iran-emrooz.net | Fri, 10.07.2009, 4:38
نترسیدیم چون همه با هم بودیم....
وبلاگ زیتون
http://z8un.com/archives/2009_07.html
ساعت چهار بعد از ظهر کمی پایین تر از میدون ونک در یکی از خیابانهای فرعی ماشین را پارک کردیم و چهار نفری به سمت میدان ولی عصر راه افتادیم. جا به جا پلیس ایستاده بود و ما با خیلی از مردم دیگر که از بطریهای آب در دست یا ماسک روی دهن یا خنده ی معنی دارشان میفهمیدیم که راهشان با ما یکیست در پیاده رو روان بودیم. گاهی کسی چیزی میگفت و همه جمعیت با هم میخندیدیم. بیشتر صحبتها روی سخنرانی احمدی نژاد و شاپرک و پاک ترین انتخابات جهان و نماد تغییر و معظم له و پسرش مُجی بود.
هر چه جلوتر میرفتیم تعداد نیروهای نظامی- که هنوز انواع و اقسامشان را درست نمیشناسم- بیشتر میشد. بخصوص لباس سبز لجنیها با باتومهای سبز و کلاهخورد با تعداد زیاد در کوچههای فرعی جمع شده بودند و منتظر خبر آنتنهای بیسیم به دست خیابانی شان ایستاده بودند. از جلویشان که رد میشدی با چشمهای ورقلمبیده چنان خیره و باولع به جمعیت ساکت پیاده نگاه میکردند، انگار که گرسنه ی کتک زدن هستند و این را بعد از مدتی به خوبی ثابت کردند.
میدان ولی عصر دیگر رسما حکومت نظامی بود. راننده اتوموبیل پاجرویی علامت وی برایمان نشان داد و فوری توسط پلیس نگه داشته شد و راننده دستگیر شد. آن طرف تر پرایدی برایمان بوق بوق زد، شیشههایش با شدت هر چه تمامتر توسط باتوم خورد شد. همه به هم نگاه میکردیم. چکار باید میکردیم؟ فقط به راهمان ادامه دادیم. چند دور دور میدان ولی عصر زدیم، تا میایستادی یکیشان با باتوم به تو میفهماند که توقف بیجا مانع کسبشان است.(مرده شور کسبشان را ببرد)
پیرزنی خوش لباسی رفت کنار خیل پلیسها و با گریه به آنها میگفت آخر چرا با ملت اینطور رفتار میکنید؟ ما منتظر عکس العمل پلیسها شدیم. اما آنها عین آدم آهنی با چشمهای شیشهای فقط نگاهش کردند.
ساعت حدود ۵ بود. هوا بی نهایت گرم بود .همه عرق کرده بودیم. جمعیت همانطور به سمت ما روان بود. احساس میکردیم هنوز وقت شعار دادن نیست. راهپیمایی در خیابان که اصلا فکرش را نمیشد کرد. اما پیاده روها مملو از جمعیت بود.
دوستی زنگ زد که به میدان انقلاب رسیده و آنجا شدیدا شلوغ است. مردم شعار میدهند و نیروها همینطور کتکشان میزنند.
به خاطر ازحام جمعیت از بلوار کشاورز نمیشد رفت. پس به طرف چهار راه ولی عصر راه افتادیم. دوست دیگری زنگ زد که در چهار راه ولی عصر هم دارند ملت را میزنند. پیر و جوان و زن و مرد و بچه و بزرگ هم حالیشان نیست. همه را میزنند. چیزی که برای من جالب بود این بود که تعداد زنان شرکت کننده از همیشه بیشتر بود. شاید از هر ده نفر شش هفت نفر زن بودند و تعداد زنان مسن که با دختر یا پسرشان آمده بودند بیشتر از حد تصورم بود.
زنی حدود نود ساله را دیدم که با عصا به سختی راه میرفت و با خانواده پر از نوه اش آمده. راستش آنقدر لباسهایشان شیک و پیک بود که فکر کردم میخواهند بروند مهمانی. دلسوزانه گفتم مادر جان جلوتر بدجور میزنند خدای نکرده گوشه ی باتومشان به شما یا نوههایتان بخورد سالم نمیمانید. دخترش با نگرانی به من گفت تورو خدا شما کمی نصیحتش کنید. اقلا جلو دست و پای جوانهای مردم نایستند.
پیرزن ایستاد و نگاهی به من کرد و گفت: خوب بخورد، مگر خون من و نوهها رنگین تر از بقیه ست؟ باور کن یک ماه است از خانه بیرون نیامدم اما امروز خواهش کردم مرا بیاورند. مرگ بهتر از این زندگی ست.
صحنههای اینچنینی زیاد دیدم. بچههای ترد و نازک و زیبا بغل پدر و مادرشان، حتی نوزاد.
طالقانی را هم رد کردیم. حدود دانشکده هنرهای تزئینی رسیدیم همینطور الکی بهمان یورش آوردند هر که جلوی دستشان رسید زدند . میدویدیم در یک کوچه فرعی. آنها هم تقسیم میشدند و هر دوسه نفر به کوچه فرعی میآمدند و باتومشان بر کمر و دست و پا و سر ما فرو میآمد. ما چون چهار نفری رفته بودیم و هی باید مواظب هم میشدیم در این مرحله زیاد کتک خوردیم. از آن به بعد تصمیم گرفتیم قبل از هر یورش و قبل از هر چهار راه با هم قرار بگذاریم بعدش کجا همدیگر را ببینیم. موبایلهایمان هم از کار افتاده بود.
گاهی من از صاحب خانهها یا صاحب مغازههایی که دم در ایستاده بودند میخواستم بعد از حمله درشان را باز بگذارندتا ما بپریم داخل.(می دیدم جلوتر دارند حمله میکنند) و همین صحبتها باعث شد بارها از کتک فرار کنیم و عده ی دیگری را هم با راهنمایی به آن محلها، نجات بدهم.
یک بار سرایدار ساختمان احمدی نژادی از کار درآمد و با اینکه همه مان را راه داد کمی نصیحمان کرد و گفت بعدا میفهمید چرا احمدی نژاد در این شرایط از همه بهتر است. و درضمن داشت به مرد حدودا شصت سالهای که گاز اشک آور حالش به هم خورده بود و میگفت تازه عمل قلب کرده با آبی که به صورتش میزد کمک میکرد.
هر کار کردیم نشد به چهار راه ولی عصر برسیم . هر چه الکی گفتیم خانه مان آنجاست مگر گوش میدادند... باتومشان زبانشان بود. گاهی از دور صدای تیراندازی میشنیدیم و کلی نگرانمان کرد. نزدیکیهای چهارراه پسر قدبلند و شجاعی به یکی از باتوم سبز لجنیها چنان حمله کرد و به زمین پرتش کرد که همه بی اختیار به او آفرین گفتیم. دختر ماسک به صورتی هم بی محابا به تعداد زیادی سرباز نزدیک شد و کلی فحش و شعار داد. آنها هم تا میخورد زدنش... من در حال فرار از دست سرباز دیگری بودم خودم ندیدم، اما بعدا شنیدم که آن دختر و پسر دستگیر شدهاند.
تصمیم گرفتیم دوباره به سمت میدان ولی عصر برویم. در بلوار کشاورز جمعیت ناگاه از پیاده رو به خیابان رفته و شروع به شعار دادن کردند. بعضیها گل در دستشان بود. ما هم با دست زدن و فریاد شعارها همراهی شان کردیم. ماشینها بوق بوق میکردند. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که بهشان حمله شد و چند تایشان را دستگیر و بقیه را با باتوم و شوکر زدند.
هر چه هوا خنک تر میشد تعداد بسیجیها و لباس شخصیها بیشتر میشد. هر چند دقیقه تعداد زیادی موتور سوار با لباسهای مختلف، ساده و آلاپلنگی روشن و آلاپلنگی تیره و خاکی و... میآمدند مانور میدادند و حین حرکت باتومشان را بر سر و صورت مردم میکوبیدند. ما که بارها توسط آنها تعقیب شدیم، از راه کوچه پس کوچهها دوباره به خیابان ولی عصر برگشتیم. جلوی فروشگاه قدس( کوروش سابق) دختر قد بلندی الله اکبر گفت و فوری یکی از همین لباس شخصیها دستگیرش کرد. پسر مو بلندی هم با کتک بین دو موتور سوار بسیجی نشاندند و بسیچی عقبی گلویش را در حد خفگی گرفته بود و فشار میداد. همه مان بی اختیار فحش دادیم و دوستانشان با آمدن به پیاده رو و فرود آوردن باتوم بر سر و رویمان تلافی درآوردند. البته توانستیم از آن مهلکه هم فرار کنیم.
این راهم بگویم، دو آقای همراه ما بیشتر از ما خانمها کتک خوردند
یک جا که از دست نیروهای انتظامی به مغازهای پناه بردیم یکهو ریختند در مغازه و از یکی از آقایان همراه ما کارت شناسایی خواستند. ظاهرا در چهار راه پایین تر خبر داده بودند یک نیروی خارجی شورشی همراه ماست. همراه ما هم شوخی اش گرفته بود و گفت همین دیشب با جمبوجت مرا فرستادهاند ایران. باتوم که بالای سرش رفت کمی آدم شد و کارت شناسایی اش را نشان داد. یکیشان که لهجه ی روستایی غلیظی داشت بر تقلبی و جعلی بودن کارت اصرار داشت(هر طور بود میخواست دستگیرش کند) اما با خواهش تمنای ما و صاحب مغازه که الکی گفت من اینها را میشناسم ولش کردند.
در خیابان ولی عصر نمیشد ماند، بارها از راه کوچه پس کوچهها بخصوص خیابان دانشیان به خیابان فلسطین رفتیم و هر وقت هوا پس میشد دوباره به ولی عصر برمی گشتیم. یکبار چنان با باتوم بر فرق مرد جوانی کوبیدند که سرش شکافته شد و خون راه افتاد. طفلک برای اینکه دستگیر نشود رفته بود پشت بوتهای قایم شده بود.
یکی از اهالی که از پنچره دید برایش دستمال آورد سرش را ببندد. از همه خواهش میکرد به او نزدیک نشوند تا پلیس نیاید سروقتش. از او اجازه گرفتم و ازش چند عکس گرفتم. گفت جوری بنداز که صورتم معلوم نشود.
در بلوار کشاورز مرتب گاز اشک آور میزدند و دودش به خیابان فلسطین که ما شعار میدادیم هم آمده بود. چند نفر حالشان به هم خورد.خوب شد من چند دستمال سفید و یک شیشه کوچک سرکه با خودم برده بودم. ملت هم دو سطل زباله درخیابان فلسطین کمی بالاتر از بلوار کشاورز) آتش زده بودند که از آنها هم عکس گرفتم.
ماشینی برای پاشیدن آب آمد. مردم حمله کردند و نگهش داشتند و راننده را مجبور کردند تمام آبش را همانجا خالی کند. زیر پایمان پر شد از آب روان.
مردم جلویش شعار میدادند: مجتبی، بمیری، رهبری رو نبینی،
شعارهای دیگر، مرگ بر دیکتاتور... الله اکبر... مرگ بر خامنهای و... بود.
عجیب بود به غیر از یکی دوبار، من حرفی از موسوی نشنیدم. خواستههای مردم خیلی بالاتر رفته.
به نظر من راهپیمایی امروز نه برای دفاع از جنبش دانشجویی بلکه به خاطر اظهار نفرت از حکومت بود. مدت زیادی هم بود که راهپیماییها تعطیل شده بود و مردم تشنه ی ابراز اعتراض بودند.
اتحاد مردم هم برایم جالب بود. از هر قشری میشد دید. از خانم چادری که کیپ رویش را گرفته تا خانم بد حجاب. از جنوب شهری گرفته تا شمال شهری و قشر متوسط. از حاج آقای ریشو تا مرد کراوات زده ریش هفت تیغه.
حدود ساعت ۹ بود که هنوز خیل مردم به سوی خیابانها سرازیر بود. در یوسف آباد زنی میگفت خانه بیخیال نشسته بودم که بی بی سی تظاهرات شما را نشان داد. دیگر نتوانستم در خانه بمانم... و او سخت تر از بقیه شعار میداد.
کودکی تفنگ به دست روی موتور سیکلت پدرش نشسته بود و میگفت میخواهم دشمنای مردم را بکشم. یعنی بسیجیها را. پدرش خندید گفت هیس بابا جان.
هیچکدام باور نمیکردیم با این همه احتمال خطر این تعداد مردم بریزند در خیابان...
موقع برگشتن به کرج از این آقای همراهم پرسیدم به نظرت بهترین قسمت راهپیمایی امروز چه بود؟
گفت همان قسمت که مرا با خارجیها اشتباه گرفته بودند! و تا به خانه برسیم به شوخی از آینه ماشین مرتب به صورت خودش نگاه میکرد. آخر راه به او گفتم عزیزم، فکر میکنم منظورش از خارجی عراقی و عرب بود نه اروپایی و آمریکایی!
حالش را میتوانید حدس بزنید...
اما من حال خوبی دارم. امروز همه پر از شور و هیجان بودند و از افسردگی این چند روز گذشته در مردم خبری نبود.
منتظر اعلام راهپیمایی بعدی هستیم.
نه... ما سر باز ایستادن نداریم.
ببخشید اگه عکسها خوب نیستن و فقط از یه حدود منطقه گرفته شده. فقط این چند لحظه بود که ما تونستیم موبایل دربیاریم و همه ش در حال دویدن و مخفی شدن بودیم. دورینم رو با اینکه قبلش آماده کرده بودم، باتریشو گذاشته بودم شارژبشه، عکسهای قبلی رو درآورده بودم... اما به به توصیه دوستان نتونستم ببرم. دست هر کس دوربین میدیدن سخت تر حمله میکردن و میگرفتنش تا اونجایی که میخوردن میزدنش مگه برای خودش جایی مناسب مثل پشت بام پیدا میکرد.
یکی از دوستان که به محل تجمع در گوهردشت کرج رفته بود و از ساعت 4 تا 8 اونجاها قدم زده بود میگفت اونقدر نیروی انتظامی بود که کسی جرات ابراز اعتراض و شعار دادن نکرد. تعداد مردم در پیاده روها خیلی بود اما نتونستن کاری از پیش ببرن. حالا بعد از 8 خبری بوده نمیدونم.
****
همینجوری:
هر وقت مشکلی برای کسی پیش میومد آقای محمد علی ابطحیای میل میداد کاری از دست من برمیاد حتما بهم بگید.
حالا خودش زندانه و کاری از دست ما هم برنمیاد...
امیدوارم هر چه زودتر ژیلای بنی یعقوب که شنیدم حالش تو زندان خوب نیست، همسر گرامی اش بهمن احمدی اموئی، محمدعلی ابطحی، سعید حجاریان، سمیه توحید لو، مهسا امرآبادی و همسرش مسعود باستانی، احمد زید آبادی، تاجیک، کیوان صمیمی، عطریانفر،سعید لیلاز، مصطفی قوانلو قاجار، عیسی سحر خیز، خلیل میراشرفی، مازیار بهاری، روح الله شهسواری، فریبرز سروش، علیرضا بهشتی، مهدی زابلی، و بقیه زندانیان عزیزی که تنها جرمشون گفتن حقیقت و عقایدشون بوده آزاد بشن