ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 23.01.2023, 11:30
مردمان سالخورده و چای چائیده!

عطا گیلانی

چای اول
- یکی نیست بهش بگه، بهشون بگه...، بگه بابا شما اصلا سرور! اصلا رهبر! اما چرا توی کار دیگران دخالت می‌کنید؟ شما رو چه به زن و بچه مردم؟ یعنی ملت نمی‌داند چطور زندگی بکند؟ شما باید به ما بگی چه بکن، چه نکن؟ چه بخور، چه نخور! چه بپوش، چه نپوش؟ بچه بساز، بچه نساز؟ چند تا بچه بساز؟ مریض که شدی، کوفت گرفتی، کرونا گرفتی، چه دوایی مصرف بکن، اصلا از کدام داروخانه!

شاش شتر بخور، شاش خر بخور...! این‌ها جزو وظایف شماست؟ به اون درس و مشقی که شما خواندید، ربط دارد؟ چرا نمی‌گذارید مردم زندگی‌شان را بکنند؟ هر وقت مردند و دست و پا دراز کردند، آن وقت شما بیا و نماز میت بخوان و تلقینت را بده، سرفطرت را بگیر و برو!

حتما براتون بسیار پیش آمده است که به قصد زیارت و  یا سیاحت پرواز بکنید. فرض محال که محال نیست! فرض کنیم که در لحظه سوار شدن به هواپیما، خلبان پرواز، با احترام خدمت برسد، تعظیمی غرا بکند، سوئیچ هواپیما را دراختیار شما بگذارد، و بگوید:
«شما بزرگ ما هستید، بنده بیجا می‌کنم که با حضور شما در پشت فرمان بنشینم، لطفاً شما برانید!»

مطمئنم که شما حرف خلبان را جدی نخواهید گرفت و حتماً او را با نخستین تلفن راهی تیمارستان خواهید کرد. چرا که خلبانی هواپیما در حوزه کاری هر کسی نیست، زبدگی می‌خواهد. مهارت می‌طلبد. حتی اگر شما یک مرد روحانی باشید، چه فرقی می‌کند؟ گیرم که شما تحصیل کرده باشید، معقول و منقول خوانده باشید.

البته شما و هر کس دیگری می تواند و می توانست هر کاره‌ای بشود، به شرط آن که درسش را بخواند، تعلیمش را ببیند. حالا فرض کنیم که اگر شما تعارف خلبان را جدی می‌گرفتید، چی می‌شد؟ مسلماً این بار، این خلبان بود که باید تلفن می‌کرد و شما را به تیمارستان تحویل می‌داد. البته می‌بخشید، در مثل مناقشه نیست!

بگذارید به داستان ادامه بدهیم و فرض کنیم که هم شما تعارف خلبان را جدی بگیرید و هم خلبان بعد از تعارف، رودربایستی بکند و برود در ته هواپیما بنشیند، و همراهان و بقیه مسافران در کمال ناباوری ببینند که سیدعلی با لبخندی برلب، عمامه را از سر برداشته و روی پیشخان هواپیما گذاشته، عبایش را برداشته و با دقت تا کرده و روی تاقچه بالای سرش نهاده، دامن دشداشه را لای پایش جمع کرده، روی صندلی خلبان نشسته و نشیمن خود را جا به جا کرده و دسته هندل را هردمبیل جلو و عقب می کند و فرمان را به چپ و راست می‌چرخاند. در عالم خیال قیافه تماشایی بقیه مسافران را ببینید. آن‌ها در حالی که دارند اشهدشان را می‌خوانند، دعا می‌کنند که مبادا هواپیما از زمین برخیزد!

حالا فرض کنید که هواپیما در هوا باشد. این همان چیزی است که پیش آمد:
هواپیمایی بود و مدتی در هوای مناسب و باد مناسب پرواز می کرد. خلبان هم تا حدی به کار خود وارد بود و کارش را دوست داشت و با کارش، با هواپیمایش، با کارکنانش، با مسافرانش، حال می‌کرد. بعد از مدتی، درست در آن هنگام که همه چیز به کام بود، دچار عُجب شد، خیال برش داشت. کمک خلبان‌ها را به چیزی نگرفت؛ در کار همه پرسنل دخالت کرد. وقتی که کمک خلبان‌ها سعی کردند به او مشورت بدهند، توی دهانشان زد و آن‌ها را از کابین بیرون انداخت و چند تا آبدارچی را به جای آن‌ها نشاند. بعداً کارش به جایی رسید که در کار مهمان‌داران هم دخالت می‌کرد. به این می‌گفت، چای بیار! به اون می‌گفت، آب بیار! اگر مسافری ابراز نارضایی می‌کرد، جناب خلبان اخم می‌کرد و می‌گفت:
«هرکسی دوست نداره، می‌تونه پیاده شه!»

هر عاقلی می‌تواند حدس بزنه که اوضاع بر این منوال نخواهد ماند. جهت باد عوض می‌شود. و هزار حادثه دیگر در راه هست.

روز حادثه رسید و کار از دست خلبان -بخوانید شاه- در رفت. درست موقعی که شاه به کمک خلبان کاردانی احتیاج داشت، کسی در کابین نبود. خودش هم که گه گیجه گرفته بود، کابین و کابینه را رها کرد و هدایت هواپیما را به کرام‌الکاتبین واگذاشت. سوئیچ هواپیما بعد از چند بار دست به دست شدن، به دست ملایی به نام خمینی افتاد. خمینی که در آغاز کار می‌دانست که هدایت هواپیما کار او نیست، می‌رفت که در قم بنشیند و رساله‌ای بخواند و قباله‌ای بنویسد، نگذاشتند؛ دیگران نگذاشتند! همین بادمجان دور قاب چین‌ها دورش را گرفتند و عکسش را در ماه دیدند و مردم بی‌چاره نادان هم آن قدر توی ماه نگاه کردند که باورشان شد که لکه های توی ماه ریش سیاه و سفید آقا است.

به یاد دارم، آن روز غروب همسایه‌ها به سراغ من هم آمدند، که چه نشستی، بیا و ببین که آقا توی ماه است و ما را کشیدند بالای بام. من هر چه نگاه می‌کردم، اون لکه‌ها مرا به یاد یک بزغاله می‌انداخت. خب هر کسی توَهُم خودش را دارد، دروغ نیست به خدا! من اون لکه‌ها را به شکل بزغاله می دیدم. حالا بماند! اما مردکه رند، وقتی که خر دید، سوار شد و شد آن چه که نباید می‌شد!

... چی می‌گفتم؟ آهان...! صحبت در باره هواپیما و خلبانی هواپیما بود: خب همین جماعت که عادت داشتند، همیشه افسار خود را به دست یکی بدهند، سوئیچ هواپیما را گذاشتند توی دست آقا! آقا هم باورش شد که خلبان است. «بفرمائید» ها را جدی گرفت و فرمود! نشست پشت سکان هواپیما و دانسته و ندانسته توی آسمان آن روزها ویراژ داد؛ ویراژهایی که هر کدامش باعث سقط جنین هزاران مادر شد. این حکایت هم چنان ادامه یافت، تا یارو ریق رحمت را سر کشید. بعد سوئیچ را انداخت در دامن سیدعلی و سیدعلی هم... چی بگم! شروع کرد به دنباله همان بازی و این شد که حالا...!
- حالا چی؟
- حالا صدای فریاد مسافران بلند شده است: آهای... کجایی خلبان! هواپیما سقوط کرد. آهای مردک! تو خلبان نیستی! تو اصلا تصدیق دوچرخه هم نداری! چرا نمی خواهی بفهمی! آن معقول و منقولی که تو خواندی و می‌خوانی، نه علم است و نه تکنیک است و نه سیاست است و نه علوم انسانی است و نه علوم حیوانی است. آهای مردم! این یارو دارد هواپیما را به کوه می‌زند...! زد به کوه...! آخ...آخ...آخ...!

کو گوش شنوا!
این شد که فرمان هدایت مملکت به دست این قاریان قرآن، این مداحان، این مرده شورها، این آفتابه داران مساجد افتاد؟ چرا نمی‌دانستیم، تعارف آمد نیامد دارد و ندانستم و ندانستیم که این پس مانده های اصحاب کهف، وقتی که آن ها را برای ترساندن شاه، از غار بیرون می‌آوریم، دیگر به این آسانی به غار بر نخواهند گشت و وقتی که فرمان هدایت را به دست بگیرند، به قیمت نابودی مملکت که سهل است، بگو تمام هستی، دست از قدرت و ثروت نخواهند کشید. آن ها که با طعم پول آشنا شده‌اند و بوی قدرت آلوده به باروت به دماغشان خورده است، دیگر به این آسانی ها بر نمی‌گردند، جلوی وضوخانه بنشینند و به مردمی که تندشان گرفته است، بگویند: «این آفتابه نه، آن آفتابه!»
- چای چائید!
- به جهنم!


چای دوم
- ایشان را شما نمی‌شناسید، من خوب می‌شناسم، از روز تولدش! روزی که به دنیا آمد، ما در مدرسه برایش جشن تولد گرفتیم. بعد از آن همواره عکسش به همراه خانم والده و ابوی گرامی ایشان زینت بخش صفحات نخست کتاب‌های درسی ما بود. یادش بخیر! روز نهم آبان همه ساله روز جشن بود. آن روز را مادرم برای من فسنجان می‌پخت و با برنج کته در قابلمه دسته دار، مرا تا جلوی در مدرسه همراهی می‌کرد و سفارش می‌کرد که بعد از جشن و نهار خوردن دست جمعی با معلمین و شاگردان، کاسه و بشقاب و قابلمه و قاشق و چنگالم را بشمارم و با مال دیگران عوض نکنم و همه چیز را صحیح و سالم به خانه برگردانم. من با سر ماشین کرده و کت و شلوار اطو کرده به مدرسه می‌رفتم. در موقع نهار میز و نیمکت‌ها را به هم می‌چسباندیم. معلم می‌گفت، هر کس از غذای خودش بخورد و اگر کسی غذا به همراه نداشت، بیسکویت ویتانا و شیر خشک اداره اصل چهار بود که مستخدم می‌جوشاند و تقسیم می‌کرد. اما بچه‌ها حرف معلم را گوش نمی‌کردند و از فسنجان و پلوی من ناخنک می‌زدند. و بالاخره من با سر و وضع آشفته و قابلمه‌ای بی در و قاشقی بی چنگال به خانه برمی‌گشتم. مادرم خیلی دلخور نمی‌شد، بالاخره روز تولد ولیعهد ما بود.

سال‌های نخست، شایع شده بود که ولیعهد، زبانم لال، لال است. بعد معلوم شد که شاهزاده ماشااله هم‌زمان به چند تا زبان زنده جهان تکلم می‌کند.
- قابل توجه وزیر امور خارجه که انگلیسی‌اش در حد «I am a pensil» است!
- به هر حال رابطه عاطفی ما، (مقصود رابطه عاطفی من به ایشان است، چون ایشان که ما را نمی‌شناسند) افت و خیزهای زیادی داشت ولی همواره احترام آمیز بود. هر جا که وصف خیرشان بود، من دفاع می‌کردم. خیلی‌ها ایشان را به بی‌عملی متهم می‌کردند و من همین را حسن بزرگش می‌دانستم! نه شوخی نمی‌کنم! سعدی علیه رحمه هم می گوید: زبان بریده به کنجی نشسته صمٌّ بکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
- همچین صمٌّ بکمٌ هم ننشسته بود بنده خدا! هر وقت که فرصتی دست داد، سخنی گفت.
- همه صمٌّ بکمٌ  بودند. همه خفقان گرفته بودند. شما نبودید؟ من نبودم؟ اصلا همه ما لالمانی گرفته بودیم. چهل وچهار سال گذشت. کی باورش می‌شد که چهار تا طلبه لختی بتواند شاه مملکت را بیرون کند، بی‌چاره توی غربت دق‌مرگ شود و خانواده‌اش آواره شود و مردم هیچی نگن، و دنیا هیچی نگه، و همه بنشینند و نگاه کنند، نظاره کنند که کی این طیاره به کوه خواهد خورد!
- حالا شما می‌خواهی چه بگی؟
- من میگم، یک سوزن به خودت بزن، بعد یک جوالدوز به دیگران!
- حافظ می‌فرماید، مرغ زیرک...
- مرغ اگر زیرک بود که به دام نمی‌افتاد!
- یعنی شما حافظ را هم قبول نداری؟
- بالاخره هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. باید منتظر شرایط ماند. نمی‌شود که بی گدار به آب زد،... با جان و مال مردم بازی کرد! ایشان خوددارانه و مدبرانه عزلت گزیده و دندان صبر بر جگر خسته زده و به انتظار نشست و این نبود، جز به ذکاوت خودش و حسن تدبیر والده گرامی!
- احسنت...!
- سخن کوتاه: اکنون که بار دیگر بازار سیاست گرم گشته و کورسوی امیدی در پایان این شب سیاه به چشم می‌خورد، اراده عالی بر آن قرار گرفته که در میدان سیاست گوی کیاست اندازد.
- دست خوش! ماشااله عجب لفظ قلم می‌آید!
- چرا که نه! آدم باید حقیقت را بگوید. چه کسی لایق‌تر و نام‌آور تر و خوش‌نام‌تر از ایشان؟ کسی که از آغاز نافش را با سیاست بریده‌اند و سرنوشتش را با سرنوشت سیاسی سرزمین ما پیوند زده‌اند.
- هر کسی رسالتی دارد، ایشان موظفند که رسالت خود را جدی بگیرند.
- اما نباید به خیالات خام بیفتد و بخواهد باز هم از این نمد پاره کلاهی برای سر خودش بدوزد و سر مردم بی کلاه بماند.
- چایی چائید!
- به جهنم، بگذار حرفم را بزنم...!
- تو هم که فقط حرف می‌زنی!
- خب چه کار دیگری باید بکنم؟ نه پایی برای راه رفتن برایم مانده است و نه صدایی برای فریاد زدن، حرف هم نزنیم؟
- چرا، حالا که دهنت باز است، لطف کن بگو یک دور دیگر چای بیاره!


چای سوم
- شما فکر می‌کنی این دفعه میشه؟
- این تو بمیری دیگر آن تو بمیری نیست!
- جدی می‌گی؟
- آره تو بمیری!
- باید یکی جلو بیفته! باید یکی به این مردم بگه که چی باید بکنند، چی باید بگویند، چه باید بخواهند!
- یعنی مردم نمی‌دانند که چی می‌خواهند؟
- چرا می‌دانند.
- یعنی شما می‌فرمائید که این مردم آگاه نیستند؟
- چرا آگاه هستند. اما باید کسی باشد، خواسته‌های آن‌ها را با هم هماهنگ کند.
- یعنی بهشون حالی بکند که چه باید بخواهند؟
- نه، اما طوری رهبری بکند که صدای واحدی به گوش برسد.
- خب چه کسی باید نقش این رهبر ارکستر را برعهده بگیرد؟
- خود مردم! مردم باید یکی را تعیین کنند.
- مردم چطور در شرایطی که نمی‌گذارند، صدایشان در بیاید، در شرایطی که هر صدایی از جایی در می‌آید، با گلوله پاسخ داده می‌شود، می‌توانند با هم مشورت کنند؟
- خب به تدریج، باید آن قدر با هم پچ پچه بکنند، تا روزی این پچ پچه‌ها فریاد بشود!
- این همان کاری است که مردم دارند می‌کنند، پچ‌پچه‌ها فریاد شده است، نمی‌شنوی؟
- چرا می‌شنوم، اما بدون رهبری که نمی‌شود!
- حالا شما آستین بالا بزن و رهبر بشو و یا بگرد و یک رهبر انتخاب بکن!
- چرا من؟ اصلا مگر من می‌توانم برای توده‌های مردم تعیین تکلیف بکنم؟ تازه اگر من بخواهم و بتوانم این کار را بکنم، خلاف دموکراسی است!
- پس چه کسی باید به این مهم بپردازد؟
- مردم خودشان!
- مردم خودشان که دارند می‌کنند. هر کاری که بتوانند و لازم بدانند انجام می‌دهند، مگر نه؟
- اما بدون رهبری که نمی‌شود!
- بپا چائیت نچاد!


چای چهارم
- روز شانزده شهریور بود، چهل و چهار سال پیش! من الف آدمی بودم، سرخوش از راه‌پیمایی پر سر و صدایی که علیه آن مرحوم راه انداخته بودیم. طرف‌های بعد از ظهر بود که حکومت نظامی اعلام شد و ما همراه با دانشجویان بسیاری به چاره جویی پرداختیم. در کمتر از چند دقیقه تصمیم گرفتیم، خیابان را ترک نکنیم. مردم خسته شده بودند، از بس که داد و هوار می‌کردند و پا می‌کوبیدند و شعار می‌دادند. حالا باید می‌رفتند خانه تا رمقی تازه کنند. از طرف دیگر، نمی‌بایست در جایی می‌ماندیم و یا بست می‌نشستیم. ساواک و نیروهای امنیتی و گارد هر کس را که می‌گرفتند، دیگر رهایی ممکن نبود. چاقوکش ها و قوادان شهرنو هم راه افتاده بودند و هر کسی را که می یافتند، تیغ تیغی می‌کردند. در حال ترک خیابان، شعار می‌دادیم: «فردا صبح، هشت صبح، میدان شهدا!» و مقصود از میدان شهدا، همان میدان ژاله بود. کسی در این راه و در این تصمیم‌گیری، نه تعللی داشت و نه تردیدی و نه تفکری! آخر جوان انقلابی را به تردید و تفکر چه کار! «تردید کار افراد مذبذب است» با خود می‌گفتیم! فردا صبح، اول وقت، وا نشده دیده خورشید ز خواب، خود را به میدان ژاله رساندیم. در آغاز فقط ما چند تا هم‌کلاسی بودیم. کم کم آمدند. حوالی ساعت هشت صبح جمعیت خوبی جمع شده بودند؛ ولی دریغ از یک آدم روحانی، یک ملا! مانده بودیم که چه بکنیم. این مردم که هر کسی از گوشه‌ای از شهر آمده بود، به حرف ما جوان‌ها وقعی نمی‌نهادند. ما اما کوتاه نمی‌آمدیم. رفته بودیم، همان روز، هم انقلاب بکنیم، هم پرچم سرخ را بر افرازیم، هم دولت را بگیریم و هم ماشین دولتی را بشکنیم و فوری، با سه سوت، سوسیالیسم انترناسیونال ایجاد کنیم. اگر هم نشد، مثل عراق، مصر، یا همین همسایه دست راست خودمان، افغانستان، راه رشد غیرسرمایه داری را آسفالت کنیم. اصلا مگر ما چه مان از لیبی کمتر بود که نتوانیم یک سرهنگ قذافی داشته باشیم؟ اما چه طور؟ هیچ کس نمی‌دانست. همه دور و بری‌ها در باره تغییر وضع موجود حرف می‌زدند. همه می‌دانستند که چه چیزی را نمی‌خواهند. هیچ کس نمی‌دانست چه چیزی را باید بخواهند. کسانی هم که ته ذهنشان تصوری از آینده‌ای موهوم داشتند، نمی‌دانستند که چطور به آن جا خواهند رسید. نه فقط در میان دانشجویان و دانشگاهیان، بلکه در بازار و مسجد هم تصور روشنی از آینده وجود نداشت. هنوز نه حزب‌اللهی بود و نه چماق‌بدستانی که پا بکوبند و بگویند «جهان را سراسر مسلمان می‌کنیم!»

شعارها بیشتر حول و حوش استقلال و آزادی دور می‌زد و از «جمهوری اسلامی» خبری نبود.

باری، آن روز صبح جمعیت داشت کم‌کم زیاد می‌شد، نه بلندگویی بود و نه آدمی که صدایش به اندازه کافی بلند باشد. در این گیر و دار بود که چشمم به طلبه جوانی افتاد. مردک بی نوا کنار دیوار ایستاده بود و چون بسیاری دیگر منتظر بود، دستی از غیب برسد و جمعیت را به جهتی ببرد. فکری چون برق به مخیله من خطور کرد. همراهان را همراه کردم و به سراغ آن جوانک رفتم. خم شدم، طفلک تا بگوید، چه و چون، دو لنگش را به زحمت وا نمودم و کله‌ام را در میان دو زانویش قرار دادم و او را به آنی روی دوش خود گرفته و به هوا بلند کردم. جانم برای شما بگه، از او پر گفتن، از ما کم شنیدن، راه افتادیم. به او گفتیم:
«آقا جان، جدت را قربان! ما هر چه که می‌گوئیم، تو تکرار کن!»
طفلک می‌گفت «من سید نیستم!»
و ما می‌گفتیم «چرا، سیدی! خودت خبر نداری»

خلاصه، آقا را کشان کشان به جلوی صف بردیم و حالیش کردیم، هر شعاری که ما می‌دهیم، او تکرار کند. مردم که تا آن لحظه پتانسیل انقلابی خود را مهار زده بودند، راه افتادند و شعارهایی علیه شاه مرحوم سر می‌دادند که من دیگر خجالت می‌کشم آن‌ها را در این جا تکرار کنم. ما از جلو و جمعیت زیادی از پشت سر می‌آمد. هر چه جلوتر می‌رفتیم، بر جمعیت افزوده می‌شد. خلاصه رفتیم و رفتیم و از جلوی ساختمان پلاسکو هم گذشتیم. رسیدیم به یک جایی که صف بزرگی از سربازان جلوی خیابان را سد کرده بود. من سرم زیر تخم‌های سید بود و نمی توانستم سرم را بالا کنم و ببینم که در جلوی ما چه خبر است. مردم می گفتند که تانک است و نفربر است و از این حرف‌ها...، بعد صدای شلیک تفنگ شنیدم. رگبار! چیزی نمی‌دیدم. فقط صدای شلیک می‌آمد.

من به پای سید می‌زدم، می‌گفتم:
«بگو: هواییه، هواییه!»

طلبه بی‌چاره با یک هول خود را به زمین انداخت و با یک فحش چارواداری به من گفت: «فلان فلان شده، هوایی کجا بود، زمینیه! کشتند، کشتند!»
و صدایش قطع شد.

من هم که دیدم از هر طرف یکی به زمین می‌افتد، خودم را به زمین انداختم و غلتیدم توی جوی حاشیه خیابان و با خیز و خزیده از مهلکه جان به در بردم.
- طلبه چی شد؟
- او را دیگر ندیدم. خب می‌دانی، ...گاهی اوقات یکی لازم است که صدای مردم باشد! او نقشش را در آن روز خوب بازی کرد.
- اما آیت‌الله‌هایی که آن روز در آن‌جا نبودند، همان طلبه‌ها و شعارهایشان را بهانه کردند، برگرده‌ات، و بر گرده ملت سوار شدند و دیگر هرگز پائین نیامدند.
- چه می‌خواهی بگی؟
- هیچی، به چائیت برس!


چای پنجم
- دیدی باز هم همه سرو صدا ها خوابید؟ جماعت آمدند، داد و هواری زدند، قربانی‌هایی دادند، ولی کاری از پیش نبردند.
- چطور کاری از پیش نبردند؟ یعنی این همه کار، این همه تلاش، این همه جوشش، این همه همدلی همه کشک است؟
- کشک نیست، اما آن‌ها که سوار بودند، هم‌چنان سوارند و پیاده‌ها همواره پیاده هستند و همیشه سرشان بی کلاه می‌ماند.
- چه باید کرد، که این طور نباشد؟
- باید اعتراض کرد. باید مردم به خیابان بیایند، باید مشت گره کرده خود را نشان بدهند و بگویند که زیر بار ستم نمی‌کنند زندگی!
- خب، پس زودتر چایی‌‌ات را بخور، برویم چند تا شعار بدهیم تا دلمان خنک شود.
- باید اول مطمئن بشویم که از نیروی ما و از پتانسیل انقلابی ما دیگران سؤ استفاده نکنند. می‌دانی که از چپ و راست، از بالا و پائین همه نقشه کشیده‌اند تا از ما سؤ استفاده کنند. آن حکایت کتاب ابتدایی یادت هست؟ چند تا بچه سر گردویی با هم دعوا داشتند و هر کدام گردو را از آن خود می‌پنداشت. مردی از راه رسید و گردو را شکست و پوست گردو را میان بچه‌ها تقسیم کرد و بابت مزد داوری خود، تمام مغز گردو را در دهان گذاشت.
- شما گمان می‌کنی که همه این رندان آن درس را خوانده‌اند و می‌خواهند مغز گردوی شما را تصاحب کنند؟
- آن‌ها نخوانده در طراری استادند.
- کی هستند این طراران؟
- چپی ها، راستی‌ها، سلطنت‌طلب‌ها، مذهبی‌ها، غیرمذهبی‌ها...، هر کسی سنگ هژمونی خودش را بر سینه می‌کوبد.
- چاره چیست؟
- برای آن که جلوی این طراران گرفته شود، مردم باید یک دست و یک صدا باشند.
- یعنی طراران جزو این مردم نیستند؟
- چرا، آن ها هم ماسک زده و توی مردم می‌لولند.
- پس مقصر اصلی همین مردمی هستند که به خیابان می‌آیند و اعتراض می‌کنند!
- نه، طراران از مردم سؤاستفاده می‌کنند.
- خب، شما این را به آن‌ها بگو!
- فکر می‌کنی به حرف من گوش می‌دهند؟
- چاره چیست؟
- باید بگردیم، کسی را پیدا کنیم که حرفش خریدار داشته باشد.
- یعنی بگردیم و مثل آن موقع‌ها سیدی پیدا بکنیم!
- بد فکری نیست.
- تو فکر می کنی باز هم بتوانی سرت را لای پایش بچپانی و او را بلند بکنی و شعارهایت را در دهانش بگذاری؟
- البته، چرا که نه! فقط... باید از روی این صندلی چرخ‌دار بلند شوم، همین!
- چای چائید!

عطا گیلانی
سوم بهمن ۱۴۰۱