازم در این خصوص است.
نسل امروز جامعههای مدرن و به سن بلوغ رسیده عملکردهای پدران و پدر بزرگان خود را بازنگری میکنند، اشتباهات رخ داده را واکاوی و بازگویی میکنند و سنگینی آن اشتباهات را بر دوشهای خود احساس میکنند.
اگر «دم مسیحایی» جنبش مهسا خواب زمستانی چند ده سالۀ رضا پهلوی را آشفته نمیکرد و او تحت فشار خاندان خویش و سلطنتطلبان نامعاصر، برای بازپسگیری تاجوتختی را که در سال ۵۷، پدرش به دست حوادث سپرد و رفت، اینگونه گردوخاک راه نمیانداخت، بیتردید خطر راست افراطی این چنین حائز اهمیت نبود. اما او با سکوت حاکی از رضایت خود در برابر راست افراطی و همسر و آتشبهاختیاران بیدرو پیکر، و با تکروی و توهم دون کیشوتمآبانۀ خود، تاکنون نقش مخربی در ایجاد و انسجام همبستگی ملی بازی کرده است.
فاشیسم در رخوت عمومی، در بحرانهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، در شرایطی که حزبهای کارآمد در جامعه وجود ندارند، یا به هر دلیل به سرگیجگی دچار شدهاند، یا به جای انسجام، تفرقه بر آنها حاکم است، نطفه میبندد و رشد میکند؛ معمولا این نطفه بدون این که متوجه شویم منعقد میشود. «نبود جامعۀ مدنی قوی و احزاب توانمند، نقطۀ آغازین ظهور پوپولیسم است. در واقع ضعف نهادهای مدنی، بهشت تفکرات پوپولیستی است. در این شرایط است که فضا برای افراد و جریانهایی فراهم میشود تا با سوار شدن بر موج شکافها و نارضایتیهای مردم و طرح شعارهای عوام فریبانه، تیشه به ریشۀ مردمسالاری و نهادهای برآمده از آن بزنند. به عبارتی دقیقتر، پوپولیسم زمانی شکل میگیرد که امکان خردورزی در جامعه مسدود یا کمرنگ شده و احساسات، هیجانها وخواستهها برای منافع آنی شدت یافته و جامعه دچار نوعی نابسامانی باشد.
رشد پوپولیستها در جایی حالت تصاعدی و چشمگیر پیدا میکند که مردم حالتی تودهوار داشته باشند. جامعهای که دارای حزبها و مطبوعات آزاد نباشد، بهترین امکان برای تفکر پوپولیستی را فراهم میکند، زیرا جامعهای که تبدیل به جامعهای همسان و تودهوار شود، فضایی اندک برای تخصصگرایی و کنشگری نخبهها باقی میماند و جایی که نخبهها در ضعف باشند آن جامعه دچار رکود فکری و کنشگری میشود.
پوپولیسم در واقع پردۀ آغازین فاشیسم است برای بسیج تودههای آماده برای راه اندازی «شب دشنههای بلند» (۱): (آتش به اختیاران هوادار رضا پهلوی و مجریان ذهنی یاسمین پهلوی): (بابک محرمی، متخصص انگشت کردن به مخالفین)، بیپرنسیبها، پروپاگاندا و سازماندهی طیفهای رنگارنگ برای جلب هر چه بیشتر هوادران تودهوار و خفه کردن مخالفین. برای نمونه: روزنامهنگار: «استاد» امیر طاهری (استادی عقبمانده، و مغالطهگر) (۲)، خواننده، مفسر سیاست روز، شارح فلسفه: شاهین نجفی، رسانه: کانال خبری تحلیلی کوچه، کانال ۱ شهرام همایون (۳) و کانال منوتو (حسینیۀ ارشاد خاندان پهلوی) (۴)، پژوهشگر و تحلیلگر: عرفان قانعی فرد (دانشآموختۀ مطالعات امنیت!)، کاشف و معرف «عالیجناب پرویز ثابتیِ» سرمایۀ ملی، کارشناس امنیتی و کارکشته در سرکوب و شکنجه. راه اندازی وکالت برای براندازی، اما در واقع جا انداختن سلطنت «رضا شاه دوم». دانشمند فیزیک هستهای، رئیس بخش پژوهشهای فیزیک ام.آر.آی در دانشگاه کلمبیا: دکتر الهیار کنگرلو. وی در مصاحبهای گفت: «خدمتی که شاه سابق ایران به اسلام کرد، جمهوری اسلامی به اسلام نکرد.» او نتیجه میگیرد که: «از این رو آیات عظام لازم است که برای نجات اسلام با رضا پهلوی وارد گفتگو شوند.» وی در کلابهاوس مدعی شد که: «مردم باید به خاطر کارهایی که در سال ۵۷، مرتکب شدهاند، از رضا پهلوی عذرخواهی کنند.»
آدم نمیداند که به این اظهار نظر بخندد یا متاسف باشد. شما هم با من موافقید که ویرس فقط جسم آدمی را مورد حمله قرار نمیدهد، بلکه مغز او را هم از کار میاندازد؛ حتا مغز یک دانشمند فیزیک هستهای را ؟ آیا این «دانشمند فیزیک هستهای» نمیبیند، یا نمیخواهد ببیند که در بیرون از ذهنیت آرمانی او، جوانان دارند عمامه از سر منادیان اسلام میپرانند؟ آیا این «دانشمند فیزیک هستهای» نمیداند که تاج و تخت پادشاه او را همین «آیات عظام» بر باد دادند؟ اگر این دانشمند فیزیک هستهای که هسته را در داخل اتم میبیند، میبایست میدید که بنا به دادههای خود حکومت، از ۷۰ هزار مساجد، ۵۰ هزار آنها در سالهای اخیر به خاطر گریز مردم از دین، (حتا دینداران) بسته شدهاند و کیان پیرفلک ۹ ساله از قرآن متنفر بود.
فریدریش فون هایک (۱۸۹۹ـ ۱۹۹۲)، اقتصاددان و فیلسوف سیاسی معاصر، یکی از بزرگترین اقتصاددانان و فیلسوفان سیاسی سدهٔ بیستم که در سال ۱۹۷۴، موفق به دریافت جایزهٔ نوبل اقتصاد شد، معتقد است: «رهبران فاشیست معمولا در جستجوی قدرت نه در رأی اکثریت مردم، بلکه در حمایت کامل یک گروه کوچکتر ولی کاملا سازمان یافتهتری هستند تا افراد بیپرنسیب، بیهویت، بیاصول و سادهلوح را حول یک شعار، یک ارزش و یک هدف عامهپسند گرد آورند. این افراد [باسواد یا بیسواد، خواص یا عوام]، درک و فهم پایینی دارند؛ آنان درک و فهم درستی از مناسبات داخلی و خارجی ندارند، زودباورند، فاقد عقیدهای منسجم از آن خود هستند، عقایدی گنگ و ناقصی دارند که به آسانی تغییر مییابد، عواطف و احساساتشان به آسانی تحریک میشود.
این طیفهای گوناگونِ بیپرنسیب و بیاصول با ساختارهای ذهنی نابالغ خود به آسانی همدیگر را پیدا میکنند. آنها فرقهای و حذفگرا عمل میکنند: مرگ بر سه فاسدین ملا چپی مجاهدین (یاسمین پهلوی)، دشمنسازی چسبیست که آنها را بههم پیوند میدهد: رهبر ما پهلویه هر که نگه اجنبییه. دشمنان از نظر آنها یا داخلیاند: جمهوری اسلامی و یا خارجیاند: اپوزیسیون صادراتی، تجزیهطلب، چپو و... (برداشت آزاد از کتاب راه بردگی، اثری ازهایک)
راست افراطی درعرصۀ سیاسی امروز ایران به ویژه در داخل، از نظر کمّی عددی نیست، اما تجربۀ فاشیسم در ایتالیا و نازیسم در آلمان به ما میآموزد که یک گروه اقلیت خشن اما سازمان یافته، با وعدۀ راه حل منحصر به فرد و فوری، برای از بین بردن فلاکت و فقر ناشی از جنگ و در بستر رخوت و سردرگمی جامعه، چگونه با حذف و سرکوبی غیرخودیها، قدرت را در چنگ خود گرفتند، و سرانجام فاجعهای را به بار آوردند که به بهای جان میلیونها انسان و ویرانی بخشی از این سیاره تمام شد.
به فاشیسم در ایتالیا نگاهی گذرا بکنیم تا ببینیم کدام همانندیهای آن با راستافراطی، سلطنتطلبان و همسر رضا پهلوی ناقوس خطر را در تلاش مرگ و زندگی امروز ما برای براندازی هیولای ج.ا.، به صدا درمیآورند.
فاشیسم: Fascio، در روم باستان دستهای ترکه و یک تبر، نشان زندگی و مرگ و قدرت بود. فاشیسم در ابتدا به مفهوم قدرت برتر، «شعلۀ عظمت» و مورد تحسین اشخاص صاحب نام، با نظرات مختلف، اما ساده لوح و با دیدگاههای نزدیکبین بود.
بنیتو موسولینی سوسیالیست انقلابی و ابداع کنندۀ فاشیسم در مفهوم زمانۀ خویش، یکی از چهرههای بحث برانگیز دوران خود بود. در آن زمان بخش عمدۀ صحبتها درباره او مثبت بود. پاپ پیوس یازدهم او را «هدیهای از سوی مشیت الهی» برای نجات ایتالیا خوانده بود. «ریچارد واشبرن چایلد» سفیر ایالات متحده وقت در ایتالیا، موسولینی را «بزرگترین چهره در حوزه و زمانۀ خود» نامیده بود، وینستون چرچیل لقب «نابغه رومی» به او داده بود. آنیتا لوس نویسندۀ کتاب «جنتلمنها موبورها را ترجیح میدهند» نوشت که موسولینی «شعلۀ عظمت» به ایتالیا بخشیده است و «کول پورتر» در آهنگ موفق خود در سال ۱۹۳۴، از موسولینی با عنوان «تو برتری» یاد کرد و نوشت: «تو اوج هستی، تو موسولینی هستی» نشریه اسپکتیتر در آن زمان در مصاحبهای اختصاصی از موسولینی تحت عنوان «نخست وزیر بزرگ ایتالیا» یاد کرد که: «توفان را پشت سر گذاشت و کشتی قدرتمند دولت را پیروزمندانه به بندر رساند.»
«روانشناسی تودهها» نوشته گوستاو لوبون، انسانشناس فرانسوی، محبوبترین کتاب موسولینی بود که در سال ۱۸۹۵، چاپ شد. از نظر لوبون «اکثریت ناخودآگاه در قالب توده قدرت را در دست داشتند، نه در قالب افرادی آگاه.» از دید لوبون «بدون وجود یک رهبر کاریزماتیک که بتواند حس یک رسالت مذهبی را القا کند، چنین تودهای ناتوان است.»
موسولینی در مقالهای که در سال ۱۹۳۲، با عنوان «دکترین فاشیسم» منتشر کرد، نوشت: «تصور فاشیستی از زندگی یک مفهوم مذهبی است که هدف آن خلق کردن است. جامعۀ معنوی فاشیسم، فرد را تنها تا جایی میپذیرد که منافع او با منافع دولت منطبق باشد.»
در سال ۱۹۳۲، امیل لودویگ روزنامهنگار آلمانی، از موسولینی پرسید: «شما نوشتهاید که تودهها مجبور نیستند بدانند بلکه باید باور کنند. آیا واقعا فکر میکنید که این اصل یسوعی عملی است»؟ موسولینی پاسخ داد: «تنها ایمان کوهها را جابجا میکند نه خرد.»
آقای سالاری پرسیدهاند:
آیین شهریاری
بدون تردید منظور من از «آیین شهریاری»، معطوف به مفهوم ماکیاولی آن نیست. مراد من (البته منظورم نوعی کشورداری رومانتیک بود، نه جدی)، معطوف به ریشۀ یونانی آن، دولت شهر (polis)، و شیوۀ مدیریت آن بود؛ که بعدها با توسعۀ دولت شهرها، مفهوم آن هم به اداره و مدیریت کشورها گسترش یافت.
در مورد این که اگر شاه «آیین شهرـ یاری» را به جا میآورد و میهناش را خوب مدیریت میکرد، (مدیریت میهناش، به مانند سوئیس، جایی که در آنجا تحصیل کرده بود)، کودتایی رخ نمیداد و انقلاب ۵۷ هم در پیامد آن صورت نمیگرفت، در یک نوشتار جداگانه باید به آنها پرداخت.
حکومت بهسان یک سیستم و به مثابه یک ماشین، مجموعۀ عناصر و افرادیست با باورها، دیدگاهها و راهکارها، برای کارکردی همآهنگ، همساز و همسو. مثالی بزنم. ماشین حکومتگری خامنهای با طائبها، احمدینژادها، روحانیها و سلامیها هماهنگتر و همسازتر کار میکند. اما، وقتی که این ماشین، در گذر زمان و تغییر دیدگاههای هر دوسو با این اجزا هم میلنگد، افراد دیگری جای آنها را میگیرند؛ یا در نبود فرد جایگزین مثل یادگار امام (به دلیل زیاده روی در مصرف دارو) سکتۀ قلبی میکنند؛ یا در استخر به ایست قلبی دچار میشوند.
ماشین تنظیمگری و سیاستگذاری شاه هم با مصدقها در رأس دولت، با حسن پاکروانها در رأس ساواک، فریدون جمها در رأس ارتش، موافق سیاستهای زمامداری وی کار نمیکرد تا هویداها، نصیریها، علمها و... این افراد که به شاه تحمیل نشده بودند؛ آنان انتخاب شخص او بودند.
آقای سالاری:
نقش آنان: دکتر منوچهر اقبال در روز افتتاحیۀ دولت جدید در مجلس شورای ملی در فروردین سال ۱۳۳۶، طی نطقی تأکید کرد: «من امروز در مجلس نه تنها به عنوان نخستوزیر، بلکه به عنوان چاکر شاهنشاه ایران حضور یافتهام تا اوامر و خواستههای ایشان را برآورده سازم. من مطیع و فرمانبردار شاه به قوۀ n هستم.»
علم، یادداشت ۱۶ اسفند ۱۳۵۴:
«...ناهار را دستهجمعی در حضور شاه خوردیم و هر یک سعی کردیم گوی چاپلوسی و تملقگویی به او را از دیگری برباییم.»
«شرفیابی... سر شام شهبانو مصممانه کوشید جلوی سگ شاه، سگ غولپیکر از نژاد دانمارکی را بگیرد که پوزهاش را در بشقابهای اشخاص فرومیبرد. شاه از او پرسید که فکر میکند دارد چکار میکند. شهبانو گفت: «متملقین همهجا هستند. من از امثال آنها پیروی نمیکنم. حتی به این سگ هم تملق گفته میشود. فقط به این علت که سگ شماست... تردید دارم که شاه از این حرف خوشش آمده باشد.»
ویلیام شوکراس در آخرین سفر شاه:
«اینگونه چاپلوسیها در مورد فرح هم به امری عادی تبدیلشده بود. یکبار که وی خونش را در بیمارستانی هدیه کرد، رئیس بیمارستان اعلام نمود که این اتاق همیشه بهصورت مکانی مقدس باقی خواهد ماند تا هر کس که از این به بعد خون تزریق میکند بر این باور باشد که خون آسمانی ملکه در رگهایش جاری است.»
نقش شاه؟ دو سه مثال بزنم:
شاه در اوایل دهۀ پنجاه بیشازپیش یقین پیداکرده بود که منافع ایران را بهتر از هر کس دیگری میشناسد. در جلسات اقتصادی و سیاسی، اغلب هر بحث جدی یا نظرات انتقادی را با طرح تلویحاً تهدیدآمیز این سوآل به پایان میرساند که: «مگر کتاب ما را در این زمینه نخواندهاید؟»
علم، یادداشت ۲۱ شهریور ۱۳۵۴ از قول شاه:
«... در این کشور این منم که حرف آخر را میزنم، واقعیتی که فکر میکنم بیشتر مردم با خوشحالی میپذیرند. اگر وزرایم دستوراتشان را بیدرنگ و بدون تأخیر انجام میدهند، فقط بدین علت است که متقاعد شدهاند هر چه من میگویم درست است.» پاسخ دادم که این در بیشتر موارد حقیقت دارد، اما هرگز نباید نادیده بگیرید که مردم از ترس ایشان مو بر اندامشان راست میشود. ظاهراً از این مطلب خیلی کیف کرد.
پیشنهاد کردم که در مسافرت به الجزایر یک گروه بلندپایه، شامل وزیر دارایی، وزیر کشور که ضمناً نمایندۀ اصلی ما در اوپک هم هست، رئیس بانک مرکزی و تعدادی از کارشناسان مختلف، ازجمله دکتر فلاح، در التزام رکاب باشند. [شاه] پرسید: “آخر این الاغها به چه دردی میخورند؟”»
نقش مخالفین در وقوع انقلاب
آقای سالاری:
امروزه دیگر درک این واقعیت ساده است که مخالفین اسلامی شاه، به ویژه نسل جوان، دستپرودۀ علی شریعتیها و مکارم شیرازیها بودند که با تأیید شاه و کمکهای همه جانبه و پرداختهای ماهانۀ ساواک از بودجۀ نخستوزیری به آنان و دیگر معممهای معروف به آخوند درباری، دانشآموزان را در مدرسهها ودانشجویان را در دانشگاهها با خرافات مذهبی مسموم میکردند.
آقای سالاری از مخالفین روسی پرسیدهاند. کدام مخالفین روسی؟ چریکهای فدایی که روسی نبودند، اما آنان در باتلاق دو قطبی کردن جهان و ضدیت با امپریالیسم آمریکا سرگیجه گرفتند و به تئوری «خرده بورژوازی انقلابی» و «راه رشد غیر سرمایهداری» (۵) گرفتار شدند. حزب توده؟ با شما موافقم. آنها بیدار نشدند، بیدار بودند؛ گردوغبار ۵۷، فرصتی بود که آنان تئوری خود را به مرحلۀ عمل درآورند. (راه سومی وجود ندارد، خرده بورژوازی انقلابی [پیرو خط امام] راه سوسیالیسم را برمیگزیند، حتا اگر از روی جسد من رد شود: کیانوری در یکی از بولتنهای حزب توده). ملیون هم با اعتقادات اسلامی اما در واقع میخواستند انتقام چند دهه سرکوب و به حاشیه رانده شدن خود را از شاه بگیرند. مجاهدین؟: «تا تنور داغ است، نانتو بچسبون»؛ موتور کوچک (سازمان مجاهدین) که راه بیفتد، موتور بزرگ (تودۀ مردم) هم به دنبال آن راه میافتد. و، «دشمن دشمن من، دوست من است.» (۶)
آقای سالاری مینویسند:
عمل دمکراتیک، کنش انسانهای دمکرات است و انسانهای دمکرات هم در یک فضای دموکراتیک تربیت میشوند، رشد میکنند، سیاست میورزند و در روند تصمیمگیریهای سپهر جامعۀ خود نقش بازی میکنند. آیا به نظر شما استبداد حاکم درزمان شاه همچون عرصه را ممکن میساخت؟
در مورد شاپور بختیار، من قبلا در مقالۀ «انقلاب میشود» کوتاه نوشتهام؛ در این جا فقط اشاره میکنم که بختیار زمانی از مجلس رأی اعتماد گرفت که شاه در فرودگاه در انتظار وی وترک میهناش بود. دیر شده بود، خیلی دیر.
هنگامیکه هُوا- کو- فنگ، رئیس حزب کمونیست خلق چین در واپسین ماههای بحرانی به ایران سفر کرد، شاه درگفتگوی خصوصی با مهمان خود به خلاف عُرف متداول از او پرسید:
ـ آیا در کشور شما کسانی هستند که مخالف حکومت باشند؟
رئیس هُوا پاسخ داد: «بله هستند.»
شاه پرسید «مخالفان شما چند نفرند؟»
هوا پاسخ داد: «فکر میکنم حدود ۳۵ میلیون نفر با حکومت حزب کمونیست مخالفاند.»
شاه با تأمل گفت: «جالب است، خیلی جالب است، تعداد مخالفان من نیز دقیقاً همین قدر است.»
لطیفهای که ایرانیان بعد از آن دیدار برای همدیگر نقل میکردند. در آن سال، جمعیت ایران در حدود ۳۵ میلیون نفر بود.
من یک ۵۷ی ام
من در سالهای ۵۰ تا ۵۵ دانشجو بودم؛ کمی کنجکاو و علاقمند به یادگرفتن و دانستن. درهمۀ آن سالها، در کتابخانههای دانشگاه و کتابفروشیهای شهر تبریز دنبال کتابی بودم در بارۀ محمد مصدق تا بدانم که مصدق شخصی خادم بود به روایتی یا خائن بود به روایتی دیگر. پیدا کردم؟ هرگز. و هر بار با نگاه مسئول کتابخانه و یا کتابفروشی مواجه میشدم که: «نکنه تو هم...؟» به قول ماروین زونیس، شاه از مصدق موجودی ناموجود ساخته بود. آشنایی من از مارکسیسم هم در نبود مرجعی موثق و مستقل، محدود بود به نقد و روایت دکتر حمید عنایت از مارکسیسم. دانش سیاسی من؟ اصول مقدماتی فلسفه از ژرژ پولیتزر؛ امانت و قاچاقی همراه پنج شش همکلاسی به مدت یک روز. و در بارۀ آمریکا: اولین بار در سال ۵۷، درسخنرانی ناصر زرافشان در دانشگاه صنعتی آریامهرکه تازه به ایران برگشته بود، شنیدم که در آمریکا دوحزب بزرگ وجود دارد: حزب جمهوریخواه (حزب بازها) و حزب دموکرات (حزب کبوترها). اما، طول راه آهن هندوستان، تعداد رودخانههای آرژانتین و یا بلندترین کوه ونزوئلا مندرج در کتابهای درسی و از جملۀ سوآلات کنکور رشتۀ ادبیات برای ورود به دانشگاه بود!
عالیجناب پرویز ثابتی کتاب ماهی سیاه کوچولو و الدوز و کلاغهای صمد بهرنگی را که توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و زیر نظر فرح دیبا چاپ و منتشر شده بود، به عنوان کتابهای کمونیستی داخل لیست سیاه کرده بود. اما کتابهای علی شریعتی از جمله فاطمه فاطمه است، برای دانشآموزان و دانشجویان از طریق پست و رایگان ارسال میشد. کتاب «فیلسوف نماها» نوشتۀ ناصر مکارم شیرازی، نویسندۀ کتابهای تعلیمات دینی مدرسهها، فارعالتحصیل حوزۀ علمیۀ قم و نجف، به عنوان بهترین کتاب سال ۱۳۳۴، جایزۀ بزرگ سلطنتی را از آن خود کرد.
امروزه ۵۷ی از سوی سلطنتطلبان مالباخته، به مفهومی شرمآور و قابل سرزنش تبدیل شده است. برخی نیز در این دام افتاده و احساس گناه کرده و از فرزندان و همسنو سالهای آنان طلب بخشش میکنند. من هم ۵۷ی ام. در آن سال، من هم همراه میلیونها کارگر و کشاورز، محصل و معلم، دانشجو، نویسنده و هنرمند، وکیل و قاضی، زن و مرد، پیر و جوان، در خیابانها و میدانها مشت گره کرده و فریاد زدم: تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود.
ما در سرنگونی استبداد، خفقان و نخوت شاهانه پیروز شدیم، اما آنروزها هرگز تصور نمیکردیم که، ناخودآگاه وارد یک بازی دومینو شدهایم که پردۀ بعدی آن عمامهپرانی و در نهایت پاکسازی ویروس جهل و خرافات دینی در میهنمان خواهد بود. آن روزها عالیجناب پرویز ثابتی که جز شلاق و شکنجه و اعدام راه حلی نمیشناخت، برای سرکوب و خاتمۀ «غائلۀ سرخ و سیاه»، لیستی ۱۵۰۰ نفره جهت بازداشت و اعزام به خاش در اختیار شاه گذاشت، اما فقط با ۳۰۰ نفر موافقت شد و سرانجام به دلیل سرعت حوادث، آن هم عملی نشد. اگر عملی میشد، سرنوشت من هم که گاو پیشانی سفید شهرمان شده بودم، بیگمان طوری دیگر رقم میخورد. عالیجناب خود در کوران آن روزها فرا را بر قرار ترجیح داد و دررفت.
قولی منتسب به احمد کسروی میگوید: «ملت ایران یک حکومت به آخوندها بدهکار است.» اما گفته نمیشود که کسروی در ادامۀ پیشبینی خود همچنین گفته بود: «هرچه زودتر این بدهی را بپردازد زودتر از شر آن آسوده میشود!»
__________________
۱ـ شب دشنههای بلند یا شب قدارههای بلند در روزهای پایانی ماه ژوئن و اوایل ماه ژوئیه سال ۱۹۳۴ گفته میشود که دستگاه تبلیغاتی حزب نازی آن را کودتای روهم نامید. در بین کشته شدگان این حادثه، که تعدادشان ۴۰۰ نفر تخمین زده میشود، نامهای افرادی وجود دارد که دشمنان شخصی آدولف هیتلر شمرده میشدند. جریان پاک سازی که از سوی آدولف هیتلر و هرمان گورینگ از مدتها پیش برنامهریزی شده بود، توسط کماندوهای اساس و با همکاری گشتاپو و ارتش آلمان نازی به اجرا درآمد. زمینۀ این خون ریزی، اختلافهای داخلی ایدئولوژیک و جنگ قدرت بین نیروهای اسآ و اساس بود.
۲ـ مجری بیبیسی: انتقاد از طرفداران سلطنت این است که با هتاکی و فحاشی اجازه شنیده شدن طرف مقابل را نمیدهند و عملا انحصارطلب هستند.
استاد امیر طاهری: خیلی خوب است که صدای واحدی شنیده نمیشود. صدای واحد فقط از گوسفندان شنیده میشود که میگویند بع بع بع.
۳ـ شهرام همایون: «جمهوریخواهان یک مشت افیونیاند.»
۴ـ اصطلاح «کانال منوتو، حسینیۀ ارشاد خاندان پهلوی» را از ایمان سلیمانی امیری به امانت گرفتهام.
۵ـ در بارۀ راه رشد غیر سرمایهداری کتابهای زیادی از سوی اقصاددانان و تئوریسینها نوشته شده و تعاریف مختلفی ارائه شده است. برای نمونه: راه رشد غیر سرمایهداری، ضدیت با غرب استعمارگر و امپریالیست، عدم تعهد آشکار به بلوک کمونیستی، دخالت گسترده دولت در اقتصاد و تضعیف بخش خصوصی، جهتگیری سوسیالیستی به نفع محرومان، مخالفت با سرمایهگذاری خارجی، تاکید بر خودکفایی اقتصادی و بازگشت به خویش بود. اما در میان چپها و مارکسیستهای ایران غالبا تئوری آلکساندروویچ اولیانوفسکی مورد قبول و استناد بود.
راه رشد غیر سرمایهداری در فضای ضداستعماری بعد از جنگ جهانی دوم با کمک تئوریسینهای شوروی سابق تئوریزه شد و افرادی مانند قوام نکرومه، سوهارتو، جواهر لعل نهرو، تیتو، فیدل کاسترو و جمال عبدالناصر از نمونههای برجسته آن بودند. نویسندگانی مانند اِمه سِزر، فرانتس فانون، دکتر علی شریعتی، جلال آلاحمد، احسان نراقی، داریوش شایگان و... با نظرات ضد غربی و ضد سرمایهداری از طرفداران این مدل توسعه بودند. این گفتمان در دهه ۴۰ و ۵۰ خورشیدی گفتمان غالب در میان مخالفان حکومت در ایران بود و حاملان آن با زدن برچسب «غربزدگی» به مخالفان خود آنها را تحقیر میکردند.
۶ـ تئوری «دشمن دشمن من، دوست من است.» و دو قطبی بودن جهان، هنوز هم در میان ضد آمریکاییها و همچنین در ایران، باورمندانی دارد. اینان از تجاوز روسیۀ پوتین به اوکرایین دفاع میکنند با این بینش که دشمنِ (پوتین) دشمن من (آمریکا که در اوکرایین جنگ نیابتی راه انداخته است)، دوست من است. اینان در سکوت خود، با ج.ا. همدلاند، به خاطر موشکها و پهپادهایی که در اختیار دوستشان میگذارد.
■ جناب سلامی گیریم که تمام گفتههای جنابعالی درست و حقیقی است چرا به این پرسش میلیونها ایرانی جواب نمیدهید چرا مردم ایران آرزوی همون محمد رضا شاه دیکتاتور خود شیفه را در سر دارند و شما چرا آن مستبد خودشیفته را با هیولایی به نام خمینی تعویض کردید؟ شماها یک دیکتاتور ایرانخواه و وطنپرست را با یک جانور خونخوار به نام خمینی عوض کردید تا به دموکراسی برسید!
هاشم آتشکار
■ آقای آتشکار درود بر شما، کدام میلیونها ایرانی؟ طبق کدام دادهها شما همچون ادعایی دارید؟ به گفتۀ خود سلطنتطلبان، در مجموع ۴۴۰۰ نفر در جریان وکالت به رضا پهلوی رأی دادند، تازه اگر درست باشد. اما در بارۀ «رضا شاه روحت شاد» که من هم با آن موافقم با تمام انتقادی که به او دارم؛ به خاطر نوسازی وی به کمک دولت مردان برجسته و از همه مهمتر در سر جای خود نشاندن روحانیان. کاری که محمدرضا پهلوی در اولین فرصت آنها را به مسندشان برگرداند. شاه ماری را در آستین خود پروراند که سرانجام بلای جانش شد. همۀ تلاش من این است که نشان بدهم شاه با سیاستهای اشتباه خود، راه ظهور هیولای خمینی را هموار کرد. شما خودتان از شاه به عنوان «یک دیکتاتور » یاد کردهاید. خوب جناب آتشکار، آخر و عاقبت یک دیکتاتور، دیر یا زود سرنگونی نیست؟ حتا اگر ایرانخواه و وطنپرست باشد؟
سعید سلامی
■ جناب هاشم آتشکار..... شما لطفا تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد که شامل آقایان علینقی عالیخانی. محمد یگانه. عبدالمجید مجیدی، مهدی سمیعی، ابتهاج، ارتشبد آریانا، ارتشبد جم و دیگران و همچنین خاطرات علم را مطالعه فرمائید آنزمان متوجه خواهید شد که چه کسی به اصطلاح انقلآب کرد.
توتیا
■ آقای سلامی اطلاعات زیادی در باره دوران شاه ارائه میدهید که با ارزش است. کینه شما با نظام پادشاهی چه مشروطه پارلمانی و چه شکل استبدادی آن شاید ناشی از این امر است که اصولا نظامهای غیر جمهوری را در ایران “فاشیستی” و یا غیر دمکراتیک به شمار میآورید. با توجه به فرهنگ استبداد زده ما ایرانیان و نوستالژی بسیاری از پهلوی خواهان بواسطه عملکرد مدرنیتهستیزی و فاسد جمهوری جهل و جنایت، نگرانی شما از روی کارآمدن نظامهای موروثی و مادامالعمری قابلفهم است. اما پرسش این است که در این فرهنگ و با آن پیشینه تاریخی و اینکه ایرانیان هیچگاه زندگی در یک جامعه دمکراتیک را تجربه نکردهاند، چه تضمینی وجود دارد که نظام جمهوری مورد نظر شما با و یا بدون مشارکت نیروهای چپ به دیکتاتوری و اقتدارگرایی نیانجامد؟
شهرام
■ یادمان باشد تجریه تلخی که ما در ایران با انقلاب پنجاه و هفت داریم در کشورهای دیگر نیز چه قبل و چه بعد از ما تکرار شده است و ربطی به ایران و محمد رضا پهلوی و چپها ندارد. برای مثال در نظر آورید که لنین در دوره تزارها در تبعید سیبری تا آن اندازه از آزادی برخوردار بود که تنفنگ شکاری داشت و آزادانه به شکار میرفت و هر از گاهی با تبعیدیان روستاهای اطراف جلسه میگذاشتند و این موقعیت را مقایسه کنید با تبعیدیان در حکومت بلشویکی. همین طور وضعیت کشور هایی که در گیر بهار عربی شدند را مطالعه کنید تمامی مقالات حکایت از این دارند که وضعیت اقتصادی و آزادی آنها بعد از بهار عربی به مراتب بدتر شده. ضمنا برای آن که بدانیم چه کسی در ایران انقلاب کرد، آیا چپها بودند یا تودههای مذهبی مردم خوب است که به عکسها و فیلمهای موجود آن زمان مراجعه کنیم و به خاطر آوریم که یکی از بزرگترین مراسم تشیع جنازه در ایران و در جهان مربوط است به آیتالله خمینی یازده سال بعد از انقلاب که میلیونها ایرانی کاملا به خرج خود و بدون وجود اتوبوس مجانی و ساندیس به تهران آمده بودند.
طباطبایی
■ * جناب شهرام عزیز درود بر شما
۱) من با ظاهر نظام های حکومتی مثلا پادشاهی یا جمهوری اصلا، اصلا مشکلی ندارم. ما که سر سفره مان با نام و شمایل این یا آن حکومت سیر نمی شویم. نگرانی من از استبداد و نامردمی بودن حکومت هاست. من زمانی که جسد مومیایی شده لنین را در مسکو دیدم، با خودم گفتم: «ای کاش تو هم مثل بقیۀ آدم ها زیر خاک خوابیده بودی،اما پلیس “کشور شوراها” از ترس دزدیده شدن موتورش، آن را در کنار خیابان با زنجیر کت و کلفت به تیر برق نمی بست. یا هیج زنی از دست کتک های شوهرش، همسایه ها را به کمک نمی طلبید و رمضان (کارگری که با هم در یک کارخانه کار می کردیم)، در سی سالگی هنوز با پدر ومادر و خواهر و برادرش در یک آپارتمان شصت متری زندگی نمی کرد و می توانست خود تشکیل خانواده بدهد.» نه عزیزم، قلب من نه به جمهوری و نه به پادشاهی و نه کمونیسم می تپد؛ قلب من به آزادی، تأمین زندگی و امنیت شغلی شهروندانی میتپد که ازشان دزدیده شده است.
۲) من عمیقا معتقدم که انسان حیوانی است تربیت پذیر، و معتقدم که ایرانیان انسان هایی هستند باهوش، صبور و تربیت پذیر. و نیزمعتقدم که «ماهی از سر گنده گردد، نی ز دُم». در یک جامعه که رأس آن دزد و چپاولگراست، نباید انتظار یک جامعۀ سالم داشت.
۳) جنبش مهسا نه تنها عیب و ایراد ما را در معرض دید ما گذاشت، بلکه نشان داد که ما چقدر آماده ایم وارد جهان مدرن شویم. ما فقط با یک ترانه، با گیسو بریدن های دختران و زنان قهرمانمان و حضورشان در خیابان ها، درمدرسه ها و دانشگاه ها، داشتیم افکار عمومی دنیا را تسخیر می کردیم، اما فرقه گرایی، توهم دون کیشوت مآبانه و پوپولیسم به جنبش «زن زندگی آزادی» از پشت نه، از روبرو خنجرزد.
۴) دموکراسی کنش همگانی است و آموختنی؛ برای رسیدن به یک جامعۀ دموکراتیک و سالم. باید درس دموکراسی را از کودکستان ها، از مدرسه ها از بچگی آموخت. راه میان بری نیست، باید یکی دو نسل صبور بود.
* آقای طباطبایی گرامی
حق با شماست. انقلاب توفانی ویرانگر است که در نبود احزاب، آزادی بیان و مشارکت در سیاست ورزی شهروندان رخ می دهد. از این رو انقلاب در کشورهای غیردموکراتیک اتفاق میافتد. فروکش کردن جنبش مهسا به ما این فرصت را فراهم آورد که کارنامۀ پنج شش ماهۀ جنبش را، دور از هیجانات، عصبیتها و خشم انباشتۀ سالیان سال بازنگری کنیم و این بار با کوله باری از تجربهها پیش برویم.
سپاسگرارم از مشارکت شما سعید سلامی
■ ممنون از توجه شما دو نکته را بد نیست ذکر کنم. هیتلر و موسولینی اپوزیسیون نبودند و وقتی عدهای دورشان جمع شدند هدفمند و سرسختانه به کار سازماندهی و تشکیلات فاشیستی خود پرداختند. رضا پهلوی که تحت فشار خاندان خود و سلطنتطلبان که به قول شما عددی نیستند به میدان آمده و مثل پدرش راحت هم از میدان به در میرود را با قدرت گیری هیتلر و موسولینی مقایسه کردن بیمورد است. شما که مینویسید: “ما هنوز هم بعد از گذشت بیش از چهل سال، دوران زمامداری محمد رضا پهلوی را واکاوی میکنیم، سیاستهای او را تجزیه و تحلیل میکنیم و به اشتباهات او میپردازیم تا در آینده بار دیگر خطاهای گذشته را تکرار نکنیم و بار دیگر به زودباوری سادهلوحانه دچار نشویم” چرا به جنبش چپ که میرسید اینگونه عمل نمیکنید تا چپی آگاه و با شناختی درست از گذشته پا بگیرد و رشد کند تا کسانی امثال فرخ نگهدار شهامت رفتن به منبر را نداشته باشند و به اینجا که میرسید ترمز را کمی میکشید. روسی بودن که فقط جاسوسی نیست نگرش روسی تمام تار و پود اندیشه جنبش چپ را گرفته بود. حزب توده با قربانی کردن خود و با همگامی فدایی اکثریت پیروز میدان شد و نظام ضدامپریالیستیاش حاکم و الان هم در اردوگاه شرق در راه پیمودن راه رشد غیر سرمایهداری که همان انگلی است میباشد. چیزی که شبیه آن در سوریه و لیبی هم به اشکال متفاوتی اجرا میشد. نگرش دینی داشتن مرتبط به عقیده داشتن به دین و مذهب خاصی نیست چپ ما اساس نگرشش دینی بود و پرچم داس و چکش برایش همان قدر مقدس بود که پرچم الله برای اسلامیستها و چه باید کرد لنین همانند انجیل و قرآن. در یادداشتهایم به تضادی که در نوشتههای شما هست اشاره کردم و خواستم توجه شما را به این امر جلب کنم. با این حال با علاقه مقالات شما را میخوانم.
با درود و احترام سالاری
■ اگر چه در تمامی این مباحث دیدگاهم با آقای سلامی همخوانی دارد اما در یک مورد باید حقیقت گو باشم:
در سالهای منتهی به ۵۷ جنبش چپ نقش تعیینکننده در رادیکالیزه کردن کل جنبش داشت. مذهبیها و ملیمذهبیها آگاه یا ناگاه دنباله رو شعارها و پلاتفرمهای چپ بودند. این نه افتخار دارد نه ندامت. قحطی آزادی سیاسی علت اصلی ان بود و فاکتور دیگر ناباوری همه از پیدایش چنین پوپولیسم ویرانگری. چه در ایران یا خارج از ایران کسی پیشبینی این سیل تودهای (stampede) را نداشت. خمینی, تنها بعد از ورود به ایران و رفتن به بهشت زهرا به رهبر تمام عیار این خیل عوامگرا تبدیل شد. خمینی و مذهبیها دروغ نمیگفتند زمانی که به امریکا و غرب وعده همکاری میدادند (۵۶ و نیمه ۵۷). به نظر من تا روز رفتن شاه از ایران انقلابی در جریان بود. بعد از آن بود که به قهقرا، انحطاط و شکست کشیده شد. شاید به همین جهت باشد که شاه اول گفت صدای انقلاب را شنیدم، و بعد از خروج گفت “نمیدانم چه رخ داد”.
پیروز