روزنامه شرق: محسن رنانی عضو هیئت علمی گروه اقتصاد دانشگاه اصفهان نسبت به کاهش اعتماد به نفس در نظام تصمیم گیری کشور اظهار نگرانی کرد، رنانی در تحلیل خود که در مجموعهنشستهایی «گفتوگوهای توسعه» مطرح کرده نوشته است: «ما در مرحله همایندی بحرانها هستیم. در همایندی بحرانها از یکسو نظام تدبیر گرفتار گردابی از بیثباتیها و چالشها و تصادفات و اشتباهات اقتصادی و اجتماعی میشود و کارش میشود آتشنشانی. اگر حتی بتواند آتشهای بحران را در این گوشه و آن گوشه خاموش کند، اما گرفتار سردرگمی عجیبی میشود و ناکارآمدیاش به اوج میرسد. در چنین شرایطی کافی است مقبولیت سیاسی هم پایین باشد تا اعتمادبهنفس نظام تدبیر کاهش پیدا کند. درواقع ما الان در شرایطی هستیم که اعتمادبهنفس نظام تدبیر در حال کاهش است.»
«گفتوگوهای توسعه» مجموعهنشستهایی است درباره اندیشههای صاحبنظران ایرانی درباره توسعه که «پویش فکری توسعه» با همکاری «پژوهشکده اقتصاد دانشگاه تربیت مدرس» از سال ۱۳۹۶ آغاز کرد تا از دل این گفتوگوها هم توجه جامعه روشنفکری به صورت جدیتر به مباحث توسعه ایران معطوف شود و هم اندیشههای پراکنده صاحبنظران ایرانی در حوزه توسعه ایران به صورت روایتهای منسجم و ساختارمند تدوین شود و در اختیار پژوهشگران و سیاستگذاران قرار گیرد. دبیری علمی این مجموعهگفتوگوها و روایتها بر عهده دکتر محسن رنانی است و تاکنون تدوین ۲۶ روایت شروع شده که حدود نیمی از آنها پایان یافته است و دومین کتاب از آن مجموعه نیز با عنوان «روایت مقصود فراستخواه از مسئله توسعه در ایران» در نهم تیرماه ۱۴۰۱ در خانه اندیشمندان علوم انسانی رونمایی شد.
آنچه در پی میخوانید سخنان محسن رنانی در مراسم رونمایی کتاب یادشده است.
مقصود من از توسعه و رشد تویی تو/ مقصود تویی توسعه و رشد بهانه است. «گفتوگوهای توسعه» یک غلط مصطلح است که ما به کار بردیم برای گفتوگو درباره توسعه. ما به اشتباه فکر میکردیم باید گفتوگو کنیم تا بفهمیم چگونه به سمت توسعه برویم. در طول گفتوگوها دریافتیم که گفتوگو خود توسعه است؛ گفتوگو یعنی توسعه و ملتی که مهارت گفتوگو دارد توسعهیافته است و ملتی که توسعهیافته است، مهارت گفتوگو دارد.
بعدها که روی مسئله تربیت و توسعه متمرکز شدم، دیدم «گفتوگو»، «توسعه» و «کودکی» سه واژهای هستند تفکیکناپذیر. بذر گفتوگو در کودکی کاشته میشود و مهارت گفتوگو در کودکی شکل میگیرد. همان مهارتی که ۱۱۰ سال است نتوانستیم کسب کنیم یا نخواستیم یا غفلت کردیم. روشنفکران و هادیان فکری و سیاسی ما فکر کردند فقط باید براندازی کنیم تا به توسعه برسیم. ۱۱۰ سال است که پیدرپی انقلاب میکنیم. انقلاب مشروطیت، تغییر رژیم قاجار، نهضت ملیشدن نفت و به گمانم حتی جنبش سبز همگی از جنس انقلاب بودند.
اما اینها همه انقلابهایی بودند که به این خاطر به وجود آمدند که نخبگان ما گفتوگو بلد نبودند. با این نگاه بود که ما در پویش فکری توسعه، از سال ۱۳۹۶ گفتوگوهای توسعه را راه انداختیم.
خوشحالم که بعد از پنج سال تلاش، با فراز و نشیب دومین کتاب از مجموعه روایتهای توسعه با عنوان «روایت حضرت مقصود» امروز انتشار یافت و خوشحالم که تا این لحظه تدوین ۲۶ روایت برنامهریزی و شروع شده است که ۱۲ روایت آن تمام شده و ۱۰ روایت دیگر نزدیک به تکمیل است و دو نیز روایت چاپ شده است. امیدوارم طبق برنامهریزی انجامشده طی
دو، سه سال آینده برسیم به انتشار ۵۰ روایت توسعه از صاحبنظران ایران. این مجموعه یک دانشنامه از دانش زنده توسعه در نیمقرن اخیر خواهد بود. متأسفانه برخی از بزرگان اندیشهورز توسعه را که تجربه زیستهشان مربوط به نیمه اول قرن چهاردم هجری بود، از دست دادیم و فعلا آنچه داریم مربوط به نظریهپردازان نیمقرن اخیر است. ۵۰ روایت توسعه از ۵۰ تلاشگر حوزه اندیشه برای ۵۰ سال اخیر. یک دانشنامه خواهد بود از اندیشهگری در مسئله توسعه ایران که یک منبع و ذخیره عظیمی از دانش زنده و آشکارشده برای پژوهشگران است برای فهم علل شکست ما در توسعه.
اما ما متأسفانه نتوانستیم برنامه گفتوگوهای توسعه را به گفتوگوی واقعی از جنس دیالوگ بین اندیشمندان توسعه تبدیل کنیم. این نقطه شکست و ناتوانی ما بود. گرچه ما برای تدوین هرکدام از ۱۲ روایت، دهها گفتوگو کردیم، یعنی برای برخی از روایتها غیر از اینکه کلیه نوشتههای صاحبنظر را خواندیم و بحث کردیم و بعدا هم حدود ۲۰-۳۰ ساعت با خود صاحبنظر گفتوگو کردیم و نظرات او را نقد کردیم و پاسخ گرفتیم، اما واقعا گفتوگو شکل نگرفت؛ دیالوگ شکل نگرفت. دیالوگ به مفهوم همشنوی؛ یعنی من آمدهام تو را بشنوم و تو هم مرا بشنو تا با هم حقیقت را کشف کنیم و با هم رشد کنیم. حتی در گفتوگوهای توسعه هم شاهد بودیم که برخی آمدهاند تا خودشان را اثبات کنند. نیامدهاند بشنوند و نظریهشان را اصلاح کنند.
البته در بین نظریهپردازان توسعه برخی با این آمادگی آمده بودند تا خودشان را اصلاح کنند ولی برخی اصلا نیامدند. چرا؟ چون دیگری آمده بود. برخی اصلا نیامدند و دعوت ما را نپذیرفتند چون دیگری آمده بود. برخی هم حاضر به شنیدن نقد خویش نشدند چون دیگری را صاحب صلاحیت برای اندیشهورزی و نقد خویش نمیدانستند یا دیگری را هموزن خودشان نمیدانستند. برخی هم از ترس اینکه از نیشهای ناقدان آسیب ببینند، نیامدند. اینها مشکلاتی بود که داشتیم و گاهی مجبور بودیم در هر مورد با تکتک این عزیزان گفتوگو کنیم و نازشان را بکشیم تا راضی شوند و بیایند.
چیزی که من در آغاز این حرکت فکر میکردم این بود که بتوانیم اندکی فضای سرد بین اندیشهورزان را گرم کنیم ولی نشد. و اکنون بر این باورم که در کودکی همه ما مشکلی هست که باید به آن بپردازیم و آن ناتوانی و بیمهارتی در گفتوگو است و من بعدها که تأمل میکردم، دیدم بسیاری از متلها و ضربالمثلهایمان را ساختهایم برای پوشاندن این ناتوانی.
مثلا میگوییم «اگر شریک خوب بود خدا هم شریک داشت» و با این تئوری، از شراکت با دیگران در امور اقتصادی و اجتماعی دوری میکنیم. در حالی که ناتوانی در شراکت ریشه در ناتوانی در گفتوگو دارد. حجم زیادی مؤسسه و شرکت شکل میگیرد، سه ماه، شش ماه، یک سال نمیکشد که دیگر نمیتوانند با هم کار کنند و جدا میشوند و اینگونه است که بیش از ۹۵ درصد مؤسسات، بنگاهها و نهادهای بخش خصوصی ما زیر پنج نفر یا خانوادگی است. اینها همه عوارض ناتوانی و بیمهارتی ما در گفتوگو است.
اما روایت حضرت مقصود؛ یک ترم را در خدمت استاد فراستخواه درس اخلاق و گفتوگو آموختیم. تعداد ساعاتی که خدمتشان نشستیم و گفتوگو کردیم نزدیک ساعات یک ترم تحصیلی شد و در این همنشینیها نهتنها از دانش ایشان بهره بردیم بلکه درس اخلاق گرفتیم. در نوشتههای ایشان نیز ما همزمان با دانش و ادب توأمان مواجه بودیم.
اما روایت مقصود؛ در آغاز فکر میکردیم وقتی روایتها تدوین و منتشر شود، ممکن است برخیشان برای تحلیل همه دوران تاریخ معاصر ایران به کار بیایند. کمکم متوجه شدیم هر روایت تصویری و گوشهای از تاریخ توسعه ایران و نقشه توسعه ایران را تبیین، توصیف و ترسیم میکند؛ یعنی هر روایت برای یک برهه خاص از تاریخ ایران کاربرد دارد و نباید انتظار داشته باشیم یک صاحبنظر تئوریاش مثلا برای کل صد سال اخیر جواب بدهد. «روایت محمود» یا نظریه دکتر سریعالقلم برای یک زمانه کاربرد دارد، «روایت مسعود» یا نظریه دکتر نیلی برای یک زمان دیگر و «روایت مقصود» هم برای دورهای دیگر.
به گمان من در بین روایتهایی که تا به اینجا نوشتهایم، مثلا روایت دکتر سریعالقلم و روایت دکتر نیلی مربوط به عصر نرمالیتی ایران هستند؛ یعنی اینها تحلیلهایشان و توصیههایشان برای زمانی است که جامعه و سیاست ما از شرایط نرمال، بهنجار و عادی برخوردار باشد. در این صورت محمود میگوید راهحل توسعه ما در ادغامشدن در اقتصاد جهانی است و مسعود میگوید راهحل توسعه ما در سرمایهگذاری انبوه و بزرگمقیاس صنعتی است. ولی هیچکدام از اینها الان راهحل ما نیست، چون آنها فقط در شرایط بهنجاری و عادیبودگی ایران جواب میدهند. اما امروز که ما در میانه بحرانیم و افق نداریم، راهحلمان چیست و کجاست؟ وقتی تأمل میکردم، دیدم روایتی که الان، در این لحظه تاریخ ایران، بتواند راهکار بدهد و نسخه بنویسد، روایت مقصود است؛ بهویژه مسئله تأکید دکتر فراستخواه بر کنشگر مرزی.
در واقع اگر زمانی باشد که کنشگر مرزی باید نقش بازی کند، در همین لحظههای بحرانهای بحرانی تاریخ ایران است؛ لحظههایی که مثل لبه تیغ است و یک حادثه یا تصادف کوچک یا بزرگ میتواند جامعه و سیاست ایران را به این سو ببرد یا به آن سو درغلتاند و نتایج پیشبینینشدهای را به بار بیاورد. در این لحظه تاریخی است که کنشگران مرزی میتوانند و باید نقش بازی کنند. این لحظه تاریخی است که نخبگان مرزی دو سوی عرصه سیاست و جامعه باید پا به میدان گذارند و باهم و با حکومت و با جامعه گفتوگو کنند.
استدلال خودم را عرض میکنم. الان به قول دکتر فاضلی ما در مرحله همایندی بحرانها هستیم. در همایندی بحرانها از یکسو نظام تدبیر گرفتار گردابی از بیثباتیها و چالشها و تصادفات و اشتباهات اقتصادی و اجتماعی میشود و کارش میشود آتشنشانی. اگر حتی بتواند آتشهای بحران را در این گوشه و آن گوشه خاموش کند، اما گرفتار سردرگمی عجیبی میشود و ناکارآمدیاش به اوج میرسد. در چنین شرایطی کافی است مقبولیت سیاسی هم پایین باشد تا اعتمادبهنفس نظام تدبیر کاهش پیدا کند. درواقع ما الان در شرایطی هستیم که اعتمادبهنفس نظام تدبیر در حال کاهش است و این یک خطر تاریخی است.
وقتی اعتمادبهنفس پایین میآید امکان تصمیمات بزرگ و افقگشایانه و جراحیهای ساختاری از دست میرود؛ یعنی نظام تدبیر دیگر نمیتواند در ثبات و آرامش و با اعتمادبهنفس تصمیمات بزرگ بگیرد. در این صورت تصمیمات نظام تدبیر از سطح عقلانیت (rationality) به سطح هوش (Intelligence) سقوط میکند. هوشمندی، تصمیمگیری در سطح IQ است و از جنس تواناییهای فیزیولوژیک مغز است، اما عقلانیت یک مفهوم اجتماعی و یک مهارت اجتماعی است که ما در تجربه زیستی خود بهتدریج یاد میگیرم. ما برای تدبیر امور اجتماعی خود نیاز به عقلانیت داریم. هوش شرط لازم است ولی کافی نیست. سطحی از هوش را حیوان دارد و سطوح بالاتر هوش را انسان دارد. ولی الزاما برای توسعه، هوش بالا نمیخواهیم بلکه عقلانیت بالا میخواهیم؛ هم در جامعه و هم در حکومت.
در بحرانهایی که اعتمادبهنفس نظام تدبیر پایین میآید، تصمیمات، شتابزده و در خفا و بدون گفتوگوی جمعی و بدون مشارکت نخبگان و ناقدان گرفته میشود و به همین خاطر، تصمیمات از سطح عقلانیت به سطح هوش سقوط میکند. یعنی نظام تدبیری که اعتمادبهنفسش را از دست داده است، تصمیماتش را با هوش خود میگیرد نه با عقلانیت خود. راهحل هوشمندانه اولین راهحلی است که هرکس هوش کافی داشته باشد، به آن میرسد؛ حتی اگر هیچ سواد و تجربهای نداشته باشد. ولی عقلانیت دانش جمعی و دانش ضمنی نخبگان را به خدمت میگیرد و تصمیماتی میگیرد که فردا نخواهد عوض کند.
مثلا برخورد اخیر دولت با مسئله نان، برخورد هوشمندانه بود نه عقلانی و نمونههای فراوانی از این سیاستها را میتوانیم پیدا کنیم که نشان میدهد نظام تدبیر تصمیماتش از سطح عقلانیت به سطح هوشمندی سقوط کرده است. در چنین شرایطی احساس آتشنشانبودن به اضافه سقوط به سطح هوشمندی که موجب میشود راهحلها پیدرپی شکست بخورد، اعتمادبهنفس سیاستگذار را پایین میآورد و نظام تدبیر را آماده واکنشهای تند میکند و همه چیز را به فاز امنیتیشدن میبرد. و این آغاز شکلگیری یک چرخه ناکامی-ناامنی است.
از طرف دیگر جامعه بحرانزده که امواج بحران سرگردانش کرده است، در این شتابها و سرگردانیها، هیجانش بر عقلانیتش غلبه میکند و رفتارهای جامعه میرود در فاز هیجان. حتی وقتی شورشی در کار نیست و در خانه یا در تاکسی نشستهایم اما کلاممان، رفتارمان، نوع خریدکردنمان، نوع رانندگیمان، شیوه بورسبازیمان و رفتارما در بازار ارز به شکلی است که در آن هیجان بر عقلانیت غلبه کرده است. پس از یک طرف نظام تدبیر، نگران و ناتوان از تدبیر امور به شیوه عقلانی است و از طرف دیگر، جامعه، خسته و فرسوده و هیجانزده است و رفتارهایش قابل پیشبینی نیست.
حاصل این چه خواهد بود؟ از چنین شرایطی هیچ نتیجه عقلانی و مفیدی برای کشور بیرون نخواهد آمد. انقلابهای مخرب از چنین شرایطی بیرون میآیند. حتی اگر انقلاب نشود که در ایران نمیشود، یعنی در ایران به دلایل متعدد ظرفیت انقلاب وجود ندارد، اما ظرفیت شورش وجود دارد و خطر شورش اگر به یک پدیده بلندمدت و مستمر تبدیل شود، آثار زیانبارش برای جامعه و اقتصاد و سیاست از خسارت بمب اتم بیشتر است. این آن تصادف تاریخی است که حداقل سه بار در تاریخ رخ داده است و روشنفکران ما خطا کردند و به آن دامن زدند و من الان نگرانم که روشنفکران ما دوباره خطایی را که در گذشته کردند، دوباره تکرار کنند؛ یعنی خزیدن در لاک خویشتن، مهاجرت به درون، قهرکردن و ناامیدشدن و کنارهگرفتن؛ یعنی رهاکردن جامعه در وضعیتی که روزبهروز هیجان بیشتری بر عقلانیت غلبه میکند و امکان دستیافتن به راهکارهای عقلانی را کمتر و کمتر میکند.
این آفتی است که چند بار در تاریخ ایران گرفتار آن شدهایم و نهایتا منجر به برخوردهای خسارتبار اجتماعی و سیاسی شده است. این آن لحظه تاریخی است که کنشگران مرزی مدنظر دکتر فراستخواه، اگر توسعهخواه باشند و منافع جمعی و اجتماعی برایشان مهم باشد، باید از لاک خویش بیرون بیایند و تمام سرمایه و اعتبارشان را به عرصه بیاورند برای شکلدادن گفتوگو. اتفاقا الان وقت گفتوگو است.
وقتی دولت مستأصل شده، بهترین زمان برای گفتوگو است. آن وقت که دولت همه جا اقتدارش را به رخ میکشد که گفتوگو نمیکند. فرقی نمیکند هر دولتی در چنین شرایط تاریخی باشد، وقتی اعتمادبهنفس خود را از دست میدهد، برخوردهای تند میکند؛ بنابراین، این آن لحظه تاریخی است که روشنفکران و کنشگران مرزی ما باید به میدان بیایند، هزینه کنند، خطر کنند، اعتبار و اندیشهشان را وسط بیاورند و بکوشند راه گفتوگو و تعامل با سیستم را باز کنند. با جامعه گفتوگو کنند و از نگرانیهایش بکاهند و از خطرات تندروی آگاهش کنند. البته در طرف حکومت هم کنشگران مرزی باید پا پیش بگذارند و با جامعه گفتوگو کنند.
من این را قبول ندارم که الان در آن طرف کنشگر مرزی نداریم. شاید اگر یک کنشگر مرزی از داخل سیستم پا پیش بگذارد، تعداد زیادی کنشگر دیگر نیز به میدان بیایند. وقتی میگوییم کنشگر مرزی طرف حکومت، یعنی نخبهای که از دل حکومت برآمده است، ولی با جامعه تعامل دارد. این طرف نیز کنشگر یا نخبههایی را داریم که از دل جامعه برآمدهاند، ولی با حکومت تعامل دارند. زبان گفتوگو دارند، رفاقت دارند و هنوز اعتماد حکومت از آنها سلب نشده و جزء معارضان یا براندازان قلمداد نشدهاند. اینکه راه داده شود برای گفتوگو، الان وقتش است و من بیانیه اخیر اقتصاددانان را به همین دلیل امضا نکردم. گفتم الان وقت بیانیه نیست. زمانی نقد و بیانیه میدهیم که راهکاری بود. الان که ما خودمان هم راهکار نداریم. الان بحرانها آنقدر پیش رفته است که هیچکس نمیداند چه باید کرد.
هر راهکاری باید از دل یک گفتوگوی ملی و با افزایش امید ملی و از دل یک پارادایم شیفت یا افقگشایی در نظام سیاسی پدیدار شود. و برای رفتن به سوی این افقگشایی و ایجاد امید، راهی جز گشودن باب گفتوگو با حکومت و جامعه نیست. اکنون تقریبا تمام راهکارهای مرسوم کتابی به بنبست میرسد. الان به جای بیانیه باید بگوییم حکومت، دولت ما آمادهایم کمک کنیم، چه کار میتوانیم بکنیم؟ بگو کجا میتوانیم کمک کنیم؟ حتی امروز معتقدم در زمان آقای احمدینژاد هم ما اقتصاددانان خطا کردیم که پنج بیانیه دادیم. قبل از بیانیه باید میرفتیم در میزدیم میگفتیم ما آماده همکاری هستیم، کجا میتوانیم کمک کنیم؟ نه پست میخواهیم و نه پروژه، هر جایی که بتوانیم در مقام مشورت، خدمتی بکنیم، آمادهایم.
هنوز دولت نیامده، همان سال اول بیانیه دادیم. البته آن دولت هم شلتاق میکرد؛ البته آن زمان هم تحولات سیاسی باعث شده بود جامعه دوقطبی شود و اقتصاددانها هم در این جامعه باید یک جا میایستادند، ولی منافع ملی در بحرانهای بزرگ ایجاب میکند که خطوط سیاسی را نادیده بگیریم و برای منافع ملی یکپارچه شویم و قیام کنیم برای همکاری.
الان آن لحظه تاریخی است که همه دولتمردان باید فراخوان بدهند به نخبگان مدنی، سیاسی و اقتصادی و بگویند به ما بگویید چه کنیم تا از این شرایط عبور کنیم. الان آن لحظه تاریخی است که اگر دولت مستقر میخواهد گذار مطمئنی از این بحرانها داشته باشد، باید تمام ظرفیت تاریخی و فکری موجود ملت ایران را به کار بگیرد. و توسعهخواهی اینجا معلوم میشود که آیا کسی دعوت میکند برای گفتوگو و مفاهمه؟
توسعهخواه، خواه نخبه دولتی یا مدنی، کسی است که وقتی چهارراه تحولات اجتماعی و سیاسی گره خورد، از ماشین خودش بیرون نیاید و بگوید تو خطا آمدهای برو عقب، بلکه بگوید بایست من دندهعقب میگیرم. الان آن لحظه تاریخی است که کنشگران مرزی ما چه در حکومت و چه بیرون حکومت، روشنفکران ما چه نزدیک به حکومت و چه مخالف حکومت، باید همگی دندهعقب بگیرند و فضا بدهند تا شاید این گره فروبسته سیاست گشوده شود.
من واقعا افسوس میخورم که این حجم از نخبگان ما در خارج از کشور هنوز در بین خودشان هم نتوانستهاند گفتوگو راه بیندازند. فرض کنیم براندازی هم رخ داد، میگویم شما که الان که در بیرون قدرت هستید، توان گفتوگو با هم و توان اجماعسازی ندارید، چطور فکر میکنید اگر به قدرت رسیدید، میتوانید کشور را نجات دهید. آن موقع هم شما انحصارگران قدرت خواهید شد. اگر نیت درست و توان کاری برای کشور دارید، این گوی و این میدان، اول گفتوگو کنید و به اجماع برسید.
در اجماع شماست که میتوان باب گفتوگو با حکومت را باز کرد، نه در رقابت و تخریب یکدیگر. اما یک جامعه متفرق که یک طرف نخبگان بیرونیاش ناتوان از گفتوگو تنها در اندیشه براندازی هستند و از طرف دیگر نخبگان درونیاش در اندیشه مهاجرت به درون یا به بیرون، در اندیشه قهر و گوشهگیری و ناامیدی هستند، چه بر سرش خواهد آمد؟ آیا دوباره جامعه رها خواهد شد تا در برزخ ناامیدی و بیافقی، دست به شورش و ویرانی بزند؟
اگر تئوری مقصود کاربردی دارد، در این لحظه تاریخی ماست و من خوشبختم که امروز از این روایت رونمایی میشود. این روایت را ظرف دو ساعت میتوان خواند. توصیه میکنم به همه نخبگان مدنی و دولتمردان و نخبگان حکومتی که این روایت را بخوانند و از آن درس بگیرند. و اگر فرصت ندارند به «پویش فکری توسعه» بگویند خلاصه نوشتاری یا صوتیاش را برای آنها بفرستند. امروز وقت آن است که هم نخبگان توسعهخواه روایت مقصود را بخوانند و به کار بگیرند. این نسخه، در کتاب «روایت مقصود» به تفصیل آمده است، نسخه امروز تاریخ توسعه ایران است. امیدوارم گوش شنوایی باشد.