iran-emrooz.net | Sat, 02.09.2006, 7:13
انقلاب، ديالكتيك ناقص
ناصر كاخساز
شنبه ١١ شهريور ١٣٨٥
واژههای تازه، تنها هنگامی كه حامل ايدههای جديدند، نويناند.
برگرفته از ويرجينيا ولف
(در نوشتههای كوتاه او برای راديو)
اين نوشته پيش نويس سخنرانی در استكهلم، بمناسبت صدمين سالروز انقلاب مشروطيت است، كه با همكاری ه. همايون آن را تنظيم و به دو پاره تقسيم كردهايم:
١- استدلال پايانی
٢- انقلاب، ديالكتيك ناقص
پاره نخست – استدلال پايانی
مبارزهی سياسی در ايران، چون در چارچوب تشكيلات سراسری- ملی- و زير هدايت يك رهبری سراسری –ملی- صورت نمیگيرد، پا در هواست. علت اين امر را اگر بكاويم، به مشكل بزرگ اپوزيسيون، يعنی تشكلهای موجود میرسيم. باوجود اين تشكلها نه تشكيلاتِ سراسری به هستی میآيد، و نه رهبری ملی.
تشكيلات سراسری و ملی هنگامی بوجود میآيد كه مرزبندی اعتقادی، كه دليل وجودی تشكلهای فراوان است، نشو و نما پيدا نكرده باشد- همچنان كه در دوران نهضت ملی ديديم. ولی پس از پيدايش و رشد مرزبندی اعتقادی نمیتوان ديگر به يك نهضت ملی دست يافت. مرزبندیِ اعتقادی اصل آزادی در اختلاف را مختل میكند. چرا كه اعتقاد ملاك رابطه يا عدم رابطه با احزاب و افراد انسانی میگردد. يعنی اعتقاد همچون ديواری بدور يك تشكيلات كشيده میشود. اما انحلال تشكلهای موجود نيز راه به جائی نمیبرد و ما را به دوران نهضت ملی باز نمیگرداند. همچنان كه افزودن تشكلهای ديگر به تشكلهای موجود نيز، همان گونه كه در سالهای اخير ديديم، سودی ندارد و مرزبندی اعتقادی ميان تشكلهای موجود را از ميان نمیبرد.
تشكل گرائی، يعنی ”تشكيلات زدن“ را راه حل همهی مشكلات دانستن، يك ديد كلاسيك است و با شرايط مدرن ناسازگار. مشكل را میتوان اينچنين نشان داد: اگر قرار باشد رهبری سراسری از فضای فعاليت سياسی موجود برويد، ناچار به يكی از گروه بندیهای موجود وابسته خواهد بود و درست به همين سبب، نمیتواند اعتماد گروه بندیهای ديگر را به سوی خود بكشد. يعنی بايد رهبری ملی از جنبش خود بخودی و در فضائی بيرون از تشكلهای موجود، شكل بگيرد و با تكيه به علايق ملی تشكلهای موجود را به دنبال خود بكشاند. ولی شكل گيری رهبری از جنبش خود بخودی در صورتی ممكن است كه وفاق بر ارزشهای عمومی در فضای سياسی و روشنفكری جامعه وجود داشته باشد؛ كه جنبش خود بخودی بتواند از آن تغذيه كند و تداوم يابد. وگرنه جنبشهای خود بخودی گُر نمیگيرند و از جانب حكومت قابل كنترل خواهند بود.
حوزهی فعاليت سياسی موجود توسط ارزشهائی كه تشكلهای سياسی بوجود آوردهاند شكل گرفته است. باوجود اين ارزشها مرزبندی اعتقادی از بين نمیرود. به اين سبب است كه دگرگونگی ارزشی- Umwertung-موضوع اصلی كار سياسی است. بكار گيری ارزشهای كهنه زبان سياست را مبهم كرده است. اين زبان نياز به روشن شدن دارد. برای نمونه تركيب ”فعال سياسی“ در گذشته ارزش خود را از نفی ارزشی ”پاسيويتهی سياسی“ میگرفت. امروز ولی مصاديق خودِ اين مفهوم يكديگر را نفی میكنند. يعنی تا هنگامی كه مرزبندی اعتقادی حاكم است اين اصل ارزشی، كه فعال سياسی به پاسيو سياسی برتری دارد، زير علامت سوالی بزرگ قرار دارد و فعاليت سياسی تنها هنگامی كه آزاديخواهانه باشد ارزشمند است. با تحول ارزشی تركيب فعال سياسی میتواند دگر باره در بر دارندهی يك ارزش عمومی باشد. تشكل سراسری-ملی- پی آمد اين تحول ارزشی است و نه نتيجهی فورمولهای شناخته شدهی ”تشكيلات زدن“ كه از فرهنگ روشنفكریِ گروهبندی شده تغذيه میكند.
مرز نهائیِ وفاق
مرز نهائیِ وفاق مجموعهای از پيش فرضهای مورد باور همگانی است، كه بر زمينهی آن به اختلافات سامان داده میشود. بدون اين پيش فرضهای مشترك، اختلافهای سياسی به مرزبندی اعتقادی بدل میشود. اين پيش فرضها به اين سبب نهائیاند كه استدلالِ بيشتر در مورد آنها نا معقول و بی نتيجه است. به بيانی ديگر اختلاف بايد بر زمينهای از قواعد جدل ناپذير بنشيند. مانند اين قاعده كه: منافع مشترك ملی و سراسری محصول پذيرفتن محدوديت در منافع اعتقادی و گروهی است.
تشكل سراسری – ملی- با دگرگونی در حركت سياسی همراه است. يعنی فعاليت سياسی زير جزم طبقهای يا اعتقادی به جنبش سراسری فرا نمیرويد. (اين خود نشان میدهد كه فعاليت سياسی به خودی خود يك ارزش نيست) تا زمانی كه تشكيلات سراسری – ملی- ناممكن است، راهی بجز روشنگری برای رسيدن به مرز نهائی وفاق نداريم. اين راه، هم بروی تشكلهای موجود، و هم به روی روشنفكر وابسته به آنها بسته است.
روشنفكر اساسا مرزبندی دارد. اگر مرزبندی خود را از دست بدهد، به روشنگر، يعنی به روشنفكری آزاد بدل میشود. به همين سبب است كه، برای نمونه، نمیتوان ولتر را روشنفكر ناميد. كار روشنگر دفاع از آزادی است. در حالی كه روشنفكر در يك فضای اعتقادی تنفس میكند و گرفتار مثلث اعتقادیِ چپ، مذهب، يا سلطنت، دفاع از آزادی را دستخوش استدلال میكند. روشنفكری كه مذهب را مسئلهی خصوصی خود میداند، ديگر نه يك روشنفكر مذهبی كه يك روشنفكر آزاد يعنی يك روشنگر است. رابطهی يك روشنگر با آزادی يك رابطهی ترانساندانتال، يعنی جدل ناپذير است. برای او دفاع از آزادی به شرايط خاص محدود نمیشود. چرا كه آزادی يك پيش فرض است. دفاع از آزادی از يقين به آزادی و نه استدلال در بارهی آن، بر میخيزد. كسی كه برای دفاع از آزادی به استدلال نياز دارد، آزادی را تابع استدلال میكند، در حالی كه از آزادی با هيچ استدلالی نمیتوان گذشت. استدلال در بارهی آزادی، مرز همزيستی را، كه زمينهی استدلال است، میشكند. پس ادامهی استدلال پس از اين نامعقول است. ما نمیتوانيم مرز وفاق مشترك را با استدلالهای متغيرِ بی نتيجه نسبی كنيم. بعضی از فيلسوفانِ مكتب فرانكفورت اين استدلال را، با بيانی ديگر، استدلال نهائی (Letztbegrundung) ناميده اند[١].
استدلال نهائی يك استدلال عملی- پراگماتيك – نيز هست. چرا كه حقيقتی پراگماتيك را با يك دليلِ نهائی، موجه و ترديد ناپذير میكند. حقيقتی كه تابع وفاق است و به اين دليل، هم پراگماتيك و هم مافوق اختلاف است.
بايد افزود محدود بودنِ استدلال به مرز نهائی وفاق، كه در پهنهی اتيك سياسی میگنجد، اصل بديهیِ نامحدود بودنِ استدلال در تئوری را نمیشكند.
ترديد به اين حقيقت كه ”به هر حقيقتی میتوان ترديد كرد“ جايز نيست. ترديد ناپذير بودنِ ترديد به حقيقت، زمينهی مجاز بودنِ ترديد است. از اين راه ما حقيقت را نفی نمیكنيم؛ بلكه آن را دموكراتيك، پراگماتيك و مدرن میكنيم. يعنی آن را به يك زمينهی مشترك زيستی بدل میكنيم.
نفی حقيقتِ يكتایِ اعتقادی در صورتی جايز است كه با اثبات پيش فرضهائی، كه تمدن بشری بدون حرمت نهادن به آنها نمیتواند ادامه بيابد، جبران شود. نزاكت در ديالوگ و نظم پلوراليستی از شمار اين پيش فرضها هستند.
اگر حقيقت متافيزيكی –خدا – ترديد ناپذير باشد، چارچوب عمومی همزيستی و وفاق نمیتواند ترديد ناپذير باقی بماند. اعتقاد به حقيقت متافيزيكی بايد با معرفت به وفاق همگانی هماهنگ باشد. به همين دليل است كه مسيحيت، كه مذهبی مدرن است، خود را با اين پيش فرضها تطبيق میدهد.
ترديد پذير بودنِ حقيقت متافيزيكی نيز، بدون ترديد ناپذير بودن عمومی ترين پيش فرضهای همزيستی، ناممكن است. انديشهی انقلابی، كه پيش فرضهائی را كه چارچوب عمومی وفاق را تشكيل میدهند ترديد پذير میكرد، به ترديد ناپذير شدنِ حقيقتِ متافيزيكی ياری میرساند. امروز حقيقت ديگر از دايرهی اعتقاد بيرون آمده است و در قلمرو سلوك اجتماعی و انسانی تجلی میيابد. مجموعهی پيش فرضهائی كه بشريت به سودمندی عملی آنها يقين پيدا كرده است، مانند ديالوگ آزاد و نظم پلوراليستی، حقيقتهائی ترانساندانتال –پراگماتيكاند. اين كه آدم در صورتی میتواند عدالت را – نان را – با ديگران تقسيم كند كه بتواند حقيقت را با آنان تقسيم كند، پيش فرضی است كه بايد ماندابِ ذهنيت بسياری از ما را تكان دهد. يك پيش فرض ديگر اين است كه بخاطر هيچ طبقه يا اعتقادی نمیتوان به”آزادی در اختلاف“، كه يك استدلال نهائی است، خدشه وارد آورد.
نياز به يك استدلال نهائی، پس از نفی بنياد گرايان حاكم، كه بيرون از اين فضا میزيند، قوت خود را از دست نمیدهد.
دموكراسی، بدون مطلق كردن مرز وفاق و تنوع پلوراليستی، همچنان كه در ظهور فاشيسم ديديم، به بن بست میرسد. ظهور فاشيسم پی آمد ناپختگی و جوانی دموكراسی وايمار بود و اين كه طرفداران دموكراسی دموكراتهائی آزموده نبودند. از همين رو بود كه قدرت به آسانی به فاشيسم واگذار شد. يك دموكراسیِ با تجربه ميداند كه تنها نيروئی مجاز است از انتخابات سود بجويد و دولت را قبضه كند كه به پيش فرضهای وفاق حرمت نهد
حرمت نهادن به زمينهی مشترك وفاق از ترديد ناپذير بودن نظم پلوراليستی، چونان يك حقيقت برتر، بر میخيزد. و يك اقناع استدلالی نيست. برای همين است كه مرز نهائی وفاق، به معرفتِ يك روشنگر بدل میشود. يعنی يك روشنگر نمیگويد به نظر من نظم پلوراليستی، خوب است؛ همانطور كه نمیتواند بگويد به نظر من آب مساوی با H2O است. روشنفكر تا هنگامی كه به حوزهی روشنگری گام ننهاده است، به آزادی و ضرورت وفاق، همچون يك معرفت درونی، دست نمیيابد. برای پذيرفتن پيش فرضهای وفاق، چونان مرز نهائی استدلال بايد از مرز سنتِ روشنفكری- يعنی انقلاب – گذشت، همانطور كه از نخوتِ مذهبیِ در اختصاص داشتنِ حقيقت نيز بايد عبور كرد. نقد انقلاب و نقد نخوت مذهبی، بافت انتقادی واحدی را تشكيل میدهند.
ادامه دارد
ناصر كاخساز
آگوست ٢٠٠٦
--------------------------
[١] از تركيب بالا غير قابل ترديد بودنِ دليلی فهميده میشود كه برای اثبات ادعای معينی آورده میشود. در حوزهی تئوری شناخت، „V.Hösle“ و در قلمرو اتيك گفتمانی – ديسكورس – كارل اتو اپل به تشريح استدلال نهائی پرداختهاند. در نظرات آزاديخواهانهی اريش فروم هم میتوان اين تركيب را پی گيری كرد. پس طرفداران آن را در مكتب فرانكفورت، و مخالفان آن را در مكتب خرد گرائیِ انتقادی، و بويژه در نظراتهانس آلبر و كارل پوپر، میتوان يافت. بحث من ولی در اين نوشته به اين مباحث ارتباط چندانی ندارد. من بيشتر با تجربه سياسی خود در پیِ يك مرز نهائی اخلاقی و معرفتی برای سامان دادن اختلافا ت سياسی و تئوريك بودهام . و تجسم مادی آن را نيز در چارچوب همه گير يك جنبش ملی و سوسيال دموكراتيك جستجو كردهام.