شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
(سهشنبه، ساعت نه و دوازده دقیقه پیشازظهر)
صدای زنگِ در آمد. کامران پشت میز کوچک آشپزخانه نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود. هنوز احساس خستگی میکرد. از آن روزهایی بود که دلش میخواست یکی دو ساعت بیشتر بر روی تخت خود وول بخورد و از جای خود بلند نشود. دلش میخواست ساعتها درباره مضمون گفتوگوی خود با مرتضی فکر کند. درباره تنهایی این دوست قدیمیاش، درباره مریم با آن موهای سیاه بلندش و درباره آن یکی دو قطره اشکی که آن روز در گوشهی چشمان زیبایش حلقه زده بود. او دربارهی دیدار تصادفی آن روز خود با مریم چیزهایی به مرتضی گفته بود. اما هیچگاه از این دو قطره اشک کلمهای بر زبان نیاورده بود.
این دو قطره اشک رازی بود که او از افشای آن وحشت داشت. او میدانست که فاش کردن پیام آن راز تنها باعث دلشکستگی بیشتر مرتضی میشود و شکستن دل دوستش دقیقا همان چیزی بود که او از آن واهمه داشت و از این رو از آن پرهیز میکرد. اما خود او هیچگاه آن لحظه را از یاد نبرد. او هرگز موفق نشد این دو قطره اشک را از یاد و خاطره خود از مریم پاک کند. هر بار که به مریم میاندیشید، بیاختیار یاد آن صحنهی دردناک میافتاد. یاد سرنوشت دو نفر که ره گم کرده بودند و در مسیر زندگی خود سر از بیراههای درآورده بودند. او پایان بد فرجام آن بازی عشق را در کتاب سرنوشت مرتضی دیده بود و بیآنکه از سرنوشت مریم اطلاعی داشته باشد، ناخودآگاه برای مریم نیز سرنوشت مشابهی متصور شده بود.
کامران لیوان چای خود را روی میز گذاشت، از جای خود بلند شد و به سوی در ورودی خانه رفت تا در را بر روی اینا باز کند. او نیازی به کنجکاوی نداشت. بهخوبی میدانست که در آن سوی در، اینا با لبخندی بر لب به در زُل زده و بیحرکت منتظر ایستاده است. تصویری که او آن را خیلی خوب میشناخت و دهها بار آن را تجربه کرده بود. صحنهای که هر هفته سهشنبهها جلوی چشمان او تکرار میشد. کامران هم جنس آن لبخند مصنوعی را میشناخت و هم با لحن اینا وقتی که با لهجهی غلیظ خود «روز بهخیر» میگفت، آشنا بود. صحنهای تکراری با همان چهره، همان لبخند و همان لهجه.
کامران با خوشرویی سلام کرد و پس از آن به آشپزخانه بازگشت. لیوان چای و نان و پنیر را در سینی گذاشت و همراه خود به اتاق خواب برد. بردن غذا به اتاق خواب از جمله ممنوعههایی بود که او پس از جدایی از سودابه، از لیست بایدها و نبایدهای زندگی خود پاک کرده بود. اینا پالتویش را به رختآویز کنار در ورودی خانه آویخت و بدون لحظهای درنگ کار نظافت را شروع کرد.
کامران پشت میز کار خود نشست. پرندهای در جستوجوی خوراک بین شاخههای خشک و سرما زدهی درختان از گوشهای به گوشهی دیگری میپرید. اثری از خورشید نبود. ابری تیره آسمان را فرا گرفته بود. از آن روزهای تیره و تاری که بر روح آدم شیارهای تازهای میزنند. نگاهش بیاختیار روی کتاب “چه باید کرد؟” متوقف ماند. رمانی فلسفی به قلم نیکلای چرنیشفسکی.
دیدن این کتاب حسی عجیب در او پدید آورده بود. این کتاب را او میشناخت. این کتاب را پیش از آن خوانده بود. این کتاب مُهر خود را بر سرنوشت او زده بود. چه حس عجیبی!
زمانی که برای نخستین بار کامران نام چرنیشفسکی را شنیده بود، جوانی بیست ساله بود. نسخهای از چاپ نخست این رمان فلسفی را به دست آورده بود. در آن روزها، جو امنیتی سنگینی بر فضای سیاسی و روشنفکری ایران حاکم بود. جنبش چریکی آغاز شده بود و همین موضوع باعث آن شده بود که ساواک و نیروهای امنیتی بر دامنهی کنترل خود بر محافل دانشجویی و روشنفکری بیافزایند. تعقیب و پیگرد دگراندیشان شروع شده بود و بسیاری از دانشجویان و هنرمندان دستگیر شده بودند.
او در چنین شرایطی به کتاب “چه باید کرد؟” دست یافته بود. شرایط بسیار بدی حاکم بود. نمیشد مثل گذشته به دیگران اعتماد کرد. مردم از سایه خود نیز وحشت داشتند. وحشتی که حکومت نیز عامدانه به آن دامن میزد. اما او میدانست که فعالیت سیاسی بدون خطر کردن و بدون پذیرش داوطلبانهی خطر و احتمال دستگیر شدن ممکن نیست.
او کتاب را در یک بستنی فروشی از دوستی به امانت گرفته بود. او هر بار که کتاب یا جزوهای ممنوعه را همراه خود حمل میکرد، دستخوش احساس عجیبی میشد. همان احساسی که به هنگام شرکت در تظاهرات دانشجویی یا پخش شبنامه به او دست میداد. احساس عجیبی که از در آمیختن هیجان و دلهره پدید آمده بود. هیجان ناشی از شجاعت و دلهرهی برخاسته از خطر گیر افتادن و احتمال دستگیر شدن.
کامران کتاب را در ساک ورزشی خود نهاده بود و روی آن را با حوله و لباس ورزشی پوشانده بود. او هر بار که کتاب ممنوعهای را حمل میکرد، آن را در ساک ورزشی میگذاشت. او این را ایدهای ناب و مبتکرانه میدانست. غافل از اینکه دیگران نیز برای حمل کتاب، اعلامیه و شبنامه از چنین شیوههایی استفاده میکنند. کتابها را یا در ساک ورزشی میگذارند یا زیر پاکت میوه و سیبزمینی پنهان میکنند.
او نمیدانست آنچه باعث لو رفتن احتمالی آنها میشد، این ساک ورزشی یا پاکت میوه نبود، بلکه سر و قیافه آنها بود. کفش کتانی، پیراهن چینی و سبیل آنها بود که معمولا شک ماموران را برمیانگیخت. یاد چهرهی آن روزهای سودابه افتاد. با آن موهای کوتاهش که بیشتر شبیه به مدل موهای پسران بود و پیراهن ساده چهارخانهای که به تن میکرد. بدیهی بود که سر و قیافه کاملا متفاوت این دختران نیز میتوانست باعث برانگیختن شک ماموران شود.
بی آنکه نگاه از این کتاب بگیرد، جرعهای چای نوشید و از سادگی کودکانه آن ایام خندهاش گرفت. او یک بار که با برگیته تنها در کتابخانهی دانشکده فلسفه نشسته بودند، از ماجراهای مربوط به ماموریت حمل کتاب در ایران گفته بود. تصور چنین چیزی برای برگیته بسیار دشوار بود. با حیرت و شیفتگی به داستانهایی که کامران از دوران مبارزه سیاسی خود در ایران میگفت، گوش کرده بود.
کامران اشارهای به قفسههای کتاب کرده بود و گفته بود داشتن هر یک از این کتابها میتوانست در ایران جرم باشد. بسیاری از دانشجویان فقط به جرم داشتن یا خواندن یک رمان ماهها به زندان میافتادند. مثلا مجازات خواندن کتاب “م” از “م” شش ماه زندان بود. برگیته متوجه نشده بود که کامران از چه کتابی سخن میگوید. کامران با لبخندی بر لب گفته بود: «کتاب “مادر” اثر ماکسیم گورکی را میگویم.» برگیته نه اسم کتاب را شنیده بود و نه نام نویسندهاش را. کامران گفته بود که دانشجویان حتی از بردن نام این رمان و نویسندهاش هم واهمه داشتند و از این رو، نام کتاب را به “م” از “م” تغییر داده بودند.
یک بعدازظهر گرم بود. به همین دلیل هم در بستنی فروشی قرار گذاشته بودند. تعطیلات دانشگاهی بود. دوستش به او زنگ زده بود و گفته بود که هدیهای برای او دارد. کامران وقتی کتاب را از دوستش گرفت و در ساک ورزشیاش گذاشت، تصوری از مضمون آن نداشت. نام چرنیشفسکی را هم تا آن لحظه نشنیده بود.
کتاب را با هیجان بسیار به خانه برده بود. هوا بسیار گرم بود. عرقی که بر سر و تن او نشسته بود، تنها به علت گرمای هوا نبود، حاصل آمیزش گرما و هیجان و دلهره بود. به اتاق خود رفته بود و یک هفته تمام مشغول خواندن این کتاب شده بود. این کتاب تاثیری عمیق بر روی افکار و شور انقلابی کامران جوان گذاشته بود. شبیه همان تاثیری که اندیشههای چرنیشفسکی یک قرن پیش از آن بر محیط روشنفکری روسیه تزاری نهاده بود.
کمتر کسی در ایران با نام چرنیشفسکی آشنا بود. اما چرنیشفسکی زبان فارسی میدانست و شیفته شعر و ادب ایرانزمین بود. کامران روزی از سودابه پرسیده بود: «میدانستی که چرنیشفسکی شاهنامه خوانده و تحت تاثیر آن مطالبی نیز به فارسی نوشته؟» این موضوع برای سودابه تازگی داشت. از سرنوشت این دستنوشتهها پرسیده بود و او در پاسخ اظهار بیاطلاعی کرده بود و گفته بود که شاید این دستنوشتهها امروز در گوشهای متروک از یک موزهی فراموش شده در یک کارتن کهنه و پوسیده روی هم کُپه شدهاند.
آنچه در آن روز برای کامران جوان مهم بود، کتابی بود که در دست داشت. پی بردن به شیفتگی چرنیشفسکی به ادبیات ایران تنها باعث آن شده بود که علاقه او به این متفکر روس و اندیشههای انقلابیاش دو چندان شود. اکنون که به آن افکار میاندیشید، متوجه میشد که آن افکار او را و نسل او را گمراه و آواره کرده بودند.
لیوان چای خود را روز میز گذاشت و کتاب “چه باید کرد؟” را از روی میز برداشت. از بار نخستی که نسخهای از این کتاب را در دست داشت، حدود نیم قرن میگذشت. حدود چهل و شش سال پیش بود. کامران در آن ایام دانشجوی سال دوم رشتهی حقوق بود و اکنون پیرمردی بود پرتاب شده به آن سوی گیتی، شناور در دریای خاطراتی که به یاری این کتاب خود را از چنگ اعماق رها کرده بودند و چون دانههای هوا در سطح آن دریا شناور شده بودند.
کتاب را در دست که گرفت، به نظرش سبکتر از آن چیزی آمد که گمان میکرد. باورش نمیشد. باور کردنی هم نبود که نیم قرن چنین شتابان سپری شده باشد. این تنها نیم قرن از تاریخ جهان نبود که حال پایان یافته بود. نیم قرن از زندگی او بود که این گونه به پودر و خاطره تبدیل شده بود.
کامران پا به سن که گذاشته بود، بیش از آنکه از آینده واهمه داشته باشد، از گذشته میترسید. او تازه متوجه مفهوم و معنای رویکرد مصریان باستان به زمان شده بود. آنها نگاهشان به زمان به گونه دیگری بود. پنداری بر خلاف جهت گذشت زمان ایستادهاند. روبهرویشان گذشته است و پشت سرشان آینده. او اکنون، گرفتار در تنهایی فراگیر خود، موفق به درک این رویکرد عجیب شده بود. آیدا پرسیده بود: «چگونه میشود که گذشته روبهروی آدم باشد و آینده پشت سر او؟» کامران به او گفته بود چه کسی میتواند با صراحت بگوید که آینده و گذشته در کجای مکان قرار دارند؟ پرسش اصلی آن است که آدم بر فراز کدام سکو به زمان مینگرد. او در برابر خود، مثل مصریان باستان، گذشته را میدید و نه آینده را.
او متوجه تفاوت بزرگی بین ایام جوانی و سالخوردگی شده بود. جوان که بود، بیشتر نگران آینده بود. همانگونه که شوپنهاور گفته بود. به باور شوپنهاور گذشته سرشار از پشیمانیهاست، آینده لبریز از نگرانیها و حال مملو از رنج و یکنواختی ملال آور. به باور کامران، شوپنهاور یک چیز را فراموش کرده بود و آن تفاوت در نگرش انسان به زمان در ایام جوانی و سالخوردگی بود.
کامران جوان که بود، با پرشی بلند و جسورانه از فراز سایه گذشته جهیده بود. اما برای آن جوان، این آینده بود که پر از راز و رمز مینمود. پر از رویدادهای ناشناخته که هر یک میتوانست مسیر زندگی او را رقم زند. در ایام جوانی، این آینده بود که مثل قماربازی ماهر هر بار برگ جدیدی را رو میکرد و باعث غافلگیر شدن او و نسل او میشد. مثل آن غروبی که مرتضی را جلوی چشمان ترسخوردهی او دستگیر کردند و بردند.
در ایام پیری وضعیت کاملا دگرگون شده بود. تصویر آینده، اگر ترس از ناخوشی نمیبود، نمیتوانست باعث وحشت و نگرانی او شود. او آینده را پشت سر خود گذاشته بود. از سرنوشتِ هر روز و هر هفته پیش از آنکه شروع شوند، آگاه بود. دست آن قمارباز رو شده بود. آن آیندهی مخوف حال تبدیل به موجودی نحیف و شکننده شده بود. اما در مقابل، این گذشته بود که به او چنگ و دندان نشان میداد. ترس از روبهرو شدن با گذشته خواب او را برهم زده بود. کامران متوجه شده بود که برخلاف تصور شوپنهاور، گذشته سرشار از پشیمانیها نیست. پشیمانیها هدیه گذشته به آینده است.
گذشتهای که کامران گمان میکرد از فراز سایه آن جهیده است، برخلاف تصورش، همانجا به انتظار او و این لحظه نشسته بود. گذشتهای که بهمرور زمان چاق و فربه شده بود. مثل یک مرد چاقِ بد دهنی که پشت میز نشسته و با کارد و چنگال سرگرم خوردن لحظههای حال و لحظههای باقی مانده زندگی است و هر چه بیشتر میخورد، حریصتر و گرسنهتر میشود. کامران از این مرد چاق با آن چهرهی کریه و زخمزبانهای عذاب آورش متنفر بود اما نمیتوانست خود را از چنگ او خلاص کند.
او ظاهر و قد و اندازهی کتاب «چه باید کرد؟» و جلد ساده و سبز رنگ آن را هنوز به یاد داشت. از این رو توانسته بود، خیلی زود این کتاب قطور را از بین دهها کتاب دیگر بیابد. اما آنچه کمترین اهمیت را داشت، ظاهر این کتاب بود. کامران متوجه شد که از موضوع این رمان چیز زیادی به یاد ندارد. تنها چیزی را که از این کتاب فراموش نکرده بود، مربوط میشد به بازی هنرمندانه چرنیشفسکی با نام لودویگ فوئرباخ و لویی چهاردهم.
او این کتاب و دهها کتاب مشابه آن را در گوشهای از اتاق کار خود انبار کرده بود. گوشهای که بهمرور زمان تبدیل به محلی برای کتابهای فراموش شده، کتابهای طرد شده و کتابهای تبعیدی شده بود. کتاب “چه باید کرد؟” در شمار کتابهای تبعیدی بود. کامران در این کتابهای تبعیدی سرنوشت خود را میدید و از تشابه سرنوشت خود و سرنوشت این کتابها که گوشهای کُپه شده بودند و خاک میخوردند، دچار حیرت میشد.
او حتی تصور آن را نیز نمیکرد که روزی مجددا این کتاب به روی میز کارش بازگردد. اما این کتاب نیز، از جنس همان گذشته بود. گذشتهای که پا به پای او روزها، هفتهها، ماهها و سالها را سپری کرده بود و منتظر مانده بود تا او را تنها و طرد شده در گوشهای از این جهان مجددا بیابد.
کامران این کتابها را تبعید کرده بود، چون جهانی که او در آن ایام میشناخت همراه با توهماتِ برخاسته از آن نگاهِ ایدئولوژیک به نیستی پیوسته بود. دستکم او چنین میاندیشید و یا شاید چنین آرزو میکرد. البته زمانه تغییر کرده بود و طرز فکر او نیز همراه این زمانه چنان تغییری یافته بود که دیگر فرصت و مجالی برای بازگشتن به تصویرهای سادهانگارانه ایدئولوژیک از جهان پیرامون باقی ننهاده بود. آن جهان از بین رفته بود، اما آزارهای روحی برخاسته از آوارهای ریزش این جهانِ متوهم، همراه آن از بین نرفته بود. او متوجه شده بود که سایه توهم پایدارتر از خود توهم است.
اینا کار نظافت آشپزخانه و دستشوییها را تمام کرده بود. صدای جاروبرقی لحظهای قطع نمیشد. کامران در اتاق خواب را بسته بود به این امید که از شر شکنجه روحی ناشی از صدای جاروبرقی بکاهد. صدای گرامافون خود را بلند کرده بود. نوای بالهی دریاچه قو با صدای خش خش سوزن گرامافون و صدای گوشخراش جاروبرقی در هم آمیخته بود.
تصور همنوایی این ارکستر تهوع آور معمولا باعث فرار او از خانه میشد. اینا میآمد، کلید را از زیر گلدان بر میداشت و خانه را نظافت میکرد. کامران حتی پیش از خروج از خانه دستمزد او را نیز روی میز آشپزخانه میگذاشت. اینا پس از آنکه کارش تمام میشد، در و پنجرهها را میبست، پول خود را برمیداشت و میرفت.
آن روز کامران در خانه مانده بود و تن به پذیرش این شکنجه روحی داده بود. هدفش این بود که خود را برای جلسه فردای “کلوب مردان خانه نشین” آماده کند. افزون بر آن، یک نوع خستگی مفرط در وجود خود حس میکرد. تصویر این خستگی را آن روز صبح، در حمام خانهاش و در چهره پیرمردی که همیشه به او زُل میزند، دیده بود.
او از صداقت این پیرمرد در نشان دادن احساساتش، هم متنفر بود و هم آن را تحسین میکرد. کامران هیچگاه نتوانسته بود احساسات خود را این چنین سخاوتمندانه، این چنین باز و بیپرده، این چنین صادقانه به دیگران نشان دهد.
کتاب را باز کرد. حس عجیبی بر روح و روان او حاکم شده بود. این بازخوانی یک کتاب قدیمی نبود. این صرفا رمزگشایی از اندیشههای یک متفکر بزرگ جهان نبود. این بازخوانی تاریخ ایام جوانی خود او بود. این کلیدی بود برای گشودن دریچه افکار ناپخته و خامِ آن جوانی که بیآنکه ایدهها و اندیشهها را بفهمد، شیفته آنها شده بود.
این کتاب او را با خود به سفری دور و دراز برده بود. به حدود نیم قرن پیش. او از بین سطرهای این کتاب توانسته بود نقبی بزند به آن روزهای شر و به آن روزهای شور، به آن سر پر سودایی که راهبر او بود و به آن گوش ناشنوا و به آن چشم نابینا و به آن اصرار بیجا و به آن لجبازیهای کودکانه جوانی که در توهم خود برای تغییر جهان پا به میدان نهاده بود. او اکنون با نظر افکندن به این خط زمان، همان طور که برخلاف مسیر زمان ایستاده بود و به آینده پشت کرده بود، به این گذشته فربه مینگریست. او حال زندگی خود را همچون شمعی میدید که بیآنکه چندان روشنایی بخشیده باشد، دود شده بود و آب شده بود و به پت پت کردنهای آخر بازی نزدیک میشد.
او بود، یک کتاب و دو لحظه از زندگیاش. گمان میکرد که این کتاب را همچون دو تیرک در دو نقطه از سرنوشت او در زمینِ بازی زمان فرو کردهاند و ریسمانی بین این دو تیرک کشیدهاند و همهی خاطرات او را، همهی آن لحظات حساس زندگیاش را روی این ریسمان کنار هم آویزان کردهاند.
او هرگز به یک کتاب قدیمی از این منظر نگاه نکرده بود. آنچه او را در کوچه پس کوچههای خاطرات گذشته سرگردان کرده بود، این کتاب قدیمی بود. اما شاید هر چیز قدیمیدیگری نیز میتوانست همچون این کتاب او را به دنبال خود بکشد. مثل آن فنجان قهوهای رنگی که او در همان روزهای نخستی که به آلمان آمده بود، خریده بود و هر بار که به آن نگاه میکرد، به یاد خاطراتی میافتاد که روی ریسمان زمان آویزان کردهاند. ریسمانی که لحظهی حال او را به گذشتهها میبرد و آن سر دیگر ریسمان را به دست مرد چاق و فربه و بد دهنی میداد.
ادامه دارد...
فصل اول: یک آغاز ساده…
فصل دوم: خواب همچون یک رویا
فصل سوم: یک تماس کوتاه
فصل چهارم: معمایی به نام آیدا
فصل پنجم: سوپرایگو
فصل ششم: کافه کرومل
فصل هفتم: دیدار
فصل هشتم: شیدایی
فصل نهم: قهقرا
فصل دهم: تنهایی
فصل یازدهم: ملخک
فصل دوازدهم: شعر عشق
———————————
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|