(پيشگفتار خاطرات سياسی مجید نفیسی)
جنبش سوسیالیستی چپ در ایران تقریبا از آغاز شکلگیری اتحاد جماهیر شوروی تا هنگام فروپاشی آن در سال ۱۹۹۱، عمدتا از مارکسیسم لنینیسم پیروی میکرد، مکتبی که بویژه دو اصل آن “انترناسیونالیسم پرولتری” و “دیکتاتوری پرولتاریا و حزب آن” بر جنبش چپ ما اثری بس زیانبار گذاشت. اولی به وابستگی بیشتر سازمانهای چپ به سیاست خارجی کشورهای کمونیستی بهویژه شوروی دامن زد و دومی به سرکوب فردیت و ترس از اندیشیدن مستقل، عدم تحمل سازمانهای دیگر و گرایشهای درونسازمانی.
من سالهاست به این نتیجه رسیدهام که اگر حزب توده و فدائیان اکثریت بهخاطر انترناسیونالیسم پرولتری خود را مجری سیاست خارجی شوروی در ایران نمیدیدند هرگز به جادهصافکن رژیم خمینی تبدیل نمیشدند، و اگر سازمانهای چپ مستقل مانند سازمان پیکار آرمان خود را تشکیل حزب پرولتاریا و استقرار دیکتاتوری آن قرار نمیدادند، بیگمان میتوانستند با تکیه بر ضرورت آزادی اندیشه و بیان، در کنار جبهه ملی و نهضت آزادی، هم در برابر حزب رستاخیز و ساواک شاه بایستند و هم در برابر حزبالهیها که از هفده شهریور ۱۳۵۷ به بعد شعار میدادند: “حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله”.
زمینهی این کار در پائیز ۱۳۵۶ با ده شب شعر گوته که از سوی کانون نویسندگان ایران سازمان یافته بود فراهم شد ولی افسوس که با ادامهی سرکوب رژیم شاه از یک سو و عدم درک جنبش چپ از ضرورت آزادیهای دموکراتیک از سوی دیگر، انقلابی که از نامههای سرگشادهی شخصیتهای ملی، شورش خانهسازان خارج محدوده، شبهای شعر گوته، و تظاهرات دانشجویی و دانشآموزی با شعار “مسکن و آزادی” آغاز شده بود در هفده دی ۱۳۵۶ به تظاهرات طلاب در قم و چهلمهای پس از آن و شعار “حکومت اسلامی” درغلطید و رهبری آن بدست خمینی افتاد.
پس اگر جنبش سوسیالیستی چپ میخواهد مستقل و دموکراتیک شود، باید بجای “انترناسیونالیسم پرولتری” اصل همگانی بودن حقوق بشر را، که در ضمن دربرگیرندهی حقوق کارگران نیز هست، بنشاند و بجای “دیکتاتوری پرولتاریا و حزب آن” اصل جرات به اندیشیدن امانوئل کانت و آزادیهای فردی دموکراتیک عصر روشنگری را. کارل مارکس خود در مه ۱۸۴۲ در مقالاتش پیرامون آزادی مطبوعات چون یک متفکر عصر روشنگری طرفدار حقوق بشر از فقدان آزادی مطبوعات در آلمان انتقاد میکرد. او حتی وقتی در سال ۱۸۴۷ همراه با فردریک انگلس “بیانیهی حزب کمونیست” را مینوشت از یک حزب واحد پرولتری و استقرار دیکتاتوری آن حرف نمیزد و وجود دیگر احزاب کارگری را به رسمیت میشناخت، چنانچه در آغاز فصل دوم بیانیه “پرولترها و کمونیستها” به روشنی میگوید که: “کمونیستها حزبی جداگانه در مخالفت با دیگر احزاب طبقهی کارگر تشکیل نمیدهند”.
تنها پس از تجربهی کمون پاریس بود که مارکس در سال ۱۸۷۵ در “نقد برنامهی گوتا” سوسیالیسم دموکراتیک را کنار گذاشت و به ضرورت برقراری دیکتاتوری پرولتاریا رسید و مانند مارکسیست لنینیستهای پس از خود، از جمله لنین که پارلمان را “پرگوخانه” میخواند و به عدم تفکیک سه قوه در نظام شوراها میبالید، نگاهش به آزادیهای دموکراتیک تقلیل یافت و آنها را تنها چون ابزاری برای رسیدن به قدرت سیاسی در نظر گرفت . امروزه ما بایست بهجای این برداشت ابزارگرایانهی مارکس پنجاهساله از آزادی، فروتنانه بهمان نگاه بشردوستانهی مارکس بیستساله به آزادی بازگردیم که به دیدگاه روشنگرانهی کانت بسی نزدیکتر است.
خوشبختانه سازمان پیکار در راه آزادی طبقهی کارگر که من چند ماه پس از قیام بهمن ۱۳۵۷ به آن پیوستم بر خلاف حزب توده و فدائیان اکثریت، مستقل بود زیرا علیرغم اعتقاد به انترناسیونالیسم پرولتری، شوروی را سوسیالامپریالیست، چین را رویزیونیست، و آلبانی را دارای گرایشهای رویزیونیستی میدانست. اما بدبختانه مانند بیشتر گروههای چپ از عواقب زیانبار اصل دیکتاتوری پرولتاریا و حزب آن رنج میبرد که بنا بر آن در هر کشور، تنها یک حزب باید حقیقت را در انحصار خود داشته باشد و دیگر احزاب یا فراکسیونهای درونحزبی را سرکوب کند. من خود این موضوع را در تجربهی کار در سازمان پیکار در سالهای ۱۳۵۸-۶۰ تدریجا دریافتم.
گرایش من به نفی اصل دیکتاتوری پرولتاریا و حزب آن و پذیرش اصل جرات به اندیشیدن کانت، در آن زمان نه ناشی از مطالعهی کتاب، بلکه نتیجهی پیکاری مشخص درون خود سازمان پیکار برای آزادی اندیشه و بیان بود. پیکار من برای رسیدن به بلوغ فکری درون سازمان پیکار در سه مقطع مهم رخ داد که این سازمان مانند دیگر جریانهای سیاسی مجبور شد در آن تندپیچها، در برابر سه رویداد مهم سیاسی پس از انقلاب موضع بگیرد: نخست در برابر اشغال سفارت آمریکا بدست دانشجویان پیرو خط امام در آبان ۱۳۵۸، دوم آغاز جنگ ایران و عراق در پائیز ۱۳۵۹ و سوم عزل بنیصدر بعنوان رئیس جمهوری “لیبرال” و شورش خودویرانگرانهی مجاهدین خلق در تابستان ۱۳۶۰.
بیشتر سازمانهای چپ بخصوص حزب توده و فدائیان اکثریت از یک سو و اتحادیه کمونیستها از سوی دیگر، از اشغال سفارت بعنوان یک اقدام ضدامپریالیستی سرسختانه دفاع کردند و در جنگ خمینی پان اسلامیست با صدام پان عربیست بصورت بلندگو و گوشتدمتوپ خمینی درآمدند. در سازمان پیکار هم گرایشهایی متمایل به حمایت اشغال سفارت آمریکا و جنگ با عراق وجود داشت، ولی پس از چاپ مقالهی “زیگزاگهای ضدانقلاب و انعکاس یکجانبهی آن در صف انقلاب” که در ضمیمهی پیکار هفتگی ۳۴ مورخ ۲۶ آذر ۱۳۵۸ درآمد و مقالهی “جنگ ایران و عراق به نفع تودههای دو کشور نیست” که در ضمیمهی پیکار هفتگی ۷۳ مورخ دوم مهر ۱۳۵۹ چاپ شد مواضع مخالف با این دو سیاست در سازمان جا افتاد و پیکار را بصورت مهمترین سنگر چپ انقلابی علیه رژیم خمینی درآورد. نویسندهی هر دو این مقالات من بودم، اگر چه بخاطر سیاست فردیتگریزی سازمان، امضای نویسنده در زیر آنها دیده نمیشود.
سخنرانی بنیصدر در چهاردهم اسفند ۱۳۵۹ در دانشگاه تهران بمناسبت سالمرگ مصدق، و حملهی هواداران حزب جمهوری اسلامی به آن، تظاهرات وسیع مجاهدین خلق در سی خرداد ۱۳۶۰ و حملهی پاسداران به آن، عزل بنیصدر از سوی خمینی و انفجار در مقر حزب جمهوری اسلامی همه شواهد رسیدن جامعه به یک نقطهی جدید تاریخی بود که در پاسخ به آن مرکزیت پیکار به انتشار بیانیهای در پیکار هفتگی ۱۱۰ مورخ ۲۵ خرداد ۱۳۶۰ دست زد.
نویسندگان این بیانیه، عضو جانشین مرکزیت شهرام محمدیان باجگیران ملقب به “جواد” و مشاور مرکزیت مهرداد درویشپور ملقب به “اصغر” بودند که در آن شعار محوری سازمان “علیه حزب جمهوری اسلامی، علیه لیبرالها، زندهباد پیکار تودهها” را در شرایط جدید تاکتیکی چپروانه شمرد و به این بهانه که میخواهد از آزادیهای دموکراتیک حمایت کند تلویحا شعار “علیه حزب جمهوری اسلامی، زندهباد پیکار تودهها” را بجای شعار سابق نشاند. نتیجهی مستقیم این شعار تازه، همسویی خجولانه با شورش زودرس و ویگرانگرانهی مجاهدین خلق بود که در آن زمان با بنیصدر “لیبرال” یکی شده بودند.
بیانیهی پیکار ۱۱۰ با اعتراض وسیعی از سوی اعضا و هواداران سازمان روبرو شد. اما مرکزیت، عکسالعملی در برابر آن نشان نداد تا پس از چند ماه، مجید نفیسی مشاور مرکزیت، محسن )نام مستعار( و محمدعلی صمدی سکوت را بیش از این جایز نشمرده خواستار “مبارزه ایدئولوژک علنی” یعنی برخورد آزاد اندیشهها که هر کس درون یا بیرون سازمان بتواند آنرا بخواند و در بارهی آن اظهار نظر کند بدون اینکه مرکزیت سازمان به نام سانترالیسم دموکراتیک آنرا سرکوب کند، شدند که مورد پذیرش قرار نگرفت. مرکزیتی که در بیانیهی پیکار ۱۱۰ از فقدان آزادیهای دموکراتیک در سطح جامعه مینالید خود این آزادیها را درون سازمان بنام مبارزه با فراکسیونیسم سرکوب کرد. در نتیجه، سازمان پیکار در نیمهی دوم ۱۳۶۰ شکاف برداشت و به چند دسته چون “جناح انقلابی” یا “فراکسیون”، “کمیسیون گرایشی”، “پیکار کمونیست هوادار گروه سهند” و... تقسیم شد.
با این همه، هیچ یک از این دستهها از جمله جناح انقلابی، دیری نپائید. محمدعلی صمدی از گروه نویسندگان برای تشکیل جناح انقلابی در اسفند ۱۳۶۰ دستگیر شد و میان من و محسن، اختلاف افتاد. برای من، مهم “مبارزه ایدئولوژیک علنی” بود نه تشکیل یک گروه جدید. حال اینکه محسن خودبزرکبینانه “جناح” را تنها سنگر باقیمانده از جنبش کمونیستی جهانی میدانست. من میخواستم که کار ما روی مطالعهی تئوریک و بررسی علل شکست جنبش کمونیستی متمرکز شود و در آن جو پلیسی، انتقال به خارج از کشور را هم برای کار تئوریک و هم برای حفظ نیروها، ضروری میدیدم.
محسن نظرات مرا “منفعلانه” شمرده در صدد برآمد تا مرا از روابط و امکانات جناح محروم کند. اگر یاری برخی از دوستان قدیمیام در گروه “کارگران مبارز” نبود بیشک گریز من به ترکیه در اردیبهشت ۱۳۶۲ میسر نمیشد. آخرین بار در بهار ۱۳۶۲ محسن را بطور اتفاقی در پارکی در استانبول دیدم. او در آنجا به من خبر داد که او و “هادی” (نام مستعار) که پس از دستگیری محمدعلی صمدی به پیشنهاد محسن جایگزین صمدی شده بود، در خرداد ۱۳۶۱ در اطلاعیهای انحلال کامل جناح انقلابی را اعلام کردهاند.
در زیر، پیش از اینکه به پیکار خود برای آزادی اندیشه و بیان در سه نقطهی تاریخی نامبرده در سازمان پیکار بپردازم، نخست به تجربهی خود در جنبش چپ در دهههای چهل و پنجاه پیش از پیوستن به سازمان پیکار اشاره میکنم و پس از ذکر تجربهی خود در پیکار در سالهای ۱۳۵۸-۶۰، به کوتاهی به کار سیاسی خود در زمینهی حقوق بشر و عرفگرایی پس از پیکار در تبعید از ۱۹۸۳ تا اکنون میپردازم. در این رهگذر، تحلیل خود را با خاطرههایی از یاران و رخدادها و اشعاری که به یاد برخی از رفیقان سرودهام درهممیآمیزم تا به نوشتهام بعدی عاطفی داده باشم. خواندن برای خواندن متونی چون شمارههای گوناگون نشریهی هفتگی پیکار که در این نوشته به آنها ارجاع داده شده میتواند به سامانهی “اندیشه و پیکار” رجوع کند.
این سامانه را تراب حقشناس و همسرش پوران بازرگان از اعضای اولیهی مجاهدین خلق همراه با چند تن از هواداران پیکار در تبعید به راه انداختند تا بتوانند اسناد سازمان پیکار را گرد آورده در اختیار همگان قرار دهند. پس از درگذشت تراب در پاریس در ژانویه ۲۰۱۶ خاطراتش در کتابی در ۸۵۶ صفحه بنام “از فیضیه تا پیکار” از سوی انتشارات “اندیشه و پیکار” درآمد که تا کنون من دو بخش از آنرا خواندهام: یکی فصلهای اول تا سوم در شرح کودکی و نوجوانی در جهرم، دوران طلبگی در قم و فعالیت در “نهضت آزادی” در تهران که بسیار خواندنی است و دیگری فصلهای هشتم تا دهم که فصل نهم آن مربوط به سازمان پیکار است که از دریچهی دید تراب به عنوان یک عضو هیات تحریریهی “پیکار” هفتگی نوشته شده است. تراب پس از قیام بهمن در دهم فروردین ۱۳۵۸ از خارج به ایران بازگشت و در پائیز ۱۳۶۰ پس از چند دستگی درون سازمان به “کمیسیون گرایشی” که خواستار حفظ روابط موجود سازمانی بود پیوست و سرانجام همراه با همسرش در فروردین ۱۳۶۱ به ترکیه گریخت و به پاریس آمد.
او در خاطراتش اعتراف میکند که در هر سه تندپیچ اشغال سفارت، جنگ ایران و عراق و بیانیهی پیکار ۱۱۰ مواضعی راستروانه داشته است. با این همه، تراب در توضیح چگونگی انشعاب و تلاشی سازمان از “مبارزه ایدئولوژیک علنی” که از سوی من و دو پیکارگر دیگر مطرح شد، ذکری نمیکند. حال اینکه به باور من، اگر مرکزیت، مبارزه ایدئولوژیک علنی را پذیرفته بود، بیشک سازمان پیکار امکان بیشتری مییافت که به بستری برای برخورد آزاد اندیشهها تبدیل شده سرانجام به نفی اصل دیکتاتوری پرولتاریا و حزب آن که ریشهی اختناق در همهی سازمانهای کمونیستی است برسد. مطالبهی مبارزه ایدئولوژیک علنی را باید نخستین قدم من به سوی بلوغ فکری و جرات به اندیشیدن مستقل خواند که امانوئل کانت در نوشتهی کوتاه ولی پرمغز خود “روشنگری چیست؟” در ۱۷۸۴ از آن سخن میگوید.
پس از درگذشت همسر تراب، پوران بازرگان شعر “دو سرو” را که پیش از آن در سال ۱۹۹۴ بیاد همسر تیربارانشدهام عزت طبائیان سروده بودم این بار در سال ۲۰۰۷ به خاطرهی پوران بازرگان تقدیم کرده و در مجلهی “آرش” چاپ پاریس به طبع رساندم. نه سال بعد، در گفتگوی تلفنی که با تراب حقشناس در ژانویه ۲۰۱۶ دو روز پیش از درگذشتش در بیمارستانی در پاریس داشتم، او از این شعر یاد کرد که اینک در زیر میآورم:
آن سوی خیابان
دو سرو بود
و اكنون یکی بیش نیست.
آنها سبز بودند و بلند
و از آن بالا
به خانههای پست
و رهگذران کوچک مینگریستند
و با یکدیگر نجوا میکردند.
امروز سروِ تنها
همچنان بلند ایستاده است
نظارهگرِ سایهاش
روی خاک.