iran-emrooz.net | Thu, 07.09.2006, 7:50
انقلاب، ديالكتيكِ ناقص
ناصر كاخساز
پنجشنبه ١٦ شهريور ١٣٨٥
در فلسفهی هگل، روح با حضور در واقعيت از خود بيگانه میشود. و اين از خود بيگانگی از آن رو كه به او آگاهی میدهد، شرط كمال اوست. براين اساس در منطق سه بنی هگل، روح در پايان، يعنی پس از منتزَع شدن از واقعيت، از روح در آغاز، يعنی پيش از سفربه كشور واقعيت، كمال يافته تر است. اين دگرگونگی پذيری يا كمال پذيریِ ”مطلق“، نظريهی سه بنی را كامل میكند و توانائی فلسفهی هگل را برای مدرن شدن نشان میدهد. اين توانائی از آنجا بر میخيزد كه فلسفهی هگل فلسفهی دوران پس از انقلاب فرانسه است. دورانی كه همه چيز را تغيير میدهد، بر مطلق (روح) نيز اثر میگذارد. اگر انتزاع كمال نپذيرد، با واقعيت فاصلهای مطلق میيابد و در واقعيت هم كه حلول میكند گوئی به زندان افتاده است و پس از رهائی از اين زندان، كامل تر از آنچه بوده است نمیشود. و از اثر پذيری، كه ثمرهی آميزش و آموزش با واقعيت و از واقعيت است، بیبهره میماند. بدينسان رابطهی انتزاع با واقعيت به يك جامعيت ديالكتيكی فرا نمیرويد. و ديالكتيك به بن بست میافتد.
نظريهی انقلاب سوسياليستی، از همين دست در زندان واقعيت دولت سوسياليستی به بند كشيده شد و همچون روح هگلی در سفر به واقعيت از خود بيگانه شد. با ا ين تفاوت كه بر خلاف روح هگلی، در نتيجهی اين از خود بيگانگی دگرگونه و مدرن نشد.
فاصلهی ميان واقعيت و انتزاع (روح) در فلسفهی هگل مطلق نيست. انتزاع در فلسفهی هگل از واقعيت تجربه میآموزد و پس از جدائی از آن دگرگون میشود. ايدهی انقلاب سوسياليستی، ولی، پس از شكست در واقعيت، بجای دگرگون شدن، به انتزاعی مطلق بدل گرديده است. يعنی فاصلهی خود را با واقعيت مطلق كرده است. به سخن ديگر واقعيت تجلی گاه شكست و يا پايان كار انتزاع انقلابی شده است. و رابطهی انتزاع سوسياليستی و واقعيت در يك ديالكتيك دو بنی محدود شده و در بن بست آن، از فرا روئيدن به بن سوم ناتوان مانده است.
از آن جائی كه انقلاب ١٩١٧ از انتزاع سوسياليستی، و نه واقعيت سوساليستی، الگو گرفته بود، نسبت به همهی انقلاب های دومِ ديگر، حقانيت تاريخی بيشتری داشت. ولی پس از اين كه انقلاب سوسياليستی محقق شد، يعنی انتزاع واقعی شد، ديگر هيچ انقلاب دومی نمیتواند تنها از انتزاعِ ثابتِ سوسياليستی الهام بگيرد. با اين حال اگر طرفداران انقلاب سوسياليستی همه واقعيت های سوسياليستیِ بوجود آمده را دور بزنند، يعنی در پیِ چيز ديگری، برتر از همهی آن ها باشند، ناچار میشوند كه در پناه يك انتزاع سوسياليستی بايستند كه ديگر به پيشرفتگی انتزاع سوسياليستیِ پيش از انقلاب اكتبر نيست. زيرا انقلاب سوسياليستی پس از تحقق در واقعيت ديگر نمیتواند مستقل از واقعيت در نظر گرفته شود. از اين تحليل اين پی آمد ها بيرون میآيند:
- ماركسيسم توسط لنينيسم در زمان و مكان ديگری تحقق يافت- در قرنی ديگر و در جامعهی پيش سرمايهداری. يعنی در زمان و مكانی كه عطش انقلاب بر همه چيز مسلط بود. در نتيجه به يك پايگاه نظری انقلاب تبديل شد. اما سوسيال دموكراتها و روشنفكران آزاد، در چارچوب روشنگری قرن ١٨، كه زمينهی تاريخی دموكراسی است، به دستگاه نظری ماركسيسم نگاه كردند و از آن چونان گستردهترين سيستم انتقاد به ” استاتوكو“ استفاده كردند. هنگامی كه ماركسيسم از اين زمينهی تاريخی جدا شود، به يك فورماليسم انقلابی تبديل میشود و همانگونه كه ديدهايم به آسودگی با اتوپياگرائیِ ارتجاعیِ عدالتخواهِ ضد آمريكائی همداستان میگردد.
- باورداشتن به انتزاع سوسياليستی، مستقل از واقعيتهای – مصاديق - سوسياليستی، به معنی دور زدن زمان و تاريخ است. اين بازگشت به دوران پيش از واقعی شدن انتزاع سوسياليستی، ساختگی تر و اتوپيائی تر است از انقلاب ١٩١٧ كه هيچ مدل واقعی در اختيار نداشت.
- طرفداران نظريهی انقلاب سوسياليستی، كه امروز در نهايت با انتقاد به سوسياليسم واقعا موجود، نظريه انقلاب سوسياليستی را بازسازی میكنند، ناگزير از انتخاب يك مدل واقعی هستند. در جريان پياده كردنِ يك انقلاب سوسياليستی "ديگر" است كه تنگناهای پياده كردن يك سوسياليسم خالص شناخته میشوند. يعنی يك انقلاب سوسياليستی، كه منتقد سوسياليسم واقعا موجود گذشته است، خود در آينده يك سوسياليسم واقعا موجود خواهد بود.
نظريه انقلاب سوسياليستی باپلوراليسم متضاد و متعارض است. چون ماركسيسم را همچون انتزاعی ثابت میفهمد و راه ورود آن را به بن سوم ديالكتيك، يعنی راه دگرگونه شدن آن را، میبندد. اين راه را سوسيال دموكراسی طی كرد و انتزاع ماركسيستی را، با حذف تئوری انقلاب، و درك رابطهی تنگاتنگ ميان آزاديخواهی و ليبراليسم، دگرگونه كرد.
خواستِ ترقيخواه، تعميق اولين انقلاب اجتماعیِ دوران جديد – بورژوازی – است و نه يك انقلاب اجتماعیِ ديگر. چرا كه با يك انقلاب اجتماعیِ ديگر، دولت مدرن حذف میشود و اين، زمينه را برای رشد بنيادگرائی آماده میكند. به همين دليل نيز بود كه بنيادگرائی دينی از ايدهی انقلاب سوسياليستی برای تقابل با دولت مدرن بهرههای كلانی برد. همچنان كه از ضديت آن با ليبراليسم سود بسيار جست.
برای زمينه زدائی از بنيادگرائی، بايد به انقلاب اجتماعی يكم ژرفا بخشيد. يك انقلاب اجتماعی ديگر، روند ژرف شدن انقلاب اول را قطع میكند. دولت سوسياليستی آلترناتيو دولت مدرن است. همچنان كه وحدت گرائی آن آلترنتاتيو كثرت گرائیِ دولت مدرن است. نفی دولت سوسياليستی موثرترين راه نفی دولت دينی است. و نفی انديشهی انقلابی، خشكاندن ريشهی ايدئولوژيك حاكميت اعتقادی است.
باور داشتن به انقلاب دوم در جوامع مرسوم و عقب افتاده در گرايش طبيعیِ عقب ماندگی به اتوپيا ريشه دارد. و در ست به همين دليل بنيادگرائی مذهبی ميوهی آن را خواهد چيد. همچنان كه از رشد نظريهی انقلاب در صفوف گستردهی روشنفكری در ايران، بنيادگرائی سود برد. با اين تحليل است كه پی میبريم چرا در ايران، كه در فرهنگ و ادب و سوابق نهضت ملی از كشورهای منطقه پيشرفته تر بود، انقلاب دينی رخ داد. هنگامی كه تضاد ميان فرهنگ ليبرال و فرهنگ راديكال به سود دومی حل شود، جامعه بيمار میگردد. و از اين بيماری عقب ماندهترين ايدئولوژی بهره میگيرد. عقب ماندهترين ايدئولوژی كه جامعترين ايدئولوژی است. چرا كه میتواند در همهی پهنههای انسانی و غيرانسانی رخنه كند و بر همه چيز چيرگی بيابد.
ايمان به ماركسيسم جزئی از ايمان به حقيقت است و ايمان به حقيقت جزئی از ايمان دينی است.
وعدهی ايجاد عدالت به مردم اگر صادقانه باشد از نا آگاهی بر میخيزد و اگر آگاهانه باشد، برای توجيه دروغ خود، ناگزيراست به ايمان پناه ببرد.
مشكل انديشهی طرفدارِ "انقلاب ديگر"، اين است كه بدون اين وعده نمیتواند انقلابی باقی بماند. زيرا برای انقلابی بودن، داشتنِ يك چشم اندازی غائی - غايت قصوا – ضروری است. اگر دسترسی به اين چشم انداز -به هر حال و صرفنظر از اين كه در چه زمانی تحقق پذيرد- ممكن انگاشته شود، مرز ميان انديشهی انقلابی سوسياليستی با انقلاب مذهبی نازك میشود و تفاوت ميان آنان مانند تفاوت ميان جامعهی وحدت گرا با جامعهی توحيدی خواهد شد. و اگر تحقق اين چشم انداز ممكن نباشد، انديشهی انقلابی غايت خود را از دست میدهد.
ريشهی اشتراك و اختلاط انقلاب - ارتجاع در ارتباط تنگاتنگی نهفته است كه ميان آن چشم انداز غائی، و رشد نيافتگی فرهنگی وجود دارد. و نمود اين اختلاط ضديت با ليبراليسم است، كه در هر دو گرايش مشترك است. به بيان ديگر انديشهی طرفدارِ انقلابِ اجتماعیِِ ديگر، تنها میتواند نافی بزرگترين دست آورد پس از انقلاب بورژوازی، كه همان پلوراليسم احزاب و آزادی اپوزيسيونی است، باشد. حركت در جهت نفی پلوراليسم اپوزيسيونی پیآمد اتوماتيك تئوری انقلاب است و ابزار تحقق آن، تئوری وحدت. برای همين است كه راه اساسی برای نفی انقلاب دينی، نفی انقلاب سوسياليستی است.
گشودن اين راه در تاريخ به عهدهی سوسيال- دموكراتها بوده است. در ايران اين راه، در حقيقت، توسط زنده ياد خليل ملكی، با بردن جنبش سوسياليستی به جنبش ملی،آغاز شد. آميزش جنبش سوسياليستی و ملی از اين تجربهی مشترك دو جنبش بر میخاست كه خاستگاه دموكراسی، روشنگری قرن هيجدهم است و جنبش عدالتخواهی را در چارچوب آن میتوان پی گرفت و نه مقدم بر آن.
در هر دو ايدئولوژیِ مدرنِ قرن نوزدهم– يعنی كمونيسم و سرمايهداری- گرايش بنياد گرا وجود داشت. سرمايهداری اين گرايش بنيادگرا را با انديشه و فرهنگ ليبراليستی متعادل كرد. انديشهی كمونيستی نيز با تكيه به خاستگاه فرهيختهای كه در قرن ١٩ داشت، يعنی به كمك ادبيات و هنر و زيبائی شناسی، خود را از تنگنای آن بيرون كشيد. بدون اين دو عاملِ متعادل كننده، سرمايه داری و كمونيسم نه تنها بنيادگرا كه المنتاريست – يعنی قشری و بیفرهنگ - میشدند. تفاوت ميان بنيادگرائی با المنتاريزم را میتوان اينچنين مشخص كرد كه بنيادگرائی، اعتقاد پرستی است و المنتاريزم بازگو گر فرهنگی نازل است. هنگامی كه اين هر دو با هم يكی میشوند، يعنی در يك جا گرد میآيند و به قدرت و سلطهای واحد شكل میدهند- مانند انقلاب اسلامی- به امكان تحول در تاريخ آسيب غير قابل جبران وارد میشود. دوران قدرتگيری فاشيسم تجلی ديگر وحدت بنياد گرائی و المنتاريسم بود. فاشيسم گونهای از سرمايهداری است كه قابليت اتكاء خود را به ليبراليسم بطور كامل از دست داده است. بنياد گرائی المنتاريستی در ايران نيز به سرمايهداری قشری (المنتار) وابسته است. سرمايهداری در غرب هنوز میتواند به انديشه و فرهنگ ليبرال تكيه كند يا با آن بياميزد - اصطلاح سرمايهداری فرهيخته امروز در محافل روشنفكری سوسيال دموكرات، اصطلاح غريب و بيگانهای نيست. ولی تئوری انقلاب از بنياد و خاستگاه فرهيختهی خود دور افتاده و به ايدئولوژی وجدان های سطحی بدل شده است. چون ديگر انقلاب، انتولوژی- يعنی پاكيزگی تجريدی قبل از پيوستن به واقعيت – را از دست داده است و غرق در واقعيت صرف و شيفتهی سلطه، مجبور به نفی فرهنگ اپوزيسيونی است.
وظيفهی روشنگرانهی روشنفكران آزاد اكنون توضيح اين شباهت فرهنگی ميان بنياد گرائی در انديشهی انقلابی چپ از سوئی، و قشريت انقلابی- مذهبی از سوی ديگر است. در هر دو نخبگی ياد شده، كه برخاسته از فضا و فرهنگ بستهی شهر كوچكاند، مفاهيم انقلاب و ارتجاع سخت در هم تنيده شدهاند زيرا هردو از آمبورژوازه شدن جامعه، كه روندی پلوراليستی را همراه دارد، آسيب میبينند.
ناصر كاخساز
آگوست ٢٠٠٦
بخش نخست مقاله