این نوشتار به سبک گزارشهای خبری از آب در نمیآید احتمالا. شاید مثل ِ سفرنامه بشود. سعی میکنم چیزی از دیدهها جا نیندازم.
بعد از ظهر شنبه با لرزش ِ موبایلم که روی ویبره بود از خواب پریدم. آن تماس دو خبر بد داشت: فوت عمهام و زلزله در آذربایجان. گیج بودم و غمگین. چند ساعتی گذشت تا به خودم مسلط شوم. عمه، عمهی تابستانهای شادِ کودکیهایم رفته بود و آذربایجان ِ مهربان و بی دریغ کودکیهایم لرزیده بود و حالا معلوم نبود در کجا چه کسانی زیر آوار هستند. زیر ِ آوار آن دیوارهای کاهگلی ِ قطور و سقفهای چوبی ِ فروریخته.
نیمههای شب در صفحهی فیس بوکم کوتاه نوشتم «میروم آذربایجانم؛ آذربایجان ِ زخمی و گریانم». باید میرفتم! شروع کردم به جمع کردن وسایل ضروری سفر. خانوادهام در حال آماده شدن برای انتقال و خاکسپاری عمه بودند در آذربایجان. وسایل هر چهار نفرمان – خودم، همسر و دوقلوهایم – را جمع کردم در یک ساک کوچک که زیر پایم جا بشود، و صندوق ماشین را پر کردم از پتو و لباس و اسباب بازی. جایی برای نوار بهداشتی که از اول فکرم را مشغول کرده بود، نماند.
ظهر یکشنبه در پمپ بنزینی حوالی زنجان به اکیپی از امدادگران داوطلب برخورد کردیم که توقف کوتاهی داشتند برای تهیهی سوخت و استفاده از سرویس بهداشتی. چهار ون پر از پتو و لباس بود. خواهش کردیم کمکهای ما را هم همراهشان ببرند؛ پذیرفتند. باید صندوق ماشین را برای نوار بهداشتیها خالی میکردم. این جور وقتها به زنان و حیای نابودگری که همیشه همراهشان است فکر میکنم. این که در آن ویرانیها بدون آب و وسایل بهداشتی چه خواهند کرد. به بیماریهای احتمالیای که دچارش میشوند و دم بر نمیآورند چون از نگاه ِ مادرانهشان همیشه چیزی هست که از خودشان مهمتر باشد.
کم کم تلفنها شروع شد. دوستانی که استتوس فیس بوکم را دیده بودند زنگ میزدند و پیشنهاد کمک میکردند. تصمیم گرفتیم پولها را به حساب من واریز کنند و من در نزدیک ترین شهر برای زلزله زدهها خرید کنم. حوالی پنج بعد از ظهر هلال احمر بستان آباد بودیم. یک میلیون و سیصد هزار تومان پول جمع شده بود. امدادگرهای هلال احمر میگفتند آب! آب نیاز دارند مردم! و من تاکید داشتم که پولهای امانتی را آن طور هزینه کنم که خواسته شده! باید نوار بهداشتی و لباس زیر زنانه میخریدم! پوشک و شیر خشک و سرلاک! شیشه شیر و پستانک!
برای خرید در داروخانه و لباس فروشی، وقتی فهمیدند برای زلزله زدههاست، آن قدر تخفیف دادند که پول برای آب هم بماند! سیصد هزار تومان هم ماند برای آب، که با راهنمایی امدادگرهای هلال احمر از کارخانه خریدیم و باز هم با تخفیف. در واقع کسی سود نمیگرفت. فقط قیمت تمام شدهی کالا! همکار دکتر داروساز، وقتی ما خرید میکردیم، گفت که از طرف او هم دویست هزار تومان سرلاک و شیرخشک بگذارند.
کالاها را آماده کردیم و انتقالش را به امدادگرهای هلال احمر بستانآباد سپردیم و رفتیم برای خداحافظی با عمه. خاکسپاری شبانگاه انجام شد. آذربایجانیها رسم دارند که مرده روی زمین نماند ... و صبح راهی شدیم به سمت ِ مناطق زلزله زده.
اطلس جغرافیایی میگفت برای رفتن به سمت «هریس» لازم نیست از سراب به بستان آباد بروی. از «دوزدوزان» به سمت «مهربان» پیچیدیم و بعد به سمت «هریس». میدانستم که شهر «هریس» خسارت زیادی ندیده؛ باید میرفتیم به روستاها. «کلوانق» و «بخشایش» ما را به«ورزقان» میرساند. رفتیم «کلوانق» و از آنجا«بخشایش». فکر کردیم شاید بعد از بخشایش جایی برای خرید کردن پیدا نکنیم.
سوپرمارکت همه چیز داشت. غذای کنسروی، لوازم بهداشتی، مرغ و گوشت. یکی از مهندسان معدن «سونگون» که به همراه همکارانش ستادی مردمی تشکیل داده بودند، تلفنی گفت که کنسرو لازم دارند و غذای خشک. فروشندهی سوپرمارکت اما چیزی به ما نفروخت! راهنماییمان کرد به فروشگاه آفتاب که به نوعی ستاد پخش مواد غذایی و بهداشتی شده بود برای زلزله زدهها. دو وانت نیسان و یک سمند در حال بار زدن غذا و آب بودند. همراهشان شدیم. ششصد هزار تومان دیگر جمع شده بود، خرما و کمپوت و کنسرو و شکلات خریدیم و راه افتادیم به سمت روستاهای ویران شده. ویرانی ... ویرانی ... ویرانی ...
«گلدیر» و «سرند» تقریبا پنجاه درصد ویران شده بودند. چادرهای سفید هلال احمر نور امیدی بود که کمکها رسیده است. گاه چند چادر کنار هم، گاه با فاصله از هم مردم را در خود اسکان داده بودند. مثل ساختار روستایی آذربایجان، هر کس انگار خیمهاش را در زمین خودش علم کرده بود. کنار هر ویرانهای، چادری! تلخ بود، اما میشد امیدوار بود که فاجعهی بم تکرار نشده است؛ این امید تا وقتی پا برجا بود که برسیم به«باجه باج».
کوه ریزش کرده بود و معلوم بود که جاده دست کم تا چند ساعت مسدود بوده است. بعضی جاها در سمت ِ مقابل ِ کوه جاده، سنگها را جمع کرده بودند. پاکسازی ِ جاده میتوانست چند ساعتی طول کشیده باشد.
به «باجه باج» رسیدیم و اینجا انگار آغاز ِ مصیبت بود. روستا به کلی ویران شده بود. انگار خانهها درسته فرو رفته بودند توی زمین و انباشتهی کاه که مرسوم است در مناطق روستایی آذربایجان بر بام خانه انبار میشود، مثل کلاهی بیسر، بر زمین گذاشته شده بودند. از لا به لای ویرانهها ستونهای چوبی بیرون زده بود. ستونهایی که اسکلت خانههای کاهگلی ِ روستاهای آذربایجان هستند. موقع زلزله مردان اغلب در مزارع مشغول کار بودهاند و زنها و کودکان در بعد از ظهر ِ تشنهی ماه رمضان در خانه. آوار اغلب بر سر زنان و کودکان فرو ریخته بود.
دورتر از آوارها نزدیک سرسبزی درهها چادرها علم شده بودند و گروهی از روستاییان همچنان مبهوت در میان سفیدی ِ چادرها به بیرون نگاه میکردند. گروهی از مردم، مردان و زنان مُسن، با ترس و لرز میان ویرانهها به دنبال بازماندهی وسایلشان بودند. کودکانی روی تل ِ اثاثیهی بیرون آمده از آوار نشسته بودند. امدادگرها، که اغلب مردم بودند، در حال پخش مواد غذایی، آب و پتو بودند. گاهی هم چند نیروی نظامی با اسلحه یا بدون اسلحه ایستاده بودند. نیروهای هلال احمر، داوطلب و کادری، چادرها را علم کرده بودند و هرچند خسته، اما جواب پرسشهای امدادگرهای مردمی را میدادند و راهنماییشان میکردند.
کودکان، کودکان ِ خسته و خاک آلود، چشمهایشان پر از ناامنی بود. نوشابه و خوراکیهایی که به دستشان رسیده بود، سفت چسبیده بودند. انگار زلزله بهانهای بوده که فقر و دور نگهداشتهشدگی ِ این مردم به چشم بیاید! به کودکی یک بسته چوب شور دادم. به ترکی گفت: این چیست؟ خوردنیست؟ کودک ِ دیگری جوجهای یافته بود در میان ویرانهها، در ِ یک بطری آب معدنی را پر از آب کرده بود و به جوجه آب و دان میداد. بغلش کرده بود و نوازشش میکرد. ذات ِ این بچههای فقیر و مصیبت زده، بخشندگیست. میتوانی در آغوششان بگیری و گرم شوی. حتی در اوج این ناامنی و بیپناهیشان.
اما از مناعت طبع این مردم بگویم ... زلزله زده باشی، دو روز مطلقا بدون آب و غذا مانده باشی، کودک باشی، و وقتی به تو غذا یا آب میدهند بگویی«بروید به روستای بعدی. به ما کمک کردهاند. اما آنها هنوز آب و غذا ندارند» ... یا مثلا با زنی، مردی روستایی همکلام شوی، دلداریاش بدهی و از نیازهایش بپرسی و بگوید «شرمندهایم که مهمان ما هستید و امکان پذیرایی نداریم» ... یا بگویی بچههایی که والدینشان را از دست دادهاند کجا هستند؟ و جواب بشنوی «اینجا بچهای بی سرپرست نمیماند. ما همه فامیل داریم و بچههایی که والدینشان زخمی یا کشته شدهاند نزد فامیلها امن و آرام هستند» ...
از«باجه باج» به سمت ِ«چوبانلار» رفتیم. وضعش مثل روستای قبل بود. کمکها رسیده بودند. چادرها علم شده بودند. مردم داشتند لا به لای ویرانهها زندگیشان را میجستند. در آنجا کسی کشته نشده بود؛ تعدادی زخمی داشتند. و عجیب این که «باجه باج»یها که سی و شش کشته و دو مفقود داشتند میگفتند بروید «چوبانلار»! آنها کمک بیشتری نیاز دارند! حق داشتند! ویرانی زیاد بود، اما آن جاها هم که هنوز فرو نریخته بود، فرسوده و ویران بود.
آموزگاری را دیدم که چند سال پیش در این روستاها درس میداده؛ آمده بود سراغ دانش آموزانش را بگیرد. بچهها با دیدن آقا معلم شاد شدند. در آغوشش آرام گرفتند. اما وقتی سراغ بعضیها را میگرفت و نبودند، غمگین میشدند. کودکانه آه میکشیدند و میگفتند اکبر مرد. خدیجه هم مرد. مریم بیمارستان است. زهرا مرد ...
مردم این روستاها همچنان منتظر کمک هستند. نه تنها آب و غذا! آنها به ما دل بستهاند. به مردم دل بستهاند. لا به لای گفت و گوهای فارسی ِ امدادگران دنبال کلمههایی آشنا هستند و امنیت میجویند. با یکی از امدادگران هلال احمر حرف میزدم. میگفت حضور مردم در اینجا دردی را دوا نمیکند. کار باید سازماندهی شده باشد. روستا باید به زودی بازسازی شود. این کار تک تک مردم نیست! باید نیروهای متخصص بیایند. تجربهی زلزلهی بم را داشت و همسر زابلیاش هم در چادر کناری مشغول کار بود. میگفت باید فکری به حال زمستان اینها بکنیم! حضور هیجان زدهی مردم در اینجا ترافیک ایجاد میکند و ضمن این که هزینه و وقت زیادی میگذارند اما لطفشان موثر واقع نمیشود. مردم اینجا زبان فارسی بلد نیستند. نمیتوانند با کمک کنندهها ارتباط برقرار کنند. کسی میتواند اینجا موثر باشد که یا مددکار ترکزبان باشد یا متخصص بازسازی روستا. بعد به زلزله زدهای که کنجکاوانه به حرفهای ما گوش میداد، به ترکی گفت: از حرفهای ما چه فهمیدی؟ به چی گوش میکردی؟ مرد ِ خاک آلود ِ مستاصل جواب داد: اسکان! دربارهی اسکان حرف میزدید! و پیرزنی که انگار با ناجی زندگیاش رو به رو شده بود گفت: خانههای ما را کی میسازید؟ یعنی تا زمستان میتوانیم در خانه زندگی کنیم؟
و تو فرو میریختی، وقتی میشنیدی از مسکن مهر آمدهاند و بعد از دلجویی گفتهاند ما توان ساخت دوبارهی روستا را نداریم! یا فکر کن بخواهند از آن آپارتمانهای بدقواره و ناامن بسازند برای مردمی که در کلبههای دنج کوهستانی در پهنهی بیدریغ طبیعت کودکی کردهاند، بزرگ شدهاند، بچه دار شدهاند و پیر شدهاند.
مردم روستاهای زلزلهزدهی آذربایجان کمی امنیت میخواهند و خانههای بازسازی شدهی بیآلایش ِ خودشان را. بازسازی چند روستا کار سختی نیست، اگر فقط کمی کمکهایمان سازماندهی شدهتر باشد.
غروب بود و داشتم روستاهایی را که بعد از گذشت سه روز چهار بار زیر پاهای من لرزیدند ترک میکردم. جادههای چاک خورده از زمین لرزه اما همچنان داشتند کمکهای مردمی فراوانی را به روستاها میرساندند. مردم سنگ تمام گذاشتهاند، دستمریزاد! از دور و نزدیک تریلی و کامیون و وانت بود که داشت برایشان کمک میبرد. زوجی روی سقف رنوی کوچکشان آب معدنی گذاشته بودند و میبردند. در عین حال وانتهایی پر از آب معدنی بود که داشت از«چوبانلار» و«باجه باج» بر میگشت. شاید میرفت به سمت«جیغه"، روستای ویران شدهای دیگر در حوالی اهر.
داشتم بر میگشتم تهران و به روستاهایی بازسازی شده فکر میکردم که تابستان بعد میتوانستند میزبان من و تو باشند با آغوشی باز و مهربان. آن زن ِ میانسال ِ مهربان میتواند جایگزین عمهی درگذشتهام باشد. میشود دوباره این روستاها را ساخت و به جای بغض کردن در حین نوشتن یا خواندن این سفرنامه، سال بعد سفرنامهای دیگرگون نوشت.