آقا آمد. آقا را آوردند. آقا را با عصا آوردند. آقا با عصا ایستاد. آقا حرفهایی هم زد، که زدن و نزدن این حرفها هیچ چیزی را عوض نکرد. قرار نبود چیزی عوض بشود. اصلا آقا آمده بود، بگوید که در این جا، در همیشه بر همان پاشنه میگردد و هیچ وقت، هیچ چیز عوض نمیشود. وقتی که آقا حرفهایش را زد و خیالش از هر حیث راحت شد که پایان غیبت صغرا را به درستی اعلام کرده است، طوری که آمریکا هم بفهمد، عصایش را برداشت و رفت تا زیر عبایش به انتظار غیبت کبرا بنشیند!
شاه بودن و رهبر بودن خیلی سخت است. آن موقعها که شاه (خدا بیامرز)، از سختی کار مینالید، هیچ کس حرفش را جدی نگرفت. اصلا آنقدر حرفهای الکی زده بود، که حرفهای درست و حسابیاش هم در این وسط گم شده بود. یکی از سختیهای این کار این است که تعطیلبردار نیست. تو اگر سپور هم باشی، هر وقت که جارو را زمین بگذاری، وقتت دیگر مال خودت است، اما رهبر حتی توی اتاق خواب خودش هم رهبر است، تازه وقتی که پایش را به اتاق خواب میگذارد، وقتی که میبیند، کاری از دستش برنمیآید، به سرش میزند، قانونی برای اتاق خواب مردم وضع کند، این است که صبح فردا دستور میدهد کاندومها را در سطح شهر جمع کنند و جلوی سقط جنین را بگیرند و به قول شاملو «عشق را در پستوی خانه نهان بکنند!»
عیب دیگر رهبری این است که ترقی ندارد. تو اگر سپور باشی، میتوانی ترقی بکنی و سرسپور بشوی! اگر دیپلم بگیری، شاید هم بتوانی پست بهتری را به دست بیاوری. خب همه اینها باعث دل خوشی است و به آدم انگیزه کار میدهد. رهبری اما هیچ امکان ترقی ندارد، یک بار رهبری شدی، باید در همان پست بمانی و بمیری! خب این طوری دست و دل به کار نمیرود. بعد، همه از او توقع دارند که کار بکند، کارش را با عقل و درایت و ابتکار انجام بدهد! مگر با چنین شرایطی جایی برای عقل میماند؟
بدترین عیب این کار این است که بازنشستگی ندارد. هر خری بعد از آن که پیر میشود، در سنین بازنشستگی و سالخوردگی، از آب و جو و شاید هم آبجوی مجانی برخوردار است. کدام رهبر یا شاه را میشناسید که بازنشسته شده باشد و سالهای آخر زندگیاش را مثل هر بچه آدم دیگری بدون کارکردن گذرانیده باشد. ملکه انگلستان را دیدید که از کار اضافی در سنین کهولت سقط شد.
این عیبها و صدها عیب دیگر، باعث میشود که هیچ کس دیگری رغبتی برای این کار نشان ندهد. سید علی بیچاره باید به تنهایی این بار سنگین را بر دوش بگیرد. و این امت ناسپاسی که تا دیروز سینه میزدند و میگفتند «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند!» تا دیدند، اوضاع سخت شده است، دارند هر کدام از طرفی جیم میشوند و عنقریب علی مانده است و حوضش!
سید علی در این ماجرا تنها کسی نیست که توسط همان سرداران و سپاهیان تنها گذاشته میشود. چند نفر را میخواهید برایتان نام ببرم؟ از ناپلئون بنا پارت فرانسوی گرفته تا نیکولای روس! اصلا چرا راه دور برویم، همان نادرشاه افشار خودمان! او مال خیلی وقت پیش بود؟ این آخریها، شخص شخیص رضا خان را که دیگر همه به یادشان میآید و حتی برای آن که دل سید علی را بجزانند، راه میافتند توی خیابان و داد میزنند «رضا شاه روحت شاد». همین رضا شاه وقتی که ورق بخت برگشت، چکمه جنگ پوشید و شال و کلاه کرد که به جنگ روس و انگلیس برود. سرکردگان ارتش را به حضور طلبید و منویات ملوکانه را به اطلاع امیران و سرلشکرها و سرهنگها رساند. و در حالی که سعی میکرد، از سر تبختر، در چشم هیچ کدامشان نگاه نکند، قبل از آن که فرمان «به پیش» را صادر کند، مکثی کرد و از امکان تدارکات جنگ پرسید. سپهبدان و سرداران جنگ نادیده، همه جرئت خود را جمع کردند و به عرض خاک پای همایونی رسانیدند که: «ذخایر کاه و جو برای قاطرهای توپکش، به زحمت کفاف یک هفته را میدهد!» و رضا شاه (روحش شاد!) عزمش را جزم کرد و دمبش را روی کولش گذاشت و قید پادشاهی را زد و رفت آن جا که عرب نی انداخت!
حالا رضا شاه به یادتان نمیآید، پسرش را که دیگر خیلیها دیدهاند و برای آنهایی که ندیدهاند، تعریف کردهاند. محمد رضا را میگویم؛ برای خود رجلی بود. با کندیها و آیزنهاورها و کارترها و کیسنجرها نشست و برخاست میکرد. انگلیسی و فرانسه را مثل زبان مادریاش حرف میزد. یک پایش در مسکو بود و پای دیگرش در واشنگتن. از حکومت تک حزبی چین هم بدش نمیآمد. آدم بیاستعدادی نبود. ورزشکار بود، سیاست میدانست، ادبیات سرش میشد، رقص بلد بود. با وجود بر این در درس تاریخ رفوزه شد. آن چنان ناهنگام به یاد کوروش افتاد و جشنهای دوهزار و پانصد ساله و این حرفها که آدم متحیر میماند. رفت به سراغ کوروش و به او گفت: «کوروش تو بخواب که ما بیداریم!» اما زد زیر قولش. سر پست خوابش برد. صدای مردم را موقعی شنید که دیگر دیر شده بود. خودکرده را تدبیر نیست! وقتی که فقط میخواهی خبرهای خوب بشنوی، و از شنیدن خبرهای بد ناراحت میشنوی، همین میشود که شد. عاقبت با چشم گریان، بدون گرفتن حقوق بازنشستگی، رفت و در مصر دق مرگ شد.
یک مثال دیگر: هیتلر تا روز آخر، شکستش را باور نداشت. وقتی که دیگر سربازی به جز چند تا بچه مدرسهای برایش نمانده بود. قبل از آن که به زیر زمین خود برود و زنش و سگش را سیانور بدهد و گلولهای به مغز خود خالی کند، گذاشت آن پسربچهها را صف کنند، سان دید و مدالی به گردنشان آویزان کرد. شاید آن پسربچهها یک صدا گفته بودند: «سلام فرمانده!» و این آخرین سلام بود!
اما از بدبختیهای دیگر شغل پادشاهی و رهبری، یکی هم این است که رهبر حق ندارد که بمیرد! این دیگر از همه مصیبتها بدتر است. سلیمان نبی وقتی که مرد. درباریان کوشیدند که مرگ او را از چشم جن و انس پوشیده بدارند. او را لباس پوشاندند و عصایی به دستش دادند (مثل همین عصایی که سیدعلی این روزها در دست دارد!) و او را در وسط تالار سر پا نگه داشتند. این شد که مرگ او از چشم جن و انس و طیور و وحوش پوشیده ماند. تا آن که چوب عصای او را موریانه خورد و عصا در هم شکست و جنازه سلیمان بر زمین درغلتید و همگان از مرگ او آگاه شدند.
ناصرالدینشاه، وقتی که در روز جشن پنجاهمین سال سلطنت خود به تیر میرزا رضا، جهان فانی را وداع گفته و به دیار باقی شتافت، مگر درباریان گذاشتند که سلطان صاحب قران کپه مرگش را بگذارد و با خیال راحت با نکیر و منکر به مذاکره بپردازد! آقا را روی صندلی نشاندند و با طناب بسته و همان طور نشسته سوار بر کالسکه کردند و از حرم عبدالعظیم تا تهران کشاندند و وادارش کردند که در بین راه برای رعایایی که در مقابل کالسکه سلطنتی سر تعظیم فرود آورده بودند، دست تکان بدهد. بیچاره در زنده بودن نمیتوانست با خیال راحت به خلا برود، از چپ و راست، همراه با آفتابه برایش عریضه میآوردند و حالا هم که مرده بود، باید به عنوان پادشاه قدرقدرت و عظیمالشأن در خدمت تاج و تخت باقی بماند تا وارث او، خود را از تبریز به تهران برساند.
وارث گفتم و به یاد ارثیه نرون افتادم: نرون، دیکتاتور روم، وصیت کرده بود، کسی از میان سرداران، جانشینش بشود، که بیشترین بخش از جنازه او را بخورد. تا جایی که میدانیم، سیدعلی هم هنوز وارث منبرش را تعیین نکرده است. آقا مجتبی دارد گویا دندانش را تیز میکند...!
و مردمی که غیبت صغرا برایشان مزه کرد، در انتظار غیبت کبرا روزشماری میکنند.
عطا گیلانی
۱۳ مهر ۱۴۰۱