منبع: Luisa Hommerich / die Zeit
عکسها: Paulina Hildesheim
”نیکا شجاعترین کسی بود که میشناختم”
در لایپزیگ نِلی از عواقب قرنطینه رنج میبرد و در تهران نیکا از قوانین سختگیرانه کلافه است. این دو در اینستاگرام با هم آشنا میشوند. عاشق میشوند. و بعد اعتراضات در ایران شروع میشود.
***
هر دو شیفتهی یک قاتل زنجیرهای بودند، از همین طریق هم همدیگر را پیدا کردند. نِلی دربارهاش چیزی در اینستاگرام پست کرده بود. مردی به اسم رمیرِس، که شیطانپرست بود و در سالهای دههی هشتاد میلادی در کالیفرنیا وارد خانهها میشد.
او دورهی تاریکی را سپری میکرد، در اردیبهشت ۱۴۰۰. میگوید به ورطه نابودی بشریت علاقه پیدا کرده بود. نیکا هم حتما آن را دیده بود. “به من پیام داد: هی! چه عکس پروفایل جالبی!” نلی این را به یاد میآورد.
اینطور شروع کردند به چت کردن: نلی آن زمان چهارده سالش بود. بچهای از خانوادهی طبقهی متوسط در محلهی زودفوراشتات لایپزیگ. مادرش فیزیوتراپ بود و پدرش روانشناس. نیکا شاکرمی دختر پانزده سالهای از حومهی تهران، در جمهوری اسلامی ایران. مادرش خانه دار و پدرش حسابدار یک کارخانه معدن بود. دو نوجوان در جستجوی تکیه گاه، سه هزار و پانصد کیلومتر دور از هم که حالا از طریق اینترنت به هم وصل شده بودند.رنگ مورد علاقهی هر دو مشکی بود. هر دو عاشق یک جور داستانهای جنایی واقعی بودند، انیمه، آهنگ “درست بگو” از خواننده نلی فورتادو.
آنها عاشق هم شدند.
شایعهی نیکا و نلی چند هفته است در فضای مجازی فارسیزبان بر سر زبانهاست. نیکا شاکرمی دوست دختر آلمانی داشته. اوائل اکتبر این دختر شانزده ساله به قهرمان اعتراضات در ایران تبدیل شد. ویدیویی از او که در آن پر از شور و شوق یک آهنگ قدیمی فارسی را میخواند، در دنیا پخش شد. چهرهاش حالا روی تیشرتها و ماگها چاپ میشود، نامش را در اخبار آلمانی ذکر میکنند.
مجلهی تسایت از طریق اینستاگرام از نلی درخواست گفتگو کرد، نلی روی واتساپ جواب داد: “با کمال میل میتوانیم دربارهی نیکا صحبت کنیم. با این وجود من تا حدی در اینباره محتاط هستم.” وقتی با او تماس گرفتیم کمی با مکث و در مورد نیکا تقریبا خجالتی حرف میزد. انگار هر کلمهای را میسنجد. او میخواهد ماجرای نیکا را برای همهی دنیا تعریف کند. اما میترسد که بیش از حد بگوید. مبادا چیزی که فقط به آن دو تعلق دارد از بین برود. سوررئال است که همه جا عکس دوست دخترش دیده میشود. میگوید: “نیکای من، الان اون همه جا توی تلویزیونه” انگار نیکا هنوز در کنارش است. “ما خیلی به هم نزدیکیم، خیلی! اون نیمهی دیگهی منه.”
نلی با یک اسکرین شات از نیکا، که موقع یکی از تماسهای تصویری گرفته است
یک هفته بعد از تماس تلفنی نلی در اتاق روشن آپارتمان زیر شیروانی در لایپزیگ، جایی که با پدر و مادر و خواهر کوچکش زندگی میکند، نشسته است. او به شرطی صحبت میکند که جزییاتی که برایش خیلی خصوصی هستند را از داستان حذف کنیم. حالا او دیگر شانزده سال دارد. دختر نوجوانی به فکر فرو رفته با موهای قرمز و خط چشم کشیده. آستینهای یک پلیور سایز بزرگ با طرح گروه متال اسلیپ نات را تا روی بند انگشتانش کشیده و کنار میز آشپزخانه چمباتمه زده بود. دستانش را روی پاها گره زده و سرش به روی زانوها خم شده بود. کنارش مادرش گریت نشسته است، زنی پنجاه سالهی بیتعصب، با بُلیز سفید و موهای مشکی مدل گوجهای. گاه چیزی میگوید، اغلب اما سکوت میکند و وقتی چیزی دخترش را خیلی منقلب میکند پشتش را نوازش میکند.
نلی تعریف میکند که وقتی در اریبهشت ۱۴۰۰ با نیکا آشنا میشود، دورهی خیلی بدی داشته. قبلش بهترین دوست او، یکی از دخترها در دبیرستانش از مدرسه رفته بود. یکباره تنها شده بود. در دوران کرونا و مدارس آنلاین در خیلی از درسها عقب افتاده بود. ترسهایی درونش ایجاد شده بود، دیگر دلش نمیخواست به مدرسه برود. میگوید: “من تمام روز توی خونه بودم.” اینجا بود که نیکا وارد زندگیاش شد.
وقتی میپرسی از چه چیز نیکا خوشش آمده، لبخندی میزند، به مادرش نگاه میکند، انگار کمی خجالت میکشد و برای لحظهای نفسش را نگه میدارد. بعد یکباره با خندهای که از درونش منفجر میشود میگوید: “همه چیز!” اولش از موهایش خوشش میآمده، استایلش، جوری که لباس میپوشیده. اینکه خیلی مشترکات داشتند. بعد از روزهای نه چندان زیادی درباره چیزهای عمیق مینوشتند. اینکه حالشان واقعا چطور بود. چرا هر دو اینطور هستند که هستند. نیکا هم دوران تاریکی داشته. “ما برای هم چیزایی تعریف میکردیم که کسی نمیدونست، به هم روحیه میدادیم.”
همهاش با واتساپ. اوایل فقط با چت. چون جرات نداشت با نیکا تلفنی صحبت کند. آن هم با انگلیسی دست و پا شکسته. نمیداند این ارتباط از کجا آمد، ولی اینطور بود.
نلی میگوید آن موقع درباره ایران تقریبا چیزی نمیدانست. “فقط اینکه کشوری با قوانین سختگیرانه است و زنها رو سرکوب میکنه.” ولی اینکه نوجوانانی در آنجا زندگی میکنند که دقیقا مثل او هستند باعث تعجب او نشده.
مادرش گِریت تعریف میکند، نلی سالها قبل گفته بود که بیش از همه زنان براش جذاب هستند، این مسالهای نبود. اما او اولش کمی مردد بود که آیا دخترش واقعا میتواند و اصلا باید رابطه نزدیکی در اینترنت، از طریق چت با یک غریبه داشته باشد. تازه آن هم با دختری از ایران، آنقدر غریبه، آنقدر دور. “بعدش فهمیدم به نلی ظلم کردم. چیزی که بین اون دوتا بود، خاص بود.”
در واقع طی ساعتها گفتگو با نلی بیشتر حس میشد که این رابطه با نیکا چقدر عمیق باید باشد، در صورتی که این دو هرگز همدیگر را حضوری ندیدند.
نلی گفت وقتی نیکا پیام میداد، خیلی خوشحال میشده. “همش چیزایی میدیدم که منو به یاد اون میانداخت. اون هر چیز تاریکی رو دوست داشت. پاییز، هالووین، روزای بارونی. من همش از این موضوعات عکس میگرفتم براش میفرستادم.” زود تصمیم گرفت دربارهی احساسش به نیکا اعتراف کند. پیامی را در واتساپ نوشت و دوباره پاک کرد. چیز دیگری نوشت. آخر انجامش داد. چیزی را که نوشته بود، نمیخواهد فاش کند. فقط در همین حد: “نیکا هم نوشت که اونم از من خیلی خوشش میاد ولی به خاطر مسافت طولانی نمیخواد رابطهی جدی داشته باشه.” حدود شش ماه گذشت که نیکا هم به او گفت دوستش دارد و گفته او را دوست دخترش میداند.
نیکا شاکرمی مهرماه ۱۳۸۴ در خرم آباد، شهری در غرب ایران با قلعهای مربوط به قرون وسطی به دنیا آمد. دو نفر از دوستان دوران بچگیاش که از طریق واتساپ با آنها ارتباط برقرار کردیم، اینطور گفتند. وقتی او یازده یا دوازده سال داشت با خانوادهاش به اطراف تهران مهاجرت کردند. او از نسلی است که بیشتر تحت تاثیر فرهنگ نوجوانان در فضای جهانی اینترنت است تا فرهنگی که حاکمان ایران به افراد تحمیل میکنند. زنان باید حجاب داشته باشند. مشروبات الکلی ممنوع است، همچنین رابطه جنسی خارج از ازدواج، چه برسد به روابط همجنسگرایانه. اگر دو مرد در حال رابطه جنسی دیده شوند، ممکن است با مجازات مرگ مواجه شوند و در همین مورد زنان همجنسگرا با صد ضربه شلاق.
براساس اسکرین شاتهایی که از صفحه اینستاگرام نیکا که حالا دیگر بسته شده است میشود گفت که او بیشتر اهل هنر و گرافیتی است. عکس جمجمهی مرده میکشیده، لباسهای سیاه میپوشیده و مدتی هم موهای کوتاه بلوند شده داشته. در ویدیویی که بعدها در همهی دنیا پخش شد، نیکا در یک مهمانی در باغ پاباز ایستاده و میکروفونی در دست دارد. میخندد، به دوربین نگاهی میکند و با صدایی نازک و با قدرت به فارسی میخواند: “یه دل میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم.” آواز خواندن زن در ملاء عام در ایران هم مثل خیلی چیزهای دیگر ممنوع است.
در ایران خیلی دختران جوان دیگری مثل نیکا زندگی میکنند. متوسط سن جمعیت در ایران ۳۲ سال است و تعداد افرادی که قوانین مذهبی را میپذیرند هر روز کمتر میشود. اما نسل نیکا هنوز بیرحمی رژیم را با جسم خود تجربه نکرده بود. وقتی مردم در سال ۱۳۸۸ علیه انتخاب دوبارهی رییس جمهور تندرو تظاهرات کردند و توسط پلیس و نیروهای وفادار رژیم سرکوب شدند، نیکا هنوز یک بچه بود. او تازه چهارده سالش شده بود وقتی که تودهها علیه افزایش قیمت بنزین قیام کردند، علیه حکومت شعار دادند و نیروهای رژیم صدها نفر را کشتند.
از دوستان نیکا که میپرسیم، میگویند او از روسری سرکردن و قوانین ایران کلافه بود، ولی غیر از آن به ندرت از سیاست حرف میزد. ولی طبیعت سرکشی داشت. وقتی ده ساله بود پدرش از دنیا رفت، مهمترین شخص نزدیک به او. او احساس میکرد تنها رها شده، در خودش فرو رفته بود. دوستانش میگویند خیلی زود مستقل شد، خیلی زود. مدت کوتاهی بعد از اینکه با نلی آشنا شد تنها با پانزده سال به خانهی خالهاش، آتش که در تهران نقاش است، اسبابکشی کرد. با وجود اینکه با استعداد بود مدرسه را رها کرد. به جای آن از خالهاش طراحی میآموخت و در یک کافه به عنوان پیشخدمت کار میکرد تا خرجش را دربیاورد. میخواست مستقل زندگی کند. دربارهی رابطهاش با نلی خیلی راحت رفتار میکرد، خیلیها این را میدانستند. مجلهی تسایت سعی کرد با مادر و خالهاش ارتباط برقرار کند که موفق نشد.
نلی تعریف میکند قبل از اولین تماس تلفنی با نیکا بینهایت هیجان داشته. اما شنیدن صدای نیکا بسیار دلنشین بوده است. کمی بعد تقریبا هر روز تلفنی صحبت میکردند، گاهی هفت ساعت، تمام طول شب. هر دو در این زمان در تعطیلات تابستانی بودند و وقت زیادی داشتند. با گذشت زمان انگلیسیاش بهتر شد. ولی در واقع آنها بدون کلام هم همدیگر را میفهمیدند. نلی میگوید: “وقتی یکیمون نمیدونستیم یه چیزی رو چطور توضیح بدیم، اون یکی میگفت: آرررره، میدونم چی میگی.” مادر نلی به خاطر دارد که آن موقعها از اتاق دخترش صدای جیغ و خنده میآمد. نلی تعریف میکند که او و نیکا با هم ساعتها درباره چیزهای مسخره میخندیدند، مثلا دربارهی اینکه نلی اسم یک دوست نیکا را نمیتوانست درست ادا کند. به جای غزاله میگفته، گالاله.
نلی با یک اسکرین شات از نیکا، که موقع یکی از تماسهای تصویری گرفته است
“اون به خاطر خندهی من خندهاش میگرفت و من به خاطر خندهی اون، یه بار از خنده داشتیم پای تلفن میمردیم.”
نیکا آن زمان عضوی از خانواده شده بود. نلی همانطور که با نیکا تماس تصویری میگرفت در خانه راه میرفت: نیکا نگاه کن، این مادرم است. سلام کن! نلی اغلب دیر سر شام میرفت. مادرش میگوید: “موردی نداشت، باید هنوز با نیکا حرف میزد.” نیکا برای نلی لالایی فارسی میخواند، عکس نلی را میکشید، برایش سلفی با بوس میفرستاد. نلی برای خودش گردنبندی با شکل قلب خریده و عکسی از نیکا رویش چسبانده بود.
نیکا عاشق ماه بود. آن سمبل مهمی در رابطهشان شده بود. وقتی دلشان برای هم تنگ میشد، به هم میگفتند: “ما توی یک کشور زندگی نمیکنیم، ولی زیر یک آسمونیم.” گاهی نیکا پشت تلفن میگفت، دارد الان ماه را نگاه میکند. “تو هم برو بیرون نلی، میتونیم ماه رو با هم تماشا کنیم.” بخاطر همین به هم میگفتند ماه کوچولوی من. یا نیکی و نلی. یا هاکو و چیهیرو. مثل شخصیتهای انیمه سفر چیهیروز به سرزمین جادویی که هر دوی آنها دوست داشتند. در آن یک پسر شجاع دختری خجالتی را کمک میکند از دنیایی پر از هیولا فرار کند. امروز نلی میگوید: “این ما بودیم.”
نیکا شجاعترین آدمی بوده که تا حالا میشناخته. وقتی با نیکا تلفن میکرده و او شب بعد از کار در کافه در کوچههای تهران به خانه میرفته، بعضی وقتها پسرها به او متلک میگفتند. نیکا همیشه فوری سرشان جیغ میکشید. فحش بارانشان میکرد. نلی میگوید که در این لحظات کمی بیشتر عاشق نیکا میشد.
وقتی در اواخر تابستان ۱۴۰۰ مدرسه دوباره شروع شد، نیکا او را ترغیب میکرد. میگفت: “به خاطر من انجامش بده” نلی میگوید که به نیکا فکر میکرده و ادامه داده است.
در مدرسه حتی سر صحبت را با افراد جدید باز کرده. اینطور دو تا دوست جدید پیدا کرده بود، دو قلوهای مالینا و جولیکا. نلی فکر میکند بدون نیکا به سختی میتوانسته از کنج تنهاییاش بیرون بیاید. “با نیکا همیشه احساس امنیت داشتم”. “اون پناهم بود.”.
مادرش تعریف میکند که مشاهده میکرده چطور آن بار بزرگ از وجود دخترش رخت برمیبندد.
کم کم اتاق نشیمن خانهی لایپزیگ تاریک شده، مادر نلی چای میگذارد و شمعی روشن میکند. نلی لابلای چتهای نیکا میگردد. صدها متن پیام انگلیسی، پیغامهای صوتی و عکسها زیر انگشت شصتش بالا و پایین میروند. تمام آنچه از نیکا برایش مانده بود.
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
نلی (۰۰:۵۶): من همیشه مراقبتم
نیکا (۰۹:۳۸): عزیزم
نیکا (۰۹:۳۸): منم خیلیییی دوستت دارم
۳ خرداد ۱۴۰۱
نیکا (۲۱:۴۱): من همیشه دوستت خواهم داشت نلی.
فرقی نداره پیشم نباشی، فرقی نداره که اینجا نباشی.
تو پاکترین و زیباترین روحی رو داری که من تا حالا دیدم (...)”
نیکا (۲۱:۴۲): تو برای من خیلی خاصی. میتونی همیشه روی من حساب کنی.
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
نیکا (۰۰:۲۲): شب بخیر عزیزم
نیکا (۰۰:۲۲): دلم برات تنگ شد.
نلی (۰۷:۲۴): من بیشتر دلم برات تنگ شده
نیکا (۲۳:۲۶): بیبی من الان خونهام
نیکا (۲۳:۵۹): پری کوچولوی من، خیلی دوستت دارم.
نلی به بالا سمت چپ نگاه میکند، تامل میکند، موهایش را پشت گوشش جمع میکند. در واقع وقتی این پیامها را میخواند و دربارهی لحظات قشنگ با نیکا حرف میزند، حالش بهتر میشود. اما میگوید میخواهد روراست باشد، بعضی وقتها با هم مشکل هم داشتهاند. نیکا دمدمی بود. بعضی وقتها میگفته او را بیشتر از هر چیز دوست دارد. و دوباره میگفته، مطمئن نیست. شاید اصلا احساسی ندارد. میگفته مستقل است. نیاز به رابطه ندارد. این نلی را عمیقا سردرگم و دلشکسته میکرد.
یکبار جایی دیگر به کسی نزدیک شده بود. در لایپزیگ دختری را بوسیده بود. نیکا خیلی غیرتی شده بود. اما بدترین دعوا در تابستان ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. نلی نمیخواهد بگوید چه چیز باعث دعوا شد. تنها همینقدر که او دل نیکا را با زدن حرفی غیرعمدی خیلی شکسته بود. هر دو کار را خرابتر میکردند. “نیکا زود عصبانی میشد، من زود ناراحت” این با هم جور درنمیآمد. نلی تعریف میکند: “من میخواستم همه چیز را حل کنم، اون میخواست موقع دعوا تنها باشه.”
به یکباره نیکا نلی را از همه جا بلاک کرد. او خیلی گریه کرد. دو هفته قهر بودند. سه هفته. نلی از طریق اینستاگرام با آشناهای نیکا ارتباط میگرفت. از دوستهایش، مادرش، خواهرش حال نیکا را میپرسید.
گریت به یاد میآورد که “نلی خیلی داغون بود. من به عنوان مادر فکر میکردم این بدترین چیزیه که ممکنه پیش بیاد.”
بعد از هفتهی چهارم نیکا دوباره پیام داد. به ظاهر همه چیز خوب بود. ولی نلی میگفت، رابطهشان بعد از آن ترک خورده بود. سخت بود دوباره به هم اعتماد کنند.
در هفتههای قبل دوباره به هم نزدیک شده بودند. نلی حالش در کنار این رابطه خوب بود، مدرسهاش را عوض کرد، نمرههایش بهتر شد. نیکا از صبح تا دیروقت در کافهی خانه گُدار، یک جای دنج و هیپی طور در ورودی شمالی دانشگاه تهران کار میکرد. عکسهای اینستاگرامشان یک تراس آفتابی با فواره و حوض را نشان میدهد که زنها با حجاب نصفه نیمه کوکتلهای بدون الکل مینوشند.
نیکا باید سخت کار میکرد که خرجش را دربیاورد. آنها وقت کمی برای هم داشتند. ولی نیکا تقریبا در هر وقت استراحت پنج دقیقهای هم زنگ میزد. اغلب برای آینده برنامه میریختند. این فاصله رویشان فشار آورده بود. میخواستند بالاخره همدیگر را در آغوش بگیرند.
نلی میگوید که پدر و مادرش نمیخواستند اجازه بدهند او به ایران سفر کند. نیکا ولی میخواست از آنجا برود. نلی میگوید: “خیلی مواقع میگفت که از قوانین سختگیرانه اونجا متنفره، آدم توی ایران باید خیلی پولدار باشه که یه زندگی خوب داشته باشه.” یک بار درباره احزاب در آلمان و حزب آ اف دِ که قبلا علیه آن تظاهرات هم کرده، برایش تعریف کرده بود. نیکا تعجب کرده بود که در یک سیستم دموکراتیک هم مشکلات جدی وجود دارد.
نیکا میخواسته در هیجده سالگی به آلمان بیاید. فصلهای مورد علاقهاش پاییز و زمستان بودند. با آمدن سرما و باران خوشحال میشد. نیکا خودش را در خانهای با نلی تصور میکرد، با یک سگ نژاد آلمانی (گِرِیت دِین) یاهاسکی.
نلی میگوید “نیکا پناهم بود” در اتاقش عکسهای زیادی از دوست دخترش هست
نلی میخواست با نیکا همراه با مالینا و جولیکا در یک آپارتمان مشترک زندگی کند، گاهی چهار نفری با هم تلفنی صحبت میکردند. نیکا به یک دورهی کارآموزی به عنوان تتوکار فکر میکرد. نلی میخواست مربی مهد کودک شود. نیکا میخواست در مهرماه به کلاس آلمانی برود. خیلی چیزها میتوانست (به آلمانی) بگوید: “دوستت دارم”، “شب بخیر”، “خفه شو!” و “پری کوچولوی من”.
نلی فکر میکند که آنها میتوانستند مساله ویزا را به نحوی حل کنند. اگر لازم بود ازدواج میکردند.
۲۵ شهریور ۱۴۰۱ همه چیز را تغییر داد. در آن روز زن ۲۲ سالهای در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان کسری تهران جان باخت. نام او مهسا امینی بود، گشت ارشاد او را به اتهام درست سرنکردن روسریاش بازداشت کرده بود. سی تی اسکن از سر او خونریزی، تورم مغزی و شکستگی جمجمه را نشان میدهد. یک روزنامهنگار با جرات که الان در زندان است، دربارهی این پرونده خبر داد. خبر درگذشت مهسا امینی کشور را زیرورو کرد. هزاران نفر - علیه حجاب اجباری و پلیس امنیت اخلاقی که در ماههای گذشته احکام دینی را با شدت بیشتری اجرا کرده بود- تظاهرات کردند. و علیه رژیم. آنها فریاد “مرگ بر دیکتاتور” و “زن، زندگی، آزادی” سر دادند. سنگینترین موج اعتراضات در تاریخ ۴۳ ساله جمهوری اسلامی آغاز شده بود. و نیروهای رژیم شروع به سرکوب خونین آنها کردند.
نلی میگوید وقتی خبر فوت مهسا امینی را خواند گریه کرد. اما نتوانست در مورد آن با نیکا صحبت کند - او باید کار میکرد. سپس، در غروب یکشنبه ۲۷ شهریور، ناگهان ترس مبهمی او را فراگرفت. او در یک پیام صوتی به نیکا گفت که میترسیده آنها هیچ وقت همدیگر را نبینند. اینکه نیکا بالاخره به آلمان نخواهد آمد. نیکا صبح روز بعد، ۲۸ شهریور، از طریق چت جواب داد: “امیدتو از دست نده، ما یه روز همدیگه رو میبینیم.”
نیکا (۱۰:۲۳): من کاملا مطمئنم
نیکا (۱۰:۲۳): من هیچ وقت هیچ وقت رهات نمیکنم تا اون روز رو نبینم بیخیال نمیشم
عصر اعتراضات به کافهی خانه گُدار رسیده بود. باید کافه را میبستند. نیکا از ساعت ۱۹:۱۶ در یک پیام صوتی به انگلیسی میگوید: “ما فقط صدای جیغ و گلوله رو بیرون میشنویم.” حالا آنها منتظر تاکسی بودند. “به خالهام زنگ زدم. گفت بیرون اسپری فلفل زدند. چشماش درد میکنه من واقعاً نمیدونم الان باید چی کار کنم.” نگران به نظر میرسد. بعد جدی میگوید: “اگه بهت زنگ نزدم مُردم.”
نلی (۱۹:۴۸): حالت خوبه؟
نلی (۱۹:۴۸): قسم میخورم اگه جواب ندی دیوونه میشم
نلی (۲۱:۰۸): نیکی نیکیییی
پیامها نرسیدند. ایران اینترنت را قطع کرد.
با این حال، روز بعد زندگی نیکا را میتوان تا حدی بازسازی کرد - با کمک ویدیوهایی که با وجود قطعی اینترنت از کشور بیرون میآمد و براساس آنچه خالهی نیکا بعدا به بیبیسی فارسی گفت.
به گفته خالهاش، نیکا در روز سه شنبه ۲۹ شهریور، حدود ساعت ۱۶:۳۰ به وقت محلی، از آپارتمان مشترک خارج شد. او در کوله پشتیاش شناسنامه، یک بطری آب و یک حولهی کوچک، حتما برای گاز اشکآور، گذاشته بود. نیکا رفت نزدیک پارک لاله که از کافهی خانه گُدار دور نبود. دانشجوها در آنجا تظاهرات کردند. ویدئویی که نیکا عصر همان روز در اینستاگرام منتشر کرد نشان میدهد که او ساعت ۱۹:۱۳ روی یک سطل زباله واژگون شده ایستاده و روسریاش را آتش میزند. سپس او در خیابان میدود و به سمت نیروهای پلیس سنگ پرتاب میکند. در ویدیوی دیگری که به دست سیانان رسیده است، او بین ماشینها خم میشود و از پلیس پنهان میشود. شنیده میشود که او به طرف رانندهها فریاد میزند: “تکون نخور، تکون نخور!”
تازه آخرهای شب نشانهای از زنده بودنش به لایپزیگ رسید. در ایران ساعت یک و بیست و پنج دقیقهی صبح بود. نیکا دوباره اینترنت داشت.
نیکا (۲۲:۵۵): تو اصلا نمیدونی امشب اینجا چه اتفاقی افتاده
چهار دقیقه بعد گوشی نلی زنگ خورد. او به یاد میآورد که نیکا در آخرین تماس تلفنی، از یک مکان ساکت صحبت کرد. صدای هیچ ماشینی در پسزمینه شنیده نمیشد، کسی نبود. اما نلی نمیداند نیکا دقیقا کجا بود. سیگار میکشید، شاید جایی بیرون نشسته بود. او گفت که به تازگی در یک تظاهرات بوده. وحشیانه بود، او مُردن مردم را دیده. به سمت نیروهای پلیس سنگ پرتاب کرده، حتی آنها را با شاخهی درخت یا تکهای چوب زده، نلی آن را کاملا متوجه نشد. دوستی که آنجا بوده زیاد فیلم گرفته و در بعضی ویدیوها او (نیکا) هم دیده میشود. بعدا چون مسلح بوده، مأموران پلیس میخواستند دستگیرش کنند. دوستش نجاتش داده: گفته که سلاح مال اوست. در نتیجه او به جای نیکا دستگیر شده. با همهی ویدیوهای گوشی همراهش. بعد او با ماشینهایی که آنجا بودند از دست پلیس فرار کرده. شاخه یا تکه چوب خود را پشت سرش پرتاب کرده و به یک مامور پلیس زده. بعد سوار ماشین افراد غریبه شده. اینطوری فرار کرده. با این وجود، میخواسته دوباره روز بعد به تظاهرات برود. نلی میگوید به نیکا التماس کرده: نرو!
نیکا گفته بسیاری از افرادی که قبلا میخواستند مهاجرت کنند، حالا در ایران میمانند و برای آزادی خود میجنگند. وقتی نلی ازش پرسیده آیا تو هم میخواهی بمانی، دوباره گفته: نه، میخواهد به آلمان بیاید و با نلی باشد. این تنها امید او در حال حاضر است.
در پایان آنها در مورد رابطه خود صحبت میکردند و چیزهایی را روشن میکردند. نلی نمیخواهد بگوید دقیقا چه چیز را. بعد از حدود یک ساعت و نیم با هم خداحافظی کردند. نلی میگوید که بعد از آن نتوانسته بخوابد.
نلی (۰۱:۲۹): نمیدونم چی بگم، ولی این ویدیوها از ایران
نلی (۰۱:۲۹): به خدا قسم میخورم که قلبمو شکستن
نلی (۰۱:۳۰): واقعا احساس میکنم یکی قلبمو مچاله کرده، قسم میخورم خیلی درد داره
نلی (۰۱:۳۶): نمیخوام هیچ وقت تو رو از دست بدم یا بدون تو زندگی کنم، هیچ وقت
۳۴ دقیقه بعد، بیست دقیقه به پنج صبح در ایران جواب آمد.
نیکا (۰۲:۱۰): فقط مراقب خودت باش
نیکا (۰۲:۱۰): و میخوام بدونی که تنها آرزوی من اینه که تو رو سالم و خوشبخت ببینم
نلی (۰۶:۳۴): ولی چرا همه چیز شبیه خداحافظیه
نلی علیه بیعدالتی در ایران و به یاد نیکا راهپیمایی میکند
اما پیامهایی که نلی حدود ساعت شش و نیم صبح به وقت آلمان برای نیکا فرستاد، دیگر نرسیدند. پروفایل اینستاگرام و تلگرام نیکا نیز همان شب یا صبح حذف شد. چرا، مشخص نیست. بعد از اینکه خالهی نیکا صبح متوجه شد که خواهرزادهاش در خانه نیست، با مادر نیکا به بیمارستانها، کلانتریها و زندانهای شهر رفتند: هیچ نشانی از نیکا نبود. این همان چیزی است که این دو بعدا به رسانههای خارجی گفتند. در مقطعی یک غریبه با آنها تماس گرفت، گویا فردی از سپاه پاسداران، بخشی از نیروهای مسلح که به طور ویژهای به رژیم وفادار است. او گفت نیکا بازجویی شده و حالا در زندان اوین است. اما معلوم شد درست نبوده. آنجا هم نیکا در لیست زندان نبود. آنچه در واقع اتفاق افتاده تا به امروز قابل بازسازی نیست.
نلی میگوید خیلی از چیزهایی که نیکا در چند روز گذشته برایش میگفت و مینوشت به نظر او لحنی داشته که انگار خداحافظی میکند. آیا او خودکشی کرده است؟ یا میدانست که پلیس دیر یا زود او را ردیابی میکند- همچنین به خاطر فیلمهایی که دوست دستگیر شدهاش روی گوشی خود داشت؟
مادر و برادر نیکا ده روز پس از ناپدید شدن او سرانجام جسد بیجان او را در سردخانهای در جنوب تهران پیدا کردند. مادرش بعدا به رسانهی خارجی رادیو فردا گفت که استخوانهای گونه، بینی و دندانهای نیکا خرد شده و پشت سرش شکسته بود. در گواهی فوتش آمده که او در۳۰ شهریور بر اثر “صدمات متعدد ناشی از اصابت جسم سخت” درگذشته است.
اینکه نیروهای رژیم او را کشتهاند را نمیتوان ثابت کرد. اما آنچه مسلم است این است که از آن زمان به بعد، مسئولان برای اینکه نیکا به شهید این نهضت تبدیل نشود، بسیار تلاش کردند. به سرعت یک دادستان تهران با اطمینان گفت که مرگ او ربطی به اعتراضات ندارد. نیکا احتمالا توسط افراد غریبه از پشت بام پرت شده است. یک رسانه دولتی فیلمی را از یک دوربین مداربسته منتشر کرد که ظاهرا حوالی نیمه شب ضبط شده است: دختری که شبیه نیکا است وارد یک ساختمان بلند و نیمه کاره میشود. رسانههای دولتی نوشتند که همسایهها صدای بلندی را ساعت سه بامداد شنیدند و ساعت هفت و نیم جسدی را در حیاط دیدند. یکی از عکسها دختری را نشان میدهد که ممکن است نیکا باشد که خونآلود روی زمین افتاده است.
نلی میگوید در واقع نیکا دوست داشت برای سیگار کشیدن به روی پشت بامهای محلهاش برود. اما در ساعت سه صبح او نمیتوانست از جایی افتاده باشد: او آخرین پیامهایش را در ساعت ۴:۴۰ صبح برای نلی فرستاد.
بعد از آن هم اتفاقات عجیبی افتاد. طبق اظهارات مادر، نیروهای رژیم جسد نیکا را بر خلاف میل خانواده در روستای کوچکی دفن کردند تا احتمالا از اعتراضات در مراسم خاکسپاریاش جلوگیری کنند. خاله و داییاش را جلوی دوربینهای تلویزیون دولتی کشاندند و آنها ظاهرا مجبور به اظهارات اجباری شدند: خالهاش توضیح داد که نیکا با فیلمهای اینترنتی به تظاهرات کشیده شده است، داییاش گفت که او خشونت علیه پلیس را محکوم میکند. در ویدئویی که او را نشان میدهد، میتوان شنید که یک غریبه به او آهسته میگوید که چه بگوید.
همه اینها بینتیجه بود. دنیا چهرهی نیکا را دید. خیلی سریع داستان او در شبکههای اجتماعی دست به دست شد. میلیونها نفر ویدیوی او را در حال خواندن آهنگ عاشقانه ایرانی دیدند. از آن زمان، مردم در تظاهرات برلین، تورنتو و تهران، نام او را همراه با نام بسیاری از دختران و زنانی که از زمان شروع اعتراضات جان باختهاند، فریاد میزنند. تخمین زده میشود که تا کنون حدود ۳۰۰ نفر از جمله حدود ۴۰ کودک کشته شدهاند. نام بعضی از آنها شناخته شده است و تصاویری از چهرهی آنها نماد وحشیگری رژیم در شبکههای اجتماعی دست به دست میشود. هر چهرهی جدید به آتش اعتراضات دامن میزند.
صدها نفر در مراسمی بر سر مزار نیکا (چهلم) در نزدیکی زادگاهش خرم آباد در پنجم آبان تظاهرات کردند. مادر نیکا سخنرانی آتشینی را برای اعتراضات ایراد کرد. ویدئوها نشان میدهد که زنان بدون روسری فریاد میزنند: “مرگ بر دیکتاتور!” “ما همه نیکا هستیم، بجنگ تا بجنگیم!”
در اتاق نشیمن در لایپزیگ نلی پس از حدود سه ساعت صحبت میگوید که به استراحت نیاز دارد. چشمانش قرمز است و آرایشش پاک شده. او وقتی تعریف میکند که چگونه از مرگ نیکا مطلع شده است گریه میکند - ابتدا از طریق پیام صوتی یکی از دوستان نیکا و بعد از طریق سایتهای خبری.
او فرو پاشیده بود، به سختی میتوانسته نفس بکشد. میگوید که چنین دردی را برای بدترین دشمن خود آرزو نمیکند.
میخواهد تنها باشد، میرود بیرون سیگار بکشد. مادرش گریت همانطور که نشسته تعریف میکند آن موقع چطور با درماندگی سعی کرده تاکسی بگیرد تا به خانه پیش دخترش برود. وقتی او را در آن حالت مصیبت زده توی تخت دید. و چطور نلی مدام میگفت: “مامان، من نمیتونم”، “من بدون نیکا نمیتونم.”
مادرش میگوید اولین بار بود که میدید جان، پدر نلی، که مرد منطقی است، واقعا گریه میکند. از خودم میپرسم: چند نفر در تهران زندگی میکنند؟ و چرا باید از بین این همه آدم دوست دخترِ دختر من باشد؟” او ادامه میدهد. نلی الان به سختی میخوابد، همیشه گوشی دستش است و اخبار ایران را میخواند. الان تقریبا همیشه در کنار او میخوابد وگرنه دخترش نمیتواند چشم روی هم بگذارد. او میگوید: “واقعا میترسم نلی نتونه طاقت بیاره.”
او نمیتواند از این فکر بیرون بیاید که دقیقاً چه اتفاقی میتواند برای نیکا افتاده باشد. هر وقت اخبار اتفاقات ایران را میخواند، میتواند دوباره بدترین چیزها را تصور کند. گاهی اوقات واقعا از دست نیکا عصبانی میشود که شجاع اما در عین حال سهل انگار بود. با این وجود، او نسبت به نیروهای رژیمِ ایران فقط و فقط احساس خشم میکند. “چجوری به بچههام بگم که اینها انسان هستند؟ اینها واقعا انسانند؟” از زمان مرگ نیکا، او و جان در این فکر بودند که چه کاری میتوانند انجام دهند تا افکارعمومی آلمان را بیدار کنند. فکر میکند خیلی از آشنایان و اطرافیانشان حتی دغدغهی مبارزه مردم در ایران را ندارند. پس از مرگ نیکا، گریت و جان هر کدام یک حساب کاربری در توییتر درست کردند، اخبار کشور را ریتوییت کردند و یکدیگر را دنبال کردند. گریت میگوید: “باید این خشم رو جایی خالی کرد.” با این حال، توییتهای آنها تنها توسط یک فالوور دیده میشود. “برای خیلیا، چیزی که توی ایران میگذره دور از دسترسه، چون کسی رو اونجا نمیشناسند.” خب برای آنها هم در مورد مسائل دیگر اینطور بود. “آدم درباره جنگهایی که همه جا اتفاق میفته، یه نظری داره، معمولا فکر میکنه: بله خب، این طوریه دیگه.” به محض اینکه شخصا درگیرش میشوی، همه چیز تغییر میکند.
بعد از گذشت بیش از یک هفته از مصاحبه در لایپزیگ، در یک بعدازظهر شنبه آفتابی اوایل نوامبر، نلی، والدینش و دوقلوهای مالینا و جولیکا در مقابل دروازه براندنبورگ در برلین ایستادهاند. نلی پلاکاردی را روی دست گرفته: “اسمش را بگویید – نیکا شاکرمی” روی آن نقش بسته و کنار آن عکسی از نیکا با کُت سفید را چسبانده. نلی با دوستانش این پلاکارد را درست کرده است. آنها برای شرکت در تظاهرات همبستگی با اعتراضات ایران، ۱۹۰ کیلومتر را تا برلین آمدهاند. حدود ۲۰۰ نفر جمع شدهاند که خیلی از آنها فارسی صحبت میکنند و یک آهنگ انقلابی از بلندگو پخش میشود.
نلی خسته به نظر میرسد. او میگوید دیشب خواب دیده که نیکا دوباره به او پیام میدهد. در خواب او به شدت ترسیده بود و با وحشت از خواب پریده بود. حالا روزهایی هست که فکر میکند: برای نیکا قوی میمانم. او پیامهای کوتاهی برایش در اینستاگرام پست میکند: مثلا “نیکی + نلی برای همیشه”، که اخیرا این را روی یک در چوبی تراشیده است. یا خبری از اعتراضات در ایران. در روزهای دیگر او احساس درماندگی میکند. “اون وقت آدم متوجه میشه که هیچی اون رو برنمیگردونه، حتی اگه هزاران نفر براش تظاهرات کنند.”
نلی نگاهی به تظاهرات میکند. یک مرد کوتاه قد ایرانی از کنارشان میگذرد. پلاکاردی را با نخ به گردنش انداخته: نیکا روی آن نقش بسته. جولیکا صدا میزند: “نلی، نیگا کن!” نلی پلاکارد را میبیند. فریاد میزند: نیکاااا! و لبخند میزند. مرد با لبخند جواب میدهد. وقتی یک زنِ اکتیوسیت از نلی میخواهد که کلمهای روی یک بنر بنویسد، او با حروف بزرگ مینویسد: اتحاد!
او این روزها با دوستان نیکا در ایران زیاد چت میکند. میگوید وقتی ایران یک روز آزاد شود، به آنجا سفر خواهد کرد. شاید حتی قبل از آن. او تصمیم گرفته است در آینده بیشتر به خودش اعتماد کند. میگوید: “احساس میکنم اینجوری نیکا که آدم شجاعی بود، توی قلبم زنده میمونه.” او تا اینجا چند قدم کوچک برداشته است. میگوید که در گذشته هرگز جرات نمیکرد مثلا با یک خبرنگار صحبت کند. نیکا به او جرات داده. او میگوید شاید خودش کمی نیکا شده باشد.