تبلیغات رسمی فرهنگی و آموزشی در جمهوری اسلامی، تاریخ فرهنگ و تمدن ایرانی را عامدانه و به نحو مکرر به دو دوران متمایز “پیش و پس از اسلام” تقسیم میکند.
اگر چه این تقسیم معرف یک واقعیت تاریخی أست، اما تبلیغات مزبور بر جنبههای برجسته این تمدن در دوران پیش از اسلام چشم میپوشد و حتی آنها را مذموم میپندارد ولی در مقابل، به نحو اغراقآمیزی به بزرگنمایی مؤلفه مذهبی اسلام در شکوفایی خیرهکننده تمدن ایرانی - اسلامی در دوران پس از اسلام، میپردازد.
در مقام تقابل با این برخورد نامنصفانه، دهههای اخیر شاهد زایش و رشد شکلی از ملیگرایی خام و نوستالژیک در میان بسیاری ایرانیان در داخل و خارج از کشور بوده است. این برداشت هم به نوبه خود در بزرگداشت پرستشگونه شکوه تمدن پیش از اسلام راه اغراق میپیماید و نقش اندیشه اسلامی و مشارکت متفکران مسلمان غیر ایرانی در اعتلای تمدن در سرزمینهای تاریخی ایران را کوچک میشمارد.
نگارنده در این گفتار کوتاه، این ملیگرایی نوین را که تا حدی ریشه در فرهنگ سیاسی دوران پهلوی دارد، وطنپرستی پرخاشگرا(*) مینامد و میکوشد که آن را با آنچه میهندوستی انسانگرا میداند، مقایسه کند:
۱. “میهندوستی انسانگرا” تنوع قومی در درون فلات تاریخی ایران را میپذیرد و ارج مینهد. در متن این موزاییک قومی رنگارنگ و چشمنواز، اقوام گوناگونی زندگی میکنند که هر یک به زبان یا گویش ویژه خود سخن میگویند، مذهب، سنن و عادات خاص خود را دنبال میکنند، و حتی به لحاظ چهره و رنگ پوست از یکدیگر متمایزند و ممکن أست از تاریخ منطقهای و حافظه جمعی خاص خویش برخوردار باشند. “میهندوستیی انسانگرا”، این اقوام فارس، کرد، لر، بلوچ، عرب، ترکمن، و... را که در سرزمین ایران میزیند با یکدیگر کاملا برابر دانسته و برای همه آنان حقوق فردی، انسانی، زبانی، فرهنکی، اجتماعی، و سیاسی یکسان قایل است. اما “وطنپرستی پرخاشگرا” برای پذیرش و تحمل این گوناگونی، خواستار آن أست که همه این اقوام در لوای یک تعبیر و برداشت معین از تاریخ و فرهنگ ایران که عمدتا پرداخته سیاسی سده اخیر است، گرد آیند و تفاوتهای زبانی، فرهنگی، مذهبی، و... خویش را درون یک دیگ جوشان وطنپرستانه فارسی ذوب و مخلوط کنند. این برداشت، هر گونه مخالفت با این شیوه آمیزش ملی را با برچسب “گریز از مرکز” و “جداییطلبی” تحقیر و محکوم مینماید.
۲. “میهندوستی انسانگرا” با پذیرش مرزهای کنونی جغرافیایی کشور، بر بررسی ارزش تاریخی حوزه فرهنگ ایرانی و میراث بزرگ زبان و ادبیات فارسی و همچنین وجوه اشتراک فرهنگی با ملل همسایه تکیه میکند. اما “وطنپرستی پرخاشگرا” با رجوع به محدودههای تاریخی گذشته ایران که دیگر وجود عینی ندارند، به دفعات مدعی حق تاریخی تعلق سرزمینهای مزبور به ایران میشود و در رهگذر این استدلال، از تحقیر و تخفیف ملل “غیر فارس” منطقه که اکنون از استقلال سیاسی برخوردارند، خودداری نمیکند. بنابراین، نه وسعت ارضی و کشورگشایی تاریخی، بلکه گستره و ژرفای فرهنگ و تمدن متنوع ایرانی و تاثیرش بر تمدن انسانی أست که به “میهندوستی انسانگرا” احساس افتخار و سر بلندی میبخشد.
۳. “میهندوستی انسانگرا” به زبان و ادبیات فارسی و اساطیر ایرانی به مثابه ابزار تسلط و یا تفاخر قوم و فرهنگ فارسیزبان بر دیگر اقوام و ملل ایرانی نگاه نمیکند. “میهندوستی انسانگرا” زبان و ادبیات فارسی و اساطیر ایرانی را همچون ساروج مستحکمی میپندارد که این اقوام را در طی قرنها تاریخ متلاطم آنها و علیرغم تنوع زبانی و فرهنگیشان، به یکدیگر پیوند داده است. به عبارت دیگر، این برداشت انسانگرا از میهندوستی، «ایران و ایرانی بودن» را در یک حوزه جهانشمول فرهنگی و نه در یک چارچوب محدود ارضی، بررسی میکند. در این چارچوب، میراث هنری، ادبی، و فلسفی متفکرانی که علاوه بر زبان فارسی، به زبانهای عربی، ترکی و... هم در این حوزه سروده و نوشتهاند، همان اندازه به مجموعه تاریخی فرهنگ ایرانی تعلق دارند که آثار نوشته و سروده شده به زبان فارسی به آن متعلقند.
۴. “میهندوستی انسانگرا” تاریخ ایران را روایت زیست و بقای صدها میلیون انسانی میداند که در این محدوده ارضی که خود در طی تاریخ دستخوش تغییرات متوالی شده، قرنها زیستهاند. آنها در طول این قرون متمادی، از زمان کوچیدن و استقرار در فلات ایران تا عصر حاضر، با تلاش خستگیناپذیرشان، یکی از درخشانترین تمدنهای تاریخ بشر را پی افکندهاند. آنها با عرق جبین ثروتهای مادی عظیم تولید کردهاند و با نیروی فوقالعاده ذهنی خود میراث فناناپذیری از تفکر و اندیشه انسانی را بر جا نهادهاند. بخش عظیمی از این انسانها در طی تاریخ ستم کشیدهاند، بر علیه ظلم اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی شوریدهاند، کشتار شدهاند، و اندوختههای مادی و فکریشان بارها به تاراج رفته است؛ ولی سرانجام با حفظ عمده هویت خویش در حافظه تاریخ باقی ماندهاند.
“وطنپرستی پرخاشگرای” معاصر ایرانی، نقش اساسی انبوه مردمان عادی در طی تاریخ ایران را به حاشیه میراند و تاریخ این سرزمین را کم و بیش به روایت سلسلههای پادشاهی ایرانی، مخصوصا در دوران باستان تقلیل میدهد. از این منظر، تاریخ ایران باستان عمدتا به داستان برآمدن و انقراض سلسلههای پادشاهی، فتوحات و جهانگشاییهای آنان، یادبودها و بناهای ساخته شده و رسم کشورداریهایشان تبدیل میگردد. حتی هنر، ادبیات، و دیگر انواع آفرینشهای فکری در این نگرش به عنوان محصول دربارهای پرجلال و شکوه پادشاهان تلقی میشود. البته در اینجا قصد بر آن نیست که در نقش تعیینکننده بسیاری از دستگاههای حکومتی و پادشاهی باستان در سامان دادن به آبادانی و سازماندهی زندگی و تولید مادی و حتی حمایت از اهل ادب و هنر در گذشته این سرزمین، تردید روا داریم.
موضوع عمده آن است که “وطنپرستی پرخاشگرای” معاصر، دوران باستان را بهشتی برین تصور میکند و بر نقش اساسی آن ملیونها انسان مولد و روابط اقتصادی، اجتماعی، و سیاسی حاکم بر آنان تحت سلطه این پادشاهان در آن بهشت برین، چشم میپوشد. این چشمپوشی موجب میگردد که تصلب ساختار اقتصادی و اجتماعی و وجوه ستمگرانه حکمرانی و سلطه پادشاهان، موبدان و اهل دین، اربابان، و سایر اقشار و طبقات برگزیده بر انبوه مردمان فرودست به فراموشی سپرده شود و داستان شورشها و نهضتهای حقطلبانه و سرکوب خونین آنها توسط همین پادشاهان و سایر طبقات و اقشار ممتاز، به زاویههای مهجور تاریخ سپرده شوند.
بر عکس، “میهندوستی انسانگرا” میکوشد تا روایت دستاوردهای مادی و فرهنگی سلسلههای پادشاهان گذشته و همچنین پیروزیها و شکستهای آنان را در متن ساختارهای اقتصادی و اجتماعی معاصر آنها توضیح دهد. در این توضیح تاریخی، پیافکندن بناهای شگفت و لشکرکشی به سرزمینهای دوردست بایستی همان اندازه بررسی گردد که به کشمکش اجتماعی بر سر نظام تقسیم ثروت مادی میان رعایای مولد با اربابان، مباشران، حکام، پادشاهان، و موبدان و روحانیان؛ توجه میشود. به عبارت دیگر، “میهندوستی انسانگرا” مفاخر پر شکوه در گذشته ایران را ارج مینهد، اما این مفاخر را نه دستاورد منحصر بهفرد شاهان، بلکه حاصل دسترنج انبوه عظیمی از مردمان میداند که سرگذشت اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی آنان نیز بایستی ضمیمه جداییناپذیر داستانسرایی در باره دستاوردهای سلسلههای پادشاهی ایرانی و یادگارهای آنان باشد.
۵. زبان “وطنپرستی پرخاشگرا” در توضیح چگونگی تسلط یافتن تازیان بر سرزمینهای تحت سلطه آخرین امپراطوری ایرانی و انقراض این سلسله پادشاهی پرقدرت و شکوهمند، تا حدی قاصر است. چگونه یکی از دو قطب قدرتمند سیاسی و اقتصادی جهان باستان نتوانست از قدرت و شکوه خود در رویارویی با هجوم ارتش برخاسته از اقوام بدوی و عقبمانده تازی، پاسداری کند و به شکست و ازهمپاشیدگی تن در ندهد؟ آیا این تراژدی دورانساز فقط حاصل جنایت آن آسیابان آزمندی بود که در روایت به طمع تصاحب جامه زربافت آخرین شاهنشاه ساسانی، او را ناجوانمردانه به قتل رساند؟ و یا این تراژدی حاصل سرخوردگی و بیتفاوتی انبوه عظیم مردمانی بود که خسته از قرنها بهرهکشی و سرکوب از سوی اربابان، موبدان، و شاهان و مباشرانشان، سودی در جانفشانی برای نگاهداری از نظام موجود نمیدیدند و به استقبال از یک مذهب نوظهور که فقط در کلام وعده عدالت و برابری میان مومنان را میداد، شتافتند؟ همان مردمانی که به فروپاشی نظام شاهنشاهی همعصر خود با بیتفاوتی نگریستند، در طول قرون اولیه پس از سلطه سلسله تازیان، بزرگترین حماسههای میهندوستانه را در رویارویی با سلسلههای فاتحان ستمگر و غارتپیشه جدید، رقم زدند. “میهندوستی انسانگرا” با دید انتقادی به تصلب اجتماعی و سیاسی ایران در دوران باستان مینگرد و فروپاشی دردآور و تاثرانگیز تمدن آن را ناشی از این تصلب میانگارد و به نحو همزمان با افتخار و سربلندی به جنبشهای استقلالطلبانه نظامی، فلسفی، و فرهنگی ایرانیان در مقابله با سلطهگران تازی مینگرد.
۶. ایرانیان در طی قرون پس از سلطه اعراب بر سرزمینهایشان، اشکال پرشکوهی از مقاومت در رویارویی با سلطهگران جدید را از خود بروز دادند. مقاومت فرهنگی آنها حتی به آنجا رسید که با مددگرفتن از برخی مفاهیم مذهب باستانی خود و تکیه بر اختلافات درونی فاتحان تازی، شالوده تفسیر و برداشت ویژه خود از این دین جدید را بنیان نهاده و آن را گسترش دادند. مقاومت فرهنگی شکوهمند ایرانیان در طی قرون متمادی نه تنها خود را در شکل گسترش و پاسداری از زبان و ادبیات درخشان فارسی نشان داد، بلکه اندیشمندان، بزرگان، و برگزیدگان ادبی، علمی، و فلسفی ایرانی را به بخش عمدهای از بزرگترین پایه گذاران تمدن درخشان ایرانی-اسلامی تبدیل کرد.
اما “وطنپرستی پرخاشگرای” معاصر، ابراز تنفر از اعراب را به پرچمی تبدیل میکند که در لوای آن اهمیت تاریخی تمدن اسلامی و نقش برجسته ایرانیان در اعتلای آن با بیاعتنائی مواجه میشود. اغراق پرستشوار و در مواردی غیرمستند، در باره ایران باستان چنان انجام میگردد که گویی هجوم اعراب به ایران به قول فوکویاما “پایان تاریخ” را رقم زده و همهچیز پس از آن در ظلمت و تباهی فرورفته است! این همان شیوه استدلالی أست که تبلیغات فرهنگی رسمی در جمهوری اسلامی به نحو متقابل به آن میپردازد و حمله اعراب و ظهور اسلام را به مثابه “آغاز تاریخ” در ایران میپندارد!
۷. “وطنپرستی پرخاشگرا” خواستار نوعی پالایش افراطی زبان موجود فارسی از واژگانی با ریشه عربی است. آنها در این مسیر پالایش زبانی و ساختن واژگان جدید بر اساس ریشههای زبانی ایران باستان چنان به افراط میگرایند که برخی کلمات ابداع شدهشان راهی به درون زبان گفتاری و نوشتاری کنونی باز نمیکند و ملیونها مردم فارسیزبان در جریان ارتباطات روزمره خود بر آنها چشم میپوشند.
“میهندوستی انسانگرا” اما زبان فارسی گفتاری و نوشتاری موجود را همانند ارگانیزم زندهای میداند که بازتاب دگردیسی تاریخی نیازهای مردمان ایرانی برای ارتباط با یکدیگر و بیان احساسات و پندارهایشان بوده است. در این راه پر فراز و نشیب، این مردمان و فرهیختگان و اندیشمندان بلندپایه آنان با استفاده از بسیاری واژگان غیر “پارسی” که در دسترس داشتند، سخن گفته و یا به آفرینش علمی و ادبی پرداختهاند. بسیاری از آن واژگان “عربزده” در چشمههای جوشان و دلانگیز ذوق و اندیشه نوابغی چون فردوسی، خیام، حافظ، سعدی، مولانا، نظامی و... غسل تعمید یافتند و آنگاه به زبان فارسی موجود راه گشودند. “میهندوستی انسانگرا” زبان فارسی واقعا موجود را پاس میدارد و با پیوند زدن مصنوعی واژههای خلقالساعه “پارسی” و یا “معرب” به آن، که بازتاب جدالهای سیاسی و فرهنگی زودگذر امروزی هستند، مخالف است.
۸. “وطنپرستی پرخاشگرا” با تعمیم نفرت تاریخی از تازیان و به بهانه مخالفت با سیاستهای منطقهای و بینالمللی نابخردانه جمهوری اسلامی، میلیونها مردم محروم عرب و عربزبان در دنیای کنونی را پیوسته تحقیر میکند و با تکیه بر این روش، خود را در کنار محافظهکارترین محافل سیاسی بینالمللی قرار میدهد. این نحوه از تفکر، با تکیه و افتخار به ایران و ایرانی بودن، بر سیاستهای غیرانسانی و جنگطلبانه محافل مزبور در تحقیر و سرکوب مردم محروم و فقیر عرب و مسلمان و گسترش بیپایه اسلام هراسی بینالمللی، مهر تایید میزند.
۹. “میهندوستی انسانگرا” با ارج نهادن به میراث درخشان تمدن ایرانی، چه قبل و چه بعد از ظهور اسلام، این میراث را بخشی از تمدن انسانی بر این کره خاکی میپندارد که در غنای میراث تمدنی دیگر ملل و مردمان به نحو تاریخی مشارکت کرده و در عین حال از آنان تاثیر پذیرفته است. این برداشت، فارغ از هر گونه قضاوت ارزشی در باره برتری فرهنگی و یا نژادی قوم یا ملتی بر اقوام و ملل دبگر است. بزرگداشت و حمایت از حقوق بنیادین و جهانشمول انسانی در اشکال فردی، سیاسی، اقتصادی، قومی، نژادی، زبانی و فرهنگی، و جنسی و همچنین احترام به همزیستی صلح آمیز، مهمترین معیارهائی هستند که “میهندوستی انسانگرا” برای ارزیابی نظام روابط میان اقوام و ملتهای گوناگون در حهان کنونی، از آن استفاده میکند.
***
(*) در این مختصر، بنا به پیشنهاد دوستی جامعهشناس، واژه «پرخاشگرا» عامدانه در مقایسه با واژههای متداولتر «پرخاشگر» و یا «پرخاشجو» برگزیده شده است زیرا هر فرد «پرخاشگرا» لزوما در عمل «پرخاشجو» و یا «پرخاشگر» نیست. نگارنده در اینجا قصد نقد نحله معین و مشخصی از «وطنپرستی» معاصر ایرانی را ندارد، بلکه محمل بحث بر عناصر و مولفههای پراکندهای از آن «گرایشهای» فکری قرار دارد که در اظهارات و نوشتههای افراد و گروههای متنوع و بعضا نامتجانس از «وطنپرستان» ایرانی بهویژه پس از استقرار جمهوری اسلامی در ایران، دیده میشوند. بسیاری از این «گرایشها»که عملا «پرخاشجو» و یا «پرخاشگر» نیستند، تا حد زیادی در واکنش به تحمیل افراطی نگرشهای کهنهگرای اسلامی در تقابل با مدرنیزاسیون اجتماعی و فرهنگی در جامعه معاصر ایران، پدیدار گشتهاند.
■ درود بر آقای گویا!
مختصر و موجز.
- منصفانه بگویم که مقاله ارزشمندی است. فقط در تایید محتوای اساسی مطلبتان چند نکته را جهت آگاهی و کاوشهای عمیقتر توضیح میدهم:
- کلّا کسانی که تاریخ و فرهنگ ایران را در دایره دوگانه شطرنجی محبوس میکنند، گرایشهای قدرتپرست و خاصم هستند؛ زیرا هر چیزی را به حدّاقلترین فرم ممکن فرو میکاهند تا بتوانند بر ذهنیّت مردم، چیره شوند و سیطره اقتدار خودشان را ابدیّت دهند. مهم نیست که با چه اعتقادات و سبک و سیاق ایدئولوژیکی وارد عرصه ایران میشوند. مثلا همون اسلامگرایان تاق و جفت، تاریخ را به دو عصر «جاهلیّت و پس از جاهلیّت» تقسیم میکنند تا به راحتی بتوانند اقتدار بلامنازع خودشان را در هر شکل و شمایلی به حیث، اوج پیشرفت و پیشگامی و حُسن مطلوب بشمارند. در حالیکه عصر جاهلیّت اقوام عرب، عصر تنوّع و رنگارنگ و بسیار مداراگونه بوده است که پس از سیطره یابی اسلامیّت، مقتدران الهی به بدترین حالت ممکن، چنان عصری را منفور و با تمام جلوه ها و چهرههای عصر جاهلیّت، مبارزه خصمانه را از دیرباز تا امروز ادامه دادهاند.
- ایران از نخستین پرتوهای فرهنگ و تمدّنش، سرزمین تنوّع بوده و هنوزم هست. تاریخ ایران و فرهنگش، پدیدهای طیفی و بسیار چهره است و هرگز به گوشه خاصّی، میخکوب نیست. حتّا زبان فارسی، دست پرورده تمام تنوّع قومی انسانهائی ست که در واحد جغرافیایی-فرهنگی ایران از کهنترین ایّام تا امروز زیستهاند. جالب اینجاست که نود درصد کسانی که در باره دستور زبان فارسی، کتاب نوشتهاند اهل خطّه آذربایجاناند. بزرگترین لغت نامه نویس ایرانی، «دهخدا»، فرزند قزوین است. نامدارترین لغت نامه نویس ایران، «محمّد معین»، فرزند خطّه گیلان است. همینطور الی آخر.
- خصومت با زبان عربی، بلاهت محض است؛ زیرا تمام ردّپاهای فرهنگ ایرانی را در این مبارزه کور، نابود میکنیم. ویژگی منحصر به فرد زبان عربی که خود ما ایرانیها، «نحو» آن را پیریزی کردهایم [سیبویه]، برای پژوهشگر سازمایههای فرهنگ ایرانی، بسیار راهگشا هستند؛ چونکه کثیری از واژگان عربی در طول قرون، دست ناخورده باقی مانده و محتویّاتشان تحریف نشدهاند و واتاب دهنده تجربیات کهن ایرانیان از کیهان و جهان و مناسبات باهمستان هستند. این نکتهای ست که تا کنون، کمتر کسانی را میتوان پیدا کرد که متوجّه اش شده باشند. دشمنی با اعراب و زبان عربی، راه ما را برای همبستگی بینالمللی و تاثیر گذاری فکری و فرهنگی بر کشورهای همجوار و بویژه کشورهای عربی، مسدود و نابود میکند؛ یعنی کاری که نشانگر بلاهت محض است نه نشانگر فرزانگی و فرهیختگی ایرانی بودن. سره نویسی احمقانه، اصلا هیچ خدمتی به زبان و آموزش مردم ایران نمیکند که چه بسا به تحمیق مردم ایران بیشتر مدد رساند. نمونه فاجعهبار سره نویسی هولناک را میتوان در کتاب «سنجش خرد ناب» دید که کوچکترین ردّ پایی از اندیشههای بزرگترین متفکّر دوران روشن اندیشی را به ایرانیان نشان نمیدهد و این بااعث تاسف است که فیلسوفی نامدار در دستگاه سره نویسی از ما بهتران به تعبیری که عوام دارند، به خواری و زاری محکوم شده است.
- رویکرد ما به تاریخ و فرهنگ ایرانی از عصر اساطیری تا امروز باید بر شالوده بینش پژوهشی-سنجشی از بهر شناخت و فراتر کاویدن باشد؛ نه از بهر پُز دادن و تکبّر و غرور کاذب. تاریخ اعمال سلاطین مستبد و مکّار، تاریخ ایران در اصالت فرهنگی اش نیست. ایرانی اصیل، اگر واقعا خردلی اصالت داشته باشد، باید از اینکه برغم آنهمه شکوه گذشتهها به این چاه حضیض الهی فرو افتاده است، جدا شرمگین باشد و در این باره بیندیشد که چرا «خدایی [= سیمرغ گسترده پر] که پرورنده و پرستار و نگاهبان جان و زندگی» بود، نامش باژگون شد و واپس رانده شد و سپس الله خونریز بر جایش نشست و به آلت دست قدرتپرستان کمپلکسی تبدیل شد تا شبانه روز، فرزندان جوان این اب و خاک را به چوبه دار بسپارند. چه اتّفاقاتی در روح و روان و مغز ایرانیان در طول تاریخ افتاد که به چنین روز فلاکتباری درغلتیدند؟
- اندیشیدن سنجشگرانه در باره تاریخ و فرهنگی که ما امروزیان، محصول تحوّلات آن هستیم، رویکردیست برای شناخت آنچه بودهایم از بهر شالوده ریزی آنچه آرزو میکنیم در امروز و فردا باشیم. نگاه سنجشگرانه بدون هیچ حُب و بُغضی به گذشتههای تاریخی در تمام عرصه های ممکن باید بتواند سیمای اصیل ایرانی را در تنوّع فرهنگیاش واتاب دهد؛ وگرنه هر آنچه نوشته و منتشر میشود، قنطور نویسی بر شنهای ساحل است.
شاد زی و دیر زی! / فرامرز حیدریان
■ جناب حیدریان: از لطف نظر و همچنین توضیحات ارزشمند شما بسیار سپاسگزارم. پایدار باشید.
با احترام، ع. گویا
■ با درود، مقالهای است به موقع و به جا. دست شما درد نکند.
- با تمایز گذاشتن میان دو اصطلاح «میهن پرستی» و «میهن دوستی» نکات بسیار اساسی را دربارۀ ذهنیت ایرانیان توضیح دادهاید. «پرستش» از هر نوعش نشانۀ بندگی است. بندگان میپرستند! شما اگر دقت کرده باشید، کسانی که دم از میهنپرستی میزنند و دیگران را دعوت به پرستش مقولۀ مجردی به نام «میهن» میکنند، خصوصیات بندگان را دارند. کافی است شما در یکی از بنیادهای اعتقادی آنان شک کنید تا سزاوار انواع دشنامها و تهمتها شوید.
- در «میهندوستی» با انسانهای شریف و بزرگوار سر و کار دارید که نه یک «میهن مجرد» بلکه «میهن» واقعیشان را «دوست» دارند. و این یک خصوصیت انسانی است. در ادبیات فارسی معنای «حُب وطن» از معنای میهن دوستی که شما از آن سخن میگویید، دور نیست.
- میهنپرستان برخلاف میهندوستان انسانهای تلخکامی هستند و با پرستش مقولهای مجرد و نه واقعیتی ملموس میخواهند بر تلخکامیهای خود در زندگی چیره شوند و به نوعی آرامش روحی برسند. شما اگر از نزدیک با این افراد سر و کار داشته باشید خواهید دید که از یک شکست یا سرافکندگی یا احساس حقارت رنج میبرند.
- این افراد حتی اگر نام پژوهشگر تاریخ یا هر عنوان علمی و دانشگاهی دیگر بر خود نهاده باشند، در بهترین حالت دانشی سر و دُم بریده از تاریخ ایران باستان دارند.
- کشف ایران باستان به ویژه ایران پیش از ساسانیان کشف تازه ای است و ما از این بابت مدیون شرق شناسان غربی هستیم. اما شرق شناسان به ویژه ایران شناسان دربارۀ بسیاری از مفاهیم و مقولات تاریخ ایران باستان همرأی نیستند. بسیاری از ایرانیان حتی نمیدانند واژۀ «ایران» به چه معناست. اصطلاحاتی مانند «ایرانشهر» و «ایرانزمین» که بعضی ها در میان ایرانیان رایج کرده اند و میخواهند تاریخ ایران را با آنها توضیح دهند، در اصل، معناهای دیگری داشته اند.
- آخرین پژوهشها روشن کردهاند که واژۀ «آریا» در اوستا به پرستندۀ «اهورا مزدا» اطلاق می شده و این واژه در اوستا معنایی و در وداها معنایی دیگر دارد.
- میهن پرستان دم از «سرزمین اهورایی» میزنند. در حالی که اهوراپرستان در بخشهایی از ایران کنونی ساکن بودند که به آنها «ایرانشهر» میگفتند. در زمان ساسانیان مناطق دیگری از قلمرو آنان را (که مردمانشان اهوراپرست نبودند یا اکثریت ساکنانشان اهوراپرست نبودند) با نامهای دیگری مانند آسورستان، ارمنستان یا آتورپاتکان مشخص میکردند.
- پادشاهان ساسانی پس از شاپور اول خود را «شاه ایران و انیران» میخواندند. بنابراین، نمیتوانستند سراسر قلمروشان را «ایرانشهر» بنامند.
- به عراق کنونی که تختگاه ساسانیان بود، «دل ایرانشهر» میگفتند یا نام نیشابور که بیشینۀ مردمش زرتشتی بودند، ایرانشهر بود.
- مدتهاست ثابت شده که پیامبری به نام زرتشت، اختراع موبدان عهد ساسانی است.
- زرتشتی که در گاتها از او یاد میشود کسی را دعوت به دین نمیکند. این سرودها را عده ای در نیایش های جمعی شان ورد میگرفتند
- نام زرتشت ۱۷ بار در گات ها آمده و معنای آن مردی است که شترهای پیر دارد.
- هنوز متن گات ها را به سبب آنکه پیش از مکتوب شدنش قرنهای طولانی سینه به سینه نقل میشده، هنوز نتوانسته اند درست و کامل بفهمند و ترجمه کنند.
- خلاصه اینکه جماعت میهن پرست جماعتی هستند با دانشی سر و دم بریده و گزینشی.
- در جنبش سراسری کنونی همان طور که شما به درستی توجه کردهاید جوانان ایران به دنبال میهن دوستی انسانگرا هستند.
به امید پیروزی آنان! با احترام، ارمغان پیروز
■ جناب پیروز: از توضیحات روشنگرانه شما بسیار ممنونم. برقرار باشید.
با احترام، ع. گویا
■ جناب گویا، نکات مهمی در مقاله شما هست اما این موضوع ابعاد دیگری دارد که دو هموطنی که کامنت گذاشتهاند هر کدام نکاتی را مطرح کردهاند من نیز میخواهم از زاویه دیگری به بحث شما نگاه کنم:
مردم ایران هویت دوگانه بلکه چندگانهای دارند یکی خود را اول مسلمان (یا هر مذهب دیگر) بعد ایرانی میداند دیگری خود را اول ایرانی بعد مسلمان میداند این آغاز افتراق است این دوگانگی بعد از استقرار جمهوری اسلامی شدت یافت و حکومت دینی به راههای گوناگون هویت ایرانی را تحقیر و هویت اسلامی را برجسته کرد. درجنگ ایران و عراق که مردم برای دفاع از کشور می جنگیدند را به جنگ اسلام و کفر تقلیل میداد یا تعبیر میکرد. در صورتی که عراق اکثریت مردمش نه تنها مسلمان بلکه شیعه بودند. مثال دیگر بعد از انقلاب هزاران امامزاده پدیدار شد اما راههای منتهی به آرامگاه کورش در روز کورش بسته میشود و یا مردم در عید نوروز اجازه ندارند در تخت جمشید اجتماع کنند اما راهپیمایی ملیونی کربلا را همه ساله با هزینه دولت و یا شهرداریها بر گزار میکنند و باز کافی است بودجه تعمیر نگه داری آثار تاریخی غیرمذهبی را با هزینهای که مثلا صرف طلا کاری چند باره مقابر امامان شیعه و یا ساختن و نگهداری قبر خمینی صرف میشود مقایسه کنید تا عمق خوار داشتن هویت ایرانی و تعزیز هویت اسلامی مشخص شود افراط و تفریط این گونه جامعه را از حال تعادل خارج میکند.
ما از انقلاب مشروطه به بعد در حال تبدیل شدن به یک دولت ملت بودیم و نام ایران را حتی در مجامع غربی که به نظر من فراگیرتر از پرشیا بود برای کشور خود انتخاب کردیم. ما حتی دویست سال پیش به همت غریبان پی به وجود سلسله هخامنشی بردیم. مسلما کشوری با این قدمت تمدنی مردمانش خشنود نیستند که آغاز تقویم انها مهاجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه باشد که در برابر شهرهای بزرگ ایران روستاهایی بیش نبودند خیلی از زمامداران و تئوریسینهای نظام میگویند مردم ایران با آمدن اسلام متمدن شدند که واقعا دروغ بودن آن چون روز روشن است. وقتی یک حکومتی مستقر میشود و امنیت در قلمرو خود ایجاد میکند تمدن خود را بوجود میآورد دانشمندان نویسندگان هنرمندان فرصت مییابند آثار خود را نشان دهند لذا ما هم تمدن قبل از اسلام داشتیم هم تمدنی که بعد از اسلام بوجود آمد متاسفانه جمهوری اسلامی راه افراط و تفریط پیش گرفته و جامعه را دوقطبی کرده و ما اثرات آن را در ایجاد میهنپرستی پرخاشگر میبینیم.
با تشکر دهقان
■ با دورد. هخامنشیان بخشی از تاریخ آن سرزمیناند و باید جایگاه درخور خود را در تاریخ آن کشور پیدا کنند. اگر قرار باشد کورش جای امام حسین را بگیرد و عدهای هرسال برای او اربعین بگیرند و در آرامگاه او بر خاک بوسه زنند، راه نجاتی برای آن کشور متصور نیست. کدام کشوری را می شناسید که مردمش از این کارها بکنند؟ آیا فرانسویها هر سال بر آرامگاه ناپلئون یا دوگُل جمع میشوند و فریاد میزنند: ما همه آریایی هستیم، عرب نمیپرستیم؟ تازه کورش، برخلاف جانشینانش، اهورا مزدا را نمیپرستید که ما او را آریایی یعنی پرستندۀ اهورامزدا بدانیم. او پرستندۀ میترا، خدای مغان بود. مغان از بومیان شمال ایران کنونی بودند. او خدایان سامی و یونانی را هم می پرستید.
با احترام، ارمغان پیروز
■ جناب دهقان: از مطرح نمودن نقطه نظرات با ارزشتان سپاسگزارم. پایدار باشید.
با احترام، ع. گویا
■ جناب پیروز
هنگامی که اقوام آریایی چند هزارسال پیش به ایران مهاجرت کردند People indigenous یا بومیهای ساکن ایران در این سرزمین ساکن بودند، تمدن خودرا داشتند که عیلام (ایلام) و انشان دو نمونه آن بود. از چگونگی تسلط آریایی اطلاعات زیادی در دست نیست که موضوع بحث ما هم نیست. قطعا اختلاط نژادها امر اجتنابناپذیری بوده است. میخواهم گوشزد کنم اصولا صحبت از نژاد خالص آریایی چندان پایهای ندارد مضافا ایران بعدها مورد هجوم قبایل عرب، ترک و مغول قرار گرفت و مردم ایران ترکیبی از نژادهای گوناگون است و اصولا افتخار کردن به نژاد امر مذمومی است. رفتن به زیارت و راهپیمایی اربعین و مراسمی از این قبیل مخصوص مذاهب و ادیان است ما قبل از انقلاب ندیدیم کسی پای پیاده به کربلا و نجف برود و یا کسیانی بخواهند در روز کورش در مقبره او تجمع کنند اینها همه از دستاوردهای جمهوری اسلامی است. همانطور که در کامنت قبلی نوشتم اینها نتیجه اقراط و تفریط حکومتیان فعلی ایران است و اصولا تجمع در مقبره کورش یا تخت جمشید یک عکسالعمل سیاسی است نه مذهبی و زیارتی و قطعا در یک حکومت نرمال چنین اجتماعاتی برپا نخواهدشد. با تشکر مجدد از جناب گویا و کامنت جناب پیروز
دهقان
■ جناب دهقان، درود بر شما، ایران شناسان، هندشناسان و زبانشناسان (به ویژه در کولژ دو فرانس) با پژوهشهای علمی دقیق و کمنظیر در نیم قرن اخیر ثابت کردهاند که نژادپژوهان و شرقشناسان اروپایی در قرن نوزدهم میلادی در فهم واژۀ «آریا» در وداها و اوستا دچار خطای بزرگی شدهاند. این واژه نه وداها و نه در اوستا معنای نژادی ندارد. در اوستا به پرستندۀ اهورامزدا اطلاق میشود و برداشت نژادی از آن، به ویژه پس از انتشار نتایج این همه پژوهش علمی در حوزۀ زبانشناسی و اوستاشناسی، نشانۀ ساده اندیشی و سادهدلی ایرانیایی است که خود را آریایی نژاد می دانند. آریا و معادل آن «ایر» به پرستندۀ اهورامزدا گفته میشد. انیران یعنی کسانی که اهورامزدا را نمیپرستند. در زمان ساسانیان به مردمانی که زرتشتی نبودند «انیران» میگفتند. بنابراین، نژادی به نام آریایی از اصل وجود خارجی نداشته است. نشان به این نشان که پس از اسلامی شدن ایران، زرتشتیانی که به اسلام میگرویدند همکیشان سابقشان آنان را «انیران» مینامیدند. مقالۀ خوبی در این باره در ایرانیکا چاپ شده است.
بنابراین، شاهنشاه آریامهر میبایست پرستندۀ اهورامزدا یا، به عبارت سادهتر، زرتشتی بوده باشند نه اینکه به زیارت عتبات و مکه تشریف فرما بشوند. البته اشتباه ایشان نبود. چون لقب آریامهر را گویا صادق رضازادۀ شفق از ترکان اصیل ایران به ایشان پیشنهاد کرده بود. البته در زمان رضازاده شفق هنوز از واژۀ آریایی به معنای نژادی آن استفاده میکردند. بنابراین، جناب ایشان هم مقصر نیستند. همۀ این مفاهیم از جمله مفاهیمی مانند میهنپرستی و ناسیونالیسم مفاهیمی هستند که از غرب به ما رسیدهاند. تصویری که ملل شرق به طور کلی از خود ساختهاند محصول مدرنیتۀ غربی است.
با احترام، ارمغان پیروز
■ درود بر آقای پیروز، در باره بعضی سخنهای شما، من مایلم توضیحاتی بدهم. ولی چون اینجا، مکانی برای بحثهای مفصل و تخصصی نیست، صرف نظر میکنم. نکتهای که به شما و دیگر دوستان محترم لازم میدانم بگویم، اینست که در رویکرد به تاریخ ایران کهن تا میتوان باید از نظرات قطعی صادر کردن، جدا پرهیز کرد. علتش اینه که بسیاری از پژوهشهای باختر زمینیان از یونانیان و آلمانیها و فرانسویها و انگلیسها بگیر تا روسها، به شدت متناقص همدیگر هستند و کلا باید آثار آنها را توام با سنجشگری بدون حب و بغض بررسی کرد. من به شخصه در خصوص تاریخ ایران، بویژه از نوع کتبی اش خیلی شکاک و در موضع رادیکال و پرسنده، مدام جستجو میکنم و سنجشگرم.
صحبتهای شما تا اندازهای درستاند، ولی برخی از سخنانتان، با حالت قطعی ابراز شدهاند، چونکه شما به آرا پژوهشگران تاریخ کهن ایران استناد میکنید. و این راهگشای معضلات تاریخی و فرهنگی ما نیست. برای کسب شناخت دستمایهای از تاریخ کهن ایران مخصوصا عصر اساطیر و سپس میتراییسم و بعدش زرتشتیگری و سپس اسلامیت باید راههای دیگری را سوای راههای کوبیده شده پژوهشگران رفت، چونکه همانطور که خودتان دقیق و کاملا صحیح گفتهاید، میهنپرستی و ناسیونالیسم از پدیدههای مدرنیته غربی هستن. آفرین بر شما که این موضوع را خوب و عالی فهمیدهاید. به نظر من، کلمه ایران از اسطوره ایرج، سرچشمه گرفته است که توضیح چراییاش را من در مقالات گذشتهام نوشتهام و تکرار نمیکنم. نکته دیگر اینکه، محتویات اوستا، آیینه کشمکش موبدان را با بنمایههای فرهنگ مردم ایران در کلیتش واتاب میدهند. فقط باید خیلی دقیق، مطالب را مطالعه کرد و در باره مفاهیم و اصطلاحات و نامها ژرفاندیشی کرد تا بتوان تصوری شایان اندیشیدن و سنجشگری از علل کشمکشها و پیامدهای آنها را در عرصه کشورداری و اجتماعی به دست آورد. در زمینه پژوهش و کسب شناخت شایان ارزش باید جدا از تعصب و جانبداری کردن و حق به جانبی فاصله گرفت و مدام گشوده فکرانه از دیدگاههای دیگران جهت انگیخته شدن به فراتر کاویدن با شوق استقبال کرد.
شاد زی و دیر زی فرامرز حیدریان
■ جناب حیدریان ، درود بر شما
اساطیر شاهنامه از اساطیر زرتشتی گرفته شده. بنابراین پسینتر از اوستا ست. ایر ابرج هم به همان معنایی است که اوستاشناسان بزرگی مانند ژان کلنز توضیح دادهاند. متأسفانه تنها یک کتاب از مجموعه مقالات قدیمی کلنز به فارسی ترجمه شده. ممنون از تذکر شما. اما هرچه ما در این باره بگوییم اقتباس و رونویسی از اوستاشناسان غربی است. جای تأسف است. چارهای نیست. کلنز دربارهی اوستا بیش از ده مقاله در ایرانیکا نوشته است. من کسی را در ایران نمیشناسم حرف تازهای برپایه علمی در این باره زده باشد. این دانشها را اینها آغاز کردهاند و اینها نیز ادامه میدهند. دریغ از ما.
با احترام، ارمغان پیروز
■ درود بر شما آقای پیروز،
اساطیر ملتهای کهن، پس از شکلگیری در پروسه تاریخ و سیستمهای کشورداری و مناسبات اجتماعی، تحول معنایی پیدا میکنن، ولی اصالتشان، دست ناخورده میمانند. اتفاقا در همان شاهنامه میتوان سیر تغلیب اساطیر و تصاویر ایده آلی و تحولات و کشمکشهایی را که بین مردم و حکومتگران و موبدان بوده است، راحت تمییز و تشخیص داد. شاهنامه، اصلا یکدست نیست. تصاویر اسطورهای در زرتشتیگری، تاویل موبدان در دستگاه الهیات زرتشتیگریست که با اصل تصاویر اسطورهای، همسویی و همخوانی ندارند و اتفاقا تحریف و باژگونگی آنها به نفع سلاطین قدرتپرست بودهاند. کار پژوهشگر خویشاندیش دقیقا برجسته کردن تحریفات و تغلیبات و امثالهم است. دیگر اینکه، موضوع حقانیت به حکومت و قدرت، بدون پسزمینه های اسطورهای، ناممکن است. برای همینم هست که قدرتپرستان بیش از هر چیز دیگر بر سر تاویل و تفسیر تاریخ و اساطیر مردم، کشمکشهای عربدهای دارند. چونکه بحث بر سر قدرت و امتیازه، نه بحث بر سر خدمت به مردم. در اینکه غیر ایرانیها در خصوص تاریخ ایران، خیلی زحمت کشیدهاند، هیچ شکی نیست. ولی ما این روزها در وضعیتی هستیم که بتوانیم پژوهشهای آنها را با دید انتقادی بررسی کنیم. دیگر اینکه در اسلامیت، موضوع توحید، بحث قدرت است و امتیاز. تمام اینهمه قلمفرسودنهای متوکلان اسلام در حول و حوش توحید فقط بحث انحصاری کردن قدرت و امتیاز و اقتدار ابدیست.
شاد زی و دیر زی فرامرز حیدریان
■ دوستان گرامی جنابان پیروز و حیدریان
مثل اینکه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ در فیزیک به علوم اجتماعی و تاریخ هم تسری پیدا کرده است. نمیدانم چقدر درباره گروه اناره که تعدادی از تاریخنگاران غربی و مخصوصا آلمانی درباره پیدایش اسلام و کتاب قرآن مطالعه کرده و میکنند اطلاع دارید در همین سایت ایران امروز، سایتی به نام کندوکاو و با عنوان پژوهشهای نوین در باره آغاز اسلام دیده میشود و مدتها است که همه روزه قبل مشاهده و مطالعه است که با اطلاعات تاریخی و سیره نگاری محدثان اسلامی و آنچه تا کنون در باره اسلام میدانستیم به قول معروف از زمین تا آسمان فرق میکند. این را برای مثال عرض کردم در تایید نوشته جناب پیروز بگویم من اولین بار است که این تئوری که اصلا کلمه آریانژاد نیست بلکه پرستنده اهورمزدا است میشنوم این از کمدانی بنده است که از نتیجه تحقیقات جدید بیخبر بودم و اما چند پرسش:
ما که نمیتوانیم منکر وجود نژادهای گوناگون بشر باشیم با این همه تنوع نژادی که وجود دارد. پاسخ شما چیست؟ آیا اصلا قبیلههایی چند هزار سال پیش به ایران مهاجرت کردهاند؟ آیا تقسیمبندی زبانها هم به زبانهای هند و اروپایی و سامی و غیره هم نادرست است؟ آیا اینکه انگلیسی ها بعد از تسلط بر هند و مطالعه زبان سانسکریت متوجه همسانی و هم ریشهای آن با زبان انگلیسی شدند هم نادرست است؟ به قول مولانا: چه دانمهای بسیار است لیکن، من نمیدانم!!
جناب پیروز سپاسگزار خواهم بود که با دانش و مطالعاتی که در این زمینه دارید در حدممکن پاسخ بفرمایید
با سپاس دو باره دهقان
■ بحث روشن کنندهای است و بسیار بهره بردم. درود و سپاس بر گویا و نویسندگان دیگر.
بسیار کوتاه نظرم را عرضه میکنم: به گمان من اندیشه کردن به آینده ایران بایستی راهنمای ما باشد و نه به گذشته فکر کردن. در گذشتهها غنودن موجب اختلاف ما میشود و نه موجب همبستگی اجتماعی ما. بیشتر انرژی خود را بهتر است صرف برنامههای آینده و آینده سازی خود کنیم.
عزیزی
■ جناب دهقان، درود برشما، پرسشهای شما پرسشهای اساسیاند. علاقمندم پاسخ مختصری به آنها بدهم زیرا سالیان درازی است در این عرصه جستوجو میکنم. من نیز مانند شما پرسنده و جُستوجوگرم. اول این را بگویم که بیشتر دانستههای من برگرفته از یافتههای پژوهشگران و اندیشه گران غربی است. شما به درستی به گروه اناره اشاره کردید. جای دریغ است که ما چارهای جز این نداریم که همواره و همچنان تنها از دانش و نتایج تحقیقات پژوهشگران غربی بهرهمند شویم. حقیقت این است که آنان مجهز به ابزارهایی هستند که متاسفانه ما از آنها بیبهرهایم. در این باره اگر خواستید سپس توضیح میدهم. دوگانه انگاری مانوی در میان آنان حتی اگر بعضیهاشان به آن گرفتار باشند، خصلت مذمومی است، اما برای بسیاری از ما مایۀ افتخار است. البته این سخن به این معنا نیست که هرچه آنان بگویند باید چشم بسته بپذیریم. اگر نتایج تحقیقات آنان را، به توصیۀ پوپر، مستدل، مستند و از نظر منطقی پذیرفتنی بیابم میپذیرم. و اگر پژوهشگری در رد آنها سخنی مستدل، مستند و از نظر منطقی پذیرفتنی بگوید، در دانستههای خود با کمال میل تجدیدنظر میکنم.
پیشینیان ما در اول قرن گذشته ناگزیر بودند فرضیهها و گاه احکام نسنجیدۀ شرقشناسان را چشم بسته بپذیرند. به سبب آنکه میبایست تصویری همگانی یا هویتی ملی برای ما دست و پا کنند. تصویری که ما اکنون از «ما»ی جمعی خود در ذهن خویش داریم در کلیت خود تصویری است که نخبگان فرهنگی و سیاسی کشورمان در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ساختهاند. هراس ما از این است که اگر این تصویر جمعی بشکند به ورطۀ «منِ» فردی پرتاب شویم که زیستن در آن بسیار دردناک است. این مقدمه را همین جا رها میکنم.
و اما پرسشهای شما. فردریش اشپیگل نخستین پژوهشگری بود که در سال ۱۸۵۸ واژههای «ایر» در نام ایران، «آریا» در وداها، «اَیریا» در اوستا و «ایر» در نام ایرلند را همریشه فرض کرد و دیگران به دنبال او رفتند. همین فرضیه بود که در میان ایرانیان جا افتاد. اما امروز بسیاری از زبانشناسان معتقدند که رابطهای میان این چهار واژه وجود ندارد. اولاً «ایر» ایرلند ربطی به دو واژۀ آریا و اَیریا ندارد. هندشناسان و اوستاشناسان برجستهای مانند ژان کلنز معتقدند که «آریا» در سانسکریت و «اَیریا» در اوستایی از راههای گوناگون در آن زبانها جا افتادهاند. بعضی از زبانشناسان معتقدند که این واژهها از زبانهای دیگری به اوستایی و ودایی راه پیدا کرده است. کلنز میگوید: «اَیریا» در اوستایی واژهای تک افتاده است. در حالی که «آریا» در سانسکریت دارای مشتقات است و خود از ریشۀ «آری» مشتق شده است. بعضی از زبانشناسانِ تاریخی «آری» را «بیگانه» ترجمه کردهاند، بعضی «میزبان»، بعضی دیگر مانند بنونیست و ژرژ دومزیل «هممیهن»، بعضی دیگر «همکار» و بعضیها نیز «رقیب» ترجمه کردهاند. بنابراین، واژۀ آریا در سانسکریت باید به حال خود رها شود. به گفتۀ کلنز، ایرانیها هر پیوندی با هندیها داشته باشند، از طریق واژۀ «آریا» هیچ پیوندی میان این دو قوم نیست.
بعضیها نیز معتقدند که این واژه از زبان اُگاریتی وارد زبانهای دیگر شده است. هنگامی که ویلیام جونز، یکی از کارکنان دستگاه اداری بریتانیا در هند، در اواخر قرن هیجدهم (۱۷۸۶ میلادی) متوجه بعضی همانندیها میان سانسکریت، یونانی و لاتینی شد، فرضیۀ زبانهای هندو اروپایی به وجود آمد که هنوز بیشتر زبانشناسانِ دنیا به آن پایبند هستند و پژوهشهای زبانشناختی خود را در چارچوب آن انجام میدهند. اروپاییان که همواره در پی یافتن زبانی بودند که گویا مادر همۀ زبانهای دیگر دنیا بوده است، هند را در نیمۀ دوم قرن هیجدهم، کانون اصلی مردمان هند و اروپایی و سانسکریت را همان زبانِ مادر فرض کردند. اما خیلی زود این فرضیه رها شد. با این حال، مسئلۀ چگونگی رسیدن هندو اروپایی زبانها به شبه قارۀ هند، یکی از پرسشهایی بوده است که باستانشناسان و زبانشناسان تاریخی کوشیدهاند پاسخی به آن پیدا کنند. در این میان، زبانهای هند و اروپایی و مردمانی که به این زبانها سخن میگویند، «آریایی» نامیده شدند که داستانش داستان دیگری است و در بالا اشارۀ مختصری به آن کردم.
مدتهاست زبانشناسان و مورخان اینهمانیِ دو مفهوم «آریایی» و «هند و اروپایی» را رها کردهاند و اکنون فقط از زبانهای هند و ایرانی زیر عنوان «آریایی» نام میبرند. در این باره میتوانید به مقالۀ «آریاییها» به قلم «رودیگر اشمیت» در ایرانیکا نگاه کنید. بعضی از زبانشناسان و باستانشناسان چه در گذشته و چه در سالهای اخیر در اعتبار فرضیۀ هند و اروپایی یعنی همریشه بودن این زبانها (که نزدیک به پانصد زبان زندۀ دنیا را در برمیگیرند) تردید کردهاند.
چند سال پیش یکی از زبانشناسان و باستانشناسان برجستۀ فرانسوی به نام «ژان پُل دُمول» در کتاب بسیار مفصلی (بیش از ۷۰۰ صفحه) زیر عنوان «پس این هند و اروپایی کجا رفتند؟» نشان داد که کوششهای پژوهشگران در سه قرن گذشته در جهت بازسازی «زبان هند- و- اروپایی نخستین» (پروتوُ هند و اروپایی) برای ثابت کردنِ خویشاوندی این زبانها و جایگاه جغرافیایی شکلگیری آنها به جایی نرسیده است. برای مثال جیمز مالُری و داگلاس آدامز، دو «هند- و- اروپاییشناسِ» معاصر، بُنواژههای مشترک در دوازده خانوادۀ زبانهای هند- و- اروپایی را بازسازی کرده و فهرستی در برگیرندۀ ۱۴۷۴ بُنواژه فراهم آوردهاند.
- بُنواژههای مشترک در دوازده خانواده بیش از ۱۴ یا ۱۵ بُنواژه نیست. یعنی یک در صد کل بُنواژههای بازسازی شده.
- یازده خانواده دارای ۲۳ بُنواژۀ مشترک یعنی ۲ در صد؛
- ده خانواده دارای ۵۲ بُنواژۀ مشترک یعنی ۴ در صد کل بُنواژهها هستند.
- سه چهارم بُنواژههای مشترکِ بازسازی شده مربوط به کمتر از ۶ خانوادۀ زبانهای هند-و-اروپایی هستند.
- نیمی از آنها را تنها در ۴ خانواده میبینیم؛
- و یک چهارم آنها مربوط به ۳ خانواده از این زبانها هستند.
به همین سبب، بسیاری از «هند- و- اروپاییشناسانِ» جدی از فرضیۀ «زبان مادر» دست کشیدهاند و اکنون نه از خویشاوندی همۀ این زبانها بلکه از شبکۀ روابط زبانی در گذشته و اکنون سخن میگویند. زبانها در بنواژهها باید خویشاوند باشند نه در بعضی واژهها تا ما آنها خویشاوند بدانیم. در زبان فرانسه انبوه عظیمی از واژههای عربی وجود دارد، اما این دو زبان خویشاوند نیستند. بسیاری از آن واژهها در فرانسه معنایی و در اصل عربیشان معنایی دیگر دارند. البته این بحثها در میان زبان شناسان تاریخی به این سادگی که من سعی کردم خدمت شما عرض کنم نیست.
امیدوارم این چند کلمه شما را تشویق کند تا خود به جست و جو در این باره بپردازید. البتۀ من هنگام مطالعاتم متوجه شدم که پیش از تحقیقات پیچیدۀ زبان شناسان تاریخی، ملافیروز، موبَد دانشمند پارسیان در بمبئی، در اول قرن نوزدهم میلادی به سرجان مَلکُم، مورخ اسکاتلندی و نویسندۀ کتاب تاریخ پرشیا، گفته بود که واژۀ «اِر» در اوستا به معنای مؤمن زرتشتی و «اَنر» به معنای غیرزرتشتی است. تفصیل دیدار سرجان ملکم و موبد بزرگ زرتشتیان را میتوانید در تاریخ پرشیا بخوانید.
با احترام، ارمغان پیروز
■ با درود دوباره،
پرسشی از پرسشهای جناب دهقان را بیپاسخ گذاشته بودم. عذر میخواهم. همین اکنون متوجه شدم. بله، نژادها وجود دارند اما نه به آن بیآمیغی یا خلوصی که بعضیها گمان میکنند. کافی است کمی در تاریخها جستوجو کنیم تا متوجه بشویم که ما ایرانیان بیش از آن که با آلمانیها یا اسکاتلندیهای بور و چشم آبی خویشاوندی نژادی داشته باشیم با عربها خویشاوندیم. مثالی بزنم.
پادشاهان ساسانی گروههایی از قبایل بزرگ عرب را در مناطق گرمسیر جنوب ایران مانند کرمان و توج یا توز (در فارس) و اهواز جای داده بودند. به نوشتۀ طبری، شاپور ذوالاکتاف دستههایی از بنو عبدالقیس، بنوتَغلب و بنوبکربن وائل را در کرمان نشانده بود. پس از اسلام، در نخستین قرنهای هجری کمتر شهر ایرانی میشد یافت که بخش عمدهای از مردمش عرب نباشند. یعقوبی، مورخ و جغرافیدان قرن سوم هجری، در «کتاب البُلدان» چندین شهر بزرگ و مهم ایران را نام میبرد و میگوید: و اهلها اخلاط من العرب و العجم (یعنی مردمش مخلوطی از عرب و عجماند) مانند سیروان و صیمره (در بلاد جبل و خوزستان)، حلوان (در چند فرسنگی قصر شیرین) دینور، قزوین، نهاوند، ری، اصفهان، طوس، مرو، هرات، نیشابور و بخارا. به گفتۀ او، در همۀ شهرهای خراسان گروههایی از اعراب از مُضَر و ربیعه و دیگر تیرههای یمن جایگیر شده بودند مگر در اُسْروشَنه (در ماوراءالنهر) که مردمش عربان را به شهر راه نمیدادند تا آن که مردی از بنیشیبان به آنجا رفت و نشیمن گرفت و با زنی از ایشان ازدواج کرد. سندی در دست نیست که نشان دهد همۀ آن اعراب سپس شهرهای ایران را ترک کرده به جزیره العرب بازگشته باشند. آنان پیش از برآمدن حکومتهای ایرانی با مردم آن شهرها درآمیخته و بومی شده بودند. بد نیست بدانیم که خاندان بنی شیبان به مدت دو قرن از زمان نادرشاه تا اوایل دورۀ پهلویِ اول بر طبس و نواحی آن فرمان میراندند. در حملۀ مغول اتابکان سَلغُری که گروهی از ترکمنهای اُغوُز بودند بر فارس حکومت میکردند. آنها نزدیک به یک قرن و نیم بر فارس حاکم بودند. سعدی همدورۀ آنها بود. آن ترکمنان با مردم بومی درآمیختند. قشقاییها سپس به آن منطقه وارد شدند.
با احترام، ارمغان پیروز