iran-emrooz.net | Sun, 03.09.2006, 20:50
به خاطر انوش!
سلامت كاظمی
يكشنبه ١٢ شهريور ١٣٨٥
انوش با مهربانی و تواضع مختص خود برگشت ازم پرسید: کی گفته که من بیشتر از تو راجع به حمید اشرف میدانم؟ گفتم: معلوم است. من که جز اطلاعات معمولی که دانشجویان اهل مبارزه دارند، چیز بیشتری نمیدانم، تو توی فداییها هستی. باز با همان لحن درآمد که حالا چرا این سوال برایت مطرح شده؟ رویم نشد، اعتراف کنم که برای ما تازه کارها ، رهبران و اعضای سرشناس چریکها – چه مارکسیست و چه مذهبی - که به طور حماسی جان باخته یا زیر شکنجه جانانه مقاومت کردهاند، به قهرمانانی اسطورهای تبدیل شدهاند. در عوض، به کوتاهی تمام، به یک خاطره چند ماه قبل خودم اشاره کردم:
اواسط تابستان ٥٤ بود که مرا از قصر مجددا به کمیته مشترک صدا کردند. از مواجه شدن مجدد با منوچهری (منوچهر وظیفهخواه که پس از انقلاب در لندن خودکشی کرد) بینهایت وحشت داشتم. همان چیزی را که حدس میزدم و مدتها کابوساش خواب از من ربوده بود، اتفاق افتاده بود. رفیقی دستگیر شده و ارتباطاش را با من گفته بود و این تنها موردی بود که من در بازجوییهای قبلی لو نداده بودم. از آن جا که پرونده سادهای داشتم و منوچهری هم اطمینان داشت که به جز این دیگر چیزی نزد خود نگاه نداشته ام، پس از مختصری پذیرایی روانه سلول کرد. جایی که برایم آشنا بود، و قبلا، ماهها در آن به تنهایی به سر برده بودم. دو تن که درسلول بودند، با دیدن پاهای اندک باد کرده ام، شروع بهتر و خشک کردن من کردند. یکی دو روز بعد هم اوضاع عادی شد و با هم اخت شدیم. روزی که محمود را از نزدمان برای بازجویی بردند، س- الف از فداییان که دادگاه رفته و ١٥ سال گرفته بود، یواشکی بهم گفت که نزد محمود هر حرفی را نزن. ما در قصر به او کاملا مشکوک هستیم. هر چند هفتهای یک بار صدایش میکنند کمیته به بهانه ادامه بازجویی، ولی معلوم شده که میرود و اطلاعات بند را به آنها میدهد. تا به حال چند نفر را به خاطر اطلاعات او از بند بردهاند زیر اخیه. س- الف هیچ شناختی از من نداشت، ظاهرا با دیدن وضعیت پاهایم، به من اطمینان کرده بود تا مبادا سادگی ، بیتجربگی و دهان لقی ام در سلول، کار دستم بدهد. (بعدا در بند، دوستانم صحت حرفهای رفیق فدایی را تایید کردند) .سه روز بعد که برای ادامه بازجویی به اطاق منوچهری برده شدم، با وضعیت متفاوتی روبه رو شدم. حدود ٣-٤ نفر که تیم بازجویی او را تشکیل میدادند (فقط اسم آرش یادم مانده که پس از انقلاب اعدام شد) و نیز عضدی که بالادست منوچهری بود و رسولی سربازجوی دیگر و تعدادی از بازجوهای زیردست او (اسم محمدی یادم مانده)، جعبه شیرینی بزرگی را ، که شیرینیهای گرانی هم تویش بود، دست به دست میچرخاندند و مرتب میبلعیدند. همه شاد و سرحال بودند و قه قه میزدند. وسط صحبتها اشاره میکردند که فلان فلان شده چقدر سگ جان بود و مرتب فرار میکرد. (اشاره به چند بار گریختن فدایی شهید، حمید اشرف از دست ماموران). من قبلا شنیده بودم که بازجوها معمولا در پی موفقیتهای بزرگ در شکار مبارزان، بین خودشان شیرینی پخش میکنند، اما مشاهده این صحنه از نزدیک برایم تا حدودی هیجان انگیز بود. به سلول که برگشتم، زمانی که با س- الف تنها بودم، ماجرا را برایش گفتم. این ازمعدود دفعاتی بود در زندگی ام که معنای واقعی رنگ پریدن را میدیدم که به قول معروف مثل گچ سفید شد و چشمهایش به نحو خاصی خیره شد و غم واشک و نگرانی توامان سراسر صورتش را پوشاند. پس از لحظاتی که گویی از یک شوک شدید به هوش آمده باشد، زبان به سخن باز کرد و گفت، وضع فداییها پس از او بغرنجتر خواهد شد. البته آن روزها هنوز بحثها برسر انتخاب مشی جزنی یا پویان- احمدزاده، در میان فداییها فعال نشده بود، و چه بسا ضربه وارده به حمید اشرف و رفقایش، این دودستگی را سرعت بخشید...
اواسط ٥٩ به هنگام رفتن به جلسهای، حوالی میدان فردوسی با انوش سینه به سینه شدم. لحظاتی همدیگر را بغل کرده و حسابی فشردیم و چندین ماچ و بوسه. تا آخر صحبتها و بحثها، دستمان در دست هم بود. در جواب من که معتقد به تعارض با رژیم بودم، استدلال میکرد که باید در کنار و همراه خرده بورژوازی ، مبارزه با امپریالیسم را دنبال کرد، کسی عاشق چشم و ابروی اینها نیست و برای حرکتهای ارتجاعیشان دسته گل نمیفرستد، اما، خرده بورژوازی در اغلب کشورها مشابهت زیادی به هم دارند و قوانین مربوط به آنها شناخته شده است. سپس به عنوان نمونه از عملکرد خرده بورژوازی هند مثال زد و ادامه داد، درایران هم همین طور است. آخوندها و حزب الهیها برای مبارزه باامپریالیسم شیوههای خاص خودشان را دارند، و ما نباید تعجب کنیم که از دیوار سفارت آمریکا میروند بالا و آن را تسخیر میکنند... راستاش من با توجه به زاویه سیاسی و خطی جدی که با او داشتم، زیاد به محتوای سخنانش توجه نمیکردم، من شیفته ایمان، صداقت و تواضع انوش بودم. اینها را که با آن لبخند خفیف و محو مخلوط میکرد، به شیفتگی من به او میافزود. او را همیشه همین طور یافته بودم و به واقع دوستاش داشتم.
وقتی در اسامی قتل عامهای سال ٦٧ اسم انوشیروان لطفی را دیدم، به تلخی تمام گریستم و این احساس همه ساله در یک چنین روزهایی به من دست میدهد. رفقا و دوستان زیادی را در آن سال از دست دادم، اما ، انوش جای ویژهای در بین شان دارد. به اضافه ، اسماعیل ذوالقدر که احساس میکردم که جای پدر را در زندان برایم پر کرده است. در میان چند تن از افراد حزب توده که حدود ٢٥ سال زندان را قهرمانانه متحمل شده و به آرمان شان پشت نکرده بودند، ذوالقدر جای ویژهای در قلبم داشت. به نظر میرسید که مانند شلتوکی و باقرزاده (فقط اسم این دو به یادم مانده) اهل کار سیاسی و تئوریک و بحث نیست، یا مثل دو کارگر دوست داشتنی دیگر(صابر محمد زاده و آصف رزمدیده که ١٢ سال بود حبس بودند و آن موقع مسولیت صنفی به دوش شان بود و تحرک محسوسی در بند داشتند)، تحرکی در زندان نداشت. درحالی که موهای سر و ابروهایش به میزان زیادی سفید شده بود، آرامش عجیبی داشت و مهربانی پدرانه اش، توان بخش من نوجوان، برای تحمل شرافتمندانه حبس. اوایل، گاهی خود به خود با رژیم حرف میزدم: راستی چرا دیگر ذوالقدر را کشتی؟ پیرمرد را پس از ٢٥ سال زندان شاه و حدود ٦ سال در زندان خودت، یعنی بیش از ٣٠ سال زندان، او چه خطری برای تو داشت؟ یاد خواهر پیرش میافتادم که وفادارانه درطول ٢٥ سال زندان مرتب به ملاقاتش آمده بود و ذوالقدر چقدر او را دوست داشت.
امروز که یاد شیفتگی انوش به حمید اشرف – به هنگام توصیفاش برای من در اوین- از خاطرم میگذرد، به یاد نسلی از مبارزان میهن ام میافتم که تنها سرمایه شان ایمان و صداقت بود. ویژگی بارزی که اعوجاجهای خطی و استراتژیکی آنان (الگو برداری از آمریکای لاتین و فقدان یک استراتژی واقع گرایانه بومی و ملی) را تحت الشعاع قرار میداد. به خاطر همین ویژگی نیز یاد و نامشان در تاریخ ایران و حافظه تاریخی ملت، به افتخار خواهد ماند. نسلی که بخش اندکی از آن در زمان شاه و بخش بسیار بزرگتر در زمان خمینی درو گردید، و بخش بزرگی نیز به تبعید ناخواسته رفت و هنوز – و به رغم آب به آب شدن جغرافیایی، سیاسی و طبقاتی در غربت!- وفاداری به زحمت کشان و آرمان آزادی و برابری، را از ضمیر انسانیاش پاک نکرده است. آیا انوش در میدان فردوسی میدانست که روزی جسدش را در پرچم آمریکا خواهند پیچید؟
سالگرد قتل عام سیاسی شهریور ٦٧ – به مثابه نقطه اوج کشتارها از خرداد ٦٠ تا آن زمان - را همه ساله باید باعظمت زیادی برگزار کرد. منظورم یک یادآوری عاطفی و روضه خوانی مرسوم نیست. باید آن را در کنار قتل عامهای معروف جهان، نظیر قتل عام سن بارتولومی در اروپا، قتل عام ارامنه به دست ترکان عثمانی، قتل عام کمونیستها دراندونزی، قتل عامهای خمر سرخ در کامبوج و نظایر آن، در دنیا به ثبت داد. گروههای مختلف اپوزیسیون که تاکنون در وحدت با یک دیگر ناکام بوده اند، باید دست به دست هم، همه ساله و همزمان در سراسر جهان مراسمی برای آن برپای دارند تا تاثیر سیاسی قوی تری علیه جمهوری اسلامی داشته باشد. پاسخ گویی در مورد قتل عام ٦٧ را باید همواره در راس مطالبات مردم و اپوزیسیون از جمهوری اسلامی قرار داد. هزاران تن از آگاه ترین، باسواد ترین، و صادق ترین و پاک ترین فرزندان این مرز و بوم، طی چند روز در دخمههای جمهوری اسلامی بیسر و صدا و هم چون گلههای گوسفند سر بریده شدهاند. باید همه ساله این نسل کشی سیاسی را با صدای هر چه رساتر در داخل و خارج کشور طنین انداز کرد و گریبان حکومتیان را هر چه محکمتر چسبید. اشاره به قتل عام ٦٧ و محکوم کردن آن راباید شرط اصلی اصالت دعاوی اصلاح طلبان داخلی قرار داد. به راستی چگونه میشود با یک اصلاح طلب داخلی وارد گفتگو وائتلاف سیاسی شد، در شرایطی که حاضر نیست صراحتا یا تلویحا قتل عام سیاسی سال ٦٧ را محکوم نماید و ریسک تبعات احتمالی آن را بپذیرد؟
این، از آن جهت حایز اهمیت است که اصلاح طلبان داخلی، تریبونهای بیشتری برای بردن حرف شان به میان توده مردم دارند، (در شرایط قطع رابطه اپوزیسیون ترقی خواه و خارج کشوری با مردم معمولی)، و این میتواند به آگاهی تودهای در مورد ابعاد جنایت ٦٧ و کاستن از اعتقاد و اعتماد و تبعیت بیچون و چرای آنان از متولیان دین بیفزاید. به باور من، اشراف توده مردم مذهبی به واقعیت و عمق فاجعه (و نه آن چیزی که از تریبونهای حکومتی به خوردشان داده شده) از اهمیت فراوانی برخوردار است. برای این لایه گسترده و میلیونی از مردم، شاید سایر جنایات و دغلکاریهای زمامداران جمهوری اسلامی تا حدودی قابل توجیه باشد، اما قتل عام هزاران انسان اسیر – و حتی کسانی که دوره محکومیت شان به پایان رسیده بود- به این سادگی قابل گذشت نخواهد بود. این، در عمق خود قابل تبدیل از عنصر سیاسی به عنصر عمیق تر- فرهنگی- نیز خواهد شد. به تدریج در خواهند یافت وقتی که نهاد دینی باحکومت ترکیب شود، چه دست باز و نا محدودی برای جنایت و غارت خواهد داشت. آنها به تدریج درخواهند یافت که چگونه ایمان پاک مذهبی شان، مورد سوء استفاده روحانیون قدرت طلب واقع شده و از آن برای بافتن طناب دار استفاده شده است.
در قتل عامها و در همان دادگاههای سرپایی چند دقیقهای در کنار محل اعدام، اگر از مجاهدین در مورد اعتقادشان به مبارزه مسلحانه و تشکیلات سوال میشده، در مورد دگراندیشان، سوال اول راجع به پای بندیشان به مذهب بوده است. این مظهری است از فاجعه حاکمیت دین که برای حفظ قدرت، هیچ مرزی در حذف دگر اندیشان و پاکسازی قلمرو حکومت شیعی از هر نوع تهدید سیاسی و فرهنگی نمیشناسد. شاید تفاوت شاه با خمینی یکی هم در همین باشد. اگر این خبر سندیت داشته باشد که شاه در هفتههای آخر سقوط، به رغم فشار برخی نظامیان، دستور کشتار عمومی صادر نکرد، در عوض آبت اله خمینی شکست در جنگ با عراق و امکان متزلزل شدن حکومت را با قتل عام ٦٧ جبران نمود: "سریعا دشمنان اسلام را نابود کنید". (پاسخ خمینی به نامه پسرش در تکمیل فتوای قتل عام. مکملی که به ابعاد قتل عام افزود). در زمره این "دشمنان اسلام"، امثال انوش و پدر ذوالقدر هم قرار داشتند که هر یک نمودی از احترام به عقاید خصوصی افراد محسوب میشدند و در شرایط فشار پلیس برای مناسک مذهبی در زندان به ویژه در رمضان، به حمایت از همرزمان مسلمان شان بر میخاستند. به خاطر همین انسانهای آزاده منش هم که شده، باید نسل کشی سیاسی سال ٦٧ را به پرچمی برافراشته بر بالای جنبش آزادی خواهی ملت ایران تبدیل نمود.