ریحانه جباری، متولد ۱۳۶۶، طراح دکوراسیون داخلی یک شرکت تبلیغاتی و دکوراسیون، ۲۰ ساله بود که به طور اتفاقی با شخصی به نام “مرتضی سربندی”، پزشک ۴۷ ساله، متاهل، دارای سه فرزند و کارمند سابق وزارت اطلاعات آشنا شد.
آشنایی سربندی با ریحانه بر اساس شنیدن مکالمه تلفنی ریحانه در یک بستنی فروشی از سوی سربندی آغاز شد. در این مکالمه، ریحانه به شغلش اشاره میکند و سربندی که گویا به دنبال یک طراح دکوراسیون برای مطب جدیدش بوده، پس از شنیدن این مکالمه تلفنی، باب آشنایی با ریحانه را باز میکند.
دیدار بعدی اما منجر به قتل سربندی توسط ریحانه میشود.
در متن نامه اين کارگردان سينمای ايران که نسخهای در اختيار ايسنا قرار گرفته آمده است:
«خانواده محترم سربندی، سلام.
پيش از هر سخن، تسليت مرا در داغی که ديده ايد، پذيرا باشيد.
چندی پيش در يکی از روزهای ميانی هفته، به قبرستانی که فوت شدگان فاميل در آن آرميده اند سر زدم. هيچ کس آنجا نبود. من بودم و آنسوتر زنی که در چادر سياه خود فرو رفته و بر سر مزاری نشسته بود. تنهايی اش در آن بعد از ظهر ساکت و خلوت قبرستان، از آن لحظه هايی شد که همواره در ذهنم باقی خواهد ماند. لختی بعد برخاست. پيرزنی بود نحيف و خميده قامت، آبی روی سنگ قبر ريخت و با دست آن را به دقت شست و رفت.
رفتم به سوی سنگ قبر خيس، سنگی کوچک و کهنه که حالا با گذر ساليان حروف نام صاحب آن سائيده بود و ناخوانا. به عادت هميشگی، تاريخ تولد و فوت را تفريق کردم. آنجا قبر جوانی بود ۱۷ ساله که در سال ۱۳۵۵ به خاک رفته بود. سی و هشت سال پيش. عجب آنکه پيرزن، سی و هشت سال پس از مرگ عزيزش – به گمانم فرزندش – در خلوت يکی از روزهای ميانی هفته، بيرون از هياهوی روزگار، تنها بر سر خاک او نشسته و هنوز با او بود و در کنارش. سنگ ترک برداشته هم ديگر نام جوان از دست رفته را بر خود نداشت و از ياد پاک کرده بود اما مادر هنوز سينه پيرش داغدار و دلتنگ جوانش بود. داغ، کهنه میشود اما فراموش نه.
حقيقت نيست اگر بگويم احساس شما را در اين روزهای سخت درک میکنم. جای خالی يکی از اعضای خانوادهتان و غم از دست دادن او از يک سو، سخنان و قضاوتهای تحريکآميز و ناسنجيدهای که ناخن است بر زخم شما از سوی ديگر و واگذاردن سر رشته مرگ و زندگی و سرنوشت دختری جوان در دستان شما از همه سنگينتر و سهمگينتر. با اين حال اميد دارم در اين سخن کوتاه، منصف باشم.
من خانم «ريحانه جباری» را نمیشناسم. اما شنيدهام که او در خردسالیاش در يکی از سريالهای من نقش کوتاهی بازی کرده است. ذهنم را میکاوم و چهره يک يک خردسالانی را که روزی در ساختههای من نقشی داشتهاند از پيش چشم میگذرانم تا شايد بتوانم حدس بزنم کدامشان ممکن است «ريحانه» باشد. در چشم و چهره کدامشان اندک نشانهای از آيندهای اين چنين غمبار و حزنانگيز می توان يافت. در لحن و زبان کودکانه کدامشان ردی از کسی میتوان جست که فردايی نه چندان دور، هم نوعی را به قتل برساند. اما من در آن چهرهها که هنوز نمیدانم کدامشان «ريحانه» است، جز معصوميت هيچ نيافتم.
چگونه ممکن است يکی از آن کودکان دوست داشتنی در آيندهای نه چندان دور، ثانيههای زندگیاش در کابوس نزديک شدن به لحظه آويختنش از طناب دار به شماره بيفتد.
اگرچه هيچکدام از آن دخترکان معصوم در خيالبافیهای کودکانه از آيندهشان هرگز خود را در هيبت يک قاتل و اعدامی تخيل نکرده بودند، اما به سادگی شايد، هر کدام از آنان با يک اتفاق ساده و بيرون از اختيار و ارادهشان می توانستند امروز جای «ريحانه» باشند و «ريحانه» در جمع کسانی که اخبار و احوال دختر جوانی محکوم به مرگ را دل نگران دنبال میکند. چه میشود که آن کودک معصوم ديروز، امروز جوانی میشود با دستانی آلوده به خون، در چند قدمی مرگی زودرس. ما مردمان کجای اين داستانيم و چه سهمی در سير آن کودک ناب و زلال و سرخوش ديروز به قاتل امروز داريم. هيچ جرمی، فقط يک مجرم ندارد و هيچ قتلی فقط يک قاتل.
من دلگيريتان را از کسانی که نابخردانه شما را آزردند و شايد خشمی را سبب شدند که بر سرنوشت ريحانه در روزهای پيش رو تاثير دارد، درک میکنم و با تمام وجودم از شما تقاضا دارم در روزگاری که بخشندگی حتی در جزئیترين امور زندگی روزمره مان گم و ناپيداست، او را ببخشائيد. من در تقويمم روزی را که شما با وجود همه رنجها و دردهايتان که تا ابد همراهتان است، اين انسان را به زندگی بازگردانيد، روز بخشايش نام خواهم داد و نام شما را همواره به خاطر خواهم سپرد.
اين گذشت تنها نجات يک فرد نيست. عملی است نمادين، ماندگار و آموزنده. دعوتی است از همگان به گذشت و بخشش. تشويق به گذشت کردن کسانی ست که در موقعيتی چون شما، بر سر دو راهی بخشيدن و نبخشيدن ايستادهاند. شما با اين گذشت انسان های زيادی را از مرگ نجات خواهيد داد. شايد تقدير آن است که خون بر زمين ريخته شده در اين اتفاق ناگوار در راه هديه کردن اين مفهوم بزرگ و گرانقدر به ديگران به کار آيد. شما با اين تصميم بزرگ، معنايی عميق به مرگ عزيزتان خواهيد بخشيد.
خانواده داغدار سربندی، به حرمت انسانيت، آن کودک خردسال ديروز را ببخشائيد.
سپاس - اصغر فرهادی
بيست و دوم فروردين ماه هزار و سيصد و نود و سه»