پیش از آنکه از فضای سیاسی رو به دو قطبی شدن “اعلام قهر” کنم، نوشتهای در بارۀ “مکانیسم تحولِ شرایط هرج و مرج گونۀ پس از انقلابات به ظهور دولتی متمرکز و اقتدارگرا” را وعده داده بودم.
همانطور که قبلاً هم توضیح دادم منظور از آن اعلام قهر، نوعی تغییر مخاطب بود و از این پس تا اطلاع ثانوی تنها از مردم دردمند و خطاب به آنها خواهم نوشت.
طبعاً ایجاد خط تمایزی روشن بین گروههای مخاطب، کار آسانی نیست و به دلیل عادت گذشته، خلف وعدههایی محتمل است، اما تمام توانم را به کار میگیرم تا از چارچوبِ اعلام شدۀ جدیدم، تجاوز نکنم.
باری، انقلابات به مفهوم کلاسیک آنها با آنکه احزاب و گروههای متکثری درگیرِ عملیاتی کردنشان میشوند، اما نیروی توفندۀ پیش برندۀ آنها جنبشهای تودهای فراگیر است. در هنگامۀ فراگیر شدن حرکتهای تودهوار و غلبۀ آنها بر نیروی حاکم، معمولاً آن گروه یا حزبی شانس تبدیل شدن به قدرت فائقه را پیدا میکند که از شیفتگان چشم و گوش بستۀ بیشتری برخوردار باشد.
منظور از شیفتگان چشم و گوش بسته، افرادی است که فردیت رشد یافتهای ندارند و چشم و گوش خود را به یک سازمان یا رهبر سپردهاند تا به جای آنها بیاندیشد و تصمیم بگیرد. این افراد که معنی زندگی و قدرت خود را در هویتهای جمعی و سازمانی جستجو میکنند و در واقع میلِ به مستحیل و ذوب شدن در این هویتهای جمعی دارند، به افراط خود را مشتاقِ پیروی و اطاعت بیچون و چرا از رهبرانشان نشان میدهند و بیش از آن، تشنۀ قدرتنمایی در منازعۀ سیاسی با اغیارند. طبعاً هر چه فضای سیاسی تندتر و خشنتر شود، گویی این افراد انرژی و روحیۀ بیشتری پیدا میکنند تا جایی که به گونهای نامحسوس، رهبران خود را به سمتِ تندروی و آشتیناپذیری تشویق و سپس هدایت میکنند.
طبیعی است که در منازعات روزمرۀ یک وضعیتِ بیدولتی و کنترلناپذیر، این نیروها به دلیل انسجام سازمانی و بیباکی در استفاده از ابزارهای غیرمدنی دست بالا را پیدا میکنند.
در مقابل، گروههای اصطلاحاً روشنفکری و اهل میانهروی و اعتدال که به زعم خود قدرت سیاسی ناشی از انقلاب را در خدمت دمکراسی و مدنیت و عدالت میخواهند، در چنین وضعیتهایی کلاهشان پسِ معرکه است. آنها گرچه با انواع فداکاریهای خود، شرایط ذهنی انقلاب را فراهم میکنند، اما پس از پیروزی انقلاب عملاً در حاشیه قرار میگیرند و سپس به سرعت حذف میشوند. این گروهها بخصوص فاقدِ انبوهِ شیفتگانِ سرسپردهاند و هواداران آنها معمولاً دستۀ کوچکی از افراد تحصیل کرده و عموماً مدعیاند که گوش شنوایی از رهبران خود ندارند و برای تصمیمگیری در بارۀ کوچکترین مسائل، ساعت ها و روزها، جّر و بحث به راه میاندازند. در واقع تا این قبیل گروهها بخواهند به حرف و موضعی مشترکی در جمع محدود خود برسند و طی بیانیهای آن را با طمطراق اعلام کنند، گربه آمده و دنبه را ربوده است!
حال در یک شرایط کاملاً فرضی، تصور کنیم که در ایران دوباره انقلاب شده و هیچکدام از فجایعی که وقوع هر یک از آنها کاملاً متحمل است نیز به وقوع نپیوسته است. در آن شرایط کدامیک از نیروهای مدعی دست بالا را پیدا خواهند کرد؟
در ابتدا به نظر میرسد که سازمان مجاهدین خلق به دلیل تشکیلات آهنین و اطاعت بیچون چرای هوادارانش، دست بالا را پیدا میکند. سازمان مجاهدین اما بهرغم اطاعتِ محضِ نیروهایش، فاقد هرگونه جاذبۀ تودهای و حرف مردمپسند در شرایط امروز ایران است و حتی در بین مردم عادی عمدتاً انزجار تولید میکند تا هر نوع دلبستگی. گرچه این سازمان در یک شرایط بیدولتی خواهد کوشید که قدرت را قبضه کند، اما به دلیل عدم اقبالِ عمومی بعید است به توفیقی دست یابد. از این رو به احتمال زیاد، آیندۀ این سازمان پس از یک انقلاب فرضی و خیالی، بهتر از گذشتهاش نخواهد بود و اگر هم دوباره امکان بقایی پیدا کند، برای انتقام از “کهکشانِ” قربانیان جدیدش به دست رژیم جدید، باید از تبعیدگاه تازه، به باقیماندۀ حامیانش تدارک انقلابی دیگر را وعده دهد!
گروههای رادیکال مارکسیستی و اتنیکی هم سرنوشت بهتری پیدا نخواهند کرد. آنها اساساً در شرایط پس از انقلاب عامل هرج و مرج به حساب میآیند و نقششان در تحرکات انقلابی ایران، دامن زدن به تشنجات و توهمات و نهایتاً قربانی شدن در پای آن است.
در آن معرکۀ فرضی، به نظر من نیرویی که استعداد بیشتری برای استفاده از فضای تودهوار دارد، همان نیروهای نزدیک به رضا پهلوی است که به فرض غلبه، به ناچار نوعی رژیم اقتداگرا و متمرکز از نوع رضاشاهی را اعاده خواهند کرد.
(ادامه دارد)